مسعود به مجید کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دارشده بودند مجید قرار است به #سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند😧 و می گفتند :
- نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه😏
- آخه اصلا #مجید سوریه نمی برن، مگه میشه؟
#شهید_مفقودالاثر_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
2⃣6⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰حدود ساعت سه و #چهار بعد از ظهر دود و مه غلیظی🌫 همه جا را گرفته بود. نم نم باران🌧 سرما را چندین برابر می کرد. #بوی_خون و خاک کم کم به مشام می رسید. سنگر های کوچک یک متری که با تکه های سنگ درست شده و پای هر کدام را بیست سی متر گود🕳 بود.
🔰مجید بر روی #تپه نزدیک یکی از سنگرها آرام و بی حرکت خواب بود😴.
❌نه خواب نبود. چیزی #شبیه خواب بود. در تمامی روز های قد کشیدنش اولین مرتبه که آرام و #بی_حرکت و بدون جنب و جوش شده بود.
🔰دستها و صورتش گلی بود☺️. انگشتری 💍که شب قبل از #حسین_امیدواری گرفته هنوز در انگشتش بود. صدای تیر ها و نارنجنک ها💥 همچنان فضای #آسمان را پر کرده بود. از صدای تیرها گوش شنونده ها 👂عجیب تیر می کشید.
🔰صدا به صدا نمی رسید. صدای بیسیم های📞 بی صاحب در جای جای #دشت می آمد. بچه ها عقب نشینی کنید.کسی نمی توانست #مجید را حرکت بدهد.
🔰درخت های سبز کاج و خشک زیتون 🌳در دشت کم کم خیس باران🌧 شده بودند. #سیزده تا از بچه ها شهید🌷 و چند نفری هم #جانباز شده بودند.
🔰بدن اربا اربای #مرتضی_کریمی خودش عاشورایی به پا کرده بود. برای خیلی ها روشن بود که #مجید و خیلی دیگر از بچه های شهید شده🕊 فردایی نخواهند داشت. همه را از چهره و آرامش #شب_آخرشان می گویند.
#شهید_مفقودالاثر_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
9⃣3⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شهید ولنجک نشین
🔰مادر شهید ابوطالبی با بغض از رویای صادقه خود بعد از #31سال بی خبری از پیکر فرزند شهیدش🌷میگوید و آن خواب را اینگونه روایت میکند:
🔰در خواب #مجید را دیدم که به من گفت: "مامان جان من آمدم." گفتم: "مجید تویی؟تو کجایی⁉️" گفت: "مادر من خیلی وقت است که آمدهام. چند سال است که #آمدهام. اما هیچ کس دنبالم نیامد😔. یک اتاق گرفتهام و #تنها زندگی میکنم.
🔰" من مجید و اتاقش را میدیدم اما #مانعی بین ما بود که نمیتوانستم🚫 او را در آغوش بگیرم یا وارد اتاقش بشوم. میگفت: "مادر #هیچکس دنبالم نیامده است."
🔰وقتی از خواب بلند شدم پیش #پدرش رفتم و گفتم مثل اینکه مجید با ما قهر کرده😔 و خوابم را گفتم. پدرش گفت: نه❌؛ #مجید_آمده باید بروم پیدایش کنم. #وظیفهام اینست که بروم پیدایش کنم.
🔰من هم آنقدر زنگ زدم ☎️و دنبالش را گرفتم تا بتوانم #نشانهای از او پیدا کنم. حتی بعد از چند روز پیگیری استخاره کردم📖 که اصلا موضوع پیگیری این خواب را رها کنم و با این وسیله با #خدا مشورت کردم
🔰اما استخاره #بد آمد و با کمک و لطفی که خدا کرد توانستم توسط #آزمایشDNA پسرم را پیدا کنم😍. خدا را شکر میکنم. وقتی رفتم و مزار او را در #کهف_الشهدای_ولنجک دیدم، متوجه شدم به همان صورتی است که در خواب دیدهام. و در همان اتاق خوابیده.
شکر خدا بالاخره #یوسف_گمشده ما هم آمد😊.
#شهید_مجید_ابوطالبی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
5⃣5⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰مجید از کودکی دوست داشت #برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت هایش باشد☺️؛ ⚡️اما خدا در ۶ سالگی به او یک #خواهر داد. «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی #حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم🙁.
🔰دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. #مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد😄. ما هم به خاطر مجید #علیرضا صدایش می کردیم ؛ اما نمیشد⭕️ که اسم پسر روی بچه بماند.
🔰شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه #دختر است. دیگر مدرسه نرفت❌. همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از #پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی #داداش صدایش میزد.
🔰آخرش همکلاس اول نخواند🚫. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را #کلاس_اول بفرستیم. بشدت به من وابسته💞 بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول #دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند
🔰اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً #خجالت میکشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و #نرفت؛ ⚡️اما ذهنش خیلی خوب بود👌. هیچ شمارهای درگوشی📱 ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را میخواست از #حفظ میگرفت.»
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4⃣8⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_مجید_پازوکی🕊❤️
🌾 تازه در #تفحص برون مرزی #شلمچه در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی #مجید_پازوکی داخل خاک عراق می رفتند.....
🌾برای اینکه #عراقی ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم🚫 از بچه های جنگ هستیم.دست #مجید از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال❓ کردند به آنها گفت:
🌾دستم را سگ🐺 گاز گرفته!! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود😄 .عراقی هم منظور او را #نمی_فهمیدند.من را هم این طور معرفی کرد. #حاج_قاسم دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از #آمریکاست! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض🤒 نشود!!
🌾یک روز افسر عراقی از من پرسید: میتوانی #انگلیسی صحبت کنی⁉️من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی😁 گفتم : #اجازه ندارم❌!هر روز وقتی برمیگشتیم، #بطری آب من خالی بود؛ اما بطری #مجید_پازوکی پر بود💧.
🌾توی این حرارت آفتاب☀️، لب به آب نمیزد. همیشه به دنبال یک #جای_خاص بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه میکردیم👀 که #مجید بلند شد.خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب میگفت: «پیدا کردم. این همون #بلدوزره.»
🌾یک #خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو #شهید🌷 افتاده بودند که به سیمها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها #چهارده_شهید دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم میشناخت.مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند😔.
🌾جمجمه شهدا🌷 با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید #بطری_آب را برداشت. روی دندانهای جمجمه میریخت و گریه میکرد😭 و میگفت: «بچهها! ببخشید اون شب بهتون #آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»😭
#مجید_روضه_خوان شده بود و...
راوی: محمد احمدیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
0⃣9⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠جعفر جهروتی زاده، بنیانگذار گردان #تخریب لشکر 27 حضرت رسول(ص) خاطره ای را که #شهید_مجید_پازوکی خودش برای او نقل کرده است اینگونه بیان می کند:
🍃🌹 #فکه بود و مقر بچه های تفحص و #مجید و دیگران، گاه گاهی کاروان هایی از دانشجویان برای #بازدید_از_مناطق جنگی می آمدند و هنوز کاروان های #راهیان_نور به شکل امروزی پا نگرفته بود....
🍃🌹 #مجید در عالم خواب و بیداری صدایی می شنود و برای آنکه بداند صدا از کجاست، بیرون می آید و اطراف را نگاهی می اندازد و می بیند که 15ـ 16 نفری با سربندهای #یا_زهرا(س) در حال سینه زدن راهی #معراج_شهدا هستند.....
🍃🌹لحظه ای می ترسد و به مقر برمی گردد و #پتو را روی خود می کشد و تلاش می کند تا بخوابد.......
🍃🌹به محض اینکه خوابش می برد، یکی از #دوستان_شهیدش به خوابش می آید و به او می گوید:
🍃🌹چه شد #مجید؟! تو که همیشه می خواستی #شهید بشوی و حالا از ما فرار می کنی؟! ...
🍃🌹هفت؛ هشت روزی می گذرد که خبر #شهادت مجید همه جا پخش می شود.....
#شهید_تفحص
#شادی_روحش_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
8⃣3⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠بعضی ها هنوز فکر می کنند مجید آلمان یا ترکیه رفته است.
🔸«آقا افضل» #پدر_مجید بارها میان صحبتهایش از مجید بیهوا میگوید:. «تعریف کردن فایده ندارد❌. کاش الآن همینجا بود خودش را میدیدید خیلی #پسرخوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود💞.
🔹وقتی رفتیم #سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم ✨حضرت رقیه✨ رفتم و درست همانجایی که مجید در #عکسهایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم.
🔸گفتم هر طور که با #حضرت_رقیه درد و دل کردی❤️ حرف من همان است
اگر دوست داری #گمنام و #جاویدالاثر بمانی حرفی نمیزنیم🔇. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است✓.
🔹از وقتی #شهید شده خیلیها خوابش😴 را میبینند. یکبار #پیرزنی بیهوا آمد خانه ما و گفت شما #پدرمجید هستید؟ من هم گفتم بله.
🔸گفت من مشکل سختی😣 داشتم که پسر شما حاجتم را داد.من فقط یکبار #خواب مجید را دیدهام. خواب دیدم یک لباس سفید⚪️ پوشیده است.
🔹 #ریشهایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا میتوانستم #بوسیدمش.
با گریه😭 میگفتم #مجید_جانم_ کجایی؟ دلم میخواهد بیایم پیش تو.
🔸حالا هم هیچچیز نمیخواهم 🚫اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر #دخترهایم است؛ اما دلم میخواهد بروم پیش #مجید. بدجوری دلم برایش تنگشده💔 است.».
🔹تحول و #شهادت مجید آنقدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عدهای باور نکردهاند.هنوز فکر میکنند مجید #آلمان یا #ترکیه رفته است؛ ⚡️اما مجید تمام راه #باسر دویده است. مادرش هنوز نگران است.
🔸نگران نمازهای #نخواندهاش، نگران روزههای باقیمانده مجید که آنقدر #سریع گذشت که نتوانست ⭕️آنها را بهجا بیاورد.
🔹نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد📛
«گاهی گریه میکنم😭 و میگویم. پسرِ من نرسید #نمازهایش را بخواند. گرچه آخریها #نماز_شب خوان هم شده بود؛ ⚡️اما آنقدر زود رفت که #نمازو_روزه قضا دارد
🔸اما دوستانش میگویند.
مهم #حقالناس است که به گردنش نیست❌ و چون مطمئنم حقالناس نکرده، دلم آرام میگیرد.»
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_جاوید_الاثر_مجید_قربانخانی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
2⃣9⃣7⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#مهدی_زین_الدین_رتبه4_کنکور_پزشکی_را_با_دفاع_از_میهن_خود_معاوضه_کرد
🍃🌹 #مادر_شهیدان_زین_الدین گفت: مهدی در #رشته_پزشکی دانشگاه شیراز، با رتبه ۴ پذیرفته شد اما به دلیل حضور در جبهههای حق علیه باطل حفظ ناموس و میهن خود را #مقدّم به تحصیل قرار داد.
🍃🌹بیست و هفتمین روز از دومین ماه پاییز سال ۱۳۶۳، #سرلشکر ۲۵ سالهای به #شهادت رسید که اسمش مهدی و #فرمانده_لشکر_17_علی_بن_ابی_طالب_ع #قم بود، او که #سردار_خیبر لقب گرفته بود، با رفتنش قلب بچههای لشکر 17 را به آتش کشید.
🍃🌹شهید مهدی زینالدین فرماندهی بود که هم از #علم_جنگی و هم از علم #اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصههای جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود.»
🍃🌹در آبان سال 1363 شهید زینالدین به همراه برادرش #مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علیبن ابیطالب(ع) بود) جهت #شناسایی منطقه عملیاتی از کرمانشاه به سمت سردشت حرکت میکنند. در آنجا به برادران میگوید: من چند ساعت پیش #خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم!
🍃🌹موقعی که عازم منطقه میشوند، رانندهشان را پیاده کرده و میگویند: خودمان میرویم. حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او میگوید: تو اگر #شهید بشوی، جواب عمویت را نمیتوانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را میتوانیم بدهیم.
🍃🌹فرمانده محبوب، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شرکت در عملیات و صحنههای افتخارآفرین، در درگیری با #ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش مأوی گزیند.
#شهیدان_مهدی_و_مجید_زین_الدین🌷
روحشان شاد با ذکر #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
💎جواب پدرمان را میتوانیم بدهیم
مهدی به همراه #برادر كوچكترش #مجید كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشكر علیبن ابیطالب(ع) بود جهت #شناسایی منطقه عملیاتی از #كرمانشاه به سمت #سردشت حركت میكنند. موقعی كه عازم منطقه میشوند رانندهشان را پیاده كرده و میگویند: خودمان میرویم. حتی در مقابل اصرار یكی از #رزمندگان مبنی بر همراه شدن با آنها میگوید: تو اگر #شهید بشوی جواب عمویت را نمیتوانیم بدهیم اما ما دو #برادر اگر شهید شویم جواب #پدرمان را میتوانیم بدهیم.
غروب در راه به #كمین ضدانقلاب میخورند. موشك آر.پی.جی به سقف ماشین اصابت میكند و مجید به شهادت میرسد و مهدی پیاده شده تا در #پناهگاهی قرار بگیرد كه از #پشت مورد اصابت #رگبار گلوله قرار میگیرد. فردا وقتی نیروهای خودی میرسند دو نفر را میبینند كه به آنها #تیر.خلاص زدهاند. چندان قابل شناسایی نبودند وقتی #قبض پرداخت #خمس در داشبورد ماشین پیدا میشود مطمئن میشوند كه خود شهید مهدی زینالدین است
#شهید_مهدی_زین_الدین🌹
#شهید_مجید_زین_الدین🌹
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
8⃣8⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠میگفت میروم آلمان، اما از #سوریه سر درآورد
🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی #شوخی دارد. حتی با رفتنش. حتی با #شهید شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود.
🔰عطیه #خواهر درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم #گردان امام علی رفته است. ما هم میرویم آنجا🚕 و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه میآورند که چون #رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و #خالکوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میکنند. بعدازآن گردان دیگری میرود که ما بازهم پیگیری میکنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم #مجید را بیرون میاندازند😄
🔰تا اینکه مجید رفت #گردان_فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما #مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به #آلمان برود. بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است.
🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. #مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد #سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
🔰ما #روزهای_آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری🛌 میشود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو #نمیروی. حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی میگفت: «این #مامان_خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم» وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود🚷
🔰چند روز مانده به رفتن لباسهای #نظامیاش را پوشید و گفت: «من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کردهاید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم #رفتهام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمیکردند. بعد #پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمیدانستیم همهچیز #جدی است.»😔
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔸آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریختهاند که اینطور تلاش میکند. باورمان شده بود.
🔹یک روز #سند_مغازه را به مجید دادم، گفتم: این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش💰 برای خودت. هر کاری میخواهی بکن. حتی اگر میخواهی سند خانه🏡 را هم میدهم. تو را به خدا به #خاطر_پول نرو❌
🔸مجید خیلی #عصبانی شد😡 و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد🗣 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو🚷 من بازهم #میروم. من خیلی به همریختم😔»
🔹مجید تصمیمش را گرفته بود. یک روز بیقید به تمام حرفهایی که #پشت_سرش میزنند. کارتهای بانکیاش💳 را روی میز میگذارد و #جیبهایش را خالی میکند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست❌ و ثابت کند چیز دیگری است که #او را میکشاند😊 و می رود
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1⃣1⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰پای مجید به #سوریه که میرسد بیقراریهای💓 مادرش آغاز میشود. طوری که چند بار به #گردان میرود و همهجوره اعتراض میکند که ما رضایت نداشتیم🚫 و باید #مجید برگردد. همه هم قول میدهند هر طور که شده مجید را برگردانند.
🔰مجید برای بیقراریهای #مادرش هرروز چندین بار تماس☎️ میگیرد و شوخیهایش😅 حتی از پشت تلفن ادامه دارد #خواهر کوچکتر مجید میگوید: «روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه🏡 را میگرفت. اینکه شام و ناهار چه خوردهایم⁉️ اینکه کجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است. #همهچیز را موبهمو میپرسید.
🔰آنقدر که خواهرش میگفت: مجید #تهران که بودی روزی یکبار حرف میزدیم ⚡️اما حالا روزی #پنج، شش بار تماس☎️ میگیری. ازآنجا به #همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت.
🔰هرکسی ما را میدید میگفت: راستی #مجید دیروز تماس گرفت📞 و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر👌 هم پای تلفن #شوخی میکرد. آخر هر تماس هم با #مادرم دعوایش میشد😄 اما دوباره چند ساعت⏰ بعد زنگ میزد.
🔰شنیدهایم #همانجا (سوریه) را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر #خالکوبی هایش طوری در سوریه #وضو می گرفته که معلوم نباشد🚫 اما #شب_آخر🌙 بی خیال می شود و #راحت وضو می گیرد.
#شهید_مجید_قربانخانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
7⃣5⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰با بدبختی مجید را به #سربازی فرستادیم. گفتم نمیشود که سربازی نرود❌ فردا که خواست ازدواج💍 کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید #دفترچه سربازی را گرفتهام. گفت برای خودت گرفتهای! من #نمیروم.
🔰با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم⚡️اما #مجید واقعاً خوششانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد #کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه کم بود هرروز پادگان هم میرفتم☺️
🔰مجید که نبود کلاً بیقرار💓 میشدم. من حتی برای تولد مجید کیک تولد🎂 #پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش « #پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود.
🔰مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت😅 مهر تائید #مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان میرساند. وقتی یک دور میزد🚙 وبرمی گشت خانه میدید که #پوتینهای مجید دم خانه است. شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی⁉️ مجید میخندید و میگفت: خب #مرخصی رد کردم😄
راوی:مادر شهید
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1⃣6⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 شما نگذاشتید من بروم
🔰فاصله ما و #عراقی ها پنجاه، شصت متر بود. بدجور می کوبیدند💥 کار گره خورده بود. باید از وسط میدان مین💣 #معبر باز می کردیم برای پیش روی بچه ها.
🔰هر چه #تخریب_چی رفته بود زده بودنش. این جور وقت ها بود که سرنوشت یک #گردان می افتاد دست تخریب چی👤 دل و جرائتی💪 می خواست، این بار #مجید دواطلب شد کارش درست بود. معبر را باز کرد.
🔰موقع برگشت تیر خورد💥 همه فکر می کردیم #شهید شده. هفت، هشت تیر خورد به #شکمش. بچه ها رد شدند، رفتند جلو. انداختیمش توی آمبولانس🚑 شهدا و برگشتیم عقب، دیدیم هنوز #زنده است.
🔰 #نه_ماه تو کما بود. از پشت شیشه می رفتیم ملاقاتش🛌 باور نمی کردیم زنده از بیمارستان بیاید بیرون. شکمش #باز بود و دل و روده اش معلوم بود. یک شب، تمام دکترهای بیمارستان مصطفی خمینی #قطع_امید کردند.
🔰همان شب مادر و مادربزرگش رفتند امامزاده صالح🕌 نذر و نیاز. فردا #صبح علایم حیاتی اش برگشت. همه تعجب کردند😦 بعد از آن بارها به #مادربزرگش می گفت: ” #شما_نگذاشتید_من_بروم”
#شهید_مجید_پازوکی
#شهید_تفحص
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
8⃣7⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠ماجرای خواب حضرت زهرای #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
🔰همه اینها بهانههای مجید بود و داشت دوران #آموزشی میگذراند. آنجا بهش گفته بودند باید سریع باشید👌 و خوب بتوانید بدوید🏃 چون تو #قلیان میکشی، نفس کم میآری.
🔰بعد از هشت روز به پدرش گفت: آقا دیدید #هشت_روز قلیان نکشیدم🚭 بابایش هم خوشحال شد. به #همسرم گفتم به خدا مجید کارهایی انجام میدهد که ما متوجه آن نشویم❌ پدرش هم گفت: نه، مجید میخواهد من #راضی باشم.
🔰کمکم دیدیم مجید شبها🌙 #قهوهخانه نمیرود، اما خانه🏡 هم نیست، فکر میکردیم با دوستهایش سولقان و کن میرود، اما مجید تمام آن شبها آموزشی برای #اعزام میرفت.
🔰دو👥 یا سه نفر به ما گفتند مجید میخواهد #سوریه برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ زدیم☎️ که راست است #مجید میخواهد سوریه برود؟! گفتند بله.
🔰به تک تک #گردانها زنگ زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیرها به رویش بسته باشد⛔️ و ما اجازه ندادیم که #سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا ایرادی ندارد حالا که #قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید در این دوره ها باشد✅
🔰ولی کم کم جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای #مادرم را داشته باشید من #امشب عازم هستم🚌 آن شب پای چپم گرفت و اصلا حرکت نکرد و خیلی جدی درد⚡️ گرفت و بیمارستان رفتیم. آنجا با هر آمپولی که به پای من زدند #رگهایش باز نمیشد🚫
🔰گفته بود خواب #حضرت_زهرا(س) را دیده است. به مجید گفتم، داداش بگو که نمیروم، اما نگفت که نگفت😔 هر شب یکی از #دوستانش به خانه میآمد تا من را راضی کند و برای رفتن مجید #رضایت بدهم.
🔰بعد از این ماجراها همه میدانستیم مجید شبها #آموزشی میرود، یک شب لباسهایش🛁 را خیس کردم و گفتم اگر خانه آمد🏘 میگویم لباسها #خیس است و بهت نمیدهم.
🔰یک روز آمد خانه و گفت: راحت شدید؛ همه #دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که #تو_نرفتی. 💥اما #تصمیم مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز بعدی🛫 به سوریه اعزام شود.
🔰متوجه شد که چارهای نیست و هر بار که حرف از رفتن میزند من #مریض میشوم و #پدرش هم رضایت نمیدهد❌ گذشت تا زمانی که یک روز سرخاک⚰ یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند #پدرت در بازار آهن تنهاست و تو تک پسر👱 خانه هستی، چه طوری دلت میآید بروی⁉️
🔰گفته بود: #خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک #هفته بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم💞 میدیدم #مجیدی که تا این اندازه شیطون و سرحال بود و میخندید، این هفتههای آخر خیلی اشک میریخت😭
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
6⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰مجید از کودکی دوست داشت #برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت هایش باشد☺️؛ ⚡️اما خدا در ۶ سالگی به او یک #خواهر داد. «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی #حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم🙁.
🔰دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. #مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد😄. ما هم به خاطر مجید #علیرضا صدایش می کردیم ؛ اما نمیشد⭕️ که اسم پسر روی بچه بماند.
🔰شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه #دختر است. دیگر مدرسه نرفت❌. همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از #پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی #داداش صدایش میزد.
🔰آخرش همکلاس اول نخواند🚫. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را #کلاس_اول بفرستیم. بشدت به من وابسته💞 بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول #دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند
🔰اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً #خجالت میکشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و #نرفت؛ ⚡️اما ذهنش خیلی خوب بود👌. هیچ شمارهای درگوشی📱 ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را میخواست از #حفظ میگرفت.»
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰همیشه دوست داشت #پلیس شود
مجید پسر شروشور محله🏘 است که دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بیسیم📞 داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای #خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.
🔹مادر مجید میگوید:
همیشه دوست داشت پلیس🚓 شود. یک تابستان کلاس #کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت: خانم تو را به خدا نگذارید برود🚷 تمام بچهها را تکهتکه کرده است. میگوید من کاراته میروم باید همهتان را بزنم.
🔸عشق پلیس بودن و قوی💪 بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای #بسیجیاش را می داد. چون تفنگ و بیسیم داشتند و #مجید عاشق♥️ این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم📞 بود که آخر یک بیسیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار😅 در بسیج هم از #شوخی و شیطنت دستبردار نبود.
#شهید_مجید_قربانخانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🌾 تازه در #تفحص برون مرزی #شلمچه در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی #مجید_پازوکی داخل خاک عراق می رفتند.....
🌾برای اینکه #عراقی ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم🚫 از بچه های جنگ هستیم.دست #مجید از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال❓ کردند به آنها گفت:
🌾دستم را سگ🐺 گاز گرفته!! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود😄 .عراقی هم منظور او را #نمی_فهمیدند.من را هم این طور معرفی کرد. #حاج_قاسم دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از #آمریکاست! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض🤒 نشود!!
🌾یک روز افسر عراقی از من پرسید: میتوانی #انگلیسی صحبت کنی⁉️من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی😁 گفتم : #اجازه ندارم❌!هر روز وقتی برمیگشتیم، #بطری آب من خالی بود؛ اما بطری #مجید_پازوکی پر بود💧.
🌾توی این حرارت آفتاب☀️، لب به آب نمیزد. همیشه به دنبال یک #جای_خاص بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه میکردیم👀 که #مجید بلند شد.خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب میگفت: «پیدا کردم. این همون #بلدوزره.»
🌾یک #خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو #شهید🌷 افتاده بودند که به سیمها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها #چهارده_شهید دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم میشناخت.مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند😔.
🌾جمجمه شهدا🌷 با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید #بطری_آب را برداشت. روی دندانهای جمجمه میریخت و گریه میکرد😭 و میگفت: «بچهها! ببخشید اون شب بهتون #آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»😭
#مجید_روضه_خوان شده بود و...
راوی: محمد احمدیان
#شهید_مجید_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
5⃣7⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا🕊❣
💢#دسته شهدا 🌸🍃
🌸🍃نیمه #شب 🌙کنار یک خاکریز نشسته بود. #چند تا رفیقم👥 هم دورش حلقه زده بودند. #من همین که نزدیکشون شدم صورتش رو توی تاریکی برگردوند سمت من و از این جای جمله او را خوب به یاد دارم. چون صاف #تزریق شد توی رگم. مو به تنم سیخ شد. هنوز هم که یادم میافتد #دلم میریزد.💓
🌸🍃جمله ساده ای بود بارها #شنیده بودم. اما وقتی #مجید پازوکی گوینده باشد. جمله ها حجاب ذهن را سریع پاره میکند و به جانت مینشیند. آری مجید پازوکی. و شما چه میدانید چه #مزه ای دارد یک #🌛شب کنار مجید پازوکی بودن را. پشت خاکریز آرام از #دل 💞پاک و #آینه اش سخن بگوید و تو را مست کند. چه مزه ای دارد #قرآن 📚را از اولیای #الهی بشنوی.👌
🌸🍃همینکه #کنارش رسیدم رو کرد سوی من. و با یقین گفت «بچه ها خیال نکنید #شهیدان مرده اند زنده اند من خودم دیدمشان. » قلبم 💖داشت میایستاد فقط نگاهش میکردم. بعد ادامه داد.👌
🌸🍃«همینجا یک #شب⭐️ دیدم صدای #عزاداری میآید. رفتم به سمت گودال شهدای فکه. دیدم یک دسته عزادار از بچه ها را که دم گرفته بودند. خواب نبودم. بیدار بودم. همه شان #شهید شده بودند» او داشت ماجرای مکاشفه ای را برای ما تعریف میکرد. باورنکردنی.
🌸🍃عجب #شبی🌙 بود آن شب. خدا🕋 رحمت کند شهید مجید پازوکی را. یادم میآید شب هنگام رخت خوابمان را او پهن کرد رو بروی #معراج شهدای فکه. موقع خواب صورتم رو به شهدایی بود که تازه تفحص شده بودند. و این جمله در جانم وجودم را شرحه شرحه میکرد که؛«#گمان نکنید شهدا مرده اند همه شان زنده اند.»
🌸🍃#مجید پازوکی شهید شد. حین تفحص در فکه. اما این جمله او در جانم نقش بسته. بچه ها ! امروز #صدها هزار شهید مراقب این انقلابند با دستهایی بازتر و #چشمهایی بیناتر. دست به دامنشان شویم شاید# ماه رمضان بعدی نبودیم. این #شبها🌟 بخواهیم ما را نیز بلند کنند از این حالی که داریم.
🌸🍃آه «ای شهید ای آن که بر کرانه ازلی و ابدی #وجود بر نشسته ای دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.»
علی مهدیان
🍃🌸#شهید_مجید_پازوکی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید 🌸🥀
🍀●پیش از #سال 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقوی🔪 در جیبش بود. #خالکوبی داشت. اما بعد از #سفر کربلا تغییر کرد.🍂
.
🌱●زمانی آمد و #اصرار کرد می خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می کرد اگر بگوید #سوریه ما اجازه نمی دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی #مخالفت کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب 🌙ها خیلی دیر می آمد.
🍁 شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می کردیم با #دختری دوست شده و دیر می آید یا با رفقایش جایی می رود. اما بعدها #فهمیدیم که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفته است
.
🌿● قبل از شروع #عملیات، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام #سخنانم، متوجه شدم مجید با یکی دیگر از دوستان در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم #مجید چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم «چرا خالکوبیات #مشخصه.
🍃چند بار گفتم #بپوشون». پاسخ داد «این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود». این #آخرین شوخی مجید بود..
فردای همان روز مجید به #وسیله موشک کورنت به #شهادت🕊 رسید وتمام خالکوبی هایش پاک شد...😔
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
⚜دلم 💕حسابی #تنگ بود. حال خسته ام را با خودم بردم #حرم تا شفا گیرد. پس از #زیارتِ خواهر شاه خراسان و دو رکعت نماز، دل آشفته ام پرکشید سوی #گلزار🌸. سوار تاکسی شدم و آدرس امامزاده علی بن جعفر را به راننده دادم.
🖇آرام آرام #سوی گلزار قدم برداشتم. بطری های #گلاب کنار درب ورودی، نشان از قرار همیشگی خسته دلانی بود که برای خلوت به این گلزار می آیند.
فضای مسقف پیچیده در چپ و راست که متشکل از #مزار شهداست و نورهای سبز🍃 و سرخ، که حاصل تابش نور☀️ خورشید به سقف های رنگ شده شیروانی بود حال #معنوی خاصی را به انسان هدیه می داد.
⚜ناگهان #دلم دستور داد و پایم به سمت راست قدم برداشت.تعدادی #زائر دور تا دور مزار نشسته بودند.در ظاهر فضا پر از سکوت بود اما، این سکوت شاهد حرف های دلشان با #شهیدان زین الدین بود.
🖇شهید #مهدی_زین_الدین فرمانده لشکر علی بن ابی طالب و برادرش #مجید، فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشکر علی بن ابی طالب، در کنار هم آرام گرفته بودند.مهدی، فرمانده ای که همیشه خودش اولین نفر بود برای #عملیات. می گفت:
⚜ «اگر فرمانده نیم خیز راه بره،نیروها سینه خیز راه میرن .اگه #بمونه تو #سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون»
آرزوی #شهادت داشت. عکس دخترش در جیب لباسش بود اما از ترس #مهر_پدری قرار شد بعد از عملیات آن را ببیند.
🖇به رسم حضرت #ارباب نمازهای اول وقتش حتی در جاده های جنگ هم ترک نشد. نمازهایش به نیت پیروزی در عملیات ها ،نماز شب هایش، حال خوشش و گریه 😢هایش در #مناجات باخدا، هنوز هم از خاطرات زیبای به جا مانده در ذهن و #قلب رزمنده هاست.خوش به حالش که خدا را شناخت و چه زیبا🌸 #خدا او را خرید.
⚜لبانم معطر به خواندن #فاتحه ای، چشمانم خیس از اشکِ حسرت و صدای #اذانی که مرا به خود آورد و خدایی که در این #نزدیکی است...
#شهید_مهدی_زین_الدین🌷
#ایام_ولادت
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🥀✨🥀✨🥀
🔆#شهید : چقدر جالب شد !
تا حالا اینطور #عمامه نپیچیده بودم
⚜یکی از رفقا : بهش میگن #سبک نجفی شهید : خیلی تشریفاتی شد
(با خنده 😄جلوی آیینه )
حالا فعلا با همین میرم
و رفت ...
🔆پ ن : چیزهایی که از #مجید ماند
یک عدد عمامه و چفیه خونین
و یک راه #ناتمام !
#روحانی_مدافع_حرم🌷
#شهید #مجید_سلمانیان🌷
#به_وطن_خوش_آمدی🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
bani_fateme_milad_imam_hasan_97_1.mp3
8.75M
🌺میلاد امام حسن مجتبی مبارک🌺
🎵 #مولودی
🎶 #سرود
🎤 کربلایی #سید #مجید #بنیفاطمه
🌼«شبی که من دوسش دارمه امشب»🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ویژه #ولادت #امام #حسن #علیهالسلام
#پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀
#شهدا
#امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#مجید_قربانخانی
تا پیش از سفر #کربلا خیلی پسر شری بود ، همیشه #چاقو در جیبش بود ، #خالکوبی هم داشت.
وقتی از سفر #کربلا برگشت #مادرش ازش پرسیده بود چه چیزی از #امام_حسین_ع خواستی؟!
#مجید گفته بود یه نگاه به گنبد #امام_حسین_ع کردم و یه نگاه به #گنبد #حضرت_عباس_ع انداختم و گفتم آدمم کنید .
سه چهار ماه قبل رفتن به #سوریه به کلی #متحول شد ، بعد از اون همیشه در حال #دعا و #گریه بود. ن#مازهایش را اول وقت می خواند .
خودش #همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه #دعا بخوانم و #گریه کنم و در حال #عبادت باشم.
💠یادشهداکمتر از شهادت نیست💠
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#سیره_شهدا
✍ بخشیدن همسر
🔰از دستش خیلی ناراحت بودم🙁 منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. #مجید آمد و کنارم نشست و گفت:
🔰«میدونم ناراحتی. مسجد بودم🕌 زیارت #عاشورا خوندم و در سجدهی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو ببخشه🤲»
#شهید_مجید_کاشفی
📙فرهنگ نامه شهدای سمنان،ج۸،ص۱۰۶
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh