eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
2⃣3⃣2⃣ 🌷 🔸از که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد👋 و از همه طلبید. 🔹قرار بود فردا با دوستانش شود، همان روز رفتیم به شهدا🌷، سر قبر . دیگر گریه نمی‌کرد. 🔸دو تن دیگر از در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آن‌ها خیره شد؛ گویی چیزهایی می‌دید 👀که ما از آن‌ها بی خبر بودیم. 🔹رفت سراغ گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را . 🔸ایشان هم گفت : من نمی‌توانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید🕊 آوردند و گفتند می‌خواهیم اینجا کنیم. 🔹 نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت : شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار. ♦️همان‌طور هم شد و محمد در سید رحمان 🎤راوی:برادر شهیــد(علــــی) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣1⃣4⃣ 🌷 💠همسر بزرگوار فرمانده ی شهید مرتضی حسین پور(حسین قمی) 🌷من معتقدم حق فرزندمن است که را خیلی خوب بشناسد👌. خوب به یاد دارم وقتی برنامه ،برنامه شهید علی یزدانی🕊 را نشان می داد ،مرتضی با دیدن صحبتها و اشکهای همسر شهید😭 تاب نیاورد و رفت و در گوشه ای گریه می کرد😭 تا من اشکهایش را نبینم. 🌷می گفت: که جایگاه خوبی دارد الان!!.گفتم: بله جای شهید خوب است،⚡️ اما زیاد است. از این رو خودم شروع کردم به صحبت🎤 با رسانه ها تا این خاطرات ثبت شود📹، صحبت کنند و همه اینها مکتوب بماند. 🌷تا اگر روزی ماهم این مکتوبات به پسرم کمک کند تا و راه پدر را خوب بشناسد.تا همه شهدای مدافع حرم را 👌.شاید برایمان خیلی سخت است😣 وقتی از دُر دانه های زندگیمان صحبت می کنیم از افعال استفاده کنیم همه فعلا،رفت و بود و گفت و.... است. 🌷اما می خواهیم ی مردم آنها را بشناسند.خیلی خیلی دوست دارم آن قدر که همه همت و باکری را می شناسند و از آنها می گویند🔊وِرد زبانشان بشود امثال ها، ها و که خیلی مظلومانه شهید🕊 شدند. این ها باید سرِ زبانِ ما ها بیافتد. 🌷همسرم ای بود که خالصانه شهید شد🕊 و دفن شد. پ.ن:سه رفیق کجایی فرمانده 😔😔 هیچ وقت یادم نمیره چقدر وقتی این دو دوست صمیمی شونو شنیدند ناراحت شدند😭😔. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣7⃣4⃣ 🌷 🔰فریده متوسلیان(خواهر حاج احمد) از یک خاطره جالب شب🌙 از اسارت برادر می‌گوید و تأکید میکند. این تصاویر را به خوبی در ذهن💬 دارد. از خودش بپرسید و مادر هم همراه او سر تکان می‌أهد و لبخند می‌زند😊. 🔰او می‌گوید: «شب اسارت . 12 پرستوی🕊 خیلی قشنگ آمدند روی سیم برق نزدیک خانه ما 🏡نشستند. دو تا دو تا می‌آمدند داخل سالن دور احمد می‌چرخیدند و بعد روی #-سیم برق می‌نشستند. 🔰یکی رفت توی اتاقی که نماز📿 می‌خواند رفت پشت پشتی و گیر افتاد. مادر گفت: « شده؛ فریده بگیر و ببر کن🕊.» 🔰من آن را گرفتم تا کنار ایوان بگذارم و آزادش کنم. آن به من نگاه خاص👌 و مظلومانه‌ای می‌کرد☺️. آزادش کردم. رفت پیش و پرواز کردند و رفتند. 🔰فردای همان روز اعلام کردند📢 که متوسلیان و همراهش به اسارت ♨️فالانژهای لبنانی درآمدند. 🔰من مطمئنم مادرم میان آن‌ها بود.» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍همسر شهید : 🌷| یک سالی از #زندگی مشترکمان می گذشت که یکی از دوستانش دعوت کرد، #برویم خانه شان🏡 گفته بود ( یک مهمانی ساده گرفتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمان ) همراه عباس و دختر چهل روزه مان رفتیم👌 از در که #وارد شدیم، فهمیدیم آن جا جای ما نیست.خانم ها و آقایان #مختلط نشسته بودند و خوش و بش می کردند😤 از سر اجبار و به خاطر تعارف های صاحب خانه رفتیم نشستیم، ولی #نتوانستیم آن وضعیت را تحمل کنیم.😓خدا حافظی کردیم و آمدیم بیرون پیاده راه #افتادیم سمت خانه🚶 عباس ناراحت بود.بین راه حتی یک کلمه هم حرف نزد‼️ قدم هایش را بلند بر می داشت که #زود تر برسد به خانه که #رسیدیم دیگر طاقت نیاورد زد زیر گریه😭 مدام خودش را سرزنش می کرد که #چرا به آن مهمانی رفته کمی که آرام شد، وضو گرفت سجاده اش را گوشه ای #پهن کرد و ایستاد به نماز تا نزدیک #صبح صدایش را می شنیدم قرآن می خواند و اشک می ریخت😢 آن شب خیلی از #دوستانش آنجا ماندند.برای شان مهم نبود که شاید خدا راضی نباشد ولی عباس همیشه یک قهرمان بود؛ حتی در مبارزه با #نفس اماره اش✌️ |🌷 #شهید_عباس_بابایی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣2⃣9⃣ 🌷 🗓تولد:۱۳۶۷/۰۲/۱۰ قرچک 🗓شهادت:۱۳۹۴/۰۹/۱۰ حلب،مصادف با روز اربعین اصابت‌ترکش‌به‌   🔰میثم،خیلی عاشق (ع) بود. همیشه دنبال این بود که برای امام حسین(ع) کار کند. به هیچ عنوان ظاهرسازی را دوست نداشت❌، شاید هر کسی ظاهر او را می‌دید فکر نمی‌کرد (چون ظاهرش به شهدایی که می‌شناسیم نمی‌خورد🚫) در حالی که چیز دیگری بود. 🔰یک دفعه گفتم: «آقا میثم، در این موقعیت می‌خواهی بروی⁉️ اجازه بده به دنیا بیاید.» گفت: «زهره! دلت می‌آید این حرف را بزنی؟ دلت می‌آید حضرت زینب(س) اسیری بکشد؟»😔 بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم.و 17 روز پدرش به دنیا آمد👶. 🔰قبل از رفتن به خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع👊 از اسلام برود. این موضوع را نیز همان اول ازدواجمان💍 به من گفته بود. حتی چندین مرتبه جلوی من با برخی از دوستانش تماس گرفت☎️ و اعلام کرد که است که برای دفاع برود. 🔰سالِ قبل از شهادتش🌷 یک هفته داوطلبانه به رفت. همان سال، یک شب، ساعت 2 نیمه شب⏰ بود که تماس گرفتند و گفتند اگر می‌خواهی سوریه بروی، همین بیا 🔰که همان موقع با موتور🏍 رفت ولی رفتنش به سرعت شد. وقتی برگشت، گفت: «به قدری با سرعت رفتم که نزدیک بود، بین راه تصادف💥 کنم». از سوریه رفتن خیلی حرف می‌زد و ❤️ این بود که برود آنجا احساس می‌کرد آنجا به نزدیکتر است💞 🔰حتی یک بار در تماسی که از آنجا با من داشت، گفت: «به قدری خاک اینجا که اصلا دوست ندارم برگردم، اگر نبودم، اصلا برنمی‌گشتم❌ راوی:همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#توکل_به_خدا 👌 🍃داشتیم با ماشین از #روستایی برمی گشتیم🚙 که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین #تمام کرد🙁 #پیشنهاد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛👌 ولی حاج حمید #باناراحتی گفت : چیزی رو به شما می گم که آویزه #گوشتون کنید 🗣هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر #خدا نکنید☝️ حتی اگه نیازمند شدید #فقط از خدا بخواید و به اون #توکل کنید❤️ با #ناراحتی گفتم : الان خدا برای ما #بنزین می فرسته؟!😒 گفت : بله اگه #توکل کنی می فرسته بعد هم #کاپوت ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین #انداخت که یک مرتبه یکی از #دوستانش از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد😳 حاج حمید گفت : #دیدی اگه به خدا #اعتماد کنی خودش وسیله رو می فرسته؟☺️ #شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
راوی: خواهر شهید 💢زمانی که مجروح بود و به خانه آمد از یک طرف ناراحت بودیم و از یک طرف خوشحال.... 💢خوب به یاد دارم که به دیدنش آمدند و ابراهیم شروع کرد به خواندن که فکر کنم سروده بود: اگر عالم همه با ما ستیزند اگر با تیغ خونم را بریزند اگر شویند با خون پیکرم را اگر گیرند از پیکر سرم را اگر با آتش و خون خو بگیرم ز خطِّ سرخ برنگردم..... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣0⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰فرزندم تلاش بسیاری انجام داد تا راضی شویم به برود. وی می‌گفت، «مگر (ع) با تصمیم حضرت علی اکبر (ع) برای نبرد مخالفت کرد⁉️» با شنیدن این جمله، کردم. 🔰هنگام به علی اکبر(ع) امام حسین (ع) تاسی کردم. لحظات سختی بود😭 تا آن روز فقط پدر و پسر💕 را شنیده بودم، اما آن لحظه شنیده‌ها را کردم. 🔰۲۳ بهمن ۱۳۹۴ بود. را بوسیدم. قدو بالایش را نگریستم😍 او و من نگاهش می‌کردم. پس از شهادت🌷 دوستانش می‌گفتند، محمدرضا گفته است، «من می‌دانستم پدر من را نظاره می‌کند 💥اما برگردم و با یک نگاه، عاطفه 💞 من را از مسیرم دور کند.» هیچ‌گاه آن لحظه را فراموش نمی‌کنم❌ 🔰آن‌ها به کمین می‌خورند. با تعداد کمی از ، تعداد بسیاری از تکفیری‌ها👹 را نابود می‌کنند، اما به دلیل اتمام ، به رگبار گلوله💥 بسته می‌شوند و پیکر مطهرشان⚰ زیر آفتاب☀️ می‌ماند. 🔰در نهایت نیز آن منطقه در دست باقی مانده و پیکر پسرم در آن‌جا به یادگار می‌ماند و به آرزوی خود که 🌷 همچون مادرمان حضرت زهرا(س)❤️ بود، می‌رسد. 🔰چند روز پیش از از یک‌دیگر می‌خواهند که در حق هم‌دیگر دعا کنند🙏 و سپس از خود بگویند. نوبت محمدرضا که می‌شود، می‌گوید، دعا می‌کنم خدا من را کند تا همچون مادرم حضرت زهرا (س) گمنام بشوم🌷» پسرم به خواسته خود می‌رسد. 🔰آخرین مرتبه که محمدرضا به امام حسین (ع)🕌 رفته بود، هنگام بازگشت از آن حضرت به دوست خود می‌گوید، «من مزد خود را از (ع) گرفتم😍 و امسال به خواسته خود می‌رسم👌» راوی:پدر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣7⃣0⃣1⃣ 🌷 💠ماجرای خواب حضرت زهرای 🔰همه این‌ها بهانه‌های مجید بود و داشت دوران می‌گذراند. آن‌جا بهش گفته بودند باید سریع باشید👌 و خوب بتوانید بدوید🏃 چون تو می‌کشی، نفس کم‌ می‌آری. 🔰بعد از هشت روز به پدرش گفت: آقا دیدید قلیان نکشیدم🚭 بابایش هم خوشحال شد. به گفتم به خدا مجید کار‌هایی انجام می‌دهد که ما متوجه آن نشویم❌ پدرش هم گفت: نه، مجید می‌خواهد من باشم. 🔰کم‌کم دیدیم مجید شب‌ها🌙 نمی‌رود، اما خانه🏡 هم نیست، فکر می‌کردیم با دوست‌هایش سولقان و کن می‌رود، اما مجید تمام آن شب‌ها آموزشی برای می‌رفت. 🔰دو👥 یا سه نفر به ما گفتند مجید می‌خواهد برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ زدیم☎️ که راست است می‌خواهد سوریه برود؟! گفتند بله. 🔰به تک تک زنگ زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیر‌ها به رویش بسته باشد⛔️ و ما اجازه ندادیم که برود. ولی به ما گفتند که حالا ایرادی ندارد حالا که را کنار گذاشته اجازه دهید در این دوره ها باشد✅ 🔰ولی کم کم جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای را داشته باشید من عازم هستم🚌 آن شب پای چپم گرفت و اصلا حرکت نکرد و خیلی جدی درد⚡️ گرفت و بیمارستان رفتیم. آن‌جا با هر آمپولی که به پای من زدند باز نمی‌شد🚫 🔰گفته بود خواب (س) را دیده است. به مجید گفتم، داداش بگو که نمی‌روم، اما نگفت که نگفت😔 هر شب یکی از به خانه می‌آمد تا من را راضی کند و برای رفتن مجید بدهم. 🔰بعد از این ماجرا‌ها همه می‌دانستیم مجید شب‌ها می‌رود، یک شب لباس‌هایش🛁 را خیس کردم و‌ گفتم اگر خانه آمد🏘 می‌گویم لباس‌ها است و بهت نمی‌دهم. 🔰یک روز آمد خانه و گفت: راحت شدید؛ همه رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که . 💥اما مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز بعدی🛫 به سوریه اعزام شود. 🔰متوجه شد که چاره‌ای نیست و هر بار که حرف از رفتن می‌زند من می‌شوم و هم رضایت نمی‌دهد❌ گذشت تا زمانی که یک روز سرخاک‌⚰ یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند در بازار آهن تنهاست و تو تک پسر👱 خانه هستی، چه طوری دلت می‌آید بروی⁉️ 🔰گفته بود: حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم💞 می‌دیدم که تا این اندازه شیطون و سرحال بود و می‌خندید، این هفته‌های آخر خیلی اشک می‌ریخت😭 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷حسن سرش می کرد برای کارهای خیر😇. اگر دوستانش در کاری فرو می ماندند، به حسن مراجعه می کردند.👌 🌷یک ماشین پی کی داشت🚙. یک باره نمی دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از فهمیدیم آن را فروخته هزینه 💵زایمان همسر یکی از کرده بود .. : برادر شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 💠خصوصیات اخلاقی شهید از زبان 🔰بابک دورهمی👥 بود. تو دانشگاه دوستای اجتماعیه زیادی داشت چون واقعا با همه زود جوش میخورد💞 🔰خیلی چیزا داشت چیزایی که امروزی و هم سن و سالای ما👱 دوست دارن داشته باشن داشته باشن یا بهش برسن بابک نوری همه ی اینارو داشت✅ 🔰بابک همیشه دوست داشت باشه و به تیپش اهمیت میداد👌 بابک پر از انرژی بود سرشار از زندگی بود💖 تمام سفرهایی که میرفت دوستانش همه باهم بودن🚗 و همیشه یع جَو فوق العاده دورش بود 🔰مثلا اگر هر کدوم از ماها 20تا دوست داشتیم بابک صدتا داشت چیزی نبود که بابک نداشته باشه❌ از دوست و رفیق گرفته تا و امکانات زندگی... 🔰همونطور که گفتم بابا خیلی به میرسید👌 یک وقتایی تریپ رپری میزد، گاهی اوقاتم بگ میزد و کلاه کپ میذاشت؛ خلاصه که بابک خیلی بود...♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹این نوجوان 17ساله ی که در "سوریه" شهید شد🌷به مادرش میگوید: با توجه به خوابی که دیده ام، این نهاری است که باهم میخوریم. 🔸مادرش اجازه ی تعریف کردن خواب را نمیدهد❌خوابش را برای اینچنین تعریف کرده بود: دوشب است خواب میبینم روی سینه ام نشسته اند تا از تنم جدا کنند 🔹که امام حسین(ع) در خواب گفتند: نترس درد ندارد، سر من را هم بریدند، درد نداشت😭 (سر مبارک شهید توسط داعش بریده شد) بعداز پیکر پاک شهید به آغوش مادرش بازمی گردد🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣4⃣2⃣1⃣ 🌷 🗓تولد:۱۳۶۷/۰۲/۱۰ قرچک 🗓شهادت:۱۳۹۴/۰۹/۱۰ حلب،مصادف با روز اربعین اصابت‌ترکش‌به‌   🔰میثم،خیلی عاشق (ع) بود. همیشه دنبال این بود که برای امام حسین(ع) کار کند. به هیچ عنوان ظاهرسازی را دوست نداشت❌، شاید هر کسی ظاهر او را می‌دید فکر نمی‌کرد (چون ظاهرش به شهدایی که می‌شناسیم نمی‌خورد🚫) در حالی که چیز دیگری بود. 🔰یک دفعه گفتم: «آقا میثم، در این موقعیت می‌خواهی بروی⁉️ اجازه بده به دنیا بیاید.» گفت: «زهره! دلت می‌آید این حرف را بزنی؟ دلت می‌آید حضرت زینب(س) اسیری بکشد؟»😔 بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم.و 17 روز پدرش به دنیا آمد👶. 🔰قبل از رفتن به خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع👊 از اسلام برود. این موضوع را نیز همان اول ازدواجمان💍 به من گفته بود. حتی چندین مرتبه جلوی من با برخی از دوستانش تماس گرفت☎️ و اعلام کرد که است که برای دفاع برود. 🔰سالِ قبل از شهادتش🌷 یک هفته داوطلبانه به رفت. همان سال، یک شب، ساعت 2 نیمه شب⏰ بود که تماس گرفتند و گفتند اگر می‌خواهی سوریه بروی، همین بیا 🔰که همان موقع با موتور🏍 رفت ولی رفتنش به سرعت شد. وقتی برگشت، گفت: «به قدری با سرعت رفتم که نزدیک بود، بین راه تصادف💥 کنم». از سوریه رفتن خیلی حرف می‌زد و ❤️ این بود که برود آنجا احساس می‌کرد آنجا به نزدیکتر است💞 🔰حتی یک بار در تماسی که از آنجا با من داشت، گفت: «به قدری خاک اینجا که اصلا دوست ندارم برگردم، اگر نبودم، اصلا برنمی‌گشتم❌ راوی:همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🏝مرتضی در سختی زبانزد هم بود، تحمل سختی برای او دوره بود‌، در عملیات آبی‌ خاکی شمال کشور در هوای به شدت ناگزیر می‌شود چند بار یک عملیات را تکرار کنند، وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای ای آب له له می‌زدند 🌳 ولی او به همراه اکبر شهریاری سقا شده‌ و خود بدون نوشیدن جرعه‌ای آب به باز می‌گردند. مرتضی در جریان عملیات نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریست‌های تکفیری خطر می‌کرد و بازمیگشت، یک شب🌙 زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت 🏝 به شدت گرسنه بود غذا هست گفتیم مقداری عدس داشته‌ایم که تمام شده و کمی مانده، تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دو ازآن را خورد و خدا شکر کرد و خوابید. 🌳از مال دنیا هر چه داشت انفاق می‌کرد، مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی یتیم و یک بدسرپرست را برعهده داشت و از کمی که دریافت می‌کرد، کمک خرجی آنان را هم پرداخت می‌کرد، او یک بار زندگی‌اش را در واقع کرد تا بتواند شش خواهر دم بخت یکی از را راهی خانه 🏚شوهر کند. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🦋یکی از 👥 عباس را در خواب می بیند : 🦋این مدتی که هستم ، 🌸به من تعظیم می کنند... 🌷 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
3⃣3⃣3⃣1⃣🌷 ♨️پهلوان بی شهید ابراهیم هادی از زبان شهید🌸🌱 🔱بعد از حال و روز خودم را نمی فهمیدم ابراهیم همه ی زندگی من بود خیلی به او بودیم او نه تنها یک برادر،که مربی ما نیز بود بارها با من در مورد صحبت می کرد و میگفت: چادر یادگار زهرا (س) 🥀است،ایمان یک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کندو... ♨️وقتی می از خانه 🏘بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم به ما، در مورد نحوه برخورد با توصیه می کرد و...اما هیچگاه امرو نهی نمی کرد! ابراهیم تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می نمود در مورد هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نماز صبح🌤 صدا می زد و می گفت:«نماز،فقط اول وقت و » 🔱همیشه به در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد می گفت: هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید، حتی اگر سوار 🛵هستید توقف کنید و با صدای بلند، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید.زمانی که مجروح💔 بود و به خانه🏡 آمد از یک طرف ناراحت بودیم و از یک طرف خوشحال! ناراحت برای زخمی شدن ابراهیم و خوشحال که بیشتر می او را ببینیم. ♨️خوب به یاد دارم که به دیدنش آمدند. ابراهیم هم شروع به خواندن کرد که فکر کنم خودش سروده بود:اگر عالم همه با ما ستیزنداگر با خونم را بریزنداگر شویند با خون پیکرم رااگر گیرند از پیکر سرم رااگر با آتش🔥 و خون خو بگیرم سرخ ❤️رهبر بر نگردم 🔱باره ها شنیده بودم که ، از این حرف که می گفتند:فقط میریم جبهه برای شدن و... اصلا خوشش نمی آمد!به دوستانش می گفت: همیشه بگید ما تا لحظه آخر تا جایی که داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ی ما بیست شد آن وقت شویم ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم ♨️می گفت باید با این بدن کار کنیم ، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش دید، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید 🌼شویم. اما ممکن هم هست که لیاقت شدن را با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود. 🔱سال ها از ابراهیم گذشت.هیچکس نمیتوانست تصور کند که فقدان اوچه برسر خانواده ی ما آورد.مادرما ازفقدان ابراهیم ازپا افتاد و...تااینکه ۱۳۹۰ 📆شنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم، روی قبر یکی از گمنام دربهشت🌸🥀 زهرا(س) ساخته شود. ♨️ابراهیم گمنامی بود.حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی گمنام ساخته میشد.در واقع یکی ازشهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم میشد.این ماجرا گذشت تا اینکه به کنار بود او رفتم.روزی که برای اولین بار در مقابل مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره بدنم لرزید! رنگم پرید و با به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند! ما به یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین# نقطه اتفاق افتاده بود! 🔱درست بعد از آزادی خرمشهر، پسر عموی مادرم، شهید حسن سراجیان به رسید.آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما بخاطر ایشان به بهشت زهرا 🌷(س) آمد.وقتی حسن را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت: ♨️ خوش به حالت ، چه جای خوبی هستی! ۲۶ و کنار خیابان اصلی . هرکی از اینجا رد میشه یه فاتحه برات می خونه 🏠و تو رو یاد میکنه . بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا 🤲کن من هم بیام همینجا، بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از رانشان داد! چند سال بعد، درست همان جایی که ابراهیم نشان داده بود، یک گمنام دفن شد.و بعد به طرز عجیبی یاد بود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!!💥 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🍄به اذعان یکی از ، «رضا در سال ۱۳۹۱ به مقّر ما آمده بود تا به ­ها در انجام مأموریت کمک کند. یک روز صبح⛅️، قبل از سحر، من و او به اتفاق «ابوالفضل منصورکیا» برای بستن مرز، به راه افتادیم. 🍄 بعد از دو ساعت که در بودیم، وقت نماز شد. رضا با وجود سرمای هوای کرمانشاه، با آبی که از قبل خودش آورده بود، وضو گرفت و ما را هم برای خواندن نماز اوّل وقت فرا خواند. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
8⃣6⃣3⃣1⃣🌷 🔰از آن‌جایی که ، او را نذر امام هشتم کرده بودند، «رضا» نام گرفت. که در ۲۵/۱۲/۱۳۷۰📅 در «تنکابن»، قدم به کاشانه «قربان و آمنه» نهاد و شادی را برای‌شان به ارمغان آورد. پدر، پاسدار بود و مادر، امّا گرم خانه‌داری و . 🔰تحصیلات رضا به الکترونیک در دانشگاه آزاد «لاهیجان» ختم می­شود. اگرچه دوباره وارد دانشگاه دولتی «دانش پویندگان» چالوس شده بود و در رشته مهندس تکنولوژی به تحصیل .در بیان تقیدات دینی او، همین بس که از کودکی، قاری و حافظ قرآن📖 و مؤذن مسجد 🕌بود 🔰و در عزاداری اهل بیت، مدّاح. بزرگ­تر که شد، در ادای فرائض واجب و ، اهتمامی خاص داشت و اغلب اوقات در صفوف نماز جماعت حضور می‌یافت.خواهرش «زهرا» روایت می‌کند: همیشه از پدر و مادر قدردانی می‌کرد و عذرخواه بود که نتوانسته محبّت آن‌ها را جبران کند. علاوه بر آن، به من و برادرم که از او کوچک‌تر بودیم، احترام می‌گذاشت و ما را به اسم صدا نمی‌زد، بلکه می‌گفت: آبجی و داداش. 🔰یک سال قبل از ، در برخی از خصوصیات اخلاقی و اعتقادی­اش به کمال رسید؛ به گونه‌ای که بتواند برای شهادت آماده شود. او هیچ به دنیا نداشت. در پایگاه محل خدمتش، چند عکس شهید را روی دیوار قرار داده بود؛ اما یک جای خالی کنارش گذاشته بود. به دوستانش می‌گفت: این، جای عکس من است. او همیشه به من می­‌گفت: حجابت را حفظ کن و در زندگی، حضرت فاطمه را الگوی خودت قرار بده. 🔰یک بار  پول💷 عیدش را جمع کرد و برای یکی از در دانشگاه لاهیجان که پدری کارگر داشت، لباس👕 خرید.رضا بعد از پوشیدن جامه بسیجی و انجام فعالیت‌های فرهنگی در این راستا، به عضویت سپاه چالوس در آمد و به عنوان متصدّی عملیات تکاور، مشغول به خدمت شد. ناگفته نماند که در هنگام شهادت، مسئول نظارت حوزه مقاومت بسیج هچیرود بود. علاوه بر آن، در زمینه فعالیت فرهنگی نیز، فعال بود. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
💢یکی از عباس را در خواب می بیند: 💢این مدتی که اینجا هستم، به من تعظیم می کنند😍 🌷 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh