eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم شهید مدافع حرم در اردوی راهیان نور بر سر مزار شهید مختاری بهار۱۳۸۵ یادمان شهدای هویزه ۲۰اسفند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📝یادداشتی از رتبه یک کنکور پزشکی چه کسی می داند چیست؟ چه کسی می داند فرود یک 💥خمپاره قلبــ💘 چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ 🍂یعنی سوختن، 🍂یعنی آتش، 🍂یعنی گریز به هرجا، 🍂به هر جا که اینجا نباشد، 🍂یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ 🍂جوانم چه می کند؟ 🍂دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ⁉️ ♨️کدام دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود🔇 از قصه دختران معصوم با خبر است؟ 😔 آن مظاهر شرم و را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند❌... ♨️کدام پسر دانشجویی می داند کجاست؟ 👈چه کسی در هویزه جنگیده؟ 👈کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ 👈چه کسی است که معنی این جمله را درک کند نبرد تن و تانک؟ 👈اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ ♨️چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک می شود؟😭 ♨️آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟ گلوله ای از لوله با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود💥 و در مبدا به حلقومی نموده و آن را سوراخ کرده و گذر می کند، حالا معلوم نمایید افتاده است؟....😭 ✍پ.ن: بود و نبود تفاوت نمی‌کند دلـــ❤️ را برای تنگ‌شدن آفریده‌اند... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💫 😭😭 🔰روزهای اول جنگ، شهر اشغال شده‌ی ... جوانی را به همراه مادرش به مقر بعثی ها می‌آورند 🔰یکی از مسئولین (ستوان عطوان) دستور می‌دهد دختر را به داخل بیاورند! 🔰 را بیرون سنگر نگه می‌دارند؛ لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود...😔😔 🔰دقایقی بعد ⏱بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان و و لباس پاره شده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می کند... 🔰تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با ستوان عطوان مواجه می شوند 🔰دختر جوان حاضر نشده را به بهای آزادی بفروشد📛 و با سرنیزه، ستوان را به هلاکت رسانده 👊و حتی اجازه نداده از سرش برداشته شود👌... 🔰خبر به گوش فرمانده مقر می رسد؛با دستور سرهنگ یک گالن روی دختر جوان خالی می کنند😵... 🔰در چشم بهم زدنی آتش 🔥تمام بانو را فرا می‌گیرد و همانند شعله ای به این سو و آن سو می‌دود... و لحظاتی بعد جز دودی🌫 که از بلند می‌شود چیزی باقی نمی ماند!!...😔😔 🔰فریادهای دلخراش برای بعثی ها قابل تحمل نیست، مادر را نیز به همان سبک به جگر گوشه اش می رسانند...😔😔 😔😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♨️حماسه سرخ سرزمین 💠به نام الله پاسدار حرمت 🔰شانزدهم سال ١٣۵٩ شمسی روز غم انگیزی است که شهر صبور و نام آشنای با علمداری سید شهیدان هویزه ، سیدحسین علم الهدی🌷 تجلیگاه و جمعی از شهدای مقاوم و مخلص و والامقام نظامی، انتظامی، جهادگر و دانشجویان پیرو خط امام(ره) گردید که با نوشیدن شهد شیرین وفاق و همدلی، همرزمی و همراهی، گذشت و ایثار ،مقاومت و مظلومیت و غربت را یک تنه و در یک مکان به جهانیان نشان دادند 🔰روزی که در یک نبرد نابرابر در مقابل عناصر بعثی تا آخرین نفس دلاورانه نبرد و مقاومت👊 کردند و در اوج مظلومیت با ممزوج شدن ❣ زیر شنی تانک های دشمن دون صفت در قتلگاهی به مقیاس نینوای خمینی (ره)در خون یکدیگر غلطیدند💔 و به سوی معبود و رضوان الهی پرکشیدند🕊 🗓١۶ دیماه نماد: بُرد پولاد سخت و سنگین با پیکره هایی⚰ طیب، نحیف و طاهر 🗓١۶ دیماه نماد: غلبه اراده های جنود رحمانی بر جنود ناپاک و پلید شیطانی👹 🗓١۶ دیماه نماد: نفاق و نفوذ، و جنایت، زشتی و دنائت 🗓١۶دیماه نماد: رفتن و صالحان و زمینه سازان قیام سبز آخرین (عج) در برابرسلامت و بقاء و ضمانت میراث داران خون شهدا🌷 🗓١۶ دیماه نماد: له و لهیدن شدن ابدانی -ومطهر، زیرشنی تانک💥 (نبرد تن باتانک)در برابر نفی نکردن و دفن ارزشها و اهداف و آرمانهای بلند شهدا و ، انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی✌️ 🗓١۶ دیماه: نمادجنگیدن برای عزت و و سعادتمندی در برابر ⚡️جنگیدن برای ذلت و ظلالت ، نوکری و مزدوری 🗓١۶ دیماه: نماد محض در برابر خالق جهان هستی و کرنش و تسلیم محض در برابر خالق جهان پستی و زشتی شیطان😈 صفتان 🗓١۶دیماه سال ١٣۵٩ برگ زرین دیگری است از و مظلومیت و ایثار و گذشت و قصه پرغصه💔 و افتخارآمیز غلبه قبیله نور 💫 بر ظلمت جماعت کور شب پرستان که در صحیفه گرانقدر دوران هشت سال دفاع مقدس✌️ ثبت و ضبط گردیده است به امید آنکه ی افکار و اندیشه موریانه صفتان نگردد🚫 🌷سلام و صلوات بر حماسه مقاومت و مظلومیت شهر همیشه زنده 🌹🍃 شادی روحشان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♨️ کربلای هویزه 🔸 #هویزه یعنی ⇜روز واقعه در #کربلای_زمان ماندن 🔸هویزه یعنی ⇜نفرات کم است، اسلحه نداری 💥اما #می_مانی... 🔸هویزه یعنی ⇜ #غیرت که نگذاشت دشمن👹 طعم پیش روی بدون مقاومت رو بچشه... 🔸هویزه یعنی ⇜شکست ظاهري و پیروزی واقعی و همیشگی✌️ #کربلای_هویزه #زینب می خواهد که جز جمال نبیند🚫 کربلای هویزه پیام رسان می خواهد... 💢سید حسین علم الهدی و یارانش توی کربلای #هویزه، مصداق "الذین بذلوا مهجهم دون الحسین(ع)" بودن. مصداق بی دریغ جان دادن در #راه_حسین (ع)... 💢 ۱۶ دی‌ماه، روز گرامی‌داشت #شهدای_دانشجو و شهادت شهدای هویزه به فرماندهی دانشجوی بسیجی #شهید_سیدحسین_علم_الهدی، گرامی باد. #شبتون_شهدایی🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ 🌹🍃به بهشت خوش آمدی! اینجا سرزمین ملائک به معراج است...جاییکه پرندگان قفس خود را شکسته وآزادانه به آسمان پر کشیدند 🌹🍃خاک اینجا آغشته به خون پاکانی است که دل در گرو داشتند و مجنون وار به سوی او دویدند.. اگر همه جا پر شده از دروغ و تزویر و ریا؛ اینجا اما بوی به مشام میرسد 🌹🍃از اینجا تا آسمان راهی نیست...کافیست گوش جان بسپاری به تک تک ذرات...بشنو! در ، شقایق از داغ دل مادری تنها و پدری چشم انتظار میگوید...نسیم علف ها را به رقص می آورد...آنجا، میان علف ها خبریست! انگار جشنی به پاست.. از سنگرهای عشق و ایثار صدای نجوای دعا، عبادت و گریه ی شبانه ی جوانی به گوش میرسد..چه عاشقانه با خدایش راز و نیاز میکند! شرهانی بوی میدهد...بوی (ع) 🌹🍃در گرمای جان فرسای خورشید از عطش کبوتران زخمی و تشنه لب میگوید..در فکه را میبینی که از فتحی بزرگ روایت میکند هرکه در رمل های فکه قدم برداشته و با آنها سخن گفته میداند چه میگویم 🌹🍃از صدای روضه های (س) به گوش میرسد..و ابراهیم تو را میخواند برای هدایتگری.. چه عجیبی دارد اینجا! شبیه کوچه ای است که حرمت مادر را شکستند.. و گمنامان خوابیده در شیارها، اینجا هرشب مادرند! 🌹🍃 دل های سنگ شده را به عالم معنا وصل میکند و که با همتش بت های نفس و تکبر را یکی پس از دیگری میشکند 🌹🍃 و ! غروبش را دیده ای؟ اگر غروب شلمچه را ببینی معنای و دلبستگی را خواهی فهمید‌ پای رفتن نیست..بغضت که شکست دیگر نمیتوانی ناله سر ندهی! دلت که شکست نمیتوانی دل بکنی! اینجا بوی ها را به خود خواهی گرفت. اینجا عجیب بوی میدهد! 🌹🍃 در تو را میخواند به جهاد و ایستادگی کنار که رفتی با آب نجوا کن..با آن نخل های سوخته ای که ایستاده مردند! با پرندگان و ماهیان....تلاطم اروند خاطر را آشفته میسازد 🌹🍃زمان در اینجا محبوس شده. در این رازی نهفته است. با عقل ظاهر بین نمیتوان پی به سر اینجا برد، برای محرم اسرار شدن باید باشی و با پای عشق قدم در راه نهی 🌹🍃از خاکی شدن نترس! با پای برهنه خودت را به آغوش گرم زمین بسپار که صدای می آید! پرتو نوری هستند که تو را به رب الارباب اشراق میرسانند... 💔 کاش میشد همیشه اونجا موند! ❣ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣3⃣0⃣1⃣ 🌷 🗣راوی: پدر شهید 👇 🌸یک روز آمد کنارم، دستهایش را روی زانویم گذاشت و گفت خواسته ای دارم. جواب دادم بگو.گفت میخواهم به# سوریه بروم. 🌸جواب دادم اگر کنم چه میکنی؟ گفت پدر دین ما چیست؟ گفتم اسلام. ادامه داد ما پیرو مذهب شیعه ی اثنی عشر هستیم. سپس پرسید خداوند چرا ما را خلق کرد؟ 🌸جوابی نداشتم، فقط گفتم خداوند توصیه های دینی اش را در به ما کرده. باز پرسید آیا ما باید به قرآن عمل کنیم؟پاسخ دادم بله. بلافاصله گفت پدر من باید برای به سوریه بروم. این وظیفه ی اعتقادی من است. 🌸نتوانستم حرفش را رد کنم. گفتم پسرم، اگر مانع رفتنت بشوم نمیتوانم در قیامت در برابر خداوند و ائمه پاسخگو باشم. پس تو را به خدا میسپارم، برو. 🗣راوی:دوست شهید👇 ‍ 🌸عباس علاقه ی شدیدی به ، خصوصا گلزار شهدای هویزه داشت. بارها من و او با هم به گلزار شهدای هویزه برای زیارت رفته بودیم. 🌸آن قدر به این مکان علاقه مند بود که حتی در برنامه ریزی های زیارتی که داشتیم، از بین چندین مکان مختلف، همیشه قرعه به نام گلزار شهدای میافتاد. 🌸 عباس به خلوت و تنهایی بسیار علاقه مند بود و سعی میکرد زمان زیادی را در مکانهای خلوت کند. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔹حسین چند شب🌙 قبل از در جواب سوال دوستش که پرسید: "تو فکری سید" گفت: وقتی وارد شدم تصمیم گرفتم هر چه از قرآن📖 و فراگرفته‌ام، در عمل پیاده کنم👌 حالا احساس می‌کنم که روز نزدیک است و به‌زودی پاداش🎁 خود را دریافت خواهم کرد. 🔸شب قبل ، یاران همیشگی دور او را گرفته بودند؛ «یونس شریقی»، «جمال دهشور»، «قاسم نیسی»، «حسن بوغدار»، «حسین احتیاطس» و... . حسین گفت: بچه‌ها! گرم داریم⁉️ دوستش گفت: آب گرم می‌خواهی چیکار؟ گفت: می‌خواهم حمام🚿 کنم. 🔹دوستش با تعجب پرسید: «تو این سرما😧 و بلافاصله اضافه کرد: فردا است. حسابی گرد و خاک بلند می‌شود. می‌شوی. گفت: می‌دانم. دوستش گفت: وبا این حال باز میخواهی کنی؟ مگر قرار است بروی ⁉️ 🔸حسین زد زیر خنده😄 از می‌خندید. آن‌قدر خندید که همه به خنده افتادند. بعد ساکت شد و گفت: فردا به تهران نمی‌روم🚷به جای می‌روم. کجا؟ « »🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ 🌹🍃به بهشت خوش آمدی! اینجا سرزمین ملائک به معراج است...جاییکه پرندگان قفس خود را شکسته وآزادانه به آسمان پر کشیدند 🌹🍃خاک اینجا آغشته به خون پاکانی است که دل در گرو داشتند و مجنون وار به سوی او دویدند.. اگر همه جا پر شده از دروغ و تزویر و ریا؛ اینجا اما بوی به مشام میرسد 🌹🍃از اینجا تا آسمان راهی نیست...کافیست گوش جان بسپاری به تک تک ذرات...بشنو! در ، شقایق از داغ دل مادری تنها و پدری چشم انتظار میگوید...نسیم علف ها را به رقص می آورد...آنجا، میان علف ها خبریست! انگار جشنی به پاست.. از سنگرهای عشق و ایثار صدای نجوای دعا، عبادت و گریه ی شبانه ی جوانی به گوش میرسد..چه عاشقانه با خدایش راز و نیاز میکند! شرهانی بوی میدهد...بوی (ع) 🌹🍃در گرمای جان فرسای خورشید از عطش کبوتران زخمی و تشنه لب میگوید..در فکه را میبینی که از فتحی بزرگ روایت میکند هرکه در رمل های فکه قدم برداشته و با آنها سخن گفته میداند چه میگویم 🌹🍃از صدای روضه های (س) به گوش میرسد..و ابراهیم تو را میخواند برای هدایتگری..چه عجیبی دارد اینجا!شبیه کوچه ای است که حرمت مادر را شکستند..و گمنامان خوابیده در شیارها، اینجا هرشب مادرند! 🌹🍃 دل های سنگ شده را به عالم معنا وصل میکند و که با همتش بت های نفس و تکبر را یکی پس از دیگری میشکند 🌹🍃 و ! غروبش را دیده ای؟ اگر غروب شلمچه را ببینی معنای و دلبستگی را خواهی فهمید‌ پای رفتن نیست..بغضت که شکست دیگر نمیتوانی ناله سر ندهی! دلت که شکست نمیتوانی دل بکنی! اینجا بوی ها را به خود خواهی گرفت. اینجا عجیب بوی میدهد! 🌹🍃 در تو را میخواند به جهاد و ایستادگی کنار که رفتی با آب نجوا کن..با آن نخل های سوخته ای که ایستاده مردند! با پرندگان و ماهیان....تلاطم اروند خاطر را آشفته میسازد 🌹🍃زمان در اینجا محبوس شده. در این رازی نهفته است. با عقل ظاهر بین نمیتوان پی به سر اینجا برد، برای محرم اسرار شدن باید باشی و با پای عشق قدم در راه نهی 🌹🍃از خاکی شدن نترس! با پای برهنه خودت را به آغوش گرم زمین بسپار که صدای می آید! پرتو نوری هستند که تو را به رب الارباب اشراق میرسانند... 💔 کاش میشد همیشه اونجا موند! 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت: "این ها ". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم های انچنانی و پایین پایم مجله های انچنانی. روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهادت یک افسر پلیس در رئیس پلیس اطلاعات و امنیت عمومی شهرستان هویزه حین عملیات تعقیب و گریز سارقان دچار سانحه رانندگی شد💥 و به فیض نائل آمد. ⚠️دقت کردید، یکی یکی دارند پر می کشند🕊 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت بیست و هفت❤️ . دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند: "تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه می گفتم ایوب هم است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری. بدن ایوب پر از تیر بود و هر کدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. آنها را از با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند، طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد. ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد. چند نفری را می رساند و بر می گردد. به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، کنارشان منفجر می شود. ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را. موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید. سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود. کسی را می بیند که نزدیکش می شود. می گوید بلند شو. و دستش را می گیرد و بلندش می کند. ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود می گفت: _ من از بازمانده های هستم. این را هر بار می گفت، صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد. 😢 . بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت سی و نه❤️ . موقع به دنیا آمدن محمد حسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان محمد حسین که به دنیا آمد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود. خرج عمل قلب خیلی زیادبود. آنقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم. اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد. گفت: " وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم. برای نماز جمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی و هم محاصره بودید، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم. با اراده خودمان ایستادیم." فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت. خانه و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمد حسین هم همراهش رفتیم. توی کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: "این ها خواهر برادرند" به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم. _ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمی کرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت: "شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن." لبخند زد☺ - من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی . ❤️قسمت چهل❤️ . روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم. با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک پرده زدیم. فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم. ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند. همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب. ایوب آمد. نزدیک من و گفت: "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم." + خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟ ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند. 😉 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت: "این ها ". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم های انچنانی و پایین پایم مجله های انچنانی. روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh