eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
5_6212720796968682433.mp3
6.47M
شور | #احساسي 🍂نگام كن #نگاه_تو ارامش زندگيمه 🎤 #كربلايي_امير_برومند ویژه شب زیارتی امام حسین(ع) #شب_جمعه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️ #آیت‌الله‌بهجت(ره): با کسی #رفاقت کنید که همین که او را دیدید به #یادخدا بیفتید✅ و باکسانی که
⭕️ #یاصاحب_الزمان_ادرکنی 🔹شبی🌙 با تعدادی از بچه‌ها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن، پایم به روی مین💣 رفت. #عراقی‌ها تیراندازی کردند💥 و دوستانم که خیال میکردند #شهیدشدم، مجبور شدند بدون من برگردند. 🔸خون زیادی از پایم رفته بود. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط میگفتم: #یاصاحب_الزمان_ادرکنی. جوانی خوش سیما و نورانی✨ بالای سرم آمد. 🔹مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون برد و در گوشه‌ای #امن روی زمین گذاشت. من دیگر #دردی حس نمیکردم❌ آن #آقا به من گفت: کسی می‌آید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست💞 لحظاتی بعد #ابراهیم_هادی آمد و مرا به دوش گرفت و به عقب برد. #شهید_ابراهیم_هادی🌷 📚 خاطره شهید ماشاءالله عزیزی/کتاب سلام بر ابراهیم/ص۱۱۷ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠وصیت کرده بود که لباس سبز #پاسداریش رو باهاش به خاک بسپارند که #امام.زمان (ع) ظهور کردند در رکاب ح
🔹آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسید جوان شما چيست⁉️ گفت: هستم. آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس را بپوشي. ️ 🔸آآیت الله بهجت پرسید اسم شما چیست⁉️ گفت: فرهاد😊 فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا بگذاريد. شما در تاجگذاري ✨امام زمان (عج) ‌به خواهيد رسيد🌷. 🔹شما يكي از سربازان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید👤 شهیدعبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی🌷 که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، درشب تاج گذاری👑 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394🗓 درسوریه به رسید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید 🔹آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسید جوان #شغل شما چيست⁉️ گفت: #طلبه هستم. آیت
7⃣0⃣9⃣ 🌷 💠عنایت به هسر و فرزند خود 🌷 🔰فرزند کوچکم خانم (2 ساله) حدود 15روز بعد از شهادت🌷 بود که بسیار تب کرد🤒 و مریض شد. هرچه انجام دادیم خوب نشد -دارو -دکتر و ... هیچ اثر نمیکرد❌و تب ریحانه همچنان میرفت. 🔰تب بچم اون قـدر زیادشـده بـود که نمی دانستم چه کنم😔 و ترسیدم که بر سر بچه ام بیاد. کلافه بودم. غم شهادت از یک طرف و بیماری و تب ریحانه🤒 نیز از یک طرف. هردو بردلمـ❤️ سنگینی میکرد. 🔰ترسیده بودم. با خودم میگفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچه ام بیاد و مردم بگند که بعد از عبدالمهدی بچه هاشو نگه داره. این فکرها💬 و کلافگی و سردگمی رو دائم بدتر میکرد. 🔰 بود. به ابا عبدالله (ع) توسل کردم. خواندم. رو کردم به حرم اباعبدالله(ع)🕌 و صحبت کردن با سالارشهیدان با گریه😭 گفتم یا امام حسین(ع) من میدونم امشب شما با همه تو کربلا🌷 دور هم جمع هستید. من میدونم الان پیش شماست👥 خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد بچه اش رو . 🔰چشمام رو بستم گریه میکردم و صلوات📿 میفرستادم و همچنان مضطر بودم. درهمین حالات بود که یک خوش در کل خانه ام پیچید. بیشتر از همه جا و لباس هاش این عطر رو گرفته بودند. تمام خانه🏡 یک طرف ولی بچه ام بسیار این بوی خوش را میداد😌به طوری که او را به آغوش میکشیدم💞 و از ته دل می بوییدمش. 🔰چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه میاد. هر لحظه بهتر میشد تا این که کلا تبش پایین اومد😍 و خوب شد. فردا تماس گرفتم☎️ خدمت یکی از (آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این خوش سوال کردم. 🔰پاسخ این بود که چون شهدا🌷 در کربلا هستند و پیش اربابشون بودن را با خودشون بهمراه آوردند😌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خيلي مواظب برادر كوچكش، احمد، بود. #نامه مي نوشت، تلفن مي كرد، بيش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش مي كرد. گردش مي رفتند. در دل مي كردند. هميشه مي گفت « فاصله ي سني بابا و احمد #زياده . احمد بايد بتونه به يكي حرفاشو بزنه .خيلي بايد #حواسمون به درسو كاراش باشه.» 📸 احمدحسین افشردی برادر #شهید_حسن_باقری🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❂○° #مدافع_عشق °○❂ 4⃣ #قسمت_چهارم فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟. _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت.را
﴾﷽﴿ 📚 ❂○° °○❂ 5⃣ دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم. ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم.. _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم _ خب بپز میخواااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے... _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رومیدی؟ بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری... نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگُر میگیرم❣ _ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره... پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند.... بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم. گرماو تشنگـےازیادم میرود. آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست. نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے. اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن... ...زیارت عاشورا وچقدرصوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعدازان گفت: _ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے... چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدرعجیب..ڪه هرڪارت میدهد...حتـے لبخندت دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگرانجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراززمینش به جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمام روح و جانم میبلعم... اگراینجا هستم همه ازلطف خداست... الهـے شڪرت.. فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته... _ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی! _ هوی و....!.لاالله الا الله....اینجا اومدی ادم شے! _ هروخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه _ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!..یه اب میخواما... _ منم میخوام ...اتفاقابرادرا جلو درباڪس آب معدنـےمیدن... قربونت بروبگیر!خدااجرت بد بلند میشوم ویڪ لگدآرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے اززیرچادرمیخندد... سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے ↩️ ... ✍🏻 : محیا سادات هاشمی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❂○° °○❂ 6⃣ آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم.... _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری _ علیڪم السلام!...بفرمایید خشڪ میشوم ...سلام نڪرده بودم! چقدخنگم... دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم... یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود... چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری... _ آخ آخ... روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای...تروخدا ببخشید...چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی... _ نه خواهرم خوبم!....بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!...الان خوبید؟... ببینم پاتونو!.... بازهم به پیشانـےمیڪوبم! چرا چرت میگی عاخه باخجالت سمت درحسینیه میدوم. صدایت را ازپشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده!... لب میگزم وبرمیگردم سمتت... لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب... _ اینو جاگذاشتید... نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم... ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم .. همه وجودم میشود استشمام عطرت... چقدر آرام است.... یاس نگاهت.... نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود... چشمانم دنبالت میگشت.. میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از تو بگیرم... گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم.. زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد. تپه های خاڪـے... و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است. پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے: ازهرچه ڪه دم زدیم....آنهادیدند آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم... اما... _ آقای هاشمـے..! توقع مرانداشتی...انهم درآن خلوت.. ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و... ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے. سرجا خشڪم میزند افتاد!!... پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم... _ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!... یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم... میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے... تمام لباست خاڪـےاست... وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای... فڪرخنده داری میڪنم یعنی از دردگریه میکنه!! اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم... سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی... قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم...هنوزکمی میلنگد... تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم... _ اقای هاشمی....اقا سید... یکلحظه نرید... تروخدا... باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره.... دستتون طوریش شد؟؟... اقای هاشمی باشمام... اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر صدای من راحت شوی... محڪم به پیشانـےمیڪوبم... یعنیا خرابکارترازتوهست عاخه؟؟؟ چقدعاخه بےعرضههههه انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی... چقدرعجیبـے... یانه... تودرستی.. ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که... دراصل چقدر من عجیبم.... ↩️ ... ✍🏻 : محیا سادات هاشمی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_6003532546506228239.mp3
6.65M
🎵 نــــواے شــــهادتــ آه ای خدا… چی میشه سرنوشتم… 🎤🎤 #حاج_مهدی_سلحشور 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
★خورشیدِ سرخِ مغربِ دریایِ #بیکران 🌒باید #به_سویت چو ماهیِ بیجان شنا کنم ★فرمانروای عالم #عشق❤️ است هر لبت 🌒باید سپاه #بوسه برایت به پا کنم سردار شهید مهندس #علیرضا_نوری بر سر پیکر برادرش #شبتون_شهدایی🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم❣ 💟سلام ای #صاحب روز رهاییـ🕊 💟سلام ای مظهر #عدل خدایی 💟سلام ای صاحب #جمعه کجایی⁉️ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
☀️❣☀️❣☀️❣☀️ #صبـــح اشتیاق💖 کوچه ای ست که از پنجره اش #تو میگویی #ســـلاااام😍 #شهید_علی_اکبرزاده #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_1175939509951409312.mp3
4.67M
🎵 آهنگ زیبای جمعه بارانی 👈تقدیم به ساحت مقدس امـــــام عصـــر (عج) 🎤🎤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
عاشقانه های همسرشهید❤️ قبل از آشنایی با محمد جواد به حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂 روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد دل میکردم. از او خواستم که به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓 البته آن روزها نمیدانستم که ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم خود حضرت زینب(س)، قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌 از سفر که برگشتیم، محمد جواد به من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود.😊 پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود. حتی از جوانی و زمانیکه بود، در تابستانهایش کار میکرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس 💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست. سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشی ها همه وهمه به من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار است در این خانه بمانی...نه من....😔 آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به دیدار تو در زمان ظهور (عج)😍😌 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🔹سر مزار #امیر نشسته بودم که یه جوون اومد👤 و گفت: شما با این شهید نسبتی دارید⁉️ گفتم: بله ،
🍃اگر من به #آرزویم رسیدم و دل از دنیا کَندم، بدانید که #نالایق ترین بنده‌ها هم می توانند به خواست او به بالاترین #درجات دست یابند... #شهید_امیر_حاج‌امینی🌷 یادش با صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠شهیدی که بعد از 16 سال پیکرش سالم ماند، آری #محمدرضا_شفیعی را میگویم... مادر محمدرضا، #عقیقی به من
فرازی از وصیت شهیدی که پیکرش بعد از 16 سال سالم به میهن برگشت👇👇 🌷سعی کنید که یکی از افرادی باشید که همیشه سعی در #زمینه_سازی برای #ظهور صاحب الامر دارند 🌷و بکوشید اول #خود و بعد #جامعه را پاک سازی کنید 🌷و دعا کنید که این #انقلاب به #انقلاب_جهانی آقا امام زمان متصل شود. 🌷پس اگر می خواهید دعاهایتان #مستجاب شود به #جهاد_اکبر که همان #خودسازی_درونی است بپردازید. #شهید_محمدرضا_شفیعی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
فرازی از وصیت شهیدی که پیکرش بعد از 16 سال سالم به میهن برگشت👇👇 🌷سعی کنید که یکی از افرادی باشید که
8⃣0⃣9⃣ 🌷 💠 🔸ارتباط و توسل معنوي عجيبي به فرجه داشت. 🔹پايش هم كه پس از سه سال حضور در جبهه شد، خود امام زمان عليه السلام داد. 🔸چهار عمل روي پايش انجام دادند اما دكترها گفته بودند، اصلاً فايده‌‌اي نكرده است، بايد ۵ يا ۶كيلو وزنش را كمتر كند. 🔹وقتي به مادر گفت، او خيلي ناراحت شد، بعد هم نذر کرد. از مال دنيا هم دو تا بيشتر نداشت که يکي را نذر خوب شدن پاي محمدرضا کرد. 🔸محمدرضا رفت آمد، گفت: مادر، غصه نخور! رفته بود پيش پزشك براي ويزيت مجدد، که دکتر گفته بود 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️ #یاصاحب_الزمان_ادرکنی 🔹شبی🌙 با تعدادی از بچه‌ها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن
✍ابراهیم در مقابل #خدا برای خودش شخصیتی نمیدید. هرکاری میتوانست برای #رضای_خدا انجام میداد. 💢 یکبار وارد مسجد شدم. میخواستم به دستشویی بروم. دیدم دو نفر دیگر از زیرزمین برگشتند و گفتند چاه دستشویی گرفته. برای نماز #برمیگردیم به خانه! 💢 من هم خواستم برگردم که همون موقع ابراهیم رسید. وقتی ماجرا را شنید آستینش رو بالا زد و رفت توی زیر زمین و در رو بست! یک ربع بعد در را باز کرد. چاه دستشویی رو #باز کرده بود و همه جا رو #شسته و تمیز کرده بود! 💢ابراهیم خودش رو درمقابل خدا کوچک میدید و #افتادگی داشت. خدا هم در چشم مردم، به او #عظمت_عجیبی داد! 📚سلام بر ابراهیم2 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
azan-shahid-ebrahim-hadi.mp3
5.6M
#صوت_شهدایی اذان با صدای ملکوتی #شهیدابراهیم_هادی 🌷شهید که با صدای اذانش چندین عراقی متحول شدن🌷 #تا_آخر_بشنوید👌👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سالار وقت آمدنت #دیـــر شد بیـــا این دل در #انتظار فرج پیــر شد بیـا دیدم به #خواب آمدی از جاده‌های دور گفتا دلم که خواب تو #تعبیر شد بیـــا #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💽 محبت مان را در دل امام زمان"عج" بیشتر کنیم و بیاد حضرت باشیم❓ 🎙واعظ: 👌فوق العاده. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh