eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاطره ی تپه ی ۱۲۴ 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم پای یک تپه نگه داشت تپه صد و بیست و چهار پیاده شدیم و رفتیم روی تپه نشستیم تو راه به ام گفته بود :«می خوام برات خاطره ی اون تپه رو تعریف کنم.» فتح المبین اولین عملیاتی بود که فرمانده ی گردان شده بود تو همان عملیات هم از هم جدا شدیم؛ او از یک محور رفت و من از محور دیگر. هوا هنوز بوی صبح را داشت، رو تپه جا خوش کردیم ،و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره ی تپه صد و بیست و چهار آن طور که فرمانده ی عملیات می گفت، مأموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم ،نزدیک چهار کیلومتر می رفتیم تو عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه، آن وقت کار ما شروع می شد: حساسترین لشگر دشمن تو منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود. تازه وقتی پای تپه می رسیدیم باید منتظر دستور می ماندیم. گفته بودند:« به مجرد این که شروع عملیات اعلام شد شما هم می زنید به این منطقه» شب عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم مسیرمان از تو یک شیار بود به زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم از آن جا به بعد کار سخت تر شد ولی تا برسیم پای همین تپه مشکل حادی پیش نیامد سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم به بچه ها اشاره کردم بخوابین همه دراز کشیدن رو زمین ،اگر این جا بودی صدای نفس کسی را نمی شنیدی شش دنگ حواسم به اطراف بود. لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کند،هر آن منتظر بلند شدن صدای بیسیم بودم و منتظر دستور حمله. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاطره ی تپه ی ۱۲۴ 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 عبدالحسین حرف هاش که به این جا رسید ساکت شد. صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد. خیره ی دور دستها بود. انگار همان صحنه ها را داشت می دید کمی بعد دنبال حرفش را گرفت حضرت رقیه عجب عنایتی به ما کردند! من اصلا نفهمیدم چه شد، وقتی به خودم آمدم، دیدیم با بیسیم چی تنها هستیم همه رفته بودند !از سیم خاردارها و موانع چطور رد شدند را دیگر نمی دانم فقط می دانم تو مدت کمی سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند همین دشمن را فلج کرد وقتی که فرمانده بالا سرشان بود شکست می خوردند چه برسد بدون فرمانده بچه ها از محورهای دیگر عملیات را شروع کرده بودند. بیچارگی دشمن هر لحظه بیشتر می شد.همان شب تمام منطقه افتاد دست ما. تو مقر فرماندهی دشمن، چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند کارشان شنود بیسیم های ما بود. بچه ها اسیرشان کردند می گفتند:« ما فقط یکهو دیدیم نیروهای شمارسیدن و سنگرها یکی بعد دیگری تصرف می شد.» صبح عملیات یکی از فرماندهان آمد سراغم مرا بغل کرد و همین طور پشت سرهم می بوسید می گفت: «تو چکار کردی که تونستی تو کمترین فرصت این مقر رو از بین ببری؟ ! اصلاً نمی دونی چی شد خط دشمن از هم پاشید گیج و سردرگم شد آخه خیلی حرفه ،فرماندهاش پشت سرش نابود شده بود.» بنده ی خدا انتظار نداشت که ما تو عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم می گفت:«از وقتی که دستور عملیات رو دادیم هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین خیلی طول می کشه ولی یکدفعه دیدیم سنگر فرماندهی بیسیم هاش قاطی شد و همه چیشون ریخت به هم. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 که ما یک گروه شناسایی هستیم به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیکشان نفوذ کرده باشند. من درست کنار عبدالحسین دراز کشیده بودم گفت: «یک خبر از گردان بگیر ببین وضعیت چطوره.» سینه خیز رفتم تا آخرستون، سیزده چهارده تا شهید داده بودیم ۱ ". بعضی ها بدجوری زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار می رفتند که صدای ناله شان بلند نشود حتی یکی دستش را گذاشته بود لای دندان هاش و فشار می داد که صداش در نیاید سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم دستش را به هر زحمتی که بود از لای دندان هاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم تو دهانش "۲". ما بین بچه ها چشمم افتاد به حسین جوانان "۳" صحیح و سالم بود بردمش عقب ستون،آهسته به اش گفتم: «هوا رو داشته باش که یکوقت صدای ناله کسی در نیاد.» پرسید: «نمی دونی حاجی برونسی می خواد چکار کنه؟» با تعجب گفتم :«این که دیگه پرسیدن نداره؛ بر می گردیم.» «پس عملیات چی میشه؟» «مرد حسابی! با این وضع و اوضاع عملیات یعنی خودکشی» منتظر سؤال دیگری نماندم دوباره به حالت سینه خیز رفتم. پاورقی ۱_ با آن حجم آتش که دشمن داشت و با توجه به موقعیت ما این تعداد شهید خودش یک معجزه به حساب می آمد. ۲- فردای آن شب که برگشته بودیم عقب دیدم از شدت فشار رد فرو رفتگی دندانها تو پوست و گوشت دستش مانده است. ۳_از فرمانده محورهای لشکر ۵ نصر و هم یکی از دستیارهای شهید برونسی که بعدها مثل فرمانده اش به فوج آسمانیان پیوست. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 سرستون جایی که عبدالحسین بود به نظر می آمد خواب باشد همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد، آهسته صداش زدم سرش را بلند کرد و خیره ام شد. «انگار نمی خوای برگردی حاجی؟» چیزی نگفت. از خونسردی اش "۱" حرصم در می آمدباز به حرف آمدم:«می خوای چکار کنیم حاج آقا؟» آرام گفت: «تو بگو چکار کنیم سید، تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و این جور چیزها وارد میدونی؟» این طور حرف زدنش برام عجیب بود بدون هیچ فکری گفتم:« معلومه، بر می گردیم.» سریع گفت: «چی؟!» تو فکر ناجور بودن اوضاع و درد زخمیها بودم خاطر جمع تر از قبل گفتم :«من می گم بر گردیم.» «مگر میشه برگردیم؟!» زود تو جوابش گفتم: «مگر ما می تونیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟» چیزی نگفت تا حرفم را جا بیندازم شروع کردم به توضیح دادن مطلب: «ما دو تا راه کار بیشتر نداشتیم با این قضیه ی لو رفتن ما و در نتیجه گوش به زنگ شدن دشمن ،هر دو تا راه بسته شد دیگه.» پاورقی ۱ - البته این خونسردی هنگام تصمیم گرفتن در شرایط حساس بود ولی اگر کار گره می خورد و جان نیرو تو خطر می افتاد بیشتر از هر کسی او حرص و جوش می خورد و حال دیگری پیدا می کرد طوری که حتی موقعیت محل و مکان را فراموش می کرد که در ادامه خاطره به چنین نکته ای اشاره می شود. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 با کمک فرمانده گروهان ها و فرمانده دسته،ها گران را حدود همان چهل ،متر بردم جلو ،یکدفعه دیدم خودش آمد. سید و چهار پنج تا آرپی چی زن دیگر همراهش بودند. رو کرد به سید " ۱ " و پرسید: «حاضری برای شلیک» «بله حاج آقا.» «به مجردی که من گفتم ،الله اکبر شما رد انگشت من رو بگیر و شلیک کن به اون طرف» پیرمرد انگار ماتش برده بود. آهسته و با حیرت گفت: «ماکه چیزی نمی بینیم حاج آقا! کجا رو بزنیم؟!» شما چکار داری که کجا بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه. به چهار، پنج تا آرپی زن دیگر گفت:«شما هم صدای تکبیر روکه شنیدید ،پشت سر سید به همون روبرو شلیک کنید.» رو کرد به من و ادامه داد: شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنید. من هنوز کوتاه نیامده بودم به حالت التماس گفتم:«بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن میدی ها!» خونسرد گفت:« دیگه از این حرف هاش گذشته» رو کرد به سید آرپی چی زن «آماده ای سیدجان.» «آماده ی آماده» پاورقی ۱ - پیرمردی بود از خراسان که در شلیک و هدفگیری با آرپی جی، مهارت زیادی داشت ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی یک قطره اشک 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 چیزی نگفتم دنبال حرفش را گرفت «حالا خدا خواسته مشرف شدم مکه و مدینه، نرفتم که اسم عوض کنم، رفتم زیارت توفیقی بوده نصیب شده.» دقیق شد تو صورتم گفت :«خوب گوش بده ببین چی می خوام بگم من یک بسیجی ام، فرض کن که تو جبهه چند نفری هم زیر دست من بودند " 1 ". مثل همین شهید صداقت " ۲. و شهدای دیگه، خودت رو بگذار جای همسر اونا که یک کسی با شرایطی که گفتم، رفته مکه و ،برگشته حالا هم طاق بسته، شما از اون جا رد بشی با خودت چی میگی؟ اون هم تازه با چند تا بچه ی کوچیک؟» باز چیزی نگفتم. پرسید: «نمیگی: ها شوهر ما رو کشتن خودشون اومدن رفتن مکه همین رو نمی گی؟» ساکت بودم قسمم داد جوابش را بدهم و راست هم بگویم سرم را انداختم پایین کمی فکر کردم آهسته گفتم:« شما درست میگی» انگار گرم شد گفت: «اگر یک قطره اشک از چشم یتیم بریزه می دونی خدا با من چیکار می کنه زن؟ اطاق بستن یعنی چی؟ مراسم چیه»؟» وقتی دید قانع شدم گفت:« حالا هر کس می خواد بیاد خونه ی ما قدمش رو چشمهامون،ما خیلی هم خوب ازشون پذیرایی می کنیم.» تا سه روز مهمان ها همین طور می آمدند و می رفتند ما هم پذیرایی می کردیم. پاورقی ۱ - تا بعد از شهادت آن بزرگوار نمی دانستم که در جبهه مسؤولیت دارد ۲ _از شهدای محله طلاب،مشهد،که همسایه ی ما بود. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
می‌خواسٺ برود سرڪار از پله‌هاے آپارتمان، تندتند پایین مےآمد! آنقدر عجلہ داشٺ ڪه پلہ ها را دوتا یڪے رد مےڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید، بهش سلام ڪردم‌ گفتم: آرام‌تر فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـے سرِڪارٺ! سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت علی‌آقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقه‌ها شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب مے اندازد! 🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. از نیل رد شده‌ای و به ساحل رسیده‌ای! ما غرق فتنه‌ ایم دعا کن برای ما.. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍🏻می‌خواست برود سرڪار از پله‌هاے آپارتمان، تندتند پایین می‌آمد! آنقدر عجلہ داشت ڪه پلہ ها را دوتا یڪی رد می‌ڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید، بهش سلام ڪردم‌ گفتم: آرام‌تر فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـی سرِڪارٺ! سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت علی‌آقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقه‌ها شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب می اندازد! 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تو حلب شب‌ها با موتور، حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش می‌رسوند. ما هر وقت می‌خواستیم شب‌ها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش می‌رفتیم. یک شب که با حسن می‌رفتیم غذا به بچه‌هاش برسونیم چراغ موتورش روشن می‌رفت! چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص‌ها بزنند. خندید. من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم: مارو می‌زنند. دوباره خندید و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی که گفته شب روى خاکریز راه می‌رفت و تیرهاى رسام از بین پاهاش رد می‌شد نیروهاش می‌گفتن فرمانده بیا پایین تیر می‌خورى در جواب می‌گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده و شهید مصطفى می‌گفت: حسن می‌خندید و می‌گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق هایى براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید... راوی: شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 💚 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍🏻می‌خواست برود سرڪار از پله‌هاے آپارتمان، تندتند پایین می‌آمد! آنقدر عجلہ داشت ڪه پلہ ها را دوتا یڪی رد می‌ڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید، بهش سلام ڪردم‌ گفتم: آرام‌تر فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـی سرِڪارٺ! سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت علی‌آقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقه‌ها شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب می اندازد! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تا بنر نصب شود خیلیها گریه کردند رییس پاساژ گریه کرده ، نگهبان گریه کرده ، صاحب طلا فروشی گریه کرده ، بنر با اشک نصب شده ،راننده تاکسی ها که رد میشدند گریه کردند و … تا رسید به کسی که گوشی را درآورد و عکس گرفت چقدر گریه کرده اند تا عکس رسید به ما …. (س)❤️ 🖤🖤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی عمل و عملیات همسر شهید بعد از عملیات آمده بود مرخصی رو بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود. جای تعجب داشت.اگر تو عملیات مجروح شده بود تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می کشید.همین را به خودش هم گفتم،گفت:« قبل ازعملیات تیرخوردم.» کنجکاوی ام بیشترشد با اصرار من، شروع کرد به گفتن ماجرا: تیر که خوردبه بازوم،بردنم یزد تو یکی از بیمارستانها بستری شدم چیزی به شروع عملیات نمانده بود.دیرم می شدکه کی از آن جا خلاص شوم. دکتری آمد معاینه کرد و گفت:«باید از بازوت عکس بگیرن» عکس که گرفتند معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازوم نبودم فقط می گفتم :«من باید برم ،خیلی زود.» دکترهم می گفت:«شما باید عمل بشین، خیلی زودتر.» وقتی دید اصرار دارم به رفتن ناراحت شد عکس را نشانم داد و گفت:«این رو نگاه کن تیرتو دستت مونده کجا می خوای بری؟» به پرستارها هم سفارش کرد مواظب ایشون باشید باید آماده بشه برای عمل این طوری دیگر باید قید عملیات را می زدم.قبل از این که فکرهر چیزی بیفتم، فکراهل بيت (عليهم السلام) افتادم و فکر توسل حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا تو حال گریه و زاری خوابم برد. دقیقاً نمی دانم شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری بود.تو همان عالم جمال حضرت ابوالفضل (سلام الله علیه) را زیارت کردم آمده بودند عیادت من،خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم حس کردم که انگار چیزی را بیرون آوردند بعد فرمودند:«بلندشو،دستت خوب شده.» با حالت استغاثه گفتم:«پدر و مادرم فدایت من دستم مجروح شده، تیر داره، دکتر گفته که باید عمل بشم.» فرمودند: «نه، تو خوب شدی.» ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی نزدیک پل هفت دهانه موقعیت بدی داشت.درست تو دیددشمن بود و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت یکی از بچه ها سریع برای آوردنش رفت ما هم از بالای خاکریز،شدیدآتش می ریختیم به طرف دشمن. عراقی ها پشت خاکریز آب ول کرده بودند و آن جا حالت باتلاقی داشت، باید خیلی فرز و چالاک از آن رد می شدی او ولی نمی دانم چه شد که همان اول کارتو گلها گیر کرد. کمی بعد خودش را هم به زورتوانست نجات دهد. لحظه های نفس گیر و طاقت فرسایی بود یکی داشت جلوی چشممان جان می داد و ما کاری از دستمان بر نمی آمد. دو سه تا دیگر از بچه ها خودشان را زدند به دل آتش، آنها هم دست خالی برگشتند. دلم طاقت نمی آورد بمانم و تماشا کنم گفتم:«این بار من میرم.» گفتند:«تو اولاًهیکلت کوچیکه، دوماً وارد نیستی به چم و خم کار» گفتم:«شما کاری تون نباشه درستش می کنم» مهلتی برای چون و چرا نگذاشتم سریع رفتم سنگر خمپاره اندازها،پشت خاکریز، جایی را نشانشان دادم و گفتم:« یک خمپاره ی فسفری ۱ ". بندازید همون جا.» انگارفکرم را خواندند گفتند:«کارش حرف نداره این جوری جلوی دید دشمن گرفته میشه ولی باید مواظب گلها باشی.» «دیگه توکل برخدا میرم ان شاءالله که بتونم بیارمش.» سریع خمپاره را انداختند همان جایی که گفته بودم، تا عمل کرد از خاکریز زدم بیرون، به هر دردسری بودخودم را رساندم به آن زخمی،ملاحظه ی آه و ناله اش را نکردم زود بلندش کردم و انداختم روی دوشم هیکل او درشت بود و من نه سن و سال بالایی داشتم و نه جثه ی آنچنانی، حملش برام شاق بود و دشوار، دشمن هم با این که دیدش کور شده بود ولی گرای آن منطقه را داشت و هنوز آتش می ریخت. تا نزدیک خاکریز آوردمش مشکل گل و لای گریبان مرا هم گرفت از اثر دود و دم خمپاره ی فسفری، تنگی نفس هم پیدا کرده بودم، آخرش هم موج یک خمپاره پرتم کرد کمی آن طرفتر و دیگر پاک بریدم. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی شاخکهای کج شده 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 وقتی لطف و معجزه ای مقدر شده باشد و قطعاً بخواهد اتفاق بیفتد می افتد حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خودبسنجد، اصلاً عقل از او گرفته می.شود. من هم تو آن شرایط حساس، نمی دانم یکدفعه چطور شد گویی از اختیار خودم آمدم بیرون، یک حال از خود بیخودی به ام دست داده بود. یکدفعه رفتم نزدیک بچه های گردان حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور، یکهو گفتم: «برپا.» همه بلند شدند، به سمت دشمن اشاره کردم بدون معطلی دستور حمله.دادم خودم هم آمدم بروم، بچه های اطلاعات جلوم را گرفتند «حاجی چکار کردی؟!» تازه آن جا فهمیدم چه دستوری داده.ام ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند همان طور هم به طرف دشمن آتش می ریختند. «حاجی همه رو به کشتن دادی!» شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفت یک آن، اصلاً یک حالت عصبی به ام دست داد دستها را گذاشتم رو گوشهام و محکم شروع کردم به فشار دادن، هر آن منتظرمنفجر شدن یکی از مین ها بودم...... آن شب ولی به لطف و عنایت «بی بی»بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند یکی شان هم منفجر نشد. تازه آن جا من به خودم آمدم، سر از پا نشناخته، دویدم طرف،دشمن، از روی همان میدان مین! صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم یکدفعه چشمم افتاد به چندتا از بچه های اطلاعات لشکرداشتند می دویدند و با هیجان از این و آن می پرسیدند:«حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!» رفتم .جلوشان ،گفتم :«چه خبره؟ چی شده؟» فهمیدم دیشب چکار کردی حاجی؟ صداشان بلند بود و غیر طبیعی خودم را زدم به آن راه گفتم: «نه» گفتند: می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟ «از کجا؟» ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی اولین نفر 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 جریان را با شتاب گفتند. به خنده گفتم: «اه! مگه میشه که ما از رو میدون مین رد شده باشیم؟حتماً شوخی می کنیدشماها.» دستم را گرفتند.گفتند:«بیا بریم خودت نگاه کن» همراشان رفتم. دیدن آن میدان مین واقعاً عبرت داشت تمام مین ها روشان رد پا بود بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود، ولی الحمد لله هیچ کدام منفجر نشده بود. خدا رحمت کند شهید برونسی را،آخر صحبتش با گریه می گفت:«بدونید که حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) تو تمام عملیاتها ما رو یاری می کنند.» محمد رضا فداکار یکی از همرزمان شهید برونسی می گفت:« چند روز بعد از عملیات دو سه تا از بچه ها، گذرشان به همان میدان مین می افتد. به محض اینکه نفر اول پا توی میدان می گذارد یکی از مین ها عمل می کند که متأسفانه پای او قطع می شود بقیه مین ها را هم بچه ها امتحان می کنند که می بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین رفع شده است. شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق این بود که می گفت: باید نزدیکی مان را با اهل بیت (علیهمالسلام) بیشتر کنیم و ایمانمان را قوی تر. محمد حسن شعبانی کله قندی گل منطقه بود؛ از آن ارتفاعات حساس و حیاتی،از بلندی آن جا دشمن به جاده های مواصلاتی و به تمام منطقه ی ما تسلط داشت همیشه از همان جا بود که مشکل برامان درست می کرد تو عملیات آزاد سازی مهران هم همین مشکل پاپیچ بچه ها شد. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی اولین نفر 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 هلیکوپترهای ،دیگر هلی برد کردند انگار از طرف شخص صدام دستور داشتند هر طور شده سرهنگ جاسم را نجات دهند آخرش ولی نتوانستند ما همین طور به نوک ارتفاعات نزدیکتر می شدیم، شدت آتشمان که بیشتر شد. آنها دمشان را گذاشتند رو کولشان و زدند به فرار. بچه ها با شور و هیجان زیادی قدم بر می داشتند و تخته سنگها را یکی بعد از دیگری رد می کردند. اولین نفری که پا گذاشت رو ارتفاعات کله قندی خود عبدالحسین بود. ۱. پرچم جمهوری اسلامی را با آن بالا زد خودش هم سرهنگ جاسم را اسیر کرد و کلتش را از او گرفت "۲" جاسم باعث شهادت بهترین و مخلص ترین نیروهای ما شده بود نیروهایی که هر کدام برای عبدالحسین حکم فرزند را داشتند و او برای رزمی شدنشان، حسابی عرق ریخته بود و زحمت کشیده بود. حاجی وقتی جاسم را دستگیر کرد چند تا از بچه ها هجوم بردند که او را به درک واصل کنند ولی عبدالحسین خیلی قاطع و جدی جلوشان را گرفت با ناراحتی گفت: «ما حق نداریم همچین کاری بکنیم» بچه ها ناراحت تر از او گفتند:«اون از یک سگ هار ،بدتره باید همین حالا قصاص بشه.» «اگر بنا باشه قصاص هم بشه مقامات بالا باید تشخیص بدن، نه من و شما.» جلوی نگاه های حیرت زده بچه،ها خودش راه افتاد که جاسم را ببرد عقب تحویل بدهد. می گفت: «می ترسم بلایی سرش بیارن» پاورقی -۱- شهید برونسی در آن ،عملیات معاونت تیپ امام جواد(سلام الله علیه)را بر عهده داشت. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خودش نشان داد از آن به بعد در سمت فرماندهی تیپ مشغول خدمت شد حتی آن ارتفاعات را می خواستند به نام او مزین کنند که به شدت ممانعت کرد. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تک ورها 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 رفتیم تو سنگر فرماندهی،چهار پنج تا از بچه ها را صدا زد بنا شدپنج شش نفری، دعای توسل بخوانیم. وقتی همه جمع شدند،خودش جلوتر از بقیه نشست و خواندن دعا را شروع کرد. واقعاً فراموشم نمی شود آن شب را،سوز صداش تا اعماق وجود آدم را می سوزاند.از همان اول تا آخر دعا، به شدت گریه کردیم خیلی با شوربود. آخر دعا به حالت عجز و زاری گفت:«دعاکنید إن شاءالله این عملیات پیروز بشه که باز دوباره نخوایم بعد از دو سال همین جا بمونیم یا خدای نکرده بریم عقب تر.».... آن شب را تا صبح منتظر دستور حمله ماندیم بعد از اذان صبح هم خبری نشد در تمام طول این مدت صدای تیراندازی و درگیری به گوش می رسید. حدود هفت و هشت صبح بود که آقای غلامپور از پشت بی سیم با عبدالحسین حرف زد و دستور حمله را داد. قبلش ما یک شناسایی کلی از منطقه کرده بودیم. اسم رمز عملیات را به بچه ها گفتیم و باهمان اطلاعات کم زدیم به خط دشمن ،از لابلای نیزارها رفتیم جلو، عجیب بود؛ حتی یک تیر هم به طرف ما شلیک نمی شد تازه وقتی پا گذاشتیم رو دژ دشمن، دیدیم عراقی ها به سرعت باد و طوفان دارند فرار می کنند همه مات و مبهوت نگاهشان کردند برای همه سؤال شده بود که چرا فرار می کنند؟ گفتم به احتمال قوی از دیشب تا حالا تحت فشار روحی بودن امروز صبح تا ما رو دیدن دیگه نتونستن طاقت بیارن یکدفعه عبدالحسین از گرد راه رسید داد زد :«پسر چرا و ایستادین شماها؟!برین دنبالشون، برین.» گویی وضعیت دستمان آمد پا گذاشتیم به تعقیبشان، تا ایستگاه حسینیه دنبالشان رفتیم و تا جایی که جا داشت، ازشان اسیر گرفتیم و غنائم جنگی. تازه آن جا فهمیدیم کار اصلی را بچه های تیپ بیست و یک امام رضا (سلام الله علیه) و نیروهای دیگر کرده اند. از سمت ایستگاه حسینیه از کارون رد شده و دشمن را بریده بودند. دشمن هم منطقه ی پادگان حمید و ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🖤 حسن شدی که غریبی همیشه ناب بماند رد دو دست ابالفضل روی آب بماند حسن شدی که سوال غریب کیست در عالم میان کوچه و گودال بی جواب بماند (ص)🖤🍂 ع🖤🍂 🖤🍂 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یک روز در خانه نشسته بودیم که گوشی موبایلش زنگ خورد؛ به صفحه نمایش گوشی نگاه کرد و گفت: ای وای دوباره این زنگ زد! دیده بودم که گاهی اوقات بعضی از شماره ها را جواب نمی دهد. پرسیدم: کیه مگه؟ چیکار داره؟ گفت: میخواد یه ماشین به من بده! با تعجب پرسیدم: ماشین؟ مهدی که تعجب ام را دید گفت: قاچاق گازوئیل رد می کنه. می دونه فردا لب مرز هستم از من خواسته که چشم پوشی کنم و بذارم رد شه بره میگه در عوضش یه ماشین به شما می دم! این را گفت و گوشی را جواب داد: برادر من؛ من اهل این کار نیستم، لقمه حروم سر سفره زن و بچه ام نمیارم. شما هم دیگه به من زنگ نزن... راوی: همسر شهید 💚 🕊🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی چهار راه خندق گردان ها رو هدایت می کنم برونسی گفت:« این جا که درست نیست.» «برای چی؟!» «چون شما از این نقطه نمی تونید نیرو رو هدایت کنید.» حرف هایی فی مابین رد و بدل شد. آخرش هم فرمانده ی تیپ ماند که چه بگوید یکدفعه سؤال کرد: «ببخشید آقای برونسی شما از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید؟» دقیق یادم هست که آن جا به او حساس شدم دوست داشتم بدانم چه جوابی دارد آنتن را از آن تیمسار گرفت. نوکش را درست گذشت روی چهار راه خندق گفت: «من این جا می ایستم» فرمانده ی تیپ که تعجب کرد بماند، همه ی ما با چشم های گرد شده خیره ی او شدیم شروع عملیات از پد « ۱» امام رضا (سلام الله علیه بود و انتهای آ ن حدود اتوبان بصره - العماره بود. چهار راه خندق تقریباً می افتاد تو منطقه ی میانی عملیات که با چند کیلومتر این طرفترش دست دشمن بود! فرمانده ی تیپ گفت: «من سر در نمی آورم.» «چرا؟» «آخه شما اگه با نیرو می خواید حرکت کنید خب باید ابتدای عملیات ،باشین چهار راه خندق که وسط عملیاته!» پاورقی ۱ - کلمه ی پد یک اصطلاح انگلیسی است که بیشتر به راه و مسیر معنا می شود، اما در اصطلاحات نظامی خصوصاً در مناطقی مثل منطقه ی جزایر جنوبی و شمالی ،مجنون به پرکردن آب گرفتگی ها می گویند که توسط امور مهندسی و به طور مصنوعی صورت می گیرد؛ مثلا با شن ریزی و خاک ریزی ،جاده ای توی آب می کشند و یا جای وسیعی برای پدافند درست می کنند که به اینها پد می گفتند. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♨️ گناهانی که دعا را را رد می‌کنند... 🌷 امام سجاد علیه السلام می‌فرمایند : چند گناه موجب عدم استجابت دعاست: • بدی نیت • آلودگی باطن (بد ذاتی) • باور نداشتن اجابت دعا از جانب خدا • تاخیر نماز واجب تا از بین رفتن وقت آن • ناسزا و فحش در گفتار 📚 معانى الأخبار ، ص271 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی قبر بی سنگ برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما شده، بدونید هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی واجب است.» هیچ وقت از این حرف ها نمی زد بوی حقیقت را حس می کردم ولی انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم. بعد از نماز صبح آماده ی رفتن شد خواستم بچه ها را بیدار کنم نگذاشت. هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح زود هم بود همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان کنم گفت: «این راهی که دارم میرم دیگه برگشت نداره!» یکدفعه چشمم افتاد به حسن، خودش بیدار شده بود انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه، از گریه اش ما هم به گریه افتادیم؛؛ من و مادر. همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود و یا من گریه می کردم می خندیدید و می گفت:«ای بابا، بادمجان بم آفت نداره؛ از این گذشته سر راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید ولی این بار مانع نشد. می گفت:«حالا وقتشه گریه کنید!» کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان ، این سری از زیر قرآن هم رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت آن روز که او رفت زینب بیست روزه می شد. آخرین بارکه زنگ زد خانه همسایه، چند روزی مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی پرسیدم: «کی می آی؟» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✅آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) : ✍ شیطان سراغ بعضی اشخاص می رود و آنها را دچار وسوسه می کند که : «خدا هست؟ نیست؟ آیا پیغمبر راست است؟ این حرف‌ها راست است؟ قیامتی در کار هست؟ آنها هم هر کاری می‌کنند که شیطان را رد کنند نمی شود. چنین کسانی باید زیاد ذکر «لا حَولَ وَلا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِي العَظيم» را بگویند. گاه پیش می آید که کسانی مبتلا به وسوسه های شیطان می شوند، آنها نزد من می آیند و من این ذکر را یادشان می دهم. 📚 در محضر مجتهدی ، جزء ۲ . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔴سیم خاردار.... یک نفر باید داوطلب می‌شد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند. یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد ... گفتند: «بیا!» گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!» چسبیدن به سیم خاردار کجا و چسبیدن به میز ریاست کجا....                                                            🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh