🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸وقتے که شخصے از زحمات او تشکر مۍ کرد، مۍ گفت: 🌼 #خرمشهر_را_خدا_آزاد_کرد 🌺یعنی ما ڪارے نڪرده ایم.
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#چفیه روی صورتش میانداخت میگفت نگاه به #نامحرم راه شهادت را میبندد🙈
دوستش می گفت: هادی توی مدتی که عراق بود وقتی میخواست به #کربلا برود روی صورتش چفیه میانداخت و میگفت "اگر به نامحرم نگاه کنی راه #شهادت بسته میشود" برای همین این کار را میکرد تا چشمش به #نامحرمی نخورد.
#شهید_هادی_ذوالفقاری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#تلنگر🔔🔔
بیـن ایــن انسانـــهای رنگــارنگـــ! 👥
که خیـــره می شــوند و معــذب مےکننــد تــو را... 👀
نگـاه جــوانــکی کــه، زودتــر از تـــو ســرش را بــه زیــر می انـــدازد؛ 😌
تـــا دل مـــولایـــش را نشـــکنـد... 👌
یــک دنیـــــا #دلخــــوشـــی ســـت...
و زمـــزمه ای کـــوتــاه:
#مــــرا_عهــــدےست_با_جـــانان... 😍❣
در کوچه و خیابان نگاه را از حیا!
میهمان سنگ فرش خیابان می کنیم؛ 😊
و درزهای بهم پیوسته کف پیاده رو را می شماریم...
تا نکند چهره به چهره!
صورت به صورت!
نگاه به نگاه #نامحرمی افتد... 😖
اما بعضی ها
صفحات اجتماعی را غافل اند!
غافل از اینکه #چشم پیغام رسان #دل است! 😓
ای برادر!
عکس با ریش و محاسن با ادیت نورانی! ✨
دست با انگشتر فیروزه و عقیق یمانی!💍
حالت ایستاده و نشسته با برادران ایمانی! 👥
ای خواهر!
عکس سجاده و چادر نماز در اتاق عرفانی!
عکس از گونه ی نصفه و چشم بارانی!
جمع دوستان و کافه های اعیانی!👭
نیست در #شان یک یار سیدخراسانی!!!😔❤️
درج کامنت با ادبیات بسیار دخترانه و پسرانه!
اینها بخشی از مشکلاتےست که ما مذهبی ها! در گیر آن هستیم...🙁
خواسته و یا ناخواسته...
اگر در فضای حقیقی مواظب رفتار و نگاه و کلام مان هستیم!
در فضای مجازی هم باشیم...☝️
عکس با هزار ژست و مدل گذاشتن در این صفحات! 💥
مانند این است که سر چهار راه شهر؛
ایستاده و ژست بگیریم! 😫
و به تعداد فالوور های مان چه دختر و چه پسر!
تماشا کنند مارا... 😨
مواظب باشیم #دل ها را نلرزانیم... 😓
عهد با #جانان را فراموش نکنیم...!!
الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــــــــرَج 🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#تلنگر🔔🔔
♦️بین این انسانهای رنگارنگ! 👥
که خیـــره می شوند و #معذب می کننــد تــو را
♦️نگـاه #جوانــکی👀 کــه،زودتــر از تـــو ســرش را بــه زیــر می انـــدازد
تـــا دلـ❤️ مولایش را نشکنـد😍
یــک دنیا #دلخوشـی ست...
♦️و زمـــزمه ای🎶 کـــوتــاه:
مــــرا عهــــدی ست با جـــانان💞
♦️در کوچه و خیابان نگاه را از #حیا!
میهمان سنگ فرش خیابان می کنیم😊
و درزهای بهم پیوسته کف پیاده رو را می شماریم.
♦️تا نکند🚫 چهره به چهره!
صورت به صورت!
نگاه به نگاه #نامحرمی افتد...
♦️اما بعضی ها صفحات اجتماعی📱 را #غافل اند! غافل از اینکه چشم👀 پیغام رسان #دل است!
♦️ #ای_برادر!
📸عکس با #ریش و محاسن با ادیت نورانی💫!
✋دست با انگشتر فیروزه💍 و عقیق یمانی!
حالت ایستاده و نشسته با برادران #ایمانی! 👥
♦️ #ای_خواهر!
عکس سجاده و چادر نماز🌸 در اتاق عرفانی! 📿
عکس📸 از گونه ی نصفه و چشم بارانی😢!
جمع دوستان و #کافه های اعیانی!
♦️نیست❌ در شان یک یار #سیدخراسانی!!!😔درج کامنت با ادبیات بسیار #دخترانه و #پسرانه!
♦️اینها بخشی از مشکلاتی ست که ما #مذهبی ها! در گیر آن هستیم...🙁
خواسته و یا ناخواسته😔...
♦️اگر در فضای #حقیقی مواظب رفتار و نگاه و کلام مان🗣 هستیم!
در فضای مجازی هم باشیم...☝️🏻
♦️عکس📷 با هزار ژست و مدل گذاشتن در این صفحات📲!
مانند این است که سر چهارراه شهر↹؛
ایستاده و #ژست بگیریم!
و به تعداد فالوور های مان چه دختر و چه پسر! تماشا کنند مارا... 😨
♦️مواظب باشیم #دل ها را نلرزانیم💓...
♦️عهد با #جانان را فراموش نکنیم♨️...!!
#حیا
#عفت
#عهد_با_جانان
#وارثان_مادر_مولا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍دست نوشته فرزند #شهید_مدافع_حرم_مسلم_خیزاب: سلام بابا دلم خیلی برایت #تنگ شده جان مادر عزیزم فرد
✍ همرزم شهید
🔰در برخورد با نامحرم خیلی خیلی محتاط بود
🔰آقا مسلم همیشه نگران مباحث #حجاب و بی غیرتی مردان و بی حیایی زنها بود.
🔰همیشه می گفت آدم باید بره جایی که چشمش هیچ #نامحرمی را نبیند
و گوشش هیچ لهب ولعبی را نشنود.
🔰 در پیاده روی هایی که از طرف لشکر برگزار میشد مثلا پارک ناژوان یا در سطح شهر یا در تشیع جنازه شهدا یا ....
همیشه جوری راه می رفت که نکند یک زن نامحرم #همقدم با اوشود یا چشمش به او بافتد
همیشه #سر_به_زیر بود.
🔰یادم است یک روز در #راهپیمایی بودیم، یک دفعه یک دسته زن #هجوم آوردند برای ورود به محل راهپیمایی
🔰مسلم گفت: یا خدا
گفتم چیه مسلم، چی شده؟
گفت زانوهایم داره میلرزه و دارم از پا می افتمگ.
مگه ندیدی یک دسته زن #نامحرم چه طور هجوم آوردند
🔺بله امثال مسلم خیزاب ها اینجور بودند که رفتند و جام #شهادت را نوشیدند.
#حیا_فقط_برای_خانم_ها_نیست
#شهید_مسلم_خیزاب🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📜وصیتنامه زیباے شهید مدافع حرم عباس دانشگر .... 🌷کلنا فداک یا زینب🌷 ✔️ارزش بارها دیدن را دارد👌 #ش
♨️شهید حرمی که مثل مادرش #زهرا (س) بین درو دیوار ســ🔥ـوختـــ
🔹یکی دو سال بود #عباس خیلی اصرار می کرد واسه رفتن به #سوریه. من میگفتم: عباس نه⛔️ زمان رفتن تو رو من مشخص میکنم☝️ هنوز #وقتش نرسیده.
🔸توی این دو سال اکثر دوره هاۍ #نظامی از جمله 🔅جنگ افزار و 🔅تاکتیک و... رو گذروند. یه مدتی که از #نامزدیش گذشت، بهش گفتم: عباس تو از اون مردهای عاشقپیشه💖 میشی، چون تا حالا به هیچ #نامحرمی حتی نگاه نکردی❌ بهم خندید.
🔹چند روز گذشت؛ اومد پیشم👥 گفت: حاجی #تو_روخدا بذار برم، اینبار اصرار کردنش متفاوت بود. گفتم: چیزی شده⁉️ گفت: سردار دارم #زمین_گیر میشم.
🔸آره؛ عباس داشت #عاشق میشد، ولی از همه چیز براي حرم زد. عباس #اولین نامحرمی که دیده بود نامزدش💞 بود.
#راوی_سردارحمید_اباذری
#شهید_عباس_دانشگر 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگر🔔🔔
♦️بین این انسانهای رنگارنگ! 👥
که خیـــره می شوند و #معذب می کننــد تــو را
♦️نگـاه #جوانــکی👀 کــه،زودتــر از تـــو ســرش را بــه زیــر می انـــدازد
تـــا دلـ❤️ مولایش را نشکنـد😍
یــک دنیا #دلخوشـی ست...
♦️و زمـــزمه ای🎶 کـــوتــاه:
مــــرا عهــــدی ست با جـــانان💞
♦️در کوچه و خیابان نگاه را از #حیا!
میهمان سنگ فرش خیابان می کنیم😊
و درزهای بهم پیوسته کف پیاده رو را می شماریم.
♦️تا نکند🚫 چهره به چهره!
صورت به صورت!
نگاه به نگاه #نامحرمی افتد...
♦️اما بعضی ها صفحات اجتماعی📱 را #غافل اند! غافل از اینکه چشم👀 پیغام رسان #دل است!
♦️ #ای_برادر!
📸عکس با #ریش و محاسن با ادیت نورانی💫!
✋دست با انگشتر فیروزه💍 و عقیق یمانی!
حالت ایستاده و نشسته با برادران #ایمانی! 👥
♦️ #ای_خواهر!
عکس سجاده و چادر نماز🌸 در اتاق عرفانی! 📿
عکس📸 از گونه ی نصفه و چشم بارانی😢!
جمع دوستان و #کافه های اعیانی!
♦️نیست❌ در شان یک یار #سیدخراسانی!!!😔
♦️درج کامنت با ادبیات بسیار #دخترانه و #پسرانه!
اینها بخشی از مشکلاتی ست که ما #مذهبی ها! در گیر آن هستیم...🙁
خواسته و یا ناخواسته😔...
♦️اگر در فضای #حقیقی مواظب رفتار و نگاه و کلام مان🗣 هستیم!
در فضای مجازی هم باشیم...☝️🏻
♦️عکس📷 با هزار ژست و مدل گذاشتن در این صفحات📲!
مانند این است که سر چهارراه شهر↹؛
ایستاده و #ژست بگیریم!
و به تعداد فالوور های مان چه دختر و چه پسر! تماشا کنند مارا... 😨
♦️مواظب باشیم #دل ها را نلرزانیم💓...
♦️عهد با #جانان را فراموش نکنیم♨️...!!
#حیا
#عفت
#عهد_با_جانان
#وارثان_مادر_مولا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣4⃣ #قسمت_چهل_وچهارم
📖ایوب فقط می گفت چشمم روشن😅
و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا #شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود🚫 و دوم اینکه هیچ #نامحرمی دستت را نبیند"
📖از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست📼 و شعر و اهنگ ترکی برگشت. انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت: #بفرما، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی.
📖دوتا لاک💅 و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای #اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.
📖برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از #وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه🏘 میرفت، ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را #پاک کند.
📖بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها. توی خیابان، ایوب خانم ها را به #هدی نشان میداد
_از کدام بیشتر خوشت می اید⁉️
هدی به دختر های #چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید.
برای هدی #جشن عبادت📿 مفصلی گرفتیم؛ با شصت هفتاد مهمان که داشتیم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻راوی همسر شهید: ❣دست و دل بازیاش از #صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می خواست صدقه بدهد می گفتم آقا
تازه از #سربازی برگشته بود و حدود20 سالش بود☺️ که اومدن خواستگاریم. هنوز کاری هم پیدا نکرده بود❌ یادمه مراسم #خواستگاری بابام ازش پرسید:
+درآمدت از کجاست⁉️
گفت: من روی #پای_خودم هستم و
از هر جا که باشه نونمو در میارم
حالت مردونهش خیلی به دلم نشست😍
وقتی میدیدم که چطور با خونوادم در مورد #ازدواج صحبت میکنه. با هم که صحبت میکردیم گفت: #حجاب شما از هر چیزے واسم مهمتره 👌
واسه عقـ♥️ـد که رفتیم. دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم✍
نوشته بود↯↯
" دلم نمے خواهد یک تار موی شما را #نامحرمی ببیند… "⛔️
منم امـــــضاش کردم📝
#مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت : این پسر خیلے سخت گیره. ولی من ناراحت نشدم، چون میدونستم که میخواد #زندگی کنه ...❤️
واقعاً هم زندگے باهاش بهم مزه میداد💞
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
#شهید_مدافع_حرم🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎧 صـــــوت #روایت_شهدا🌷 #حال_و_هوای_شهدایی 🍃یکی بـود/ یکی نبـود!🍂 #بدون_شرح #حاج_حسین_یکتا #عال
#تلنگـــــــر🔔🔔
به قول حاج حسین یکتا:
دنیا، دنیای تیپ زدنه! فقط مهم اینه که کی، #برای_کی تیپ میزنه
بله این #شهدا بودند که یه جوری تیپ میزدند که خدا♥️ نگاهشون کنه
نه هر #نامحرمی
☝️اما فقط یه چیزی:
آقا پسر!! الگوت #حضرت_علی(ع) بود، حواست هست⁉️ همون امیرالمومنین که به دخترای جوون سلام نمیکرد
♨️آیا تو ایمانت از #حضرت_علی قوی تره، که با هر نامحرمی اون هم در فضای #مجازی و یا غیره ارتباط میگیری و از اون حد مجازش هم میگذری📛 و باعث فتنه و آسیب و هزاران #گناه و گرفتاری میشوی⁉️
⚠️مگه قرار نبود صحبت با #نامحرم در حد ضرورت باشه؟؟؟ پس این چت📲 کردنا و ... چی میگه؟؟
☝️دختر خانوم؟! وارث ارثیه #حضرت_زهرا(س) شما چی❓حواست هست؟! خود حضرت فاطمه جلوی یه مرد کور #حجابشو رعایت میکرد
چشمات قشنگه😍 صورتت زیباعه، میدونم همه ی اینارو. ولی💥 قرار نبود #زیبایی_هاتو بزاری برای هر کسی. پس این #پروفایل و اینا چی میگه؟! جایی که با چند تا لمس صفحه ی گوشی📲 کلی #مرد میتونن ببیننش.
_قرار بود #یار باشیم...
_قرار بود منتظر باشیم...🤲🏻
_قرار بود #راه_شهدا رو ادامه بدیم👥
_قرار بود برای #رفیق_شهیدمون مرام بزاریم👌
ولی قرار نبود به #مجازی باخت بدیم⛔️
اومدیم تو صحنهی جنگ دشمن تا #مقاومت کنیم، گفتیم "جنگ نرم" ولی نرم نرم خودمون داریم وا میدیم😔 و در آخر #اسیر دامهای شیاطین میشویم و مجروح و خسته وامیمونیم😓 و به عقب بر میگردیم
💯بیایید بخاطر دل #امام_زمان گناه نکنید🔞 بیایید بیخودی ادعای امام زمانی نکنید. بیایید رعایت کنید و با هر نامحرمی ارتباط نگیرید✘ و خود را آلوده به هر گناهی نکنید، که اگر این شد چیزی جزء تباهی و #نابودی برایتان، به ارمغان نمیگذارد
پس #لطفا_رعایت_کنید
#مراقبباشیمایندنیاچیزباارزشیندارهڪہبھشدلببندیم🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣ #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
2⃣#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💢 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
💠عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💢مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
💠از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
💢رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
💢خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
💢لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
💢با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
💢دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
💢دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 6⃣2⃣#قسمت_بیست_وششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشما
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
7⃣2⃣#قسمت_بیست_وهفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
💢جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
💢رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
💢یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
💢 قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
💢 زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
💢حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
💢 هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
💢 شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
💢 همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
💢 زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
💢دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
💢 خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
💢 زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سوم
من و برادرم عباس،
در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد
و حرف دلم را خواند
_چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی،
نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم
_این ڪیه امروز اومده؟
زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد
_پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب.
و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد
_نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!
خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم،
ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن #شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود،
تا چند روز بعد،
ڪه دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها،
به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان،
به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
شال ڪوچڪم سر و صورتم را بهدرستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی ڪه پر از لباس بود،
بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام ڪرد،
و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم
و با دست دیگر،
شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود،
تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد.
در خانه خودمان،
اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم
نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم.
دیگر چاره ای نداشتم،
به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباس ها را روی طناب ریختم،
و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم
_من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟
دلم میخواست با همین دستانم،
ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم.
و او همچنان زبان میریخت....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگر🔔🔔
♦️بین این انسانهای رنگارنگ! 👥
که خیـــره می شوند و #معذب می کننــد تــو را
♦️نگـاه #جوانــکی👀 کــه،زودتــر از تـــو ســرش را بــه زیــر می انـــدازد
تـــا دلـ❤️ مولایش را نشکنـد😍
یــک دنیا #دلخوشـی ست...
♦️و زمـــزمه ای🎶 کـــوتــاه:
مــــرا عهــــدی ست با جـــانان💞
♦️در کوچه و خیابان نگاه را از #حیا!
میهمان سنگ فرش خیابان می کنیم😊
و درزهای بهم پیوسته کف پیاده رو را می شماریم.
♦️تا نکند🚫 چهره به چهره!
صورت به صورت!
نگاه به نگاه #نامحرمی افتد...
♦️اما بعضی ها صفحات اجتماعی📱 را #غافل اند! غافل از اینکه چشم👀 پیغام رسان #دل است!
♦️ #ای_برادر!
📸عکس با #ریش و محاسن با ادیت نورانی💫!
✋دست با انگشتر فیروزه💍 و عقیق یمانی!
حالت ایستاده و نشسته با برادران #ایمانی! 👥
♦️ #ای_خواهر!
عکس سجاده و چادر نماز🌸 در اتاق عرفانی! 📿
عکس📸 از گونه ی نصفه و چشم بارانی😢!
جمع دوستان و #کافه های اعیانی!
♦️نیست❌ در شان یک یار #سیدخراسانی!!!😔
♦️درج کامنت با ادبیات بسیار #دخترانه و #پسرانه!
اینها بخشی از مشکلاتی ست که ما #مذهبی ها! در گیر آن هستیم...🙁
خواسته و یا ناخواسته😔...
♦️اگر در فضای #حقیقی مواظب رفتار و نگاه و کلام مان🗣 هستیم!
در فضای مجازی هم باشیم...☝️🏻
♦️عکس📷 با هزار ژست و مدل گذاشتن در این صفحات📲!
مانند این است که سر چهارراه شهر↹؛
ایستاده و #ژست بگیریم!
و به تعداد فالوور های مان چه دختر و چه پسر! تماشا کنند مارا... 😨
♦️مواظب باشیم #دل ها را نلرزانیم💓...
♦️عهد با #جانان را فراموش نکنیم♨️...!!
#حیا
#عفت
#عهد_با_جانان
#وارثان_مادر_مولا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگــــــــر🔔🔔
♦️بین این انسانهای رنگارنگ 👥که خیـــره می شوند و #معذب می کننــد تــو را
♦️نگـاه #جوانــکی کــه زودتــر از تـــو ســرش را بــه زیــر می انـــدازد
تـــا دلـ❤️ مولایش را نشکنـد😍
یــک دنیا #دلخوشـی ست...
♦️و زمـــزمه ای🎶 کـــوتــاه:
مــــرا عهــــدی ست با جـــانان💞
♦️در کوچه و خیابان نگاه را از #حیا!
میهمان سنگ فرش خیابان می کنیم😊 و درزهای بهم پیوسته کف پیاده رو را می شماریم.
♦️تا نکند🚫 چهره به چهره!
صورت به صورت! نگاه به نگاه #نامحرمی افتد.
♦️اما بعضی ها صفحات اجتماعی📱 را #غافل اند! غافل از اینکه چشم پیغام رسان #دل است!
♦️ #ای_برادر!
📸عکس با #ریش و محاسن با ادیت نورانی
دست با انگشتر فیروزه💍 و عقیق یمانی!
حالت ایستاده و نشسته با برادران #ایمانی
♦️ #ای_خواهر!
عکس سجاده و چادر نماز🌸 در اتاق عرفانی!
عکس📸 از گونه ی نصفه و چشم بارانی😢
جمع دوستان و #کافه های اعیانی!
❌نیست در شان یک یار #سیدخراسانی❌
♦️درج کامنت با ادبیات بسیار #دخترانه و #پسرانه! اینها بخشی از مشکلاتی ست که ما #مذهبی ها! در گیر آن هستیم...
خواسته و یا ناخواسته😔
♦️اگر در فضای #حقیقی مواظب رفتار و نگاه و کلام مان🗣 هستیم!
در #فضای_مجازی هم باشیم☝️🏻
♦️عکس📷 با هزار ژست و مدل گذاشتن در این صفحات📲 مانند این است که سر چهارراه شهر↹ ایستاده و #ژست بگیریم و به تعداد فالوور های مان چه دختر و چه پسر! تماشا کنند مارا😨
♦️مواظب باشیم #دل ها را نلرزانیم💓
♦️عهد با #جانان را فراموش نکنیم♨️
#حیا
#عفت
#عهد_با_جانان
#وارثان_مادر_مولا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣4⃣ #قسمت_چهل_وچهارم
📖ایوب فقط می گفت چشمم روشن😅
و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا #شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود🚫 و دوم اینکه هیچ #نامحرمی دستت را نبیند"
📖از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست📼 و شعر و اهنگ ترکی برگشت. انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت: #بفرما، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی.
📖دوتا لاک💅 و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای #اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.
📖برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از #وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه🏘 میرفت، ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را #پاک کند.
📖بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها. توی خیابان، ایوب خانم ها را به #هدی نشان میداد
_از کدام بیشتر خوشت می اید⁉️
هدی به دختر های #چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید.
برای هدی #جشن عبادت📿 مفصلی گرفتیم؛ با شصت هفتاد مهمان که داشتیم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh