🌷شهید نظرزاده 🌷
گاهی یک #حدیث یا جمله قشنگ که پیدا میکرد، با ماژیک مینوشت روی کاغذ📝 و میزد به دیوار،بعد در موردش ب
2⃣8⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰در ستاد لشگر بودیم. #شهیدزین_الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی #خودمانی با او صحبت می کرد👥. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.
🔰آن برادرم دائم #تندی می کرد و جوش می زد😠. آقا مهدی با نرمی و #ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی🔪 ضامن دارد از جیبش درآورد😧، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: « #حرف_حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد.
🔰خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم #آقامهدی می خندد😄. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش #کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد👌.
🔰ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از #همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند✅.
🔰بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد #فرمانده یکی از گردانهای لشگر✌️!
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#علی_حاجی_زاده از فرماندهان خط شکن لشکر 17 علی بن ابیطالب از ماشینی🚕 که #آقا_مهدی(شهید مهدی زین الد
6⃣0⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰جزیره مجنون بود و موتوری🏍 که #آقامهدی هر چه وساطت می کرد تا آن را به کسی بدهم فایده ای نداشت🚫 که نداشت تا اینکه یک روز متوجه شدم، موتور نیست😳، به سرعت خودم را به آقا مهدی رساندم و گفتم #موتورم نیست شما ندیدید کی آن را برداشته⁉️
🔰آقا مهدی لبخندی زدو گفت: نگران نباش، من موتورت را دادم به #حاج_همت، او به موتور احتیاج داشت و من هم نتوانستم بهش جواب رد✘ بدهم.
🔰چند ساعتی ⌚️گذشت که خبر #شهادت حاج همت رسید😔. او در حالی که بر روی موتور سوار بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره💥 به شهادت رسیده بود🕊.
🔰48 ساعتی به #شهادت_آقامهدی مانده بود که با هم با ماشینی🚕 که به دستور او به من واگذار شده بود، به مقر لشکر که در #سردشت بود، آمدیم. آن شب🌙 را با آقا مهدی گذراندیم و برای من بسیار خاطره انگیز شد. فردا صبح آقا مهدی از من #سوئیچ ماشین را خواست که من در جواب درخواستش گفتم: نکند این ماشین هم مانند موتور 🏍شهید همت در #جزیره_مجنون بشود🙁؟!
🔰در هر حال کلید ماشین🚕 را به او دادم و خودم راهی #مهاباد شدم. همان شب بود که یکی از بچه های شاهرود در خواب دیده بود که هواپیماهای بعثی🛩 مقر لشکر را بمباران کرده اند💥 و همه بچه ها از ناراحتی #قلبشان آتش گرفته🔥 است.
🔰دلم به شور افتاد😰 و فردا صبح برای تعبیر خواب به سراغ یکی از بچه ها رفتم که او گفت: #صدقه بدهید و دفع بلا کنید که قرار است بلایی سر لشکر بیاید😱.
🔰هنوز چند ساعتی⌚️ نگذشته بود که #آقامهدی و آقا مجید در حالی که هر دو سوار بر همان ماشین بودند به #شهادت رسیدند😭.
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اربعیـن پایِ پیـاده ... بہ حـرم می آییم میشود پخش در عالم خبـرِ #نوڪرهـــا ...🍃 #شهید_مهدی_نورو
8⃣2⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠پیاده روی اربعین
🔰آقا مهدی همیشه به بنده می گفتند که سفر زیارتی #امام_حسین(ع) را هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی ترک نکن❌! حتی اگر شده سالی یک مرتبه آن هم در موقع #اربعین شهادت امام حسین(ع) خود را به کربلا برسان.
🔰حتی اگر شده فرش خانهات را بفروش💴 و مقدمات سفر #کربلا را مهیا کن و این سفر را ترک نکن🚫 و این شاخص ترین سخنی بود که آقا مهدی درباره سفر #اربعین به بنده می گفتند.
🔰رفتار قابل توجه که در طول مسیر #پیادهروی اربعین از آقا مهدی دیدم این بود که ایشان همواره در طول مسیر قدم به قدم همراه ما میآمد 👥و اینگونه نبود که بخواهد دچار لحظهای #بیتوجهی شود و حتی اندکی جلوتر یا عقبتر از ما راه برود تا ما اذیت شویم☺️.
🔰در طول #سفراربعین هر گاه برای استراحت در نقطهای مینشستیم ایشان همان جا کفشهای مرا👡 بیرون میآورد و میگفت #کف_پاهایت را مالش میدهم تا درد پاهایت که از پیادهروی زیاد ناشی شده است کاهش پیدا کند😌.
🔰خاطره شیرین دیگری که از آخرین سفر مشترک مان 💞به کربلا در پیادهروی #اربعین در یادم مانده است این است که در بخشی از راه باران 🌧شروع به باریدن کرد، فرزندمان👶 هم در همان زمان گریه میکرد و غذا میخواست.
🔰در آن زمان #آقامهدی پتو بالای سرم گرفت که باران روی سرم نریزد ⭕️و گفتند شما اینجا بنشیند و به بچه غذا دهید من همانجا نشستم و به #آقاهادی غذا دادم.
راوی:همسرشهید
#شهید_مهدی_نوروزی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂هرکس که بر سرش زده #باعشق سر کند 🍃باید هواى داشتن #دردسر کند 🍂باید هر آنکسى که پى وصل💞 میرود 🍃ت
3⃣4⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠خاطره یکی از رزمنده های #یگان_فاتحین
🔰سال گذشته برای #عملیات_محرم عازم #سوریه شده بودیم بعد از رسیدن به دمشق ما رو سوار اتوبوس ها🚌 کردند. قبل از سوار شدن به اتوبوس حسابی مارو توجیه کردند که تو مسیر از ماشینها پیاده نشیم🚫 و کلی از این دست #تذکرها.
🔰اتوبوس ها حرکت کردند ماهم با رفیقامون کنار هم👥 نشسته بودیم روحیه بچه ها خیلی #عالی_بود، مقصد ما #حلب بود 💥اما به خاطر شرایط و خوردن به تاریکی شب🌚 مجبور بودیم شب را در #حماء بمانیم.
🔰حدود نماز مغرب📿 بود رسیدیم به مقر اصلی حماء که قرار بود #شب را آنجا بمانیم جمعیت نیروها زیاد بود. بعد از نماز زیارت عاشورا📖 و بعد هم شام رو خوردیم🍲 کم کم #هوا_سرد شده بود نیروهایی که تو اون مقر بودند برامون #پتو آوردند و خودشون پتو هارو تقسیم میکردند.
🔰من با #رفقام حلقه زده بودیم و مشغول حرف زدن بودم که نفری که پتو تقسیم میکرد #رسید به ما، ناگهان سرم رو بلند کرده که پتو رو بگیرم که یه دفعه خشکم زد😦
🔰کسی که پتو تقسیم میکرد کسی نبود به جز #مهدی_حسینی تا دیدمش بی اختیار پریدم بغلش💞 کلی ذوق کردم😍 اونم کلی خوشحال شد. کلی باهم حرف زدیم بهش گفتم حاج مهدی اینجا چیکار میکنی⁉️ گفت داداش خدمتگزاری رزمنده رو انجام میدم بهش گفتم سمتت چیه؟
گفت: #هیچ_کارم اینجا میبینی که دارم پتو پخش میکنم!!!
🔰بعد از حدود یه ساعت⌚️ حرف زدن بهم گفت برو #بخواب صبح زود باید حرکت کنی بعد از هم خداحافظی👋 کردیم گفت فردا میبینمت #داداش.
🔰قبل از اذان📣 بیدارمون کردند و رفتیم برای نماز خوندن بعداز #نمازجماعت صبح گفتن به خط بشیم با تمام تجهیزات؛ #فرمانده مقر و مسئول انتقالمون به حلب میخواست صحبت های نهایی رو انجام بده✅
🔰تمام نفرات به خط شدیم👥 که فرمانده بیاد که دوباره مات شدم😧. #آقامهدی دیدم داره میاد پیش نیروها و با همون #لحن_زیبا و لبخند همیشگی🙂 شروع کرد برای نیروها صحبت کردند. بعد از تموم شدند حرفای آقا مهدی خواستیم سوار اتوبوس🚌 بشیم بهش گفتم :
حالا تو هیچکاره ای با معرفت⁉️
گفت : داداش دعا کن #عاقبت_بخیربشیم
که عاقبت بخیر هم شد🌷
#شهید_سیدمهدی_حسینی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
محمدهادی 20 روزه بود🍼 که #گریه عجیبی میکرد...😭 آن موقع در تهران تنها بودیم، خانوادهام نزدیکام نب
8⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠از شهدا الگو بگیریم
🔰روزی که #خواهــر آقا مهدی از من پرسید :اگر همسر آینده ات #ماموریت زیاد برود چه کار میکنی⁉️بدون معطلی گفتم :آن موقع دیگه #همسرم هستن و هر امری کنند بر من واجبه✅ که اطاعت کنم.»😉
🔰حرفی که کار خودش را کرد و #آقامهــدی و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما🏡 کشاند . رفتیم که #باهم صحبت کنیم و آشنا شویم💞
🔰آقا مهدی به من گفت :من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید #شهادت الان هم قوه قضائیه هستم انشاءالله #تاشهادت🌷 همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪
🔰این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدندو تمام مدتی که عاقد #صیغه_عقد محرمیت را می خواند،
تربت📿 #سیدالشهدا(ع) را در دستش میدیدم،آن شب حجب و #حیا را در چشمان مهدی میدیدم😍.
🔰 اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم🙈من هروز بیشتر #عاشقش میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم😌. #تمام_دنیایم آقا مهدی شده بود
🔰وقتی #خوشحالی اش را میدیدم گذر زمان⌛️ را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم😍
#راوی_همسر_شهید
#شهید_مهدی_نوروزی 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾ازدواج مهدی باکری مصادف با #شروع_جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت😟 او بود. دو روز بعد از عقد💍
#شهادت_هنر_مردان_خداست
🔰یکی از برادرهام #شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های #غروب رسیدیم به لشکر.
🔰باران تندی⛈ هم می آمد. من رفتم دم #چادر_فرماندهی، اجازه بگیرم برویم تو. #آقا_مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت: قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم.
🔰 صبح که داشتیم راه می افتادیم، #مادرم بهم گفت: برو #آقامهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم. توی #لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.
🔰یکی بهم گفت: آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. گفتم: چرا؟ گفت: دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد
#شهید_مهدی_باکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸چند تا از بچه ها کنار آب جمع شده بودند. یکیشان برای #تفریح، تیراندازی💥 می کرد توی آب. #زین_الدین سر
°•🔰فرمانده بی ادعا
🔹توی تدارکات لشکر، یکی دو شب🌙، می دیدم #ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه‼️
🔸یک شب، مچش را گرفتیم. #آقامهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های #شب با من☺️»
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰همسر شهید قره محمدی: 🌹مهدی دفعه اول که می خواست سوریه برود، خیلی نذر و نیاز کرد و از من هم رضایت
✍#خاطرات_شهید📃
🌴یکی از سربازش تعریف میکرد که یه شب تابستونی که کشیک خودش بوده به دوستش میگفت الان #فرمانده(حاج مهدی) میاد سرکشی با ماشین تویوتا کولردار.
اون چه میدونه ما تو این برجک از گرما میسوزیم
💐بعداز مدتی میبینه فرماندشون که #آقامهدی باشه میاد برا سرکشی اونم با دوچرخه🚲
🍃بعد ازشون میپرسه چی دوست دارین.اونا هم میگن بستنی. با دوچرخه میره براشون بستنی میخره.
#شهید_مهدی_قره_محمدی🌷
#پاسدار_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
به برادرش مجید زنگ زده بود📞 گفته بود: 🔸 #آقا منو دعوت کرده. خوب به حرفهام گوش کن! 👈مواظب مامان و
#خاطرات_شهید
🔸بارها از او خواستیم لباس مشکی خود را از تن در آورد اما او قبول نمیکرد❌ میگفت تا دنیا دنیاست ما عزادار #حضرت_زهرا(س) هستیم
🔹یک روز زن همسایه که با یک جعبه شیرینی🍱 برای عیادت آمده بود گفت خوبیت ندارد شما مریض هستید و مهدی #مشکی پوشیده
🔸به مهدی گفتم #اقامهدی مردم فکر میکنند تو همیشه عزادار هستی. اما مهدی گفت: کی گفته ما عزادار نیستیم⁉️ ما تا قیام قیامت عزادار حضرت زهرا و بچه هاشیم 😔
•فقط دو پیراهن طوسی و قهوه ای داشت که ایام #میلاد به تن میکرد
راوی: مادرشهید
#شهید_مهدی_عزیزی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
1⃣ #قسمت_اول
💟بابام همیشه میگفت: تا جایی که بتونم شرایط تحصیلتونو فراهم میکنم دیپلمو که گرفتیداگه #خواستگار خوبی اومد، نباید بهونه بیارید❌ بعد ازدواج اگه شوهرتون راضی بود ادامه تحصیل بدید. مامانم هر از گاهی از زندگی ائمه(ع) برامون میگفت: تا راه و رسم #شوهرداری رو یاد بگیریم
💟به تنها چیزی که فکرشم نمیکردم ازدواج بود☺️ اگه خواستگاری هم میومد ندیده و نشناخته ردش میکردم و می گفتم: میخوام درس📖 بخونم و به آرزوهام برسم. همون روزا بود که #آقامهدی به خونه مون رفت و آمد میکرد خیلی سر به زیر و آقا بود
💟فصل امتحانات نهایی بود، تو حیاط بودم که زنگ🔔 در به صدا در اومد و آقا مهدی یا الله گویان وارد حیاط شد سریع #چادر گلدارمو سر کردم و رفتم جلو در و سلام دادم. آقا مهدی که دید من دسپاچه شدم سرشو انداخت پایین و با همون شرم و حیای همیشگیش جواب سلاممو داد. نگاش که به کتاب📕 تو دستم افتاد، گفت: امتحان دارین #طاهره_خانوم...؟
💟نمیدونم چرا خشکم زده بود الان که یاد اون روز میفتم، خندم میگیره😅 با مِن و مِن کردن گفتم: "بله امتحان زبان..." واسم آرزوی موفقیت کرد. هنوز حرفاش تموم نشده بود که دویدم داخل خونه. یه بارم نزدیک ساعت امتحانم⌚️ بود وسایلمو جمع کرده بودم که برم مدرسه که یهو دیدم با لباس #سربازی دم دره، تازه اومده بود مرخصی
💟مثه همیشه با همون حیا و #نجابتش سرشو انداخت پایین و از جلو در رفت کنار تو مسیر مدام به این فکر میکردم که چقد ایشون مقید به سر زدن به فامیله. البته خودمو اینطور قانع میکردم که آقا مهدی #دوست_داداشمه. واسه همینم هست که میاد خونه مون. کم کم زمزمه علاقه #آقا_مهدی به من♥️ تو خونواده شنیده شد
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
2⃣ #قسمت_دوم
💟پدر بزرگم خیلی دوسش داشت و همیشه به پدر و مادرم میگفت: اگه این پسر اومد خواستگاری دخترت، نکنه جواب رد⛔️ بهش بدید. آقا مهدی که بالاخره دلو به دریا زده بود. موضوعو با #داییم در میون گذاشت. دایی هم به پدر و مادرم گفت و اونام به من این وسط همه راضی بودن ... بجز من...😬
💟که اصلا تو این چیزا نبودم و #ازدواج فامیلی رو هم کلاً دوست نداشتم. بابام میگفت: تو همه رو ندیده رد میکنی حداقل بذار اینا بیان اول خوب بسنج بعد جواب بده. بالاخره یه روز دمدمای ظهر بود، که #آقامهدی با #مادرش اومد خونه مون سربه زیر و با حیا اونقد به گلای قالی خیره شده بودیم که گردن درد گرفتیم من که از قبل تصمیممو واسه جواب منفی❎ دادن گرفته بودم
💟با یه قیافه بی تفاوت نشستم😐 هیچ شناختی ازش نداشتم با اینکه فامیل بودیم. احساس غریبی میکردم و معذب بودم. اضطراب و دلهره ی زیادی داشتم صحبتاشو با معرفی کلیات اخلاقی شروع کرد. از اخلاقیاتش گفت و توقعات که از#همسر_آینده ش داره، کم کم هر چی بیشتر از خودش میگفت دید من نسبت بهش عوض میشد
💟اصلا طوری شده بود که با اشتیاق تموم مجذوب حرفا و برنامه هاش شده بودم😍 تا جایی که دو ساعت از صحبت هامون گذشت و من اصلا متوجه گذشت زمان نشدم. در عرض این #دوساعت، منی که هیچ شناختی ازش نداشتم و با کلی اضطراب پیشش نشسته بودم به شخصیتش علاقه مند شده بودم انگار سالهاست که میشناسمش☺️
#ادامه_دارد ....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 💟قرار بود بره#مأمو
❣﷽❣
📚 #رمان
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
💟شب #تحویل_سال سفره هفت سینو با کمک و سلیقه هم چیدیم، از عصر اون روز درد😣 خفیفی رو احساس میکردم مثل همیشه حواسش به حال و هوام بود. گفت: #خانومی_خوبی؟ میخوای بریم دکتر...؟ دستامو تو دستش گرفت و شروع کرد آروم آروم نوازش کردن
💟آیت الکرسی میخوند و با لبخند زیباش، تحمل اون لحظاتو برام شیرین و ممکن میکرد. دردم شدیدتر شد و رفتیم بیمارستان، باید بستری🛌 میشدم. تنها ناراحتیم این بود که باید دور از #آقامهدی چند ساعت با درد دست و پنجه نرم میکردم
💟به قدری ارتباط معنوی و قلبیمون💞 زیاد بود که تموم اون لحظات حضورشو کنارم حس میکردم. دمدمای صبح بود که امید پا به دنیای زیبا و عاشقونه من و باباش♥️ گذاشت. یکی از #بهترین لحظات زندگیمونو کنار هم روز عید سال نو جشن گرفتیم اون روز اشکای #شوقمون بعد از در آغوش کشیدن بچه مون خاطره ای شد بیاد موندنی
💟دستای کوچولوشو گرفت و با لبخند نگاشون میکرد و میبوسید دستامو تو دستاش گرفت و گفت: بخاطر زحمتی که واسه حمل امید کشیدی واسه اذیتهایی که شدی #حلالم_کن. خداروشکر که هر دوتون سالمین. خیلی ازت ممنونم عزیزم😍 لحظه به لحظه با ابراز محبتش💖 به من و امید خوشحالی وصف ناشدنیشو نشون میداد
💟 #نماز_شکرشو که خوند با همون ذوقی که داشت، با خونواده ها تماس گرفت و خبر تولد و سلامتی من و امید و بهشون داد😍
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم
💟داخل خونه گاهی میشِست كنار بچه و مدت زیادی فقط عاشقونه محو تماشای بچه میشد به شوخی میگفتم: بسههه دیگه...بچه ندیده... حسودیم شد☹️ چقد نگاش میکنی…؟؟؟ منو فراموش کردیااااا. میگفت: شما که#تاج_سر منی خانومِ گل منی🌺 تازه شم حالا که #عزیزترم شدی. مگه میشه من فرشتَمو فراموش کنم...؟!
💟امید خیلی کوچولوعه. وقتی نگاش میکنم باور کن دلم آب میشه. نگاش کن چقد معصوم و ناز خوابیده😍بعد با صوت قشنگش واسمون #زیارت_عاشورا یا قرآن میخوند. غبطه ميخوردم به اون همه لطافت روح و طبع پاکش. همیشه سفارش میکرد با #وضو و ذکر "بِسْمِ ألْلّهِ ألْرَّحْمَنِ ألْرَّحِیمِ" بچه رو شیر بدم
💟نگهداری از بچه هم شیرین بود هم گاهی سخت. بیتابی که میکرد ازم میگرفتش، دورش میداد و آروم آروم😌 تو گوشش زمزمه میکرد نمیدونم چه حسی بود. که به محض در آغوش گرفتن و شروع زمزمه های #آقامهدی انگار که آب رو آتش پاشیده باشی، آروم و ساکت میشد
💟بهش گفتم: گمون کنم امید به صدای تو بیشتر از آغوش من💞 عادت کرده این دفعه که بغلش کردی و براش میخونی وسطش مکث کن، ببینیم چیکار میکنه. خندید و گفت: آخه تو چرا اینقد حسودی میکنییی...؟؟؟ خب بچه به صوت #قرآن و دعا عادت کرده، اذیتش نکن
💟گفتم: نه دیگههه، جاااان من😉 یه بار امتحان کن...باشههه...؟ گفت: #امان از دست تو زدیم زیر خنده😄
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃بند دلم پاره شد و عکس های سنجاق شده به آن می رقصند و از مقابل چشمانم رد می شوند. عکس #فاطمه با پدرش، همان روزها که تنها فرزند خانواده بود و به قول #آقامهدی، مادرِ بابا بود. آنقدر محبت این دختر در دل پدر ریشه زده بود که مرهم #دلتنگی های پدر برای مادرش بود.
🍃صدای ترک های #دلم را می شنوم و این بار عکس #زهرا و پدر به من لبخند می زند. پرنسس بابا بود و عاشق پدر؛ اینکه #دخترها_باباییاند را همه می دانند. زهرا هم با دستهای کوچکش برای آرزوی پدر دعا می کرد. اشک هایم سرازیر میشوند و چشمان تارشده از #اشکم، به عکس #محمدجواد و آقا مهدی روشن می شود همان لحظه وداع، محمد جواد در خواب بود، پدر با یک بوسه و یک نوازش که هنوز گرمایش بر تن پسر مانده، از او دل کند.
🍃اشک هایم از هم سبقت گرفته اند اما عکس #همسر_شهید، قصه جدیدی است. نذر کرده بود این بار خودش همسرش را راهی دفاع از حرم #حضرت_زینب کند. رفت پیش فرمانده و خواهش کرد که همسرش بازهم راهی شود. نشست و تمام لحظه های باقی مانده از حضور همسرش را نظاره کرد و بخاطرش سپرد. عکس هایی که شریک زندگی اش آماده می کرد برای #شهادتش، وصیت نامه ای که برای روز های نبودنش می نوشت. در ظاهر می خندید اما خدا می داند که در دلش چه می گذشت. اشک هایش این بار به دادش رسیدند.
🍃بدرقه کرد #همسرش و به یک چشم بر هم زدنی خود را در #معراج دید، در بالای سر پدر بچه هایش. فاطمه پنج ساله به چهره بابا نگاه می کرد و گریه می کرد. زهرای سه ساله چقدر شبیه #سهساله_ارباب شده بود و سر بابا را نوازش می کرد. و اگر محمد جواد لب می گشود و بابا می گفت چه میشد. نسیمی می وزد و این بار آخرین عکس را می بینم. دل داغدار فاطمه و زهرا با سنگ سرد #مزار مرهم می یابد. همسر شهید درد و دل می کند با شهیدش از روزی که محمد جواد تب کرده بود و در خواب فقط سراغ #پدر را می گرفت....
✨ #شهادتت_مبارک آقا مهدی، به حرمت نازدانه هایت دعایمان کن🤲
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_مهدی_قره_محمدی
📅تاریخ تولد : ٢٨ شهریور ۱٣۵٨
📅تاریخ شهادت : ٢۱ آذر ۱٣٩۶
📅تاریخ انتشار : ۲۰ آذر ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : دیرالزور_سوریه
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سالروز شهادت شهید مهدی قره محمدی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃بند دلم پاره شد و عکس های سنجاق شده به آن می رقصند و از مقابل چشمانم رد می شوند. عکس #فاطمه با پدرش، همان روزها که تنها فرزند خانواده بود و به قول #آقامهدی، مادرِ بابا بود. آنقدر محبت این دختر در دل پدر ریشه زده بود که مرهم #دلتنگی های پدر برای مادرش بود.
🍃صدای ترک های #دلم را می شنوم و این بار عکس #زهرا و پدر به من لبخند می زند. پرنسس بابا بود و عاشق پدر؛ اینکه #دخترها_باباییاند را همه می دانند. زهرا هم با دستهای کوچکش برای آرزوی پدر دعا می کرد. اشک هایم سرازیر میشوند و چشمان تارشده از #اشکم، به عکس #محمدجواد و آقا مهدی روشن می شود همان لحظه وداع، محمد جواد در خواب بود، پدر با یک بوسه و یک نوازش که هنوز گرمایش بر تن پسر مانده، از او دل کند.
🍃اشک هایم از هم سبقت گرفته اند اما عکس #همسر_شهید، قصه جدیدی است. نذر کرده بود این بار خودش همسرش را راهی دفاع از حرم #حضرت_زینب کند. رفت پیش فرمانده و خواهش کرد که همسرش بازهم راهی شود. نشست و تمام لحظه های باقی مانده از حضور همسرش را نظاره کرد و بخاطرش سپرد. عکس هایی که شریک زندگی اش آماده می کرد برای #شهادتش، وصیت نامه ای که برای روز های نبودنش می نوشت. در ظاهر می خندید اما خدا می داند که در دلش چه می گذشت. اشک هایش این بار به دادش رسیدند.
🍃بدرقه کرد #همسرش و به یک چشم بر هم زدنی خود را در #معراج دید، در بالای سر پدر بچه هایش. فاطمه پنج ساله به چهره بابا نگاه می کرد و گریه می کرد. زهرای سه ساله چقدر شبیه #سهساله_ارباب شده بود و سر بابا را نوازش می کرد. و اگر محمد جواد لب می گشود و بابا می گفت چه میشد. نسیمی می وزد و این بار آخرین عکس را می بینم. دل داغدار فاطمه و زهرا با سنگ سرد #مزار مرهم می یابد. همسر شهید درد و دل می کند با شهیدش از روزی که محمد جواد تب کرده بود و در خواب فقط سراغ #پدر را می گرفت....
✨ #شهادتت_مبارک آقا مهدی، به حرمت نازدانه هایت دعایمان کن🤲
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
#شهید_مهدی_قره_محمدی
📅تاریخ تولد : ٢٨ شهریور ۱٣۵٨
📅تاریخ شهادت : ٢۱ آذر ۱٣٩۶
🕊محل شهادت : دیرالزور_سوریه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh