#سیره_شهدا 🌷
🔸مادرش میگوید: یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان🏘 تماس گرفت، #احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت! پرسیدم احمدرضا که بود⁉️ گفت: یکی از دوستانم بود، پرسیدم، چکار داشت؟! گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در #دانشگاه داد!
🔹گفتم: چی❓گفت: می گوید #رتبه_اول کنکور شده ای !! من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم: رتبه اول؟؟😍 پس چرا #خوشحال نیستی؟
🔸احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده❌ است که بخواهم خوشحال شوم !
در همان حال آستین ها را بالا زد #وضو گرفت و رفت مسجد.
🔹یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت #بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی👨🔬 قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟! می گفت: می خواهم ببینم #کارگرها چقدر زحمت می کشند! می خواهم سختی کارشان را لمس کنم💪
#شهید_احمدرضا_احدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣4⃣ #قسمت_چهل_وچهارم
📖ایوب فقط می گفت چشمم روشن😅
و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا #شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود🚫 و دوم اینکه هیچ #نامحرمی دستت را نبیند"
📖از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست📼 و شعر و اهنگ ترکی برگشت. انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت: #بفرما، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی.
📖دوتا لاک💅 و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای #اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.
📖برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از #وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه🏘 میرفت، ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را #پاک کند.
📖بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها. توی خیابان، ایوب خانم ها را به #هدی نشان میداد
_از کدام بیشتر خوشت می اید⁉️
هدی به دختر های #چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید.
برای هدی #جشن عبادت📿 مفصلی گرفتیم؛ با شصت هفتاد مهمان که داشتیم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
میخواهم #بال بزنم
و پرواز ڪنمـ🕊
عشق در وجودم موج میزند
معبود ومعشوق♥️ مرا فرا میخواند
#ڪفنم را بیاورید تا بپوشم
خون من از خون #امام_حسین (؏)
و علی اصغر(؏) رنگین تر نیست✘
داشت #وضو می گرفت
برای نماز "مغرب وعشاء"
ترڪش💥 بہ #گلویش خورد
آنقدر "یازهـرا" گفت تا نفسش قطع شد
برای #شهـادت آمادہ شدہ بود
چهـل روز روزہ گرفتہ بود
تا بہ استقبال شهـادت🌷 برود
#علی_عباس_حسین_پور
#اولین_شهـید_دانشگاه
#شهـادت_23بهـمن_منطقه_فاو
#مصادف_باشهادت_حضرت_زهرا_س
#ایام_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🍂🌼♥️🌼🍂🕊 🌴هر سفر زیارتی که میرفتم از خدا میخواستم حتی یک ثانیه بعد از #آقاموسی نباشم. یاد زیارت ج
🔸شب #وداع خیلی دوست داشتم که یک گل🌷 از گل های تابوت را بردارم. اما ازدحام جمعیت اجازه نداد. آخر شب که رسیدیم خانه🏡 صدای زنگ در آمد، یکی از همسایه ها یک شاخه از گل های تابوت⚰ را برایم آورده بود. خیلی عجیب بود، چون من به کسی نگفته بودم❌ که #گل میخواهم.
🔹یکی از نزدیکان خواب #آقاموسی را دیده بود که در یک دستش "فاطمه زینب" بوده و در دست دیگرش دختری که خیلی پریشان😥 به نظر می آمده و میگفته که نگران فاطمه زینب نباشید، او را سپردم به #حضرت_رقیه(س)
🔸این را هم گفته بود اگر به سراغ من
می آیید فقط با #وضو باشید، نیازی به آوردن گل نیست❌
روای: همسر شهید
#شهید_موسی_جمشیدیان🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 اهتزاز پرچم یا اباالفضل(ع) توسط شهید بیضایی در حلب سوریه ؛ ساعاتی قبل از شهادت😔 این بیرق علمدار
همیشه با #وضو بود
موقع شهادتش🌷 هم با وضو بود
دقایقی قبل از #شهادتش وضو گرفت و رو به من گفت: " ان شاءالله #آخریش باشه!!!"
آخریش هم شد😔
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
روایت #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی از #شهید_مهدی_باکری 💢فرماندهی در جنگ ما #امامت بود نه هدایت.... #آق
#یاد_امام_زمان(عج)
🔸شهید مهدی باکری در مرحله مقدمات #عملیات_بدر، رزمندگان را برای نبردی مردانه👌 و عارفانه دعوت کرد. این شهید در شب عملیات #وضو گرفت و همه گردانها را یک یک از زیر قرآن📖 عبور داده و توصیه فرمود:
🔹«برادران! خدا را از یاد نبرید نام #امام_زمان (عج) را زمزمه کنید. دعا کنید که کار ما برای خدا♥️ باشد. از پشت بیسیم📞 نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تشویق نمود».
🔸در اولین #شب عملیات بدر موفق به شکستن خط دشمن شد، در مرحله دوم عملیات هم خسارات و شکست⚡️ سنگینی به دشمن #بعثی وارد کردند.
#شهید_مهدی_باکری
#جاویدالاثر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#دلنوشته✍ #رفیق_شهیدم❣ درخلوت خودم بودم که صدا زدی مرا... نه اینکه من خود آمده باشم... تو مرا خواند
#طنز_جبهه
🔰در منطقه #المهدے درهمان روزهاے اول جنگ، پنج جوان👥 به گروه ماملحق شدند. آنها از یک روستا باهم به #جبهه آماده بودند. چند روزے گذشت. دیدم اینها اهل #نماز نیستند❌ تا اینکه یک روز با آنهاصحبت ڪردم. بندگان خدا آدم هاے خیلے ساده اے بودند...
🔰آنها نه سواد📝 داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه♥️ به #امام آماده بودند جبهه. از طرفے خودشان هم دوست داشتند ڪه نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن #وضو، یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم:
🔰این آقا پیش نماز شما، هر ڪارے ڪرد شما هم #انجام_بدید. من هم ڪنار شما می ایستم وبلند بلند #ذڪرهاے نماز را تڪرار مے ڪنم تایاد بگیرید👌
🔰ابراهیم به اینجا ڪه رسید دیگر نمیتوانست جلوے خنده اش را بگیرد😂 چند دقیقه بعد ادامه داد: در رڪعت اول وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع ڪرد #سرش راخاراندن، یڪدفعه دیدم آن پنج نفرشروع ڪردند به خاراندن سر😅
🔰خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را ڪنترل مے ڪردم. امادر #سجده وقتے امام جماعت بلندشد مُهربه پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت #چپ خم شد ڪه مهرش را بردارد یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز ڪردند😄 اینجا بودکه دیگر نتوانستم تحمل ڪنم وزدم زیر خنده😂😆
خاطره ے شیرین از
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜
#حاج_حسین_یکتا:
امروز وقتی شما در #فضای_مجازی قرار می گیرید #شهدا شما را نگاه می کنند، پس باید با #وضو باشید و ذکر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید.
شما الان بالای دکل #دیده_بانی قرار گرفتهاید و بخواهید یا نه، #وسط میدان هستید.
#شهدا_می_بینند...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم
💟داخل خونه گاهی میشِست كنار بچه و مدت زیادی فقط عاشقونه محو تماشای بچه میشد به شوخی میگفتم: بسههه دیگه...بچه ندیده... حسودیم شد☹️ چقد نگاش میکنی…؟؟؟ منو فراموش کردیااااا. میگفت: شما که#تاج_سر منی خانومِ گل منی🌺 تازه شم حالا که #عزیزترم شدی. مگه میشه من فرشتَمو فراموش کنم...؟!
💟امید خیلی کوچولوعه. وقتی نگاش میکنم باور کن دلم آب میشه. نگاش کن چقد معصوم و ناز خوابیده😍بعد با صوت قشنگش واسمون #زیارت_عاشورا یا قرآن میخوند. غبطه ميخوردم به اون همه لطافت روح و طبع پاکش. همیشه سفارش میکرد با #وضو و ذکر "بِسْمِ ألْلّهِ ألْرَّحْمَنِ ألْرَّحِیمِ" بچه رو شیر بدم
💟نگهداری از بچه هم شیرین بود هم گاهی سخت. بیتابی که میکرد ازم میگرفتش، دورش میداد و آروم آروم😌 تو گوشش زمزمه میکرد نمیدونم چه حسی بود. که به محض در آغوش گرفتن و شروع زمزمه های #آقامهدی انگار که آب رو آتش پاشیده باشی، آروم و ساکت میشد
💟بهش گفتم: گمون کنم امید به صدای تو بیشتر از آغوش من💞 عادت کرده این دفعه که بغلش کردی و براش میخونی وسطش مکث کن، ببینیم چیکار میکنه. خندید و گفت: آخه تو چرا اینقد حسودی میکنییی...؟؟؟ خب بچه به صوت #قرآن و دعا عادت کرده، اذیتش نکن
💟گفتم: نه دیگههه، جاااان من😉 یه بار امتحان کن...باشههه...؟ گفت: #امان از دست تو زدیم زیر خنده😄
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 6⃣ #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
7⃣#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
💢 زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
💢 انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
💢عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
💢تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
💢 شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
💢 همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
💢نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
💢ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
💢 با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
💢 کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
7⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_ستار_عباسی 🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣8⃣3⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
🔰گاهی که دلم میشکند💔 و قلبم به درد میآید با #ستار درددل میکنم، خواب خوبی از او میبینم. میفهمم مراقبم است و هوایم را دارد😍 بعد اتفاق خوبی برایم میافتد که تلخیها یادم میرود.
🔰سال اول که ازدواج کرده بودیم ماه #رمضان هوا خیلی گرم بود. ستار تا ظهر سرکار بود. وقتی به منزل میآمد خیلی تشنه و گرسنه بود😪 و اذان شده بود.
🔰یک روز سریع به سمت آب رفت خواست #افطار کند که تلنگری💥 به خودش زد. آن لحظه دیدم رنگ چهرهاش تغییر کرده است. سریع رفت #وضو گرفت و نماز خواند. گفتم چرا اینطور کردی⁉️ گفت: خواستم به خاطر نفسم اول نمازم را نخوانم. بعد از این ماجرا خیلی استغفار و بعد افطار کرد.
🔰حتی دو سال بعد از شهادت🌷 همسرم نمیخواستم قبول کنم که او شهید شده است😔 فکر میکردم به #مأموریت رفته و بر میگردد. خودم را به فراموشی میزدم. شش ماه بعد از شهادتش به کربلا رفتیم. هر زیارتگاهی میرفتم دعا میکردم به من #صبر بدهند.
🔰به مرور زمان صبرم زیاد شد. قلبم آرام گرفت😌 گاهی که خاطرات همسرم یادم میآید ناراحت میشوم. احساس میکنم #پشتوانه محکمی را از دست دادهام. به خودم میگویم به خاطر خدا و ائمه اطهار (ع) رفت و #شهید شد. انشاءالله در آخرت شفیعمان میشود🤲
#شهید_ستار_عباسی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔻مادرانه هایمـ💞 برای #تو
★راضی ام از تو #علی_جان
که افتخارم✨ شده ای
✰اجر آن آب #وضو
برتن داغمـ💔 شده ای
★ #شکر گویم🙏 همه حال
درهمه ی حالت خویش
✰که تو برچهره ی #دینت
همچو خاالی شده ای
★مرحبا ای #پسرم😍
شیر #حلالت بادا
✰شاکرم که تو پرورده ی آن
#شیره_ی_جانمـ❤️ شده ای
★تو مرا در صف آن شیرزنان
#ام_وهب ها بردی
✰شکر گر کشته ی راه
#صاحب_الزمانم شده ای
#مادرانه
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔸در محضر شهید....
✍کاظم یک ثانیه ⏱هم بدون #وضو نبود👌، حتی از خواب هم که بیدار میشد دوباره وضو میگرفت،😊 بعد میخوابید، دقت عمل در نماز و واجباتش تک بود،💪 ما فقط استفاده میکردیم، به ما می گفت اگر#خوب باشید دیدن امام عصر (ارواحنافداه) کار مشکلی نیست، #پاک باشید، با#وضو باشید، #نماز_اول_وقت بخوانید.
#شهید_کاظم_عاملو
#خاطره
📚 سه ماه رویایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃دلم بی تاب است. #وضو می گیرم. دفتر دل نوشته هایم راباز می کنم. قلم در دست می گیرم اما نمی دانم چرا ساعت شنی دلهره ام امروز پایانی ندارد. حافظه ام #شرمنده ی دلم شده و جملات امروز توانِ بودن ندارند.
🍃خواهر شاه خراسان، #خادم خود را به #عمه_سادات هدیه کرده است و من برای درک این اتفاق خیلی کوچکم. شاید هم دخیل های #پنجره_فولاد جواب داده است، نمی دانم.
🍃خوش به حالت ۱۴ سال با افتخار خادم بانوی #قم بودی، راست می گویند؛ #رفیق_شهید، شهیدت می کند. با آمدن خبرِ شهادتِ #شهید_قریب، کبوتر دلت به سوی آسمانِ شهادت پرواز کرد. در گریه های شبانه ات در حرم، جواز #مدافع شدن را گرفتی. چشم سر را برتمام وابستگی های دنیا بستی و با چشم دل راهی سرزمینی شدی که #عشق را به بهای شهادت می آموزند.
🍃بیست و یکمین روز آذر را با #شهادتت آذین بستی و دنیا و آدم هایش را داغدار نبودنت کردی. اما چرخ گردون #روزگار چرخید و این بار شهیدِ خادم شدی و حرم را زیارت کردی.
🍃این روزها فرزندت با افتخار برای #حضرت_معصومه، خادمی می کند و راهت را ادامه می دهد. میدانم این ها از دعای خیر تو است. دعا کن برای #اسیران_نفس که زنجیرهای #گناه بر وجودشان سنگینی می کند. توان راه رفتن در این برزخ را ندارند. دعا کن راه را گم کرده ایم. برای منتظرهای محتاجِ دعایت، دعا کن.
✍️نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🕊به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_مهدی_ایمانی
📅تاریخ تولد : ۸ خرداد ۱۳۶۲
📅تاریخ شهادت : ۲۱ آذر ۱۳۹۶
📅تاریخ انتشار : ۲۰ آذر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : قم، حرم حضرت معصومه
🕊محل شهادت : سوریه
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدا #مدافع_حرم #شهید_خادم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند، در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند،
هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود،
همیشه با وضو بود، به من هم میگفت داری دستت را میشوری #وضو بگیر و همیشه با وضو باش، آب وضویش را خشک نمیکرد،
در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود، حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.
✍🏻به روایت همسر
#شهید_مسلم_نصر♥️🕊
.
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✊او ایستاد پای امام زمان خویش
#طلبه بسیجی، شهید میلاد بدری در تاریخ ۱۳۷۴/۱/۶📆 در خانواده ای از طبقه متوسط جامعه چشم به هستی گشود.
نکته جالبی که در کودکی این #شهید به چشم میخورد آن بود که مادر بزرگوارشان مقید بودند که با #وضو به کودک خود شیر دهند🍃
در سنین جوانی به جهت علاقه شدید به #روحانیت وارد عرصه تبلیغ مسائل دینی گردید. با شروع جنگ در #سوریه و درک عمیق از نقشه شوم آمریکا-صهیونیستی دشمن، شعله عشق♥️به جهاد در قلب میلاد شعله ور شد.
سرانجام این سرباز #مطیع_ولایت در شب اربعین سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع)🥀 به آرزوی دیرینه اش رسید و شهد شیرین شهادت نوشید🕊🌷
✍دست نوشته شهید:
وعده دیدار ما #بهشت جاویدان الله “ان شاءالله” و در آخر دعا برای دیگران را فراموش نکنید
و برای سلامتی و #ظهور حضرت حجت “عجل الله تعالی فرجه الشریف” دعا کنید🤲و برای بنده حقیر طلب آمرزش کنید.
#شهید_میلاد_بذری
#شهید_مدافع_حرم🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سالروز شهادت شهید مهدی ایمانی🌼 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃دلم بی تاب است. #وضو می گیرم. دفتر دل نوشته هایم راباز می کنم. قلم در دست می گیرم اما نمی دانم چرا ساعت شنی دلهره ام امروز پایانی ندارد. حافظه ام #شرمنده ی دلم شده و جملات امروز توانِ بودن ندارند.
🍃خواهر شاه خراسان، #خادم خود را به #عمه_سادات هدیه کرده است و من برای درک این اتفاق خیلی کوچکم. شاید هم دخیل های #پنجره_فولاد جواب داده است، نمی دانم.
🍃خوش به حالت ۱۴ سال با افتخار خادم بانوی #قم بودی، راست می گویند؛ #رفیق_شهید، شهیدت می کند. با آمدن خبرِ شهادتِ #شهید_قریب، کبوتر دلت به سوی آسمانِ شهادت پرواز کرد. در گریه های شبانه ات در حرم، جواز #مدافع شدن را گرفتی. چشم سر را برتمام وابستگی های دنیا بستی و با چشم دل راهی سرزمینی شدی که #عشق را به بهای شهادت می آموزند.
🍃بیست و یکمین روز آذر را با #شهادتت آذین بستی و دنیا و آدم هایش را داغدار نبودنت کردی. اما چرخ گردون #روزگار چرخید و این بار شهیدِ خادم شدی و حرم را زیارت کردی.
🍃این روزها فرزندت با افتخار برای #حضرت_معصومه، خادمی می کند و راهت را ادامه می دهد. میدانم این ها از دعای خیر تو است. دعا کن برای #اسیران_نفس که زنجیرهای #گناه بر وجودشان سنگینی می کند. توان راه رفتن در این برزخ را ندارند. دعا کن راه را گم کرده ایم. برای منتظرهای محتاجِ دعایت، دعا کن.
✍️نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
#شهید_مهدی_ایمانی
📅تاریخ تولد : ۸ خرداد ۱۳۶۲
📅تاریخ شهادت : ۲۱ آذر ۱۳۹۶
🥀مزار شهید : قم، حرم حضرت معصومه
🕊محل شهادت : سوریه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🍂اگر میخواهی گناه و معصیت🔞 نکنی همیشه با #وضو باش چوݧ وضو انسان را پاک✨ نگہ میدارد و جلوی #معصیت را میگیرد.
#شهید_عباس_علی_کبیری🌷
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#عــند_ربـهم_یــرزقون🦋
🔰میگفت: نمیتوانم بی وضو باشم، حتی پیش از خوردن غذا #وضو میگرفت
آسایش را، با #خدا♥️ بودن میدانست...
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
همیشہباوضوبودموقع #شهادت همباوضوبود
#دقایقےقبلازشهادتش #وضو گرفتوروبہ
منگفتانشاءاللہآخریشباشہ😭
#شھید_محمودرضا_بیضایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش🛏 بچهها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر میداشت و با آب داخلش #وضو میگرفت.
🌷میگفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، #شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. میخوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیهی بچهها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود.
🌺خاطرهای به یاد شهید معزز مسعود شعربافچی، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع)
#شهید_مسعود_شعربافچی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌼راهکارهایی برای غافل نشدن از #نماز_اول_وقت
💠 دائم الوضو بودن
خیلی وقتها یکی از عوامل پنهان تأخیر در نماز نداشتن #وضو هست، مخصوصاً برای وقتهایی که خونه نیستیم🙂
💠الگوگیری از خانواده
اگه میخوایم بچههامون اهل #نماز اول وقت باشند، باید اول سجاده خودمون رو پهن کنیم وبرنامههایی مثل خرید، مطالعه،بازی،مهمونی وغذا رو باوقت اذان هماهنگ کنیم.
💠بلند اذان گفتن و نماز جماعت خوندن در خونه
این روش هم ما رو و هم باقی اهل خونه👨👩👦👦 رو تشویق به #نماز_اول_وقت میکنه.اذان گفتن رو هم میشه بعنوان یک مسئولیت بین افراد خانواده تقسیم کرد.
💠رفیقِ نماز اول وقتخوان
رفیق خوب حال آدم روخوب میکنه و عادتهای خوب یادمون میده.میشه با جمعی ازدوستان👥 قرار بذاریم و #وقت_نماز همدیگر روخبر کنیم👌
💠خوندن کتاب درباره اهمیت نماز اول وقت
کتاب «چگونه یک نماز خوب بخوانیم» از #آقای_پناهیان، به خیلی از دوستان کمک کرده تا با نمازاول وقت📿 رفیق باشند.
💠دنبال کردن سخن بزرگان
آیتالله بهجت درباره نماز اول وقت میگفتن: « #نماز مثل لیموشیرینه. اگه از اول وقتش بگذره، تلخ میشه» همین یک تلنگر هست که شیرینی عبادت رو با تلخی نماز دیروقت عوض نکنیم❌
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣4⃣ #قسمت_چهل_وچهارم
📖ایوب فقط می گفت چشمم روشن😅
و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا #شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود🚫 و دوم اینکه هیچ #نامحرمی دستت را نبیند"
📖از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست📼 و شعر و اهنگ ترکی برگشت. انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت: #بفرما، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی.
📖دوتا لاک💅 و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای #اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.
📖برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از #وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه🏘 میرفت، ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را #پاک کند.
📖بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها. توی خیابان، ایوب خانم ها را به #هدی نشان میداد
_از کدام بیشتر خوشت می اید⁉️
هدی به دختر های #چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید.
برای هدی #جشن عبادت📿 مفصلی گرفتیم؛ با شصت هفتاد مهمان که داشتیم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸🍃
✍وضو قبل از خواب...
قرار بود روز جمعه حمید با یکی از دوستانش برود قم. داشتم توی آشپزخانه برایش کتلت درست می کردم. ساکش را که بستم از فرط خستگی کنار پذیرایی دراز کشیدم. حمید داشت قرآنش را می خواند. وقتی دید آنجا خوابم گرفته، آمد بالای سرم و گفت: «تنبل نشو. بلند شو #وضو بگیر راحت بخواب.»☺️
با خنده و شوخی می خواست بلندم کند. گفت: به نفع خودت است که بلند شوی و با وضو بخوابی وگرنه باید سر و صدای مرا تحمل کنی. شاید هم مجبور شوم پارچ آبی را روی سرت خالی کنم. حدیث داریم بستر کسی که بی وضو می خوابد مثل قبرستان مردار و بستر آنکه با وضو بخوابد همچون مسجد است و تا صبح برایش ثواب می نویسند.
آنقدر گفت و سرو صدا کرد که به وضو گرفتن رضایت دادم🙂
📚 یادت باشد
🌹#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
این خالکوبی یا فردا پاک میشود یا خاک میشود🚫
🔹شهید مجید قربانخانی به خاطر خالکوبیهایش طوری در سوریه وضو میگرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال میشود و راحت #وضو میگیرد. یکی از بچهها که تازه مجید را در #سوریه شناخته بود به او میگوید: مجید جان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟ مجید هم در جوابش میگوید: این خالکوبی یا فردا پاک میشود، یا خاک میشود.
🔹#پدرشهید میگوید: «مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت. اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را میدید، هرچه داشت به او میبخشید. فکر هم نمیکند که شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. گاهی در یک روز کلی با #نیسانش کار میکرد، اما روز بعد پول بنزینش را از من میگرفت! ته توی کارش را که در میآوردی میفهمیدی کل #درآمد روزش را بخشیده است. واقعاً دل بزرگی داشت و همیشه تکه کلامش این بود که «خدای بزرگ میرساند»
.
#معرفی_شهید••[📜🦋]••
#شهید_مدافع_حرم~~|🕌🌱|~~
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh