#نامه8_53🌺🌺🌺
ای مالک، بدان!
مردم از گروه های گوناگونی می باشند که اصلاح هر يک جز با ديگری امکان ندارد،
و هيچ يک از گروه ها از گروه ديگر بی نياز نيست.
از آن قشرها، لشکريان خدا، و نويسندگان عمومی و خصوصی، قضات دادگستر، کارگزاران عدل و نظم اجتماعی، جزيه دهندگان، پرداخت کنندگان ماليات، تجّار و بازرگانان، صاحبان صنعت و پيشه وران، و نيز طبقه پايين جامعه، يعنی نيازمندان و مستمندان می باشند،
که برای هريک خداوند سهمی مقرر داشته و مقدار واجب آن را در قرآن يا سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله) تعيين کرده
که پيمانی از طرف خداست و نگهداری آن بر ما لازم است.
پس سپاهيان به فرمان خدا، پناهگاه استوار رعيّت، و زينت و وقار زمامداران، شکوه دين، و راه های تحقّق امنيّت کشورند.
امور مردم جز با سپاهيان استوار نگردد، و پايداری سپاهيان جز به خراج و ماليات رعيّت انجام نمی شود که با آن برای جهاد با دشمن تقويت گردند، و برای اصلاح امور خويش به آن تکيه کنند و نيازمندی های خود را برطرف سازند
سپس سپاهيان و مردم، جز با گروه سوم نمی توانند پايدار باشند، و آن قضات، و کارگزاران دولت، و نويسندگان حکومتند،
که قراردادها و معاملات را استوار می کنند، و آنچه به سود مسلمانان است فراهم می آورند، و در کارهای عمومی و خصوصی مورد اعتمادند
و گروه های ياد شده بدون بازرگانان، و صاحبان صنايع نمی توانند دوام بياورند،
زيرا آنان وسايل زندگی را فراهم می آورند، و در بازارها عرضه می کنند، و بسياری از وسايل زندگی را با دست می سازند که از توان ديگران خارج است.
قشر ديگر، طبقه پايين از نيازمندان و مستمندانند که بايد به آنها بخشش و ياری کرد.
برای تمام اقشار گوناگون ياد شده، در پيشگاه خدا گشايشی است،
و همه آنان به مقداری که امورشان اصلاح شود بر زمامدار، حقّی مشخصّ دارند،
و زمامدار از انجام آنچه خدا بر او واجب کرده است نمی تواند موّفق باشد جز آن که تلاش فراوان نمايد، و از خدا ياری بطلبد،
و خود را برای انجام حق آماده سازد، و در همه کارها، آسان باشد يا دشوار، شکيبايی ورزد.
دقایقی با #نهج_البلاغه 😍😍😍
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 اعترافات دردناک متهمین قتل شهید بسیجی عجمیان از قساوت در جنایتشان در جلسه دادگاه 🔸متهم حسینی: به
✅ مادر شهید عجمیان از قاتلین پسرش گذشت کرد…
🔴 نکته ویژه
🔹 اگر عنوان اتهامی #محاربه و #افساد فی الارض باشد با عفو صاحب دم، حد محاربه و افساد ساقط نمیشود. علت آن هم این است که در محاربه و افساد، جنبه عمومی (حق الله) بر جنبه خصوصی (حق الناس) ترجیح دارد. بازگشت محاربه به امنیت و ابعاد اجتماعی آن است. این نظر تقریبا میان فقهاء، اجماع دارد و مبتنی بر روایت صحیحه محمد بن مسلم از امام باقر (ع) است بنابر گذشت اولیاء دم ، مسقط حد محاربه نیست.
🔹 قانونگذار هم چنین میگوید؛
ماده ۱۹۲ قانون مجازات اسلامی:
حد محاربه و افساد فی الارض، با عفو صاحب حق، ساقط نمی شود»
◀️ لذا نگران آزاد شدن این حیواناتِ در ظاهر انسان نباشید، ان شاالله بزودی به جزای اعمالشان خواهند رسید و زمین از لوث وجودشان پاک خواهد شد.
◀️ از طرفی، بخشش مادر این شهید بزرگوار، نشان دهنده طینت پاک خانواده های شهداست که آنان را اینچنین پرورش داده و لایق جایگاه رفیع شهادت قرار داده است. از دامان چنین مادرانی، شهدا پرورش پیدا میکنند و بس..
✍️ سید احمد رضوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سردار حاجیزاده:
#حاج_قاسم حاضر بود برای جذب و اصلاح مسیر افراد از آبروی خود هزینه کند.
🔹فرمانده نیروی هوافضای سپاه: حاج قاسم بخاطر صحبتهای ضد امریکایی آقای روحانی به او نامه نوشت که, دست شما را میبوسم
🔸این اتفاق به بعضی #حزباللهیها هم برخورد و حتی در جلسات خصوصی هم از او گله کردند، اما #حاج_قاسم حاضر بود برای جذب و اصلاح مسیر افراد از آبروی خود هزینه کند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🖇💞 #عاشقانهایبهسبکشهدا
🍃در آغاز فصل عاشقی زندگی شهید
هر کسی چیزی میگفت.
یکی میگفت دویست سکه،🥇
و دیگری میگفت کم است.
بزرگ مجلس گفت:مهریه را کی گرفته
و کی داده،اما به دختر ارزش میدهد.🤷♂
در تمام این حرفها و چانه زنیهای مهریه
من همه حواسم به حسن بود، هر بار که
صدای حضار مجلس بلند میشد🗣 وصدای
دیگری بلندتر،حسن غمگین و
غمگینتر میشد،😞
و هر لحظه ناراحتیاش بیشتر میشد،🥀
🍃 تا اینکه صبرش سرآمد و به پدرم گفت:
حاج آقا اجازه میدهید من با فاطمه خانم🧕
چند دقیقه خصوصی صحبت کنم،
وقتی به اتاق رفتیم گفت: کالا که نمیخواهم
بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم؛
یک پیشنهاد میدهم،اگر شما هم راضی باشید،😇
به حضار مجلس هم همان را می گوییم. 👌🏻
نظرت با هفت سفر عشقـ💞:
قم، مشهد، سوریه، کربلا،😍
نجف، مکه، مدینه چیست؟
و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی...🌸
♡•به روایت همسر شهید✍🏻
#شهیدحسنغفاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
᪥🔗🌙᪥
+شهیدبهشتی:
در زندگی دنبال کسانے حرکت کنید
که هرچه به جنبه هاے خصوصے تر
زندگے ایشان نزدیک مے شوید
تجلے ایمان را بیشتر مےبینید🌱'!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢در یکی از گروههای شبکههای اجتماعی که محسن هم عضو بود، یک لطیفه درباره افغانستانیها گذاشتم، در مورد لهجه شان!
محسن با ناراحتی آمد و خصوصی بهم گفت: ...
روایت یکی از دوستان شهید محسن حججی🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📣📣📣📣📣📣
💎💎💎💎💎💎
در بین چله های مختلف، یک مورد خاص و مهم وجود دارد، به نام «چله کلیمیه» که از اولین روز ماه ذی القعده که امسال ازیکشنبه ۳۱ اردیبهشت ماه آغاز می شود.
حضرت آیت الله جوادی آملی درباره این اربعین می فرماید: «از اول ذی القعده تا دهم ذی حجّه که اربعین موسای کلیم است، این یک فصل مناسبی است؛ بهار این کار است. این اربعین گیری، این چله نشینی همین است! وجود مبارک موسای کلیم 40 شبانه روز مهمان خدا بود. فرمود: *و واعدنا موسی ثلاثین لیلهً فاتممناها بعشر فتمّ میقات ربّه اربعین لیله.* به او وعده دیدار و ملاقات خصوصی دادیم؛ آمد به دیدار ما. اوّل 30 شب بود؛ بعد 10 شب اضافه کردیم، راهش باز بود؛ جمعاً شد40 شب.»
ازیکشنبه ۳۱ اردیبهشت که اول ذی القعده هست تا روز عید قربان که 40 روز متوالیه بهترین زمان برای گرفتن حاجاته و بهش چله ی ذی القعده یا چله کلیمه گفته میشه که به اصطلاح علما بهار حاجت هاست! یعنی اگه کسی چله ذی القعده داشته باشه و تو این چهل روز دعا کنه محاله دست خالی برگرده.
تو هم مثل من این روز را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!!
👈بهترین پیشنهادها یکی از اذکار و سوره های زیره(یکیش که به دلتون می افته):
❤️ چهل روز روزی یکبار سوره های فجر
❤️چهل روز ذکر لااله الاالله
❤️صلوات روزی ۳۵۰ مرتبه
❤️چهل روز ذکر یابصیر ۳۰۳ مرتبه
❤️ چهل روز زیارت عاشورا
❤️چهل روز سوره یاسین
❤️چهل روز آیه رب ادخلنی مدخلأ صدق واخرجنی مخرج صدق وجعلنی من لندک سلطانأ نصیرأ روزی۱۰۰ مرتبه
خیلی ها گرفتارن و خیلی ها مشکلات کوچیک و بزرگ دارن. لطفا به همه یادآوری کنید وفرستنده این متن را از دعای خیرتون بی نصیب نفرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢حلما منتظر بابایی شه ...
🔹مراسم وداع خصوصی همسر شهید امنیت رسول مهدوی پور در شهرستان زرندیه استان مرکزی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💌 روایت خاطره ای از شهیدنوید/ برگزاری روضه محــرم:
خیلی دوست داشت روضه هفتگی تو خونه بگیریم.می گفت یه روضه خصوصی چند نفره هر هفته بگیریم و بعدشم گپ و گفتگو و چایی روضه. براش ساده برگزار کردن مهم بود و هر چند فرصتش نشد روضه بگیریم٫اما این روزها سر مزارش مراسم عزاداری هست همون حس روضه های خونگی رو داره و مطمعنم حضور پر برکت خودش هم هست وبه جمع با صفا نور میده🖤
#شهیدنویدصفری
#خاطرات_شهید
#به_روایت_همسرشهید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید
🔸آخر شب خوردنی های مختلف میآوردیم و تا نیمههای شب فیلم و سریال و... نگاه می کردیم
🔹همان زمانها هم با خودم میگفتم چقدر به من خوش میگذرد، و چقدر زندگی خوبی دارم واقعا هم همینطور بود.
🔸من با داشتن امین خوشبخت ترین زن دنـیـا بودم، بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می دید، برایش سخت بود باور کند. مردی با این همه سرسختی و غـرور چنین خصوصیـاتی داشته باشد
🔹موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم. یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم خودش با محبت مرا در به اسـارت خودش درآورده بـود
واقعا سیاست داشت
در مهربانیـش..
#شهید_امین_کریمی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت2⃣1⃣
رها صورت مهدی را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهدی با آن قد بلندش حالتی خمیده گرفته بود تا مادر را در آغوشش نگاه دارد.
زینب سادات اشک چشمانش را پاک کرد: خب پس دیگه از این غلطا نکن اشک خاله منو در نیار. الان هم بسه فیلم هندی.
مهدی صورت رها را با دستانش گرفت و اشک هایش را پاک کرد و گونه اش را بوسید: دوستت دارم مامان رها.
بعد به سمت زینب سادات برگشت و دستی به موهایش کشید و آنها را به هم زد: هر چی آبجی کوچیکه بگه!
زینب از زیر دست او فرار کرد و نق زد: خوبه چند ماه بزرگ تری!
مهدی خندید: چند ماه نه! چند مااااه! از نظر قدی هم حساب کنیم کوچیک تری دیگه.
زینب پشت چشمی نازک کرد: تو درازی داداش من!
دوباره کسی به در زد: رهایی! بیام تو یا نیام؟
زینب دوید تا روسری و چادرش را بردارد در همان حال نق زد: یک روز خواستیم زنونه راحت باشیما! کاروانسرای عباسی شده، هی تق تق، تق تق!
مهدی گفت: کم نق بزن خاله سوسکه.
زینب سادات جواب داد: چشم آقاموشه!
مهدی خندید و رفت در را باز کرد: سلام داداش! چند لحظه صبر کن خانوم ها آماده بشن.
احسان پرسید: کی داشت غرغر میکرد؟
مهدی با خنده گفت: مجلس زنونه رو بهم زدیم، شاکی خصوصی داریم.
احسان خندید: پس بیا بریم واحد من.
رها در را بیشتر باز کرد و احسان را دید: سلام. خسته نباشی. بیا اول یک چیزی بخورید بعد اگه خواستید برید.
مهدی با مظلومیت ساختگی گفت: من که جیک و جیک میکنم برات، منم برم؟
زینب سادات گفت: آره دیگه! اصل تویی که باید بری و میلاد و میعاد هم ببری!
مهدی اخم کرد: مگه من مربی مهدکودکم؟
احسان وارد خانه شد و سلام و احوال پرسی کرد. مهدی به سراغ زینب سادات رفت و کنارش نشست و دستش را دور گردنش انداخت.
احسان نگاه زیر چشمی به آنها انداخت و در پی رها به آشپزخانه رفت.
در حالی که رها غذای ظهر را گرم میکرد، احسان روی صندلی میزغذاخوری نشست، دستانش را ستون کرد و به جلو تکیه کرد.
رها: خیلی خسته هستی؟
احسان: نه. خوبم. عادت دارم به شیفت های طولانی.
رها: تو به خوبی کردن عادت داری و این خیلی خوبه.
احسان: رهایی! یک سوال بپرسم؟
رها به احسان نگاه کرد و صدایش را پایین آورد: درباره دلدار؟
احسان خنده بر لب گفت: آره. بپرسم؟
رها لبخندش را جواب داد: بپرس.
احسان: چی شد آیه خانم به مهدی شیر داد؟
رها شعله گاز را کم کرد و مقابل احسان نشست: اون زمان تازه سید مهدی شهید شده بود. اشتباه نکنم پنج شش ماه بیشتر نگذشته بود. آیه از تنها موندن دخترش میترسید. یک روز اومد پیش من و صدرا و مامان محبوبه، گفت که دوست داره به مهدی شیر بده تا مهدی برای زینب برادر بشه. گفت از تنها موندن زینب میترسه و هیچ کس مثل یک برادر نمیتونه حامی یک دختر باشه. ما هم قبول کردیم. بعد از چند سال هم با اصرار زیاد زینب سادات، راضی شد با ارمیا ازدواج کنه. آیه سختی زیاد کشید، زیاد قضاوت شد، زیاد افترا شنید. اما ایستاد.
احسان دوباره پرسید: هیچ وقت پشیمون نشدید از این تصمیم؟
میتونست عروس خوبی براتون باشه.
رها بلند شد تا غذا را هم بزند: الانم قراره عروسمون بشه. مهدی هم به زینب و خواهرانه هاش احتیاج داشت.
احسان: رهایی! میدونم فوضولیه! اما میخوام بدونم، شما که انقدر به حجاب مقید هستید چطور با مهدی راحتید؟
رها لبخند زد: مهدی به من محرمه.
احسان متعجب پرسید: مگه میشه؟
رها جواب داد: قبل از ازدواج مادرم باحاج علی بود که حاجی گفت باید مهدی به من محرم باشه وگرنه چند سال بعد دچار مشکل میشیم! ما هم گفتیم راهی نیست. حاج علی توضیح داد که اگه محرمیتی بین مادرم و مهدی خونده بشه، مهدی پدر من حساب میشه و محرم میشه. بعد هم محرمیت تموم میشه و مادرم به مهدی نامحرمه اما من محرم شدم برای همیشه.
احسان به فکر فرو رفت. رها بشقاب غذا را مقابل احسان گذاشت.
احسان هنوز در فکر بود. رها مهدی را صدا زد تا او هم چیزی بخورد. قبل از اینکه مهدی وارد شود احسان گفت: اینجوری میشه منم به تو محرم بشم و مادرم بشی؟
رها به چشمان پریشان مردی نگاه کرد که با تمام مرد بودن، کودکی رها شده و بی مهر مادری بود. مردی تنها که دنبال کانون خانواده بود. پدر، مادر، برادر! دست نوازش، دلواپسی، دلتنگی!
مهدی وارد شد و مقابل احسان نشست. رها نگاهش میخ چشمان متلاطم احسان بود: تو همیشه پسرم بودی و هستی!
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد.....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_ششم🦋
در طول پرواز آرتور دائم در فکر خوشگذرانی و شبنشینیهای طولانی در هامبورگ، مشغول رؤیاپردازی بود و از همه نقشههایش برای ادموند صحبت میکرد. برخلاف ادموند که تمایلی به این قبیل نشست و برخاستهای مبتذل نداشت و برایش جذاب نبود فقط با لبخند به صحبتهای او در ظاهر گوش میکرد اما در باطن با افکار خودش درگیر بود. بعد از مدتی که از پرچانگیهای آرتور گذشت، ادموند گفت:
آرتورِ عزیزم، بهتر نیست بهجای اینکه همش در فکر گشتوگذار و انتخاب باشگاههای معروف برای خوشگذرانی باشی، یه کم به این فکر کنی که چطوری قراره از این دختر حرف بکشیم؟! آرتور با دلخوری نگاهی به دوستش انداخت و گفت: یعنی از تو ضد حال تر آدم ندیدم! خب بگو ببینم مشکلت چیه؟! من اون روز به تو گفتم حرف کشیدن از دختره رو بذار به عهده من، دیگه چرا اینقدر حرف بیخود میزنی، ضد حال؟
- اِ...! این چه حرفیه؟! خب ما اومدیم این سفر تا پسرعمه لوگان رو پیدا کنیم، ولی تو همش داری برای کارهای غیر ضروری برنامهریزی میکنی!
- خب تو احمقی دیگه، این چیزها رو نمیفهمی. همش سرت تو کار و کتابه، به هیچچیز دیگه هم فکر نمیکنی، زندگی رو عشق است، آدم مگه چند سال زنده است؟! باید بهت تو این دنیا خوش بگذره!
آرتور در حال قهقهه زدن بود که کسی به در اتاق زد. نیمنگاهی گذرا به هم انداختند و یکصدا اجازه ورود دادند اما بهمحض وارد شدن شخص، ادموند از جا پرید. وعده محقق شده و ملیکا حسینی، دختر محجبه و مسلمان دانشگاه برای دیدار او آمده بود. هر دو نفر تا حدودی دستپاچه شدند چون با وجود اینکه انتظار آمدن او را میکشیدند چند لحظهای را بهغفلت گذرانده بودند.
با لهجه خاصی که کاملاً نشان میداد خارجی است پرسید: آقای ادموند پارکر! قبل از هر چیز میخوام مراتب سپاسگزاری صمیمانه خودم رو بابت نجات جونم بهتون اعلام کنم، من زندگیم رو مدیون شما و دوستتون هستم و دوم اینکه باید باهاتون خصوصی در مورد موضوع مهمی صحبت کنم؛ و نگاهش را از او برداشت.
از حرکات و رفتار ملیکا هم میشد فهمید که دستپاچه و نگران است اما خیلی زود ظاهرش را حفظ کرد. آرتور هم متوجه شد که باید زودتر اتاق را ترک کند، بعد از کمی منمن کردن گفت: یه پروژهای هست که باید برم کتابخانه مرکزی دانشگاه، بهتره من زودتر برم، پس فعلاً تنهاتون میذارم. (ادامه دارد...)
📚تالیف : #آمنه_پازوکی
🌱با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✍در عملیات فتح المبین از ناحیه پا مجروح شده بود، چند روزی تو بیمارستان چمران شیراز بستری بود و بعد منتقل شده بود بیمارستان نجمیه تهران....!
پاشو که عمل کردن خانوادهاش رفتن دیدنش، مادرش دید حسین تو اتاق ریکاوری تنهاس، از دکتر دلیل رو جویا شد و گفت حسین تنها توی اتاق دلش میگیره!
دکتر گفت: حاج خانم تو حالت بیهوشی پسر شما با صوت رسا قرآن میخوند، نخواستم حالت معنویش از بین بره برای همین ی اتاق خصوصی بهش دادم!
((تصویر متعلق به بیمارستان نجمیه است))
📚نقل از خواهر شهید
#سردار_جاویدالاثر_حسین_صیدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『🌌』•
.
.
↫ زائر خدا
-ملاقاتی خصوصی
🪐فضیلت نماز شب را خدا میداند
آیت الله العظمی #جوادی_آملی
『در دل شب دیداری با حضرت عشق
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
- دیداری خصوصی
"نمازهایتراعاشقانهبخوانحتیاگر،
خستهاییاحوصلهنداریتکرارِهیچچیز،
جزنمازدرایندنیاقشنگنیست ..!
#شهید_دکتر_مصطفیچمران🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
حاج قاسـم هـیچگاہ از سختیهـای عراق و سـوریه سـخـن نمیگفت و در پاسخ به هـر سـؤالی در ایـن خصوص،میگفت هـمه چیز خوب اسـت؛
هـمه چیز خوب اسـت.
حاجی بـسـیار زیرڪ وباهـوش بود.
یڪ وقت در یڪ جلـسـه خصوصی،
فردی به ایشان اظهـار ارادت و نزدیڪی ڪرد و اظهـار داشت ڪه شما دارید ایـن هـمه زحمت میڪشید اما قدر شما را نمیدانند و فلان و چنان....اما حاج قاسـم گفت:
«شما چرا ناراحتید؟ مـن یڪ سـربازم، نهـایتش میگویند برو جای دیگری نگهـبانی بدہ و مـن هـم میگویم چشم...
اینڪہ ناراحتی ندارد.
#شهید_قاسم_سلیمانی🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔳مالک رحمتی؛ از جنوب شهر مراغه تا استانداری آذربایجان شرقی
🔹اهل مراغه بود. بچه جنوب شهر مراغه. پدرش آقا اسکندر کاسب است. کاسب یکی از بازارهای محلی. مغازهای قدیمی دارد که ظهر به ظهر دیزی میفروشد. یک کسب و کار ۶۰ یا ۷۰ ساله.
🔹حاج اسکندر اما هنوز نمی داند مالکش پر کشیده. پسرها ترس دارند برای گفتن خبر رفتن مالک. که قلب پدر چطور تاب میآورد غم دوری پسر را؟
🔹از بچگی مسلط به فن سخنوری بود. اصلا برای همین قدرت بیان بود که شاید برای رفتن به دانشگاه امام صادق«ع» حقوق را انتخاب کرد و فارغالتحصیل شد.
🔹درحالی که او گزینه یک وزارتخانه اقتصادی شده بود اما در سازمان خصوصی سازی مسئولیت میگیرد. البته نه برای خصوصی سازی.
🔹او به رغم موفقیت در پروسه مولدسازی با پیشنهاد استانداری آذربایجان شرقی راهی تبریز میشود.
🔹مالک که به گفته رفقای صمیمیاش همیشه در رویاپردازیهایش به اتفاقات مدیریتی بزرگ برای تحول و مولدسازی کشور فکر میکرد، اما سکوی پرتابش به ابدیت بود.
#سید_شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#رئیسی
#رئیسی_عزیز
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍁 عاشقانهای برای تو 🍁
قسمت3
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ...
غرورم به شدت خدشه دار شده بود ...
تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ...
و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ...
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ...
می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ...
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ...
من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ...
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ...
موهام رو مرتب کردم ...
یکم آرایش کردم ...
و رفتم دانشگاه ...
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ...
به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...
🍁قسمت4
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ...
رفتم سمتش و گفتم:
آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ...
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ...
سرش رو پایین انداخت، اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ...
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ...
همون طور که سرش پایین بود گفت:
لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ...
رنگ صورتش عوض شده بود ...
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ...
به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ...
مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم:
اما اینجا کتابخونه است ...
حالتش بدجور جدی شد ...
الانم وقت نمازه ...
اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ...
تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ...
مغزم هنگ کرده بود ...
از کار افتاده بود ...
قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ...
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ...
با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ...
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟
یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟
سرش رو آورد بالا ...
با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ...
🍁شهید طاها ایمانی 🍁
☑️ برای نمـازت وقتِ جداگانه ای بـذار
🔰بزرگترین حسرت یه آدم توی آخرت که از هر جهنمی آدم رو بیشتر میسوزنه اینه که
من میتونستم نماز بخونم و نخوندم.
میتونستم وقت بذارم برای نمازم ولی نذاشتم،
میتونستم نمازم را اول وقت بخونم ولی نخوندم
میتونستم نمازم را باحضور قلب بخونم ولی نخوندم،
چون تو آخرت می فهمیم بیشترین چیزی که انسان را در آخرت خوشبخت می کنه، میزان نشست و برخواست خصوصی با خدا و یاد خداست.
جوون خیلی حواست باشه نمازت رو ترک نکنی، خیلی ها آرزوی یه سجده کردن تو دلشون مونده ولی دیگه نمیتونن،
از نمازت مواظبت کن، براش یه وقت جداگانه ای تو برنامهریزی ها داشته باش که یه روز حسرت نخوری!.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ والدینی که به فرزندان خود باج میدهند، قیامت شاکی خصوصی دارند !
#استاد_شجاعی
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
هدیه های شخصی
#قسمت_صد_و_بیست_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
کمی فکر کردم و گفتم: «مشکل بشه کاری کرد "۱". ولی حالا توکل بر خدا می ریم ببینیم چی می شه.»
رفتیم اداره ی راهنمایی و رانندگی هر طور بود کارها را روبراه کردیم. خدا خیرشان بدهد دو، سه تا از آن افسرهای خیر و با حال خیلی کمکمان کردند عبدالحسین اول امتحان آئین نامه داد و بعد هم تو شهری و بالاخره به اش گواهینامه را دادند. البته همین هم خودش یک هفته ای طول کشید.
وقتی می خواست راهی جبهه ،بشود برای خداحافظی آمد، بابت گواهینامه ازم تشکر کرد و گفت: «بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیت المال ان شاء الله خدا خودش اجرت رو بده»
به شوخی و جدی گفتم :«شما هم زیاد سخت می گیری حاج آقا.»
لبخندی زد و حکایتی برام تعریف کرد، حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی (سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند آن وقت حضرت شمع بیت المال را خاموش و شمع شخصی خودشان را روشن کردند طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر
برگشتند.
وقتی این ها را تعریف می کرد لحنش جور خاصی بود آخر حرف هاش با گریه گفت:« خداوند روز قیامت از پول و از اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کردی؛ چه برسه به بیت المال که یک سر سوزنش حساب داره!»
پاورقی
۱۱- آن وقتها گرفتن گواهینامه مثل حالا آسان نبود،براساس حروف فامیل نوبت بندی می کردند و حداقل سه ماه
طول
می
کشید تا بشود گواهینامه گرفت.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
اتاق خصوصی
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
چیزی نگفت ادامه داد:« اگه شما خدای نکرده اهل این حرف ها بودی و این وصله ها بهت می چسبید خب نباید ناراحت می شدم ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو برای چی
آوردی؟»
باز خندید و گفت:« اتفاقاً جاش هست که این کارو نکنی»
خواستم بپرسم چرا ، مهلت حرف زدن نداد به ام،
«می دونی جواب اون زن چی بود؟»
چیزی نگفتم نگاهش می کردم ادامه داد :«باید می گفتی که این راه بازه شوهر من رفته آورده شما هم برین
جبهه و بیارین برای جبهه رفتن جلوی هیچ کس رو نگرفتن»
دنبال حرفش را با لحن طنز آلودی گفت: «ما دو تا جعبه برای کتاب و دفتر بچه ها آوردیم اونا برن صد تا جعبه بیارن.»
حالت پدرانه ای به خودش گرفت و ادامه داد: «گه این دفعه چیزی گفتن ،این طوری جواب بده.»
همسر شهید
تو بیمارستان هفده شهریور بستری بود هر وقت می رفتم ملاقاتش می دیدم دو نفر کنارش هستند.دو، سه روز اول فکر می کردم مثل بقیه می آیند برای عیادت
کم کم فهمیدم که نه همیشه همان جا هستند یک بار کنجکاو شدم و از آقای برونسی پرسیدم: «اینا کی هستن؟»
گفت:«دوستام هستن»
«برای چی همیشه اینجان؟»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
اتاق خصوصی
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
«دوستن دیگه، می آن این جا که پیش من باشن.»
آنقدر خاطر جمع حرف می زد که نمی شد باور نکنی باور هم می کردی زیاد با عقل جور در نمی آمد؛ دو تا دوست که همیشه با او باشند!
روزهای اول با چند تا مریض دیگر تو یک اتاق بودند. یک روز که رفتم ،ملاقات، آن جا نبود دلم شور افتاد
فکرم به هزار راه رفت سراغش را از پرستار بخش گرفتم؛ شماره ی اتاقی
را گفت و ادامه داد: «بردنشون اون جا»،
تو اتاقش فقط یک تخت بود همان دو نفر هم پهلوش بودند تا مرا دیدندآمدندبیرون، کنار تختش ایستادم سلام کردم و احوالش را پرسیدم گفتم:«برای چی آوردنتون اتاق خصوصی؟»
با لحن بی تفاوتی جواب داد:«دکتر گفته سر و صدا برام خوب نیست، برای همین آوردنم این جا.»...
یک ماهی تو بیمارستان هفده شهریور بستری بود آن دو نفر هم همیشه باهاش بودند مرخص هم که شد و آمد خانه همراش آمدند.
هنوز زخمش خوب نشده بودکه آمدند دنبالش،گفتند:« ازمنطقه شما رو خواستن.
با همان معلولیتش راهی شد.»
بعد از شهادتش آن دو نفر را دیدم خیلی بی تابی می کردند خودشان آمدند پیش من گفتند:«ما محافظ آقای
برونسی بودیم!»
پاورقی
۱ یکی از بیمارستانهای واقع در مشهد مقدس
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
اورکت نو
#قسمت_صد_و_سی_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
چشم هام می خواست از حدقه بزند بیرون تنها چیزی که حدسش را نمی زدم همین بود گفتم:«پس چرا شما
هیچی نمی
گفتین؟!»
«خود حاج آقا از ما خواسته بودن به شما هیچی نگیم؛ نه به شما، نه به هیچ کس دیگه.»
یکیشان دنبال حرف رفیقش را گرفت و گفت:«اون دفعه ای که شمااومدین ملاقات و دیدین که برده بودنشون تو اتاق خصوصی به خاطر اعتراض زیاد ما بود.»
«چرا؟»
«چون خدا بیامرز شهید برونسی دوست داشت بین مردم باشه ولی ما می گفتیم خطرناکه، آخرش هم با هزار خواهش و تمنا بردیمش تو اون اتاق»
همسر شهید
پدرش گاه گاهی از روستا می آمد خانه ی ما برای خبر گیری. یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی، اتفاقاً او هم از گرد راه رسید، هنوز خستگی راه تو تنشان بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید. همیشه می گفت:«:من خیلی دوست دارم بابام رو ببرم جبهه که اون جا شهید بشه»
این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد آخرش هم هر طور بود راضی اش کرد که ببردش جبهه همه ی کارها را خودش روبراه کرد و بعد از تمام شدن مرخصی، دوتایی با هم راهی جبهه شدند.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
چهار راه خندق
#قسمت_دویست_و_چهارده_
سخنرانی های صبحگاهش چند بار با گوش های خودم شنیدم که گفت:«دیگه نمی تونم تو این دنیا طاقت بیارم برای من کافیه»
یک جا حتی تو جمع خصوصی تری شنیدم می گفت:«اگر من تو این عملیات بدر شهید نشم، به مسلمانی خودم شک می کنم.»
آن وقت ها من فرمانده ی گروهان سوم از گردان ولی الله بودم یک روز تو راستای همان عملیات بدر،،جلسه ی تلفیقی داشتیم تو تیپ یکم از لشگر هفتاد و هفت خراسان " ۱" اسم فرمانده ی تیپ را یادم نیست.
من و چند نفر دیگر همراه آقای برونسی رفته بودیم تو این جلسه ،همان فرمانده ی تیپ یکم رفت پای نقشه ی بزرگی که به دیوار زده بودند شروع کرد به توجیه منطقه عملیاتی که مثلاً؛ ما چه جور آتش می ریزیم چطور عمل می کنیم وضعیت پشتیبانی مان این طوری است و آتش تهیه و آتش مستقیممان آن طوری.
حرف های او که تمام شد فرمانده طلاعات - عملیات تیپ شروع کرد به صحبت زیاد گرم نشده بود که یکدفعه
برونسی حرفش را قطع کرد
«ببخشین، بنده عرضی داشتم.»
از جا بلند شد و رفت طرف نقشه، مثل بقیه میخ او شدم هنوز نوبت او نشده بود از خودم پرسیدم:«چی می خواد بگه
حاج آقا؟»
آن جا رو کرد به فرمانده ی تیپ یکم و گفت: «تیمسار شما حرف های خوبی داشتین ولی نگفتین از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید؟ یعنی جای خودتون رو مشخص نکردین»
فرمانده ی تیپ آنتن را گذاشت رو نقطه ای از نقشه گفت:«من از این جا
پاورقی
۱_ آن زمان کم کم بنا شده بود ما بین ارتش و سپاه تلفیق صورت بگیرد تا از دو نیرو بشود بهتر استفاده کرد
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh