eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣6⃣3⃣ 🌷 💠درسی که ازنوجوان١٣ساله گرفتم. 🔰در یکی از عملیات ‌ها مجروحان بسیاری را به بیمارستان « » آوردند. وقتی که رزمندگان مجروحین را به داخل بیمارستان 🏥منتقل می‌ کردند، یک نفر آمد و گفت: مراقب او باش. به عقب نگاه کردم👀 کسی را ندیدم! 🔰بار دیگر یک نفر دیگر از آمد و با عجله گفت: خواهرم مراقب آن مجروح باش. دوباره به این طرف و آن طرف سرک کشیدم اما چیزی ندیدم😟. برای بار که به من توصیه کردند تا مراقب مجروح باشم از آنها پرسیدم: «اینجا که کسی نیست❌. می‌ شود به من نشانش دهید؟» 🔰یکی از رزمندگان جلو آمد و ملحفه ‌ای را که تقریبا ١٣ ساله در داخل آن بود نشانم داد. او دست و پاهای خود را در از دست داده و حالش وخیم بود😔. 🔰هنگامی که نزدیکش رفتم تا به او رسیدگی کنم به خیره شد و با لحنی خاص و آرام گفت: «من هستم به دیگر مجروحان رسیدگی کنید👌.» منقلب شده بودم😢، به حرفش گوش ندادم و خواستم هر طوری که شده به او رسیدگی کنم. اولین کاری که باید انجام می‌دادم به او بود. اما.... 🔰اما دست و پایش قطع شده بودند و نمی‌ شد رگی پیدا کرد😔 تا سرم را به آن زد. در نهایت توانستم از رگ بگیرم و سرم را از آنجا به بدنش تزریق کنم. 🔰نوجوان ١٣ ساله که در آخرین دقایق⌛️ عمرش در یک جمله کوتاه داده بود بعد از ١٥ دقیقه شد🌷. اما همچنان صحنه‌ ای را که به چشمانم خیره شد و آن جمله را گفت، به یاد دارم💬. راوى: پرستار دفاع مقدس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣3⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب قصه دلبری (شهید محمدخانی به روایت همسر) 🔰د‌لـداده‌ ی اربـاب بـود درِ تابـوت⚰ را بـاز ڪردند ایـن فرصـت بـود.بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل . 🔰بدنـم بی‌حـس شـده ‌بـود، ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده‌ بـود . بایـد محمـدحسیـن را مـو بہ مـو👌 انجـام می‌دادم. 🔰پیـراهـن اش را از تـوی ڪیـف👜 درآوردم.همـان که می ‌پوشیـد. یڪ مشـکی هم بـود ، صـدایـم می‌لرزیـد . 🔰بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس👕 و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور . 🔰جـز زیبـایی چیـزی نبـود🚫 بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« می‌خواسـت بـراش ؛ شـما می‌تونید⁉️یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید😭. 🔰دسـت و پایـش را گـم کـرد. نمی‌توانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه . بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد🎤.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود😭. 🔰نمی‌دانم بـود یـاآب باران🌧. پرسیـد:« چی بخونـم❓» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:« بگـو » نفسـم بالا نمی‌آمد . 🔰انگار یڪی چنـگ انداختـه‌ بود و را فـشار می‌داد😓 ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم.گفتــم : 🍂از حـرم تـا قـتلگـاه صـدا می‌زد حسـیـن دسـت و پـا می‌زد ؛ زینـب صـدا می‌زد حسـیـن😭 ... 🔰سینـه می‌زد برای محمـدحسیـن،شانـه هایـش تکـان می‌خورد. برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند ؛همـه را ؛ خـیالـم راحـت شـد . پیـشِ تـازه سینـه زده‌ بـود ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 کتاب جذاب و زیبای ۱۱۰ داستانک از زندگی شهید محسن حججی   💠برشی از کتاب : 🌷روز آخر که می خواست برود سوریه، آمد دیدنم. دست انداختم دور گردنش و گفتم: «آقا محسن. شدیها. یادت باشه حرم بی بی حضرت زینب که رفتی من رو کن. موقع برگشت هم یه دونه پرچم برام بیار. » 🌷نگاهم کرد و گفت: «من دیگه بر نمی گردم.» گفتم: «این حرفها چیه؟ تو بچه ی کوچیک داری. حرف از نیامدن نزن. » 🌷دستش را زد به و گفت: «این رو می بینی؟ » گفتم: «خُب. » گفت: « بابِ بریدنه » ⭕️ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh