4_6003734487278551478.mp3
2.02M
🎵 #منبر_مجازی
ارزش توبه در جوانی
🎤 #استاد_هاشمی_نژاد
👌 بسیار تاثیرگذار
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
موضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل برای #خواستگاری...☺️👌 البته شهید باقری هم نمی خواس
زمانی که #عقد کردیم من پیش دانشگاهی را هنوز تمام نکرده بودم....❤️☺️
عبدالله #صبحها می آمد مرا می برد و ظهرها برم میگرداند...☀️
در خانه پدرم دختری نبودم
که هر ساعت هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم...🍃
اما #مدرسه رفتن با خودم بود 💼 که پس از عقد شهید باقری همین را هم می گفت بهتر است #تنها نروم....☺️
این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب #علاقه اش.❤️☺️
از این موضوع اصلا ناراحت نبودم
و دوست داشتم #رضایت او را به دست بیاورم....☺️🍃
#شهید_عبدالله_باقری 🌷
#شهید_مدافع_حرم
#محافظ_رئیس_جمهور_سابق
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 9⃣ #قسمت_نهم ✨ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺒﻮر ﺑﻮد.
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
💞ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ درس ﺧﻮاﻧﺪﻧﻢ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ را ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻧﻪ ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﺳﮑﻮﺗﺶ را ﻫﻢ دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ. ﺗﻮ ي ﻫﻤﺎن ﻣﺤﻠﻪﻣﺎن ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ اﺟﺎره ﮐﺮدﯾﻢ. دو ﺳﻪ روز ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﺛﻠﺚ ﺳﻮم. ﺷﺐ ﻫﺎ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ازم ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﯽ رﻓﺘﻢ اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯽ دادم.
💞ﺑﻌﺪ از اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت رﻓﺘﯿﻢ ﻣﺎه ﻋﺴﻞ . ﯾﮏ ﻣﺎه و ﻧﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﺷﻤﺎل را ﮔﺸﺘﯿﻢ. ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯽ رﺳﯿﺪﯾﻢ و ﺧﻮﺷﻤﺎن ﻣﯽ آﻣﺪ، ﭼﺎدر ﻣﯽ زدﯾﻢ و ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ.ﺗﺎزه آﻣﺪه ﺑﻮدﯾﻢ ﺳﺮ زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن ﮐﻪ ﺟﻨﮓ ﺷﺮوع ﺷﺪ. اول دوم ﻣﻬﺮ ﺑﻮد.ﺳﺮ ﺳﻔﺮه ي ﻧﺎﻫﺎر از رادﯾﻮ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎي ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ را ارﺗﺶ ﺑﺮاي اﻋﺰام ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻪ.
از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪم:"ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﮔﻔﺖ:ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﺎل ﭘﻨﺠﺎه وﺷﺶ ﺧﺪﻣﺘﺸﺎن ﺗﻤﺎم ﺷﺪه. داﺷﺘﻢ ﺣﺴﺎب ﻣﯿﮑﺮدم ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﯽ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه ﮐﻪ ﺑﺮادرش، رﺳﻮل آﻣﺪ دﻧﺒﺎﻟﺶ رﻓﺘﻨﺪ ﺑﯿﺮون. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﻟﻪ ﺧﺎﮐﯽ رﻧﮓ.
💞ﮔﻔﺘﻢ:"اﯾﻦ را ﺑﺮا ي ﭼﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ اي؟"
ﮔﻔﺖ:ﻻزم ﻣﯽ ﺷﻮد.
ﮔﻔﺖ:"آﻣﺎده ﺷﻮ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ و رﺳﻮل ﻣﯽ ﺧﻮاﻫ ﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﯿﺮون."
دوﺳﺘﻢ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺎ رﺳﻮل ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. ﺷﺐ رﻓﺘﯿﻢ ﻓﺮﺣﺰاد.
دور ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﻓﺮدا ﻋﺎزﻣﯿﻢ."
ﮔﻔﺘﻢ:"ﭼﯽ؟ﺑﻪ اﯾﻦ زودي؟"
ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﺟﺰو ﻫﻤﺎن ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ اﻋﻼم ﺷﺪه ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮوﯾﻢ."
ﻣﺮﯾﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ:"ﻣﺎ ﮐﯿﻪ؟"
ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ و داداش رﺳﻮل."
ﻣﺮﯾﻢ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﻧﻖ زدن ﮐﻪ «ﻧﻪ رﺳﻮل،ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮوي.ﻣﺎ ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده اﯾﻢ.اﮔﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮت ﺑﯿﺎد ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ؟"
💞ﻣﻦ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮدم،وﻟﯽ دﯾﺪم اﮔﺮ ﭼﯿﺰ ي ﺑﮕﻮﯾﻢ،ﻣﺮﯾﻢ روﺣﯿﻪ اش ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد.آن ﻫﺎ ﺗﺎزه دو ﻣﺎه ﺑﻮد ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ.ﺑﺎز ﻣﻦ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﻮدم.....
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
💞{ﭼﺸﻢ ﻫﺎش رو ي ﻫﻢ ﻧﻤﯽ رﻓﺖ. ﺧﻮاﺑﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻣﻨﻮچهر ﻧﮕﺎه کرد. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﭼﺸﻢ ﻫﺎي او ﭼﻪ رﻧﮕﯽ اﻧﺪ، ﻗﻬﻮه اي، ﻣشکی ﯾﺎ ﺳﺒﺰ؟ اﻧﮕﺎر رﻧﮓ ﻋﻮض ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. دﺳﺖ ﻫﺎي او را در دﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺖ و اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ را داﻧﻪ داﻧﻪ ﻟﻤﺲ ﮐﺮد. ﺧﻨﺪه ي ﺗﻠﺨﯽ ﮐﺮد. دو ﺗﺎ ﺷﺴﺖ ﻫﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ اﻧﺪازه ﻧﺒﻮدﻧﺪ. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺑﻮد. ﺳﺮﮐﺎر ﭘﺘﮏ ﺧﻮرده ﺑﻮد روی انگشتش .
ﻣﻨﻮچهر ﮔﻔﺖ: "ﻫﻤﻪ دوﺗﺎ ﺷﺴﺖ دارﻧﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺴﺖ دارم ﯾﮏ ﻫﻔﺘﺎد."
💞ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻫﻤﻪ ي اﯾﻨﻬﺎ را در ذﻫﻨﺶ ﻧﮕﻪ دارد. ﻻزﻣﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ي دﻧﯿﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺮا از ﺗﻮ ﺟﺪا ﮐﻨﺪ.ﯾﮏ ﻋﺸﻖ دﯾﮕﺮ، ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺧﺪا،ﻧﻪ هیچ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻐﻀﺶ را ﻗﻮرت داد، دﺳﺘﺶ را زﯾﺮ ﺳﺮش ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ:"ﻗﻮل ﺑﺪه زﯾﺎد ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ." اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﻧﻮﺷﺘﻦ زﯾﺎد ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺟﻨﮓ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ.آﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ:"ﺣﺪاﻗﻞ ﯾﮏ ﺧﻂ." }ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﺳﺖ فرشته را ﮐﻪ ﺑﯿﻦ دﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد ﻓﺸﺎر داد. ﻗﻮل داد ﮐﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ،ﺗﺎ آن ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ.
💞زﯾﺎد می نوشت ،اﻣﺎ ﻫﺮ دﻓﻌﻪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﻪ اش ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﯾﺎ ﺻﺪاش را از ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم، ﺗﺎزه ﺑﯿﺸﺘﺮ دل ﺗﻨﮕﺶ ﻣﯽ ﺷﺪم. ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ را رﺳﻮل ﯾﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻪ از ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ ﻣﯽ آوردﻧﺪ و ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎي ﻣﻦ و وﺳﺎﯾﻠﯽ را ﮐﻪ ﺑﺮاش ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎر ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ ﺑﻪ دﺳﺘﺶ. رﺳﻮل ﺗﮑﻨﺴﯿﻦ ﺷﯿﻤﯽ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎرش هر ﭼﻨﺪ وﻗﺖ ﯾﮏ ﺑﺎر می آﻣﺪ ﺗﻬﺮان.
💞با خودم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﯾﮕﻪ ﻣﺎل ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ. دﯾﮕﺮ رﻓﺖ. از اﯾﻦ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم.
ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽ رفتیم ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺧﺎﻧﻮاده،ﻣﺠﺮوح ﻫﺎ را ﻣﯽ آوردﻧﺪ آﻧﺠﺎ.ﯾﮏ ﺑﺎر ﻣﺠﺮوﺣﯽ را آوردﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﻬﻠﻮش ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮرده ﺑﻮد و اﺳﺘﺨﻮان دﺳﺘﺶ ﻓﺮو رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮش.ﺑﻪ دوﺳﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ:"ﻣﻦ اﻻن اﯾﻨﻬﺎ را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ.ﺣﺎﻻ ﮐﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را می ﺑﯿﻨﺪ؟"
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
08[shia-leaders.com].mp3
9.93M
🎵 #صوت_شهدایی
✨هنوز باب شهادت رو نبستن آی رفیقا
🎤🎤 #حاج_مهدی_رسولی
✅ پیشنهاد دانلود
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💢چقدر دلمـ❤️ میخواهد #شهید_شوم
⇜رفتنم #رنگی
⇜تابوتمـ⚰ رنگی
⇜روبان عکسم رنگی
⇜ #بهشتم رنگی
💢رنگی به رنگ های پرچمـ🇮🇷
✓رفتنی سرخ❣
✓آخرتی #سپید
✓یادمانی سبز
#خدایا_میشود⁉️
#اللهم_الرزقنا_شهادة❤️
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_5822205409590509673.mp3
10.65M
⭕️داستان زیبا وتاثیر گذار
💠حکمت خدا
🔺حجت الاسلام #عالی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_6017038535024968563.mp3
2.22M
🎧 #بشنویم | یاد شهیدان
🎯 عزیزان من، از #یاد_شهیدان غفلت نکنید...
#امام_خامنه_ای
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید مهدی #نوروزی معتقد بود باید مقابل داعش ایستاد👊، وطنی باشد یا غیروطنی. شهید نوروزی صدها کیلومتر
محمدهادی 20 روزه بود🍼
که #گریه عجیبی میکرد...😭
آن موقع در تهران تنها بودیم، خانوادهام نزدیکام نبودند...😥🍃
زنگ زدم که آقامهدی بچه دارد #عجیب گریه میکند....
از وقتی که به دنیا آمده بود #آرام بود و اصلاً گریه نمیکرد.☺️
به من گفتند گوشی را روی آیفون بگذار تا صدایاش کنم🙂
و بچه پس از شنیدن صدای پدرش در آغوشام #خوابید☺️😴
بدون اینکه شیری بخورد یا لازم باشد تکاناش بدهم.🍃
#شهید_مهدی_نوروزی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
محمدهادی 20 روزه بود🍼 که #گریه عجیبی میکرد...😭 آن موقع در تهران تنها بودیم، خانوادهام نزدیکام نب
8⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠از شهدا الگو بگیریم
🔰روزی که #خواهــر آقا مهدی از من پرسید :اگر همسر آینده ات #ماموریت زیاد برود چه کار میکنی⁉️بدون معطلی گفتم :آن موقع دیگه #همسرم هستن و هر امری کنند بر من واجبه✅ که اطاعت کنم.»😉
🔰حرفی که کار خودش را کرد و #آقامهــدی و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما🏡 کشاند . رفتیم که #باهم صحبت کنیم و آشنا شویم💞
🔰آقا مهدی به من گفت :من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید #شهادت الان هم قوه قضائیه هستم انشاءالله #تاشهادت🌷 همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪
🔰این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدندو تمام مدتی که عاقد #صیغه_عقد محرمیت را می خواند،
تربت📿 #سیدالشهدا(ع) را در دستش میدیدم،آن شب حجب و #حیا را در چشمان مهدی میدیدم😍.
🔰 اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم🙈من هروز بیشتر #عاشقش میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم😌. #تمام_دنیایم آقا مهدی شده بود
🔰وقتی #خوشحالی اش را میدیدم گذر زمان⌛️ را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم😍
#راوی_همسر_شهید
#شهید_مهدی_نوروزی 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #کلام.شهید 🔰می روم تا #انتقام سیلی #مادرم رابگیرم. 🔰#همسرعزیزم خودت میدانی که چقدر #دوس
#سیره_شهید 📖🔎
پدر شهید می گفتند:
زمانی که شهید بزرگوار قرار بود به
جبهه مقاومت #اعزام شود، در پاسخ
به این سوال که هنوز رهبری #فتوای_جهاد نداده است،
گفت:
«مگر حتما باید عرصه #تنگ شود تا
آقا اذن جهاد بدهد، قبل از آنکه عرصه
تنگ شود باید برویم تا آقا #اطمینان_خاطر یابند.»
#شهید_حسین_هریری🌷
#آتش_به_اختیار✌️
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید_صدرزاده: وقتی دوستان دانشگاهی بهش #زنگ میزدن که فقط یه مدت سوریه نرو فقط #یک.ترم از درست
✍همسر شهید :
هنوز حرفهایی که در جلسه #خواستگاری مطرح کردم یادم هست
صحبت هامون #خیلی طول نکشید👌کوتاه بود و در همون فرصت کوتاه چند باری روی یک نکته #تاکید داشت
می گفت : من یه #همسنگر می خوام❤️✌️
بعد از چند سال بهش گفتم: الان که زمان #جنگ نیست؛ پس دلیل اون همه تاکید بر همسنگر بودن چی بود؟
گفت: جنگ ما جنگ نظامی نیست؛ جنگ #فرهنگیه
دوست دارم #همسرم پا به پای من مشغول #کار_فرهنگی باشه ...
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فتنہ هارا یڪ بہ یڪ همچون علی در نطفہ ڪُشت👎 ڪی ڪند درڪار زار این #شیر بر روباه پشت🚀 غم ندارد #شیعہ
♻️ جنگ با «گرگها» سختتر است یا جنگ با «موریانهها»⁉️
🔰 وقتی گرگ حمله میکند، با صدای بلند حمله میکند؛ و فرصتی برای واکنش دارید؛ فرار یا مقاومت... اما وقتی موریانه هجوم میآورد، از همان ابتدا بیسروصدا و تنها به جان محصولات میافتد، زمان میبرد تا به هدف برسد.
ایستادن در برابر گرگ، شجاعت میخواهد؛ اما دفع خطر موریانهها بصیرت...
بصیرت سواد نیست، بینش است.
✅ بصیرت؛ یعنی نگاهت به "شخص" نباشد، بلکه همواره به "شاخص" چشم بدوزی❗️
✅ بصیرت؛ یعنی بدانی حتی مسجد، میتواند "مسجد ضِرار" باشد و پیامبر، آن را خراب کند و به زباله دانیِ شهر تبدیل نماید❗️
✅ بصیرت؛ یعنی قرآنِ صامت روی نیزه، تو را از قرآنِ ناطق منحرف نکند❗️
✅ بصیرت؛ یعنی بدانی جانباز صفین، میتواند قاتل حسین در کربلا باشد❗️
✅ بصیرت؛ یعنی بدانی در جنگ با فتنه، نمیتوانی آغازگر باشی اما تا ضربه نهایی، نباید از پا بنشینی❗️
✅ بصیرت؛ یعنی "مالک اشتر"ها را به تندروی و "ابوموسی اشعری"ها را به اعتدال، نشناسی❗️
✅ بصیرت؛ یعنی بدانی "معاویه"ها به سست عنصرهای سپاهِ علی دل بستهاند❗️
✅ #بصیرت؛ یعنی بدانی تاریخ، تکرار میشود؛ نه با جزئیاتش، بلکه
با خطوط کلیاش...
#فتنه_های_جدید
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#در_محضر_شهید 2⃣3⃣ سختے ها را تحمـل کنید، این انقلاب بـا نهایـت اقتـدار و توان به انقلاب جهانے امام
🔸علت مفقود شدن جنازه حاج همت🌷 #نداشتن_سر در بدن او بود. چند روز قبل از شهادت #حاج_عباديان مسئول تداركات لشكر يك دست لباس👕 به حاجي داده بود و ما از روي همان لباس توانستيم حاجي را #شناسايي كنيم و پيكر مطر ايشان⚰ را به تهران بفرستيم.
🔸پس از فروكش كردن درگيريها به #دوكوهه و از آنجا هم براي تشييع جنازه شهيد همت🌷 به تهران رفتيم. پس از تشييع در تهران جنازه شهيد همت را بردند به زادگاهش«قمشه»- #شهررضاي سابق- و در آنجا به خاك سپردند.
💢البته در #بهشت_زهرا نيز قبري به يادبود او بنا كردند
#شهید_محمدابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠عشق به فرزند یا شهادت؟ خیلی #مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند و همیشه میگفت: «پس این بچه
💢خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل #شعر و آواز🎵 میخواند. یادم هست یکبار که میخواستم #نماز بخوانم، گفتم:« چقدر سر و صدا میکنی! کمی آرام باش☺️» چون #شلوغ میکرد و تمرکز نداشتم.
💢با خنده گفت: « #زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش #سروصداهای_میثم بود»." 😔
زهره نجفی همسر شهید مدافع حرم
#شهید_میثم_نجفی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh