eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰 #هادی_دلها 💠هادی را با چند طلبه ديگر مشغول مباحثه در #نجف دیدم گفت:‌ اومدم برا شهادت! چند سال بعد
3⃣8⃣1⃣ 🌷 💠 ماجرای وصیت نامه ای که عمل بهش سخت بود. 🌷 🔹بخشی از ی زیبای شهید: «اینجانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت می‌کنم که من را اگر شد ببرند امام_رضا علیه السلام بدهند و برگردانند و همینطور در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در نجف دفن کنند و دوست دارم نزدیک باشد 🔸تمام انجام شود و در داخل دور قبر من بزنند و دستمال گریه مشکی و غیره مثل تربت بگذارند، داخل قبر من مثل شود و اگر شد جایی که سرم می‌خورد به سنگ لحد یک اسم (س) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ آخ نگویم و بگویم یا زهرا(س).» 🍃🌹🍃🌹 🌷شهید ذوالفقاری های عجیبی داشت که عمل کردنش مشکل بود.اما به خواست خدا همه اش تحقق یافت. او وصیت کرده بود قبر مرا بزنید و بعد مرا در آن کنید اما امکانش نبود. 🌷قبرهای نجف به شکلیست که های سستی دارد، بادی است و مثل ماسه های کشور ما نیست.ممکن است خیلی ساده فرو بریزد.هادی در معرکه شهید شد و غسل نداشت.خودش قبلا سیاهی تهیه کرده بود که خیلی ناگهانی پیکرش را در میان آن پرچم پیچیدند و در قبر قرار دادند. 🌷 نا خواسته کل سیاه و وصیت شهید عملی شد.به گفته دوستانش یک فاطمه الزهرا هم بود که آنرا روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ شهید با شیء ای نوشتند یازهرا 🍃🌹🍃🌹 🔻کتاب زیبای شهید رو از دست ندید 👈کتاب_پسرک_فلافل_فروش طلبه 🕊 در سامرا در درگیری با داعش بشهادت رسید 🍁 اَللّهُمَ ارزُقنا الشهاده فی طریق الحُسِین 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 به چه مشغول کنم دیده و دل را که مُدام دل تو را می‌طلبد، دیده تو را می‌جوید … #شهید_محمدرضا_تو
2⃣3⃣2⃣ 🌷 🔸از که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد👋 و از همه طلبید. 🔹قرار بود فردا با دوستانش شود، همان روز رفتیم به شهدا🌷، سر قبر . دیگر گریه نمی‌کرد. 🔸دو تن دیگر از در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آن‌ها خیره شد؛ گویی چیزهایی می‌دید 👀که ما از آن‌ها بی خبر بودیم. 🔹رفت سراغ گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را . 🔸ایشان هم گفت : من نمی‌توانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید🕊 آوردند و گفتند می‌خواهیم اینجا کنیم. 🔹 نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت : شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار. ♦️همان‌طور هم شد و محمد در سید رحمان 🎤راوی:برادر شهیــد(علــــی) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣9⃣2⃣ 🌷 خاطره سرباز عراقی از شهیدی که به آرزویش رسید.... 🌷آخرهای بود که تیر خوردم و خون زیادی ازم رفته بود😪. ایرانی ها ما را محاصره کرده بودند، چشمانم تار مى ديد😑 که متوجه شدم یک داره به سمتم می آد و تیر خلاص می زنه، نفسم را حبس کردم تا نفهمه زنده هستم. تا من رو برگردوند ناگهان نفسم زد بیرون، تا فهمید هستم؛ جلویم نشست و من هم پیراهنم را به نشان اینکه اسیر شده ام جلویش گرفتم. دیدم عربی بلد است، بچه بود. 🌷پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: ، علی کاظم. گفت: تو اسمت علی هست و با ما می جنگی؟!🙁 شیعه هستی؟ گفتم: آره. پرسید: خونت کجاست؟ گفتم: نجف... تا گفتم بغض این بسیجی ترکید و در حال گریه بود😢 که گفت: کجای نجف؟ گفتم: اون کوچه ای که تهش به حرم حضرت علی می خوره. دیدم داره گریه می کنه.😭 🌷بهم گفت: اسمت علی هست و هستی، خونت هم کنار حرم حضرت علی، عشــ❤️ـق ما ایرانی ها است؛ بعد داری با ما می جنگی؟؟! سرمو انداختم پایین😔، ولی توبه نکردم🚫. بعد گفت: می دونی آرزوم چیه؟ گفتم: نه. گفت: آرزوم اینه که بشم و به رسم شما من رو دور ضریح خوشگل علی بچرخونن😍 و رو به روی حرم دفنم کنند. 🌷پیراهنی که تو دستام بود را گرفت و پوشید، داشت اشک می ریخت😢 که یهو گفت: برو ! گفتم: چرا؟ گفت: چون شیعه هستی و اسمت هست، برو. پا شدم؛ دویدم، دور شدم اما دیدم که هنوز نشسته و داره گریه می کنه، دویدم و از حال رفتم.... 🌷....چشم که باز کردم دیدم تو بیمارستان هستم🏥. همه اقوام دورم بودند، پدرم گفت: علی کاظم، تو زنده ای؟ تعجب کردم😟، گفتم: آره، چطور؟ گفت:ِ ما تو را کردیم! تعجم بیشتر شد. ادامه داد: دیروز یه جنازه اومد که صورتش کاملاً سوخته بود و نمی شد تشخیص داد، اما تنش بود و تو جیبش پلاک🏷 تو بود. ما هم به رسم اعراب بردیم و دور امام علی چرخوندیم در قبرستان درست رو به روی حرم امام علی دفنش کردیم. 🌷به شدت اشک می ریختم😭، همه تعجب کرده بودند. خودم را انداختم پایین تخت، سجده کردم، گفتم: من کیا را کشتم! خدایا لعنت به من. آخر هم گفتم: خدایا یعنی من را قبول می کنی؟ 🌷 مستجاب الدعوه هستند👌..... راوى: على كاظم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بی نگاهت چه #خمارم، درد دارم جانِ تو... هیچ درمانی نمیخواهم، به جز #چشمانِ تو...! . #شهید_محمدحسین_
5⃣8⃣4⃣ 🌷 💠 برشی از کتاب (زندگینامه شهید محمدخانی) به قلم 🍃🌹تهران که می‌آمد وعده می‌کرد مسجد در مراسم های حاج منصور ارضی. تازه خریده بودم. بعد از افطار گفتم می‌آیم دنبالت باهم برویم. از میدان شهدا که رد شدیم یک ماشین پیکان سفید آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. پرت شدم. از بالای سرم رد شد خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوه‌ام . محمدحسین های سطحی برداشت. 🍃🌹می‌خواستم زنگ بزنم به ، نگذاشت. می‌گفت طوری نیست... گفتم:《بابا من داغون شدم،چیزی از موتورم نمونده.》 گفت:《این بنده خدا گناه داره، 》 بالاخره به راننده ماشین گفت برو... من را برد امام حسین (ع). دکتر آورد بالای سرم. اذان گفتند؛ بدون سحری نیت کرد؛ هرچه اصرار کردم نرفت خانه. 🍃🌹بچه اولش که به دنیا آمد از همان بدو تولد مشکل داشت. هرچی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. بعد از چند روز پیام داد:《دارم پسرم را می‌کنم》 از که آمد نمی‌خواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم. معلوم بود در دلش دارد. 🍃🌹با خانمش می‌آمد مسجد ارگ. یکدفعه گفت:《اگر این مناجات نبود نمی‌دانم می‌توانستم این درد را تحمل کنم یا نه‌... اینجا که میام آرام می‌شوم.》 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔊حتما بشنوید: 📜وصیت شهید جواد جهانی🌹 و درخواست ایشان از مسئولین پس از شهادتش #شهید_مدافع_حرم #ش
همسر بزرگوار شهید: چندماه بعد از #دفن همسر شهیدم، دخترجوانی درحالی که #‌اشک می ریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر #مزار او رفته و شروع به درد دل کرده است که شب #خواب شهید را می‌بیند و بعد از آن به کلی تغییر می‌کند و #محجبه می‌شود. #شهید_جواد_جهانی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠ساده زیستی شهید 🔅از قول همسرش 🔸یادم می آید که در اتاق🚪 کارش روی زمین #می‌نشست و کارهایش را انجام
9⃣4⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰پیکر شهید صیاد⚰ که دفن شد صبح روز بعد از ، خانواده اش نماز📿 صبح را خواندند و رفتند (س) 🔰وقتی رسیدند جلوی مزار شهید🌷، یک سری که نمیشناختند آمدند جلوی جمع را گرفتند😟 از حضور محافظ ها معلوم شد که آنجا هستند. 🔰گفتند ما صیاد هستیم تا گفتند خانواده شهید🌷 هستیم، گفتند بفرمایید☺️ بعد معلوم شد که آقا را آنجا بوده اند. 🔰خانواده گفتند شما خیلی زود آمدید! آقا فرمودند: «من دلمـ💔 برای صیادم تنگ شده!» مگر چقدر گذشته بود⁉️ آقا دو روز قبل از صیاد را دیده بودند. یک روز هم از دفنش گذشته بود. آقا زودتر از زن و بچه صیاد رفته بودند بالای او 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا❤️ 🌸بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان #چای روی سکوی وسط خیابان #منتظرم می‌ایستاد. 🌸وق
🍃✨🌺✨🍃 🌷تهران که می‌آمد وعده می‌کرد در مراسم های حاج منصور ارضی. تازه موتور خریده بودم. بعد از گفتم می‌آیم دنبالت باهم برویم. 🌷از میدان شهدا که رد شدیم یک ماشین پیکان سفید آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. شدم. از بالای سرم رد شد خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوه‌ام شکست. 🌷محمدحسین زخم های سطحی برداشت. می‌خواستم زنگ بزنم به پلیس، نگذاشت. می‌گفت ... گفتم: بابا من داغون شدم، چیزی از موتورم نمونده گفت: این بنده خدا گناه داره، 🌷بالاخره به راننده ماشین گفت برو! من رو برد بیمارستان امام حسین (ع). دکتر آورد بالای سرم. اذان گفتند؛ سحری نیت روزه کرد؛ هرچه اصرار کردم نرفت خانه 🌷بچه اولش که به دنیا آمد از همان بدو تولد مشکل داشت. هرچی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. بعد از چند روز پیام داد: دارم پسرم را می‌کنم 🌷از یزد که آمد نمی‌خواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم. معلوم بود در دلش دارد. با خانمش می‌آمد مسجد ارگ 🌷یکدفعه گفت: اگر این مناجات حاج منصور نبود نمی‌دانم می‌توانستم این درد را تحمل کنم یا نه‌... اینجا که میام می‌شوم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 7⃣4⃣ 💢زمزمه مى کنى : تاب از کَفَت نبرد این ، عزیز دلم ! که این قصه ، دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که حکام جابرند و 🌫شهره ترند تا در زمین ، که به و این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را کنند و و این جسدهاى پاره پاره را کنند و براى پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، بر افرازند که و یاد و خاطره اش در ، باقى بماند. 🖤و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در آن ، و آن گیرد و پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که خود به کفن و دفنشان نگران است.این کلام تو.... انگار آبى است بر آتش 🔥و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود. آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى گوید:_روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان!تو مرکبت را به مرکب سجاد، مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى : 💢على جان ! این حدیث را خودم از شنیدم و آن زمان که به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: 🖤 نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در همین ، دچار و شده اید و در از مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد ! ! ! شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست... 💢 از در مى یابى... که هر کلمه این حدیث ، دلش را و روحش را مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، مى دواند.همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که : (هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !) تو خودت مى فهمى که... باید تمامت قصه را روایت کنى . تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى: 🖤 چنین گفت: عزیز دلم 💕و کلام بر تمام گفته هاى او مهر زد: من آنجا بودم آن روز که به منزل دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم.رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . 💢سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به 🌫کرد و ابر بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به کرد. همه و به او مى نگریستیم و او . 😭سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردننداشتیم . 🖤 این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى❣ ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما. فرمود: ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را و نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ، مى گفتم که ناگهان فرود آمد... ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
کوچه بن بست⛔️  👈هر چه می خواهی در این دنیا زندگی بکن! اما آخرش است. آقا از این کوچه نرو🚷 بن بست است. این خیره سر می رود. تاریک هم هست، پیشانی اش می خوره به دیوار! این دنیا هم کوچه ی بن بست است. آخرش پیشانی مان می خورد به ، آن وقت تازه پشیمان می شویم. می گوییم خدایا ما را به دنیا باز گردان، ما اشتباه می کردیم😔دیگر انجام می دهیم. 👈 خطاب می رسد، «کلّا»"ساکت شو! " برگردی به دنیا همان آدم اولی هستی! تو خوب بشو نیستی. می گویی من را برگردان به دنیا، آدم خوبی می شوم⁉️ 👈 (می گویند) این همه جنازه بُردی، دوستانت را بُردی کردی، می خواستی خیال کنی که خودت مرده ای. بسم الله. جنازه کـه بردی دفن کنی فـکر کن هستی و دوباره زنـده شـدی، آمده ای به دنیا. آیا اعمالمان را خوب می کنیم⁉️ (فرازی از فرمایشات آیت – ره) ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh