eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگارمن (۸۳) رفتم داخل اتاق زینب و درو بستم ... محسن ـ خواهش میکنم یکی فرزانه خانم رو صدا بزنه من هنوز حرفام تموم نشده ... زینب ـ صبر کنید من خودم میرم دنبالش...زینب درو باز کردو وارد اتاق شد من در حالی که چادر به سرم بود زمین کنار تخت نشسته بودم. دستام و گذاشته بودم رو تخت و سرم هم رو دستام بود .... زینب کنارم نشست دستشو گذاشت رو شونم و اروم گفت: فرزانه الهی قربونت بشم چرا اومدی اینجا.... اقا محسن خواست که صدات کنم هنوز حرفاش تموم نشده پاشو بریم، ابجی تورو خدا ردش نکن مگه تو عباس و دوست نداری پس بیا و به وصیت داداش عمل کن سرمو بلند کردم با چشای اشک الود نگاهش کردم نه زینب فعلا میخوام یه خرده با خودم خلوت کنم میشه ابجی تنهام بزاری حالم خوش نیست... اخه بیرون منتظرتن فرزانه چی بهشون بگم ؟؟. هیچی بهشون بگوو فرزانه حالش خوب نیست نیاز داره یه خرده فکر کنه زینب بلند شد باشه ابجی بهشون میگم ... زینب که از اتاق خارج شد زدم زیر گریه ... زینب اومد پیش مهمونا و گفت فرزانه الان یه خرده حالش خوش نیست خواست که یه خورده با خودش خلوت کنه... محسن ـ اما من هنوز نتونستم حرفامو کامل بهش بزنم ... مامانم ـ ببخش محسن جان ، ولی فرزانه یه خرده نیاز داره که فکر کنه اون داره شرایط سختی رو میگذرونه... بمیرم براش هنوز نتونسته با مرگ عباس کنار بیاد مدام خاطرات با عباس جلو چشمشه و ناراحتش میکنه... بهش حق بدین از طرفیم که بچه و همین موضوع وصیت نامه دیگه بیشتر رنجش میده اون نمیتونه تو زمان کم با همه اینا کنار بیاد ... عمو ـ درسته حق با زن عموته پسرم باید بهش فرصت بدیم فقط زمانه که حلال تمام مشکلاته تو هم صبور باش زینب ـ ما جای فرزانه نیستیم ولی خدا میدونه چی داره میکشه تو قلبش چی میگذره زینب زد زیر گریه و گفت من خیلی نگرانشم ...😭😭😭 زن عمو رو به احمد اقا و معصومه خانم کرد و گفت : من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم راستش محسن پسرم خبر نداشت که من چه قولی به شما دادم زمانیم که فهمید خیلی دلخور شد که قبلش باهاش مشورت نکردم البته منم خبر نداشتم از موضوع وصیت نامه .... این وسط شما و زینب جان اذیت شدین تورو خدا ببخشین ... زن عمو همین طور که مشغول حرف زدن بود گوشی محسن به صدا در اومد.... الووو .... سلام خوبی داداش ممنون .... ماااا الان خونه احمد اقا هستیم ...شما کجایین ... اهااان رسیدین باشه باشه ماهم الان میایم ....خدا حافظ.... عموـ پسرم مرتضی بود؟؟؟ اره بابا تازه رسیدن پشت درن ... الانم تو ماشین نشستن ...ـ اگه کاری ندارین بریم ... باشه پسرم ... احمد اقا حاج خانم ببخشید مزاحم شدیم به شما کلی زحمت دادیم ... پسرم از شمال برگشتن قرار بود برای مجلس خاستگاری حضور داشته باشن متاسفانه نتونستن خودشونو برسونن الانم که پشت در منتظر ما هستن اگه امری ندارین ما مرخص بشیم.... احمد اقا ـ خواهش میکنم شما بزرگوارین صاحب اختیارین .... عمو اینا بلند شدن و رفتن .... مامان اومد داخل اتاق رو تخت نشست و دستشو کشید به سرم فرزانه جان دخترم ... اما من خوابم برده بود مامان سرمو اروم بلند کرد و صورتمو دید که من خوابیده بودم پا شد و منو اروم گذاشت رو تخت پیشونیمو بوسید و گفت : مامان برات بمیره با این سن کمت چه روزایی رو میگذرونی... بلند شدو اتاق و ترک کرد... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹