eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 كبوترانه پريدند #عاشقان خدا به بيكرانه‌ترين سمت #آسمان خدا و عرش زير #قدم‌هايشان به خود لرزيد چه #سربلند گذشتند از #امتحان خدا #مدافع_حرم #شهید_محمود_نریمانی🕊❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔶دست در دست #شهدا بگذار و ببین چطور #زندگیت تغییر میکند و به #خدا نزدیک می شوی، رفیق شهید پیدا کن🔶
❤ـق را باید در چشم های تو جستجو ڪرد و را از نگاه تو آموخت... تو خاڪی ترین مسافر این جاده بودی... ڪوله بارت عشــ❤ـق بود و مقصدت دمشق... تار و پود دلت را گره زدی به چادر خاڪیِ زینب ڪبری... سرت را دادی ڪه شوی پیش ارباب ڪربلا... چقدر پرڪشیدن به ڪبوتر دلت می آید... چقدر به تو می آید... ای آسمانی ترینم! را از ما زمینی ها برندار... @shahidNazarzadehd
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠معرفی کتاب9⃣1⃣ 📗 سربلند 🌷☘🌷☘ 🔰محتوا:  📖 این کتاب روایتی است از کودکی تا شهادت شهید مدافع حرم؛ #مـ
1⃣9⃣5⃣ 🌷 💠برشی از کتاب شرح زندگی 🍃🌹علی که به دنیا آمد خوشحال بودیم سرش به‌بچه گرم می‌شود و از فضای بیرون‌ می‌آید. خیلی هم ذوق داشت. 🍃🌹با همه‌ی دست‌تنگی‌اش دوتا خرید برای زهرا. بچه هشت‌ماهه به‌دنیا آمد و یکی‌دو هفته‌ای توی دستگاه بود. 🍃🌹خیلی نذر و نیاز کرد، خواند و متوسل شد. به خیر و خوشی گذشت؛ بااینکه دکترها جوابش کرده بودند. 🍃🌹وقتی مرخص شد آقامحسن گفت:(( ببریمش پیش در گوشش اذان و اقامه بخونن.)) خیلی هم گشتیم تا در کوچه‌پس‌کوچه‌ها خانه‌شان‌ را پیداکنیم. 🍃🌹من و زهرا در ماشین ماندیم. گفتند حاج‌آقا مسجد است. رفت را پشت‌سرشان خواند و آمد. دیدیم از ته کوچه زیر کتف‌های حاج‌آقا‌ را گرفته‌اند و می‌آورندش. 🍃🌹آقامحسن علی را بغل کرد و برد. من و زهرا هم پشت‌سرش. حاج‌آقا جلوی در خانه اذان و اقامه‌ی علی را خواند. 🍃🌹آقامحسن گفت:(( حاج‌آقا برای و روسفیدی منم دعاکنید!)) آیت‌الله ناصری سرشان‌را بالا آوردند. به آقامحسن نگاه کردند و گفتند:(( ان‌شاءالله عاقبت‌بخیر بشی.)) از همان‌جا فهمیدم نه؛ این آدم فکر سوریه از سرش بیرون‌برو نیست. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مـي خـواھـمت #شـھـید.!! ولـے.!!....... خـيلي خـيلي دوري..!! نـه دسـتم بـه دسـتات مـيرسد!! نـه چشـمان
6⃣9⃣5⃣ 🌷 🔰برشی از کتاب روایت زندگی 🌷 🍃🌹تا نشستیم سر گفت:(( بسم الله الرحمن الرحیم؛ راستش ان‌شاءالله امشب عازمم.)) گفتم کجا؟ گفت: ! فکرکردم دوباره می‌خواهند بروند ((مورچه خورت)) گفت نه مامان جون! خدا قسمت کرده دوبارت بریم زیارت حضرت . 🍃🌹قاشق از دستم افتاد. من و شوهرم شدیم. ناهار زهرمان شد. دیگر لقمه از گلویم پایین نرفت. را خورده نخورده پاشد برود خانه مادرش برای خداحافظی. قرارشد شب بازگردد. 🍃🌹ساعت ده شب ای آمد. یازده حرکتش بود. گفتم مامان چه خبر؟ نفس عمیقی کشید و گفت:(( خونه ی مادرم بود.)) گفتم:(( چرا؟)) گفت:(( خواهرام جمع شدن؛ همون حالتی پیش اومد که حضرت وداع کرد و رفت میدون جنگ.)) 🍃🌹به زهرا گفت بلندشو از من و مامان عکس و فیلم بگیر. بعد را بغل کرد و انداختش بالا و ازش خداحافظی کرد. 🍃🌹توی اتاق گفت:(( می دونم‌بی‌قراری می‌کنی.)) -آره نمیارم. باید برگردی. -مامان! اگه شهید شدم هرروز بهت سرمی‌زنم. -آره جون خودت. الکی نگو. -مامان میام؛ بینی و بین‌الله می‌کنم. قول می‌دم. 🍃🌹صبح‌بعد از نماز سریع رفتم سر گوشی ام. داده بود:(( سلام مامانم! صبحت بخیر خوبی؟ ما تهرانیم. دعاکنید مشکلی پیش نیاد و راحت بریم.)) از گوشه چشمم شره کرد:(( سلام پسرم خوبی عزیزم؟ نمی دونی چقدر دل‌تنگت شدم؛ مرامت معرفتت آقایی‌ت. آخه یه بار نشد ناراحتم کنی که حالا این‌قدر گریه نکنم.)) 🍃🌹ظهر پیام داد:(( سلام مامانم؛ ان شاءالله ساعت پنج عازمم تروخدا ویژه برام دعاکن... از عمق دلت کن... دوستتون دارم...)) جواب دادم:(( محسن میگم برو راضی ام به رضای خدا ولی چطور رو تحمل کنم؟)) 🍃🌹در آخرین پیامش نوشت:(( خیلی بهتون بدی کردم با اخلاقم با رفتارم... همیشه به یاد مصیبت های باشید.)) ✍ به روایت مادر همسر 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
روزے ڪہ از نردبان #شهادت بہ آسمان رسیدے، دل بہ تو بستم... مدت‌هاست میان من و تو رمز و #رازیست عمیق.
0⃣0⃣6⃣ 🌷 💠برشی از کتاب روایت زندگی شهید محسن حججی 🍃🌹دخترم که باردار شد یکی از اتاق هایمان را دادیم دستشان. می‌خواستم هوایشان را داشته باشم. باصدای صبح پامیشدم. می‌رفتم صدایش بزنم. می‌دیدم نشسته. از کی؟ نمی‌دانم. تا صبحانه آماده کنم هنوز مشغول بود. 🍃🌹دلم بند نبود. چند دفعه سرک کشیدم. با چشم خودم دیدم که هرروز ، و را می‌خواند. 🍃🌹زمستان‌ها داخل اتاقی که بخاری نداشت سجاده‌اش را پهن می‌کرد. می‌ترسیدم سرما بخورد. می‌گفتم:(( مامان‌جون قربونت‌برم اینجا سرده!)) می‌گفت:(( اتفاقا اینجا خوبه.)) می‌خواست خوابش نبرد و نشود. 🍃🌹زود شناختمش که اهل نماز و روزه است. از همان روز خرید عروسی. سرظهر وسط بازار غیبش زد. با سینی آب‌هویج‌بستنی پیدایش شد. گفت رفته نماز بخواند. هنوز باهاش راحت نبودم. به مادرش گفتم:(( چرا آقامحسن برا خودش بستنی نخریده؟)) چادرش را کشید توی صورتش و یواشکی درگوشم گفت:(( است.)) 🍃🌹موقع انتخاب هم گفت:(( من طلا دست نمی‌کنم؛ برای مرد حرومه.)) اولش که افتاد رو دنده لج که اصلا حلقه نمی‌خواهم. بعد که زهرا اصرار کرد به حلقه‌ی رضا داد. همه بازار را زیر پا گذاشتیم تا سِت طلا و پلاتین پیداکنیم. ✍به روایت مادر همسر 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
ای شهـــ🌷ــید! #در_هوایـت بی قرارم هوایم را داشته باش #شهید_محسن_حججی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4⃣0⃣6⃣ 🌷 💠برشی از کتاب روایت زندگی 🍃🌹همیشه یک خاکی دستش بود. بهش گفتم: "آقامحسن هی بااین تسبیح چی میگی لب می‌جنبونی؟" به خودم می‌گفتم اگر به من بود این سی‌وسه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرش می‌دادم می‌رفت؛ صدتایی نیست که این همه شده است. 🍃🌹 -دارم برای ذکر می‌گم! تا‌ دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون گفت: - روی این‌زمین می‌خوابیم راه می‌ریم نباید بشیم! 🍃🌹در دلم به ریشش خندیدم. -خداوکیلی ذکرگفتن برای زمین دیگه چه که از خودتون درآوردید؟! اصلا نمی‌فهمیدمش. 🍃🌹عیدنوروز با زهرا آمد خانه‌مان. اَد برگشت و به گوشه اتاق گیر داد: دایی اگه ناراحت نمی‌شی جای این مجسمه عکس بذار. 🍃🌹سری جنباندم که یعنی ببینیم چه می‌شود؛ ولی ته دلم گفتم: اینم بااین زیادی رو مخه! انگار حرف دلم‌را از چشمانم خواند. زد و گفت:"ایشالا بهش می‌رسی!" 🍃🌹مدتی به این فکر می‌کردم که چرا گفت عکس ؟! مگر عکس قحطی است؟! چرا عکس امام نه چرا عکس مشهد و کربلا نه! 🍃🌹آخر یک روز ازش پرسیدم. گفت: "اگه جلوی چشمت باشه دیگه ازش خجالت می‌کشی هرکاری انجام بدی!" 🍃🌹 -حالا ما که نداریم چه کنیم؟ -باشه طلبت. خودم برات میارم. چندروزبعد یک کوچک فرستاد برایم... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃💕🍃💕🍃💕 در صدا ڪردنِ نام #تو یڪ "ڪجایے؟" پنهان است ... یڪ "ڪاش مےبودے"💔 یڪ "ڪاش باشے" من نامِ تو ر
3⃣1⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📝محسن بچه ام بود. بیست و یکم تیر سال۷۰ اذان ظهر را که می‌گفتند به دنیا آمد👶. اذیتی برایم نداشت؛ چه توی بارداری چه وقتی به دنیا آمد. بچه بود. 📝سر محسن دوسه بار را ختم کردم. حواسم بود که هرجایی هرچیزی نخورم📛. را هم خودم انتخاب کردم؛ به‌یاد محسنِ سقط‌شده‌ی (س). 📝تازه خواندن و نوشتن✍ یاد گرفته بود. وقتی قرآن یا دعا📖 می‌خواندم می‌آمد می‌نشست کنارم. داشت.حدیث کسا و زیارت عاشورا را یادش دادم ⚡️ولی قرآن را نه❌. خودش کم‌کم بنا کرد یاد بگیرد. 📝توی از همان بچگی سر صف قرآن می‌خواند. از همان سال‌های کودکی نماز می‌خواند📿 و روزه می‌گرفت. صبح‌ها که خواهرهایش را برای نماز صدا می‌کردم🗣 می‌دیدم زودتر بلند می‌شود. پدرش هم بعد از باصدای بلند قرآن می‌خواند. می‌گفت بذار صدای قرآن تو گوش👂 بچه‌ها بپیچه. 📝ماه‌رمضان صدایش نمی‌زدم که روزه نگیرد🚫؛ اما وقتی می‌دیدم بی‌سحری تا افطار گرسنه و تشنه می‌ماند می‌شدم صدایش کنم. نه که نخواهم روزه بگیرد می‌دیدم از خواهربرادرهایش است دلم می‌سوخت. می‌گفتم بذار به برسی بعد. 📝بزرگ که شد زیاد روزه می‌گرفت. می کرد. صبح‌ها صبحانه🌯 می گذاشتم می‌آمدم می دیدم و رفته. بعد که می آمد می‌گفت روزه ام. نمازش را همیشه   می‌خواند. به روایت مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
عمریست ... شب و روزم را، به عشق #شهادت گذرانده ام وهمیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهـادت، به #با
9⃣1⃣6⃣ 🌷 💠برشی از کتاب شرح زندگی 📝از بچگی خیلی دوست داشت بنشیند و آلبوم های پدرش رو نگاه کند 📸عکس‌های را. می‌گفت:منم دوست دارم بزرگ بشم برم . 📝گاهی تصور می‌کردم محسن بزرگ شده رفته جنگ و شده دلم می‌لرزید اشکم درمی‌آمد😢؛ اما با خودم می‌گفتم:نه❌! هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افته. 📝راضی نبودم برای همین‌بار اولی که رفت به من نگفت. منِ ساده باورم شد رفته تهران چهل‌وپنج روزه. نمی‌دانم چطور بود که وقتی زنگ می‌زد☎️ کد تهران می‌افتاد؛ برای همین دلم قرص بود. 📝ولی به گفته بود. وقتی داشت برمی‌گشت پدرش گفت: داره از سوریه برمی‌گرده. دهنم باز ماند:ازکجا؟ سوریه؟!😧 📝شهید نشدنش را از چشم من می‌دید. می‌گفت:خمپاره کنار من خورد💥 و نشد🚫. چون تو راضی نیستی من شهید نمی‌شم. 📝شب‌ها نور موبایلش📱 را می‌دیدم که می‌خواند. می‌دیدم که می‌خواند. درِ خانه خدا گریه‌زاری می‌کند😭. قبل‌ترها فکر می‌کردم حاجت دارد می‌خواهد ازدواج💍 کند. بعد که ازدواج کرد فهمیدم نه حاجتش چیز دیگری است؛ دارد.. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
آقای خلیلی به مناسبت هفته دفاع مقدس،حاج حسین #یکتا رادعوت کردموسسه حاج حسین درباره⇜(انقطاع الی الله)
5⃣2⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب شرح زندگی 📝شبی که می‌خواست برود از چهره اش فهمیدم که دیگر برگشتنی نیست🚫. من این چهره ها را توی جبهه زیاد دیده بودم. 📝قیافه هایی که می دانستی بار است نگاهشان می‌کنی. خداحافظی👋 آخر محسن هم آب پاکی را روی دست ما ریخت. زیاد بغلش نکردم. وقتی را بوسید سریع جدایش کردم. فاصله را حفظ کردم. 📝همه برای بدرقه اش رفتند ترمینال🚎؛ ولی من نرفتم❌. وقتی زنگ می‌زد📞 باهاش حرف نمی‌زدم. وقتی هم شد دعانکردم که برگردد. 📝توی باجه بودم که پدرخانمش زنگ زد گفتم توی بانکم. طاقت نیاورد. آمد پیشم👥 و گفت:این بچه رو گرفتن از آمدند خانه‌مان. گفتند:چون عکسش📸 رو پخش کرده‌ن احتمال هست. گفتم:خودتون رو خرج نکنید. ما راضی نیستیم🚫. 📝می دانستم محسن آمدنی نیست. نبود که بالاجبار ببرندش. کسی که دنیـ🌍ـا را دوست ندارد نمی‌توانی به زور نگهش داری. دعاکردم شود. 📝مادر و خواهرهایش بی‌قراری می‌کردند. همان شب🌖 خبر آمد. وقتی گفتند پیکرش قرار است بیاید رفتیم . من و خانم و پدرخانمش. بود. 📝منتظر بودیم. گفتند که امروز نمی آید. امشب توی برایش مراسم می‌گیرند. گفتم:اگه می‌شه رو ببرید سوریه حتی اگه شده با هواپیمای باربری✈️.قبول کردند.وقتی رفتیم خبری ازش نبود🚫. فهمیدیم برای اینکه دل ما نشکند💔 این‌طور گفته‌اند. 📝گفتند باید آزمایش انجام بدهیم. شاید تکه‌هایی که به ما تحویل داده‌اند مال یک بدن نباشد و گفته باشند.بعد از آن هم چندبار شایعه شد که آورندش؛ ولی حاج قاسم گفته بود به کسی اعتماد نکنید 📛تا خودم زنگ بزنم📞. 📝حاج‌قاسم زنگ زد و گفت:وقت آمدنه. چی صلاح می‌دونید❓گفتم:اگه میشه ببریمش برای طواف. چون اذن شهادتش🌷 رو از گرفته. 📝مشهد که رفتیم قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی🌸 برایش گرفتند. روز بعد در حسینیه امام خمینی به تابوتش و بعد هم آن تشییع‌های باشکوه⚰.می‌دانستم محسن می‌شود؛ اما این اتفاقات را پیش بینی نمی‌کردم.‌ 📝فیلم اسارتش📹 را که دیدم توقع نداشتم آن‌طوری ظاهر بشود. اگرچه محسن خودش نبود. داشت از جایی هدایت می‌شد. هدفی داشت🎯 و داشت می‌رفت . حتی به اطرافش نگاه نمی‌کرد. هیچ‌وقت برای شهادتش حسرت نخوردم فقط حسرت این را خوردم که چرا نشناختمش😔 و خوبی هایش را بعد از از این و آن شنیدم. (به روایت پدر) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh