🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🍃✨🍃✨ تا پیش از #سفر_کربلا خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو در جیبش بود، خالکوبی هم داشت. وقتی از سفر
💢منت پذیر #حضورت خواهیم ماند که پای آزادگی رابه خانه های🏘پرحصارمان باز کردی. #نفست که بر کوچه های یخ❄️ بسته شهر پاشید، به آفتـ☀️ـاب ایمان آوردیم.
💢به رودخانه ها🏞 مؤمنمان کردی، آنچنان که خاک خشک، قطره های باران🌧 را. پاس می داریم شکوه #جاودانه ات را که دستانت، #راهگشای سنگلاخ ترین جاده ها بود و بی روزن ترین شب ها🌒 را گام های روشن #تو بشارت نور💫
💢بزرگت می داریم و آیه های بلند #حماسه ات را در کوچه های جوان شهر، به تلاوت می نشینیم😌 در مسیر ردپای👣 #آخرت، آینه می کاریم و تصویر پروازت🕊 را در چشمان #فرزندان میهن، #ابدی می کنیم.
#شهید_مجید_قربانخانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢مادر شهید: در #وصیتنامهاش تاکید داشت که از امر به "معروف و نهی از منکر" غافل نشویم❌ 🔰ما همیشه یک
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
چقدر سخت است...
حال #عاشقی💖
که نمیداند
معشوقش💞 نیز
هوای #او را دارد یا نه⁉️
#شهید_محمدحسین_مومنی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ چقدر سخت است... حال #عاشقی💖 که نمیداند معشوقش💞 نیز هوای #او را دارد یا نه⁉️ #شهید_محمد
0⃣9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
🔻راوی: مادرشهید
🔰با شروع جنگ در #سوریه، پیش از او دوستان و آشنایان👥 عازم سوریه شدند. زمزمههای رفتن# محمدحسین و آماده کردن ما مدام در خانه شنیده میشد. اوایل مخالف⛔️ بودم؛ چرا که محمد حسین #بزرگترین پسرم بود و دلبستگی💞 بیشتری نسبت به دیگر بچهها به او داشتم. ولی در نهایت با اصرار و پافشاری محمد، من #رضایت دادم و ایشان بار #اول در سال ۹۴🗓 عازم سوریه شد.
🔰محمدحسین میتوانست در قالب تیپ #زینبیون نیز به سوریه اعزام شود🚌 اما از طریق لشکر #فاطمیون به جبهه رفت. نیت و هدف🎯 اصلی فرزندم #دفاع_ازحرم بود که و حضور در هر یک از دو لشکر برایش تفاوتی نمیکرد❌ ولی چون #شهید به زبان فارسی مسلط بود، برای ارتباط برقرار کردن با همرزمان👥 خود در گروه #فاطمیون احساس راحتی بیشتری میکرد.
🔰روز #اعزام محمدحسین احساس غریبی داشتم؛ هم خوشحال و هم نگران💓 بودم؛ خوشحالی از این بابت که جوان برومندم برای #دفاع از حرم بی بی🕌 میرفت و از سوی دیگر آنقدر بزرگ شده که خودش راه #صحیح و غلط❌ را انتخاب کند. همچنین نگران از دوری، #بیخبری و اتفاقات دیگر بودم. فقط #مادر است که میتواند اینگونه احساسات خود را مدیریت و کنترل کند.
🔰در مدتزمانی که ایران🇮🇷 بود به ما عکسها و فیلمهای #سوریه را نشان میداد و از #خاطرات دوستان و همرزمانش میگفت.
#شهید_محمدحسین_مومنی
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام.شهید 💢هیچکس نیست که راهی #کربلا نیست، مگر نه این است که کربلا #قیامت است و ما #راهیان قیامت!!
🔺 #یاران!
پای در راه نهیم
🔻که این راه
رفتنی👣 است
و نــ❌ـه #گفتنی...
♨️هر انسانی را #شب_قدری هست...
#من_و_تو را هم پیش خواهد آمد.
#عکس_باز_شود👆
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_19588927.mp3
7.75M
🎵 #صوت_شهدایی
🌹خورده گره با اسم زهرا، شهید گمنام...
🎤🎤 سید رضا #نریمانی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 حکایتی از عملیات نبل والزهرا 🔴 پیکر شهید سعید علیزاده دربین همرزمان 🔹 دستش را شهيد #نويد_صفري گرفت
🌷جهـ🌍ـان برای شما...
#او برای #من کافیست
🌷مرا رها بکنیدم
به دشتِ🍃 دامنِ #او
🌷به گم شدن
وسطِ پیچ و تابِ💫 موهایش
🌷که گیج کرده مرا
#عطرِ مانده از تنِ او ...
#شهید_سعید_علیزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا❤️ 🌸بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان #چای روی سکوی وسط خیابان #منتظرم میایستاد. 🌸وق
🍃✨🌺✨🍃
🌷تهران که میآمد وعده میکرد #مسجد_ارگ در مراسم های حاج منصور ارضی.
تازه موتور خریده بودم. بعد از #افطار گفتم میآیم دنبالت باهم برویم.
🌷از میدان شهدا که رد شدیم یک ماشین پیکان سفید #خلاف آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. #پرت شدم. از بالای سرم رد شد خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوهام شکست.
🌷محمدحسین زخم های سطحی برداشت. میخواستم زنگ بزنم به پلیس، نگذاشت. میگفت #طوری_نیست...
گفتم: بابا من داغون شدم، چیزی از موتورم نمونده
گفت: این بنده خدا گناه داره، #گرفتاره
🌷بالاخره به راننده ماشین گفت برو! من رو برد بیمارستان امام حسین (ع). دکتر آورد بالای سرم. اذان گفتند؛ #بدون سحری نیت روزه کرد؛ هرچه اصرار کردم نرفت خانه
🌷بچه اولش که به دنیا آمد از همان بدو تولد مشکل #تنفسی داشت.
هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد.
بعد از چند روز پیام داد: دارم پسرم را #دفن میکنم
🌷از یزد که آمد نمیخواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم.
معلوم بود در دلش #غصه دارد. با خانمش میآمد مسجد ارگ
🌷یکدفعه گفت: اگر این مناجات حاج منصور نبود نمیدانم میتوانستم این درد را تحمل کنم یا نه... اینجا که میام #آرام میشوم.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#همت_مقاومت
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖 #قسمت_سی_و_هشتم8⃣3⃣ 🍂ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧ
📚 #از_داستانهای_نازخاتون #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖
#قسمت_سی_و_نهم9⃣3⃣
🍂ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻧﺪ، ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ . ﺑﯿﻤﺎﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ، ﺳﺎﻕ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ، ﺯﯾﻨﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ !
ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﺨﺖ، ﺁﺭﺍﻡ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩﻡ : ﺳﯿﺪ !…
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ : ﻃﯿﺒﻪ !…
ﻫﺮﺩﻭ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ .
🍁ﭼﻘﺪﺭ ﻻﻏﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﮔﻮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ : ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﯼ !!
ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﺗﻮ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﻢ؟
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻧﺒﻮﺩ !… ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ … ؟
ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻭﻗﺖ؟
🍂ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ : ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻧﺎﯼ ﺳﻮﺭﯾﻪ ! ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﮐﺴﯽ ﺍﺯﻡ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺪﺍﺭﮎ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﺑﻮﺩﻡ، ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﮐﯽ ﺍﻡ ﻭ ﮐﺠﺎﻡ .
🍁– ﺍﻻﻥ ﺧﻮﺑﯽ؟
– ﺩﮐﺘﺮﺍ ﻣﯿﮕﻦ ﺁﺭﻩ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻪ !… ﮐﺎﺵ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺸﺪﻡ …
– ﺣﺘﻤﺎ ﻗﺴﻤﺘﺖ ﻧﺒﻮﺩﻩ !
ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺭﯼ؟
– ﮐﺠﺎ؟
– ﺳﻮﺭﯾﻪ !
– ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻡ؟ ﭼﯿﺰﯾﻢ ﻧﺸﺪﻩ ﮐﻪ ! ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ! ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﺶ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ ﻭﺭ دلت!
🍂– ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﺑﻦ؟
– ﺁﺭﻩ !
– ﭘﺲ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺎﻧﻤﻢ! ﺑﺮﯾﻢ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺣﺮﻡ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ !
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻢ، ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ! ﻣﯿﺜﻢ ﻭ ﺑﺸﺮﯼ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻫﺘﻞ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﺪﺍر ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ .
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh