هیچ وقت با لباس نامرتب یا کثیف ندیدمش؛ حتی تو #اوج_مبارزات، این برام خیلی عجیب بود. تو نظم لنگه نداشت👌
یادمه وقتی از بیرون میاومدو #چادرش رو در میآورد، حتما باید خیلی قشنگ و دقیق اون رو تا میکرد و یه گوشه میذاشت. ولی بر خلاف ظاهر منضبطش اصلاً آدم خشکی نبود؛ بلکه بر عکس خیلی هم #خونگرم و مهربون بود.
هر وقت کسی رو برای اولین بار میدید، یه جوری باهاش #گرم میگرفت که انگار چند ساله میشناسدش.
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_چهل_وچهارم 4⃣4⃣
🍂بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم سرم پایین بود و گلهای #چادرش را که روی زمین کشیده می شد دنبال می کردم بعد از این که کنار محمد و مادرش نشست من هم سر جایم نشستم. جو سنگینی بود محمد سکوت را شکست و گفت:
🌿*من تو این یکسالی که با رضا دوستم هیچ بدی ازش ندیدم⛔️ با اینکه میدونم از خیلی جهات تحت فشار بود ولی پای اصولی که فکر میکرد درسته ایستاد به نظرم این برای یک مرد از همه چیز مهمتره. ولی به خودش هم گفتم موانعی که سر راهش قرار دارند خیلی زیادن
🍂مادرش خطاب به من گفت:
+ببین پسرم محمد سربسته درباره شرایط زندگی و خانواده شما یک چیزایی بهم گفته. میدونم که خانوادت مخالف تصمیمت هستند و برای همین هم امروز نیومدن ولی وقتی هم که بهم گفت شاید امروز تنها بیایی، حدس می زدم که نتونستی پدر و مادر تو راضی کنی. اینکه آنقدر جرات به خرج دادی و تنهایی اومدی جلو برای من خیلی با ارزشه☺️ ولی شما که نمی تونی خانواده تو بزاری کنار. نه من و نه بچه هام دلمون نمیخواد چنین اتفاقی بیفته. این که خواستیم بیای اینجا برای این بود که دوست نداشتم با برخورد تند یا غیر منطقی برنجی گفتم بیایید بشینیم رک و پوست کنده حرف بزنیم
🌿عرق پیشانی همراه با دستمال کاغذی پاک کردم. سعی کردم محکم باشم گفتم:
_من برای خانوادم احترام زیادی قائلم اما از خیلی از جهات با اونا فرق دارم نه افکارمون و اعتقاداتمان مثل هم نیست میدونم هم خانواده خودم و هم شما و هم محمد مخالفین. ولی من با اجازه شما می خوام با دخترتون حرف بزنم و نظر خودشون رو بپرسم.
🍂مادرش نگاهی به فاطمه کرد و گفت:
+دخترم اگر خودت مایلی برین صحبت کنین.
محمد که انتظار شنیدن این حرفها را نداشت چشمهایش درست شد😳 اما چیزی نگفت. مشخص بود احترام زیادی برای حرف مادرش غائله. فاطمه بعد از چند ثانیه گفت:
🎀از نظر من موردی نیست
🌿بعد از آن همه مخالفت و ناامیدی شنید همین جمله کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم از این که فهمیدم او هم دلش میخواهد با من صحبت کند خوشحال بودم😍 از محمد و مادرش اجازه گرفتم بلند شدم و پشت سر #فاطمه حرکت کردم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
•|♥|• #بانــــو #دشمن هرروز از یک رنگی میترسد️ •⇜یک روز ازلباس سبز #سپاه •⇜️یک روز ازلباس خاکی بسی
👈 چـــادر تـو
عَلَم این جبهه ی #جنگ_نرم است
علمـدار #حــیا
مــبادا دشمن
"چــادر" از سـرت بردارد⛔️
گردان فاطمـی باید با #چادرش
بوے یــ🌸ـــاس را
درشهر پخش کند😉
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh