eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
 مسعود به مجید کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دارشده بودند مجید قرار است به #سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند😧 و می گفتند : - نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه😏 - آخه اصلا #مجید سوریه نمی برن، مگه میشه؟ #شهید_مفقودالاثر_مجید_قربانخانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣6⃣4⃣ 🌷 🔰حدود ساعت سه و بعد از ظهر دود و مه غلیظی🌫 همه جا را گرفته بود. نم نم باران🌧 سرما را چندین برابر می کرد. و خاک کم کم به مشام می رسید. سنگر های کوچک یک متری که با تکه های سنگ درست شده و پای هر کدام را بیست سی متر گود🕳 بود. 🔰مجید بر روی نزدیک یکی از سنگرها آرام و بی حرکت خواب بود😴. ❌نه خواب نبود. چیزی خواب بود. در تمامی روز های قد کشیدنش اولین مرتبه که آرام و و بدون جنب و جوش شده بود. 🔰دستها و صورتش گلی بود☺️. انگشتری 💍که شب قبل از گرفته هنوز در انگشتش بود. صدای تیر ها و نارنجنک ها💥 همچنان فضای را پر کرده بود. از صدای تیرها گوش شنونده ها 👂عجیب تیر می کشید. 🔰صدا به صدا نمی رسید. صدای بیسیم های📞 بی صاحب در جای جای می آمد. بچه ها عقب نشینی کنید.کسی نمی توانست را حرکت بدهد. 🔰درخت های سبز کاج و خشک زیتون 🌳در دشت کم کم خیس باران🌧 شده بودند. تا از بچه ها شهید🌷 و چند نفری هم شده بودند. 🔰بدن اربا اربای خودش عاشورایی به پا کرده بود. برای خیلی ها روشن بود که و خیلی دیگر از بچه های شهید شده🕊 فردایی نخواهند داشت. همه را از چهره و آرامش می گویند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣3⃣5⃣ 🌷 💠شهید ولنجک نشین 🔰مادر شهید ابوطالبی با بغض از رویای صادقه خود بعد از بی خبری از پیکر فرزند شهیدش🌷می‌گوید و آن خواب را اینگونه روایت می‌کند: 🔰در خواب را دیدم که به من گفت: "مامان جان من آمدم." گفتم: "مجید تویی؟تو کجایی⁉️" گفت: "مادر من خیلی وقت است که آمده‌ام. چند سال است که . اما هیچ کس دنبالم نیامد😔. یک اتاق گرفته‌ام و زندگی می‌کنم. 🔰" من مجید و اتاقش را می‌دیدم اما بین ما بود که نمی‌توانستم🚫 او را در آغوش بگیرم یا وارد اتاقش بشوم. می‌گفت: "مادر دنبالم نیامده است." 🔰وقتی از خواب بلند شدم پیش رفتم و گفتم مثل اینکه مجید با ما قهر کرده😔 و خوابم را گفتم. پدرش گفت: نه❌؛ باید بروم پیدایش کنم. اینست که بروم پیدایش کنم. 🔰من هم آنقدر زنگ زدم ☎️و دنبالش را گرفتم تا بتوانم از او پیدا کنم. حتی بعد از چند روز پیگیری استخاره کردم📖 که اصلا موضوع پیگیری این خواب را رها کنم و با این وسیله با مشورت کردم 🔰اما استخاره آمد و با کمک و لطفی که خدا کرد توانستم توسط پسرم را پیدا کنم😍. خدا را شکر می‌کنم. وقتی رفتم و مزار او را در دیدم، متوجه شدم به همان صورتی است که در خواب دیده‌ام. و در همان اتاق خوابیده. شکر خدا بالاخره ما هم آمد😊. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣5⃣5⃣ 🌷 🔰مجید از کودکی دوست داشت داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌ هایش باشد☺️؛ ⚡️اما خدا در ۶ سالگی به او یک داد. «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم🙁. 🔰دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد😄. ما هم به خاطر مجید صدایش می‌ کردیم ؛ اما نمی‌شد⭕️ که اسم پسر روی بچه بماند. 🔰شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه است. دیگر مدرسه نرفت❌. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی صدایش می‌زد. 🔰آخرش هم‌کلاس اول نخواند🚫. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را بفرستیم. بشدت به من وابسته💞 بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند 🔰اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و ؛ ⚡️اما ذهنش خیلی خوب بود👌. هیچ شماره‌ای درگوشی📱 ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از می‌گرفت.» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣8⃣5⃣ 🌷 🕊❤️ 🌾 تازه در برون مرزی در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی داخل خاک عراق می رفتند..... 🌾برای اینکه ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم🚫 از بچه های جنگ هستیم.دست از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال❓ کردند به آنها گفت: 🌾دستم را سگ🐺 گاز گرفته!! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود😄 .عراقی هم منظور او را .من را هم این طور معرفی کرد. دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از ! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض🤒 نشود!! 🌾یک روز افسر عراقی از من پرسید: میتوانی صحبت کنی⁉️من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی😁 گفتم : ندارم❌!هر روز وقتی برمی‌گشتیم، آب من خالی بود؛ اما بطری پر بود💧. 🌾توی این حرارت آفتاب☀️، لب به آب نمی‌زد. همیشه به دنبال یک بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می‌کردیم👀 که بلند شد.خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب می‌گفت: «پیدا کردم. این همون .» 🌾یک بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو 🌷 افتاده بودند که به سیم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم می‌شناخت.مخصوصا آن‌ها که روی سیم خاردار خوابیده بودند😔. 🌾جمجمه شهدا🌷 با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید را برداشت. روی دندان‌های جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد😭 و می‌گفت: «بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»😭 شده بود و... راوی: محمد احمدیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣9⃣5⃣ 🌷 💠جعفر جهروتی زاده، بنیانگذار گردان لشکر 27 حضرت رسول(ص) خاطره ای را که خودش برای او نقل کرده است اینگونه بیان می کند: 🍃🌹 بود و مقر بچه های تفحص و و دیگران، گاه گاهی کاروان هایی از دانشجویان برای جنگی می آمدند و هنوز کاروان های به شکل امروزی پا نگرفته بود.... 🍃🌹 در عالم خواب و بیداری صدایی می شنود و برای آنکه بداند صدا از کجاست، بیرون می آید و اطراف را نگاهی می اندازد و می بیند که 15ـ 16 نفری با سربندهای (س) در حال سینه زدن راهی هستند..... 🍃🌹لحظه ای می ترسد و به مقر برمی گردد و را روی خود می کشد و تلاش می کند تا بخوابد....... 🍃🌹به محض اینکه خوابش می برد، یکی از به خوابش می آید و به او می گوید: 🍃🌹چه شد ؟! تو که همیشه می خواستی بشوی و حالا از ما فرار می کنی؟! ... 🍃🌹هفت؛ هشت روزی می گذرد که خبر مجید همه جا پخش می شود..... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣3⃣6⃣ 🌷 💠بعضی ها هنوز فکر می کنند مجید آلمان یا ترکیه رفته است. 🔸«آقا افضل» بارها میان صحبت‌هایش از مجید بی‌هوا می‌گوید:. «تعریف کردن فایده ندارد❌. کاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید خیلی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود💞. 🔹وقتی رفتیم وسایلش را تحویل بگیریم. حرم ✨حضرت رقیه✨ رفتم و درست همان‌جایی که مجید در نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم. 🔸گفتم هر طور که با درد و دل کردی❤️ حرف من همان است اگر دوست داری و بمانی حرفی نمی‌زنیم🔇. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است✓. 🔹از وقتی شده خیلی‌ها خوابش😴 را می‌بینند. یک‌بار بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما هستید؟ من هم گفتم بله. 🔸گفت من مشکل سختی😣 داشتم که پسر شما حاجتم را داد.من فقط یک‌بار مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یک لباس سفید⚪️ پوشیده است. 🔹 را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا می‌توانستم . با گریه😭 می‌گفتم کجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. 🔸حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم 🚫اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش . بدجوری دلم برایش تنگ‌شده💔 است.». 🔹تحول و مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عده‌ای باور نکرده‌اند.هنوز فکر می‌کنند مجید یا رفته است؛ ⚡️اما مجید تمام راه دویده است. مادرش هنوز نگران است. 🔸نگران نمازهای ، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید که آن‌قدر گذشت که نتوانست ⭕️آنها را به‌جا بیاورد. 🔹نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد📛 «گاهی گریه می‌کنم😭 و می‌گویم. پسرِ من نرسید را بخواند. گرچه آخری‌ها خوان هم شده بود؛ ⚡️اما آن‌قدر زود رفت که قضا دارد 🔸اما دوستانش می‌گویند. مهم است که به گردنش نیست❌ و چون مطمئنم حق‌الناس نکرده، دلم آرام می‌گیرد.» 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣9⃣7⃣ 🌷 رد 🍃🌹 گفت: مهدی در دانشگاه شیراز، با رتبه ۴ پذیرفته شد اما به دلیل حضور در جبهه‌های حق علیه باطل حفظ ناموس و میهن خود را به تحصیل قرار داد. 🍃🌹بیست و هفتمین روز از دومین ماه پاییز سال ۱۳۶۳، ۲۵ ساله‌ای به رسید که اسمش مهدی و بود، او که لقب گرفته بود، با رفتنش قلب بچه‌های لشکر 17 را به آتش کشید. 🍃🌹شهید مهدی زین‌الدین فرماندهی بود که هم از و هم از علم اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌های جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود.» 🍃🌹در آبان سال 1363 شهید زین‌الدین به همراه برادرش (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) جهت منطقه عملیاتی از کرمانشاه به سمت سردشت حرکت می‌کنند. در آنجا به برادران می‌گوید: من چند ساعت پیش دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم! 🍃🌹موقعی که عازم منطقه می‌شوند، راننده‌شان را پیاده کرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او می‌گوید: تو اگر بشوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم. 🍃🌹فرمانده محبوب، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شرکت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش مأوی گزیند. 🌷 روحشان شاد با ذکر 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌼🌺🌼🌺🌼🌺 💎جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم مهدی به همراه #برادر كوچك‌ترش #مجید كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشكر علی‌بن ابیطالب(ع) بود جهت #شناسایی منطقه عملیاتی از #كرمانشاه به سمت #سردشت حركت می‌كنند. موقعی كه عازم منطقه می‌شوند راننده‌شان را پیاده كرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل اصرار یكی از #رزمندگان مبنی بر همراه شدن با آنها می‌گوید: تو اگر #شهید بشوی جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم اما ما دو #برادر اگر شهید شویم جواب #پدرمان را می‌توانیم بدهیم. غروب در راه به #كمین ضدانقلاب می‌خورند. موشك آر.پی.جی به سقف ماشین اصابت می‌كند و مجید به شهادت می‌رسد و مهدی پیاده شده تا در #پناهگاهی قرار بگیرد كه از #پشت مورد اصابت #رگبار گلوله قرار می‌گیرد. فردا وقتی نیروهای خودی می‌رسند دو نفر را می‌بینند كه به آنها #تیر.خلاص زده‌اند. چندان قابل شناسایی نبودند وقتی #قبض پرداخت #خمس در داشبورد ماشین پیدا می‌شود مطمئن می‌شوند كه خود شهید مهدی زین‌الدین است #شهید_مهدی_زین_الدین🌹 #شهید_مجید_زین_الدین🌹 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣8⃣9⃣ 🌷 💠می‌گفت می‌روم آلمان، اما از سر درآورد 🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی دارد. حتی با رفتنش. حتی با شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود. 🔰عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا🚕 و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه می‌آورند که چون نداری، تک پسر هستی و داری تورانمی بریم و بیرونش می‌کنند. بعدازآن گردان دیگری می‌رود که ما بازهم پیگیری می‌کنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم را بیرون می‌اندازند😄 🔰تا اینکه مجید رفت اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما . خالی می‌بست که می‌خواهد به برود. بهانه هم می‌آورد که کسب‌وکار خوب است. 🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. 🔰ما فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری🛌 می‌شود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو . حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی می‌گفت: «این فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم» وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود🚷 🔰چند روز مانده به رفتن لباس‌های را پوشید و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند. بعد قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز است.»😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند. باورمان شده بود. 🔹یک روز #سند_مغازه را به مجید دادم، گفتم: این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش💰 برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه🏡 را هم می‌دهم. تو را به خدا به #خاطر_پول نرو❌ 🔸مجید خیلی #عصبانی شد😡 و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد🗣 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو🚷 من بازهم #می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم😔» 🔹مجید تصمیمش را گرفته بود. یک روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی که #پشت_سرش می‌زنند. کارت‌های بانکی‌اش💳 را روی میز می‌گذارد و #جیب‌هایش را خالی می‌کند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست❌ و ثابت کند چیز دیگری است که #او را می‌کشاند😊 و می رود #شهید_مجید_قربانخانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣1⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰پای مجید به که می‌رسد بی‌قراری‌های💓 مادرش آغاز می‌شود. طوری که چند بار به می‌رود و همه‌جوره اعتراض می‌کند که ما رضایت نداشتیم🚫 و باید برگردد. همه هم قول می‌دهند هر طور که شده مجید را برگردانند. 🔰مجید برای بی‌قراری‌های هرروز چندین بار تماس☎️ می‌گیرد و شوخی‌هایش😅 حتی از پشت تلفن ادامه دارد کوچک‌تر مجید می‌گوید: «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه🏡 را می‌گرفت. اینکه شام و ناهار چه خورده‌ایم⁉️ اینکه کجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است. را موبه‌مو می‌پرسید. 🔰آن‌قدر که خواهرش می‌گفت: مجید که بودی روزی یک‌بار حرف می‌زدیم ⚡️اما حالا روزی ، شش بار تماس☎️ می‌گیری. ازآنجا به هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. 🔰هرکسی ما را می‌دید می‌گفت: راستی دیروز تماس گرفت📞 و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر👌 هم پای تلفن می‌کرد. آخر هر تماس هم با دعوایش می‌شد😄 اما دوباره چند ساعت⏰ بعد زنگ می‌زد. 🔰شنیده‌ایم (سوریه) را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر هایش طوری در سوریه می گرفته که معلوم نباشد🚫 اما 🌙 بی خیال می شود و وضو می گیرد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣5⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰با بدبختی مجید را به فرستادیم. گفتم نمی‌شود که سربازی نرود❌ فردا که خواست ازدواج💍 کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید سربازی را گرفته‌ام. گفت برای خودت گرفته‌ای! من . 🔰با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم⚡️اما واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه کم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم☺️ 🔰مجید که نبود کلاً بی‌قرار💓 می‌شدم. من حتی برای تولد مجید کیک تولد🎂 بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش « » افتاد که به خانه نزدیک بود. 🔰مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت😅 مهر تائید آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند. وقتی یک دور می‌زد🚙 وبرمی گشت خانه می‌دید که مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی⁉️ مجید می‌خندید و می‌گفت: خب رد کردم😄 راوی:مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 💠 شما نگذاشتید من بروم 🔰فاصله ما و ها پنجاه، شصت متر بود. بدجور می کوبیدند💥 کار گره خورده بود. باید از وسط میدان مین💣 باز می کردیم برای پیش روی بچه ها. 🔰هر چه رفته بود زده بودنش. این جور وقت ها بود که سرنوشت یک می افتاد دست تخریب چی👤 دل و جرائتی💪 می خواست، این بار دواطلب شد کارش درست بود. معبر را باز کرد. 🔰موقع برگشت تیر خورد💥 همه فکر می کردیم شده. هفت، هشت تیر خورد به . بچه ها رد شدند، رفتند جلو. انداختیمش توی آمبولانس🚑 شهدا و برگشتیم عقب، دیدیم هنوز است.   🔰 تو کما بود. از پشت شیشه می رفتیم ملاقاتش🛌 باور نمی کردیم زنده از بیمارستان بیاید بیرون. شکمش بود و دل و روده اش معلوم بود. یک شب، تمام دکترهای بیمارستان مصطفی خمینی کردند. 🔰همان شب مادر و مادربزرگش رفتند امامزاده صالح🕌 نذر و نیاز. فردا علایم حیاتی اش برگشت. همه تعجب کردند😦 بعد از آن بارها به می گفت: ” 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣7⃣0⃣1⃣ 🌷 💠ماجرای خواب حضرت زهرای 🔰همه این‌ها بهانه‌های مجید بود و داشت دوران می‌گذراند. آن‌جا بهش گفته بودند باید سریع باشید👌 و خوب بتوانید بدوید🏃 چون تو می‌کشی، نفس کم‌ می‌آری. 🔰بعد از هشت روز به پدرش گفت: آقا دیدید قلیان نکشیدم🚭 بابایش هم خوشحال شد. به گفتم به خدا مجید کار‌هایی انجام می‌دهد که ما متوجه آن نشویم❌ پدرش هم گفت: نه، مجید می‌خواهد من باشم. 🔰کم‌کم دیدیم مجید شب‌ها🌙 نمی‌رود، اما خانه🏡 هم نیست، فکر می‌کردیم با دوست‌هایش سولقان و کن می‌رود، اما مجید تمام آن شب‌ها آموزشی برای می‌رفت. 🔰دو👥 یا سه نفر به ما گفتند مجید می‌خواهد برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ زدیم☎️ که راست است می‌خواهد سوریه برود؟! گفتند بله. 🔰به تک تک زنگ زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیر‌ها به رویش بسته باشد⛔️ و ما اجازه ندادیم که برود. ولی به ما گفتند که حالا ایرادی ندارد حالا که را کنار گذاشته اجازه دهید در این دوره ها باشد✅ 🔰ولی کم کم جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای را داشته باشید من عازم هستم🚌 آن شب پای چپم گرفت و اصلا حرکت نکرد و خیلی جدی درد⚡️ گرفت و بیمارستان رفتیم. آن‌جا با هر آمپولی که به پای من زدند باز نمی‌شد🚫 🔰گفته بود خواب (س) را دیده است. به مجید گفتم، داداش بگو که نمی‌روم، اما نگفت که نگفت😔 هر شب یکی از به خانه می‌آمد تا من را راضی کند و برای رفتن مجید بدهم. 🔰بعد از این ماجرا‌ها همه می‌دانستیم مجید شب‌ها می‌رود، یک شب لباس‌هایش🛁 را خیس کردم و‌ گفتم اگر خانه آمد🏘 می‌گویم لباس‌ها است و بهت نمی‌دهم. 🔰یک روز آمد خانه و گفت: راحت شدید؛ همه رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که . 💥اما مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز بعدی🛫 به سوریه اعزام شود. 🔰متوجه شد که چاره‌ای نیست و هر بار که حرف از رفتن می‌زند من می‌شوم و هم رضایت نمی‌دهد❌ گذشت تا زمانی که یک روز سرخاک‌⚰ یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند در بازار آهن تنهاست و تو تک پسر👱 خانه هستی، چه طوری دلت می‌آید بروی⁉️ 🔰گفته بود: حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم💞 می‌دیدم که تا این اندازه شیطون و سرحال بود و می‌خندید، این هفته‌های آخر خیلی اشک می‌ریخت😭 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰مجید از کودکی دوست داشت داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌ هایش باشد☺️؛ ⚡️اما خدا در ۶ سالگی به او یک داد. «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم🙁. 🔰دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد😄. ما هم به خاطر مجید صدایش می‌ کردیم ؛ اما نمی‌شد⭕️ که اسم پسر روی بچه بماند. 🔰شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه است. دیگر مدرسه نرفت❌. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی صدایش می‌زد. 🔰آخرش هم‌کلاس اول نخواند🚫. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را بفرستیم. بشدت به من وابسته💞 بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند 🔰اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و ؛ ⚡️اما ذهنش خیلی خوب بود👌. هیچ شماره‌ای درگوشی📱 ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از می‌گرفت.» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰همیشه دوست داشت #پلیس شود مجید پسر شروشور محله🏘 است که دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بی‌سیم📞 داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای #خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. 🔹مادر مجید می‌گوید: همیشه دوست داشت پلیس🚓 شود. یک تابستان کلاس #کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت: خانم تو را به خدا نگذارید برود🚷 تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است. می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. 🔸عشق پلیس بودن و قوی💪 بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های #بسیجی‌اش را می داد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و #مجید عاشق♥️ این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم📞 بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار😅 در بسیج هم از #شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود. #شهید_مجید_قربانخانی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🌾 تازه در برون مرزی در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی داخل خاک عراق می رفتند..... 🌾برای اینکه ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم🚫 از بچه های جنگ هستیم.دست از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال❓ کردند به آنها گفت: 🌾دستم را سگ🐺 گاز گرفته!! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود😄 .عراقی هم منظور او را .من را هم این طور معرفی کرد. دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از ! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض🤒 نشود!! 🌾یک روز افسر عراقی از من پرسید: میتوانی صحبت کنی⁉️من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی😁 گفتم : ندارم❌!هر روز وقتی برمی‌گشتیم، آب من خالی بود؛ اما بطری پر بود💧. 🌾توی این حرارت آفتاب☀️، لب به آب نمی‌زد. همیشه به دنبال یک بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می‌کردیم👀 که بلند شد.خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب می‌گفت: «پیدا کردم. این همون .» 🌾یک بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو 🌷 افتاده بودند که به سیم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم می‌شناخت.مخصوصا آن‌ها که روی سیم خاردار خوابیده بودند😔. 🌾جمجمه شهدا🌷 با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید را برداشت. روی دندان‌های جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد😭 و می‌گفت: «بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»😭 شده بود و... راوی: محمد احمدیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣7⃣2⃣1⃣🕊❣ 💢 شهدا 🌸🍃 🌸🍃نیمه 🌙کنار یک خاکریز نشسته بود. تا رفیقم👥 هم دورش حلقه زده بودند. همین که نزدیکشون شدم صورتش رو توی تاریکی برگردوند سمت من و از این جای جمله او را خوب به یاد دارم. چون صاف شد توی رگم. مو به تنم سیخ شد. هنوز هم که یادم میافتد میریزد.💓 🌸🍃جمله ساده ای بود بارها بودم. اما وقتی پازوکی گوینده باشد. جمله ها حجاب ذهن را سریع پاره میکند و به جانت مینشیند. آری مجید پازوکی. و شما چه میدانید چه ای دارد یک #🌛شب کنار مجید پازوکی بودن را. پشت خاکریز آرام از 💞پاک و اش سخن بگوید و تو را مست کند. چه مزه ای دارد 📚را از اولیای بشنوی.👌 🌸🍃همینکه رسیدم رو کرد سوی من. و با یقین گفت «بچه ها خیال نکنید مرده اند زنده اند من خودم دیدمشان. » قلبم 💖داشت میایستاد فقط نگاهش میکردم. بعد ادامه داد.👌 🌸🍃«همینجا یک ⭐️ دیدم صدای میآید. رفتم به سمت گودال شهدای فکه. دیدم یک دسته عزادار از بچه ها را که دم گرفته بودند. خواب نبودم. بیدار بودم. همه شان شده بودند» او داشت ماجرای مکاشفه ای را برای ما تعریف میکرد. باورنکردنی. 🌸🍃عجب 🌙 بود آن شب. خدا🕋 رحمت کند شهید مجید پازوکی را. یادم میآید شب هنگام رخت خوابمان را او پهن کرد رو بروی شهدای فکه. موقع خواب صورتم رو به شهدایی بود که تازه تفحص شده بودند. و این جمله در جانم وجودم را شرحه شرحه میکرد که؛« نکنید شهدا مرده اند همه شان زنده اند.» 🌸🍃 پازوکی شهید شد. حین تفحص در فکه. اما این جمله او در جانم نقش بسته. بچه ها ! امروز هزار شهید مراقب این انقلابند با دستهایی بازتر و بیناتر. دست به دامنشان شویم شاید# ماه رمضان بعدی نبودیم. این 🌟 بخواهیم ما را نیز بلند کنند از این حالی که داریم. 🌸🍃آه «ای شهید ای آن که بر کرانه ازلی و ابدی بر نشسته ای دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.» علی مهدیان 🍃🌸 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌸🥀 🍀●پیش از 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقوی🔪 در جیبش بود. داشت. اما بعد از کربلا تغییر کرد.🍂 . 🌱●زمانی آمد و کرد می خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می کرد اگر بگوید ما اجازه نمی دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب 🌙ها خیلی دیر می آمد. 🍁 شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می کردیم با دوست شده و دیر می آید یا با رفقایش جایی می رود. اما بعدها که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفته است . 🌿● قبل از شروع ، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام ، متوجه شدم مجید با یکی دیگر از دوستان در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم «چرا خالکوبی‌ات . 🍃چند بار گفتم ». پاسخ داد «این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود». این شوخی مجید بود.. فردای همان روز مجید به موشک کورنت به 🕊 رسید وتمام خالکوبی هایش پاک شد...😔 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
‍ ⚜دلم 💕حسابی بود. حال خسته ام را با خودم بردم تا شفا گیرد. پس از خواهر شاه خراسان و دو رکعت نماز، دل آشفته ام پرکشید سوی 🌸. سوار تاکسی شدم و آدرس امامزاده علی بن جعفر را به راننده دادم. 🖇آرام آرام گلزار قدم برداشتم. بطری های کنار درب ورودی، نشان از قرار همیشگی خسته دلانی بود که برای خلوت به این گلزار می آیند. فضای مسقف پیچیده در چپ و راست که متشکل از شهداست و نورهای سبز🍃 و سرخ، که حاصل تابش نور☀️ خورشید به سقف های رنگ شده شیروانی بود حال خاصی را به انسان هدیه می داد. ⚜ناگهان دستور داد و پایم به سمت راست قدم برداشت.تعدادی دور تا دور مزار نشسته بودند.در ظاهر فضا پر از سکوت بود اما، این سکوت شاهد حرف های دلشان با زین الدین بود. 🖇شهید فرمانده لشکر علی بن ابی طالب و برادرش ، فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشکر علی بن ابی طالب، در کنار هم آرام گرفته بودند.مهدی، فرمانده ای که همیشه خودش اولین نفر بود برای . می گفت: ⚜ «اگر فرمانده نیم خیز راه بره،نیروها سینه خیز راه میرن .اگه تو که بقیه میرن خونه هاشون» آرزوی داشت. عکس دخترش در جیب لباسش بود اما از ترس قرار شد بعد از عملیات آن را ببیند. 🖇به رسم حضرت نمازهای اول وقتش حتی در جاده های جنگ هم ترک نشد. نمازهایش به نیت پیروزی در عملیات ها ،نماز شب هایش، حال خوشش و گریه 😢هایش در باخدا، هنوز هم از خاطرات زیبای به جا مانده در ذهن و رزمنده هاست.خوش به حالش که خدا را شناخت و چه زیبا🌸 او را خرید. ⚜لبانم معطر به خواندن ای، چشمانم خیس از اشکِ حسرت و صدای که مرا به خود آورد و خدایی که در این است... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🥀✨🥀✨🥀 🔆 : چقدر جالب شد ! تا حالا اینطور نپیچیده بودم ⚜یکی از رفقا : بهش میگن نجفی شهید : خیلی تشریفاتی شد (با خنده 😄جلوی آیینه ) حالا فعلا با همین میرم و رفت ... 🔆پ ن : چیزهایی که از ماند یک عدد عمامه و چفیه خونین و یک راه ! 🌷 🌷 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
bani_fateme_milad_imam_hasan_97_1.mp3
8.75M
🌺میلاد امام حسن مجتبی مبارک🌺 🎵 🎶 🎤 کربلایی 🌼«شبی که من دوسش دارمه امشب»🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀 تا پیش از سفر خیلی پسر شری بود ، همیشه در جیبش بود ، هم داشت. وقتی از سفر برگشت ازش پرسیده بود چه چیزی از خواستی؟! گفته بود یه نگاه به گنبد کردم و یه نگاه به انداختم و گفتم آدمم کنید . سه چهار ماه قبل رفتن به به کلی شد ، بعد از اون همیشه در حال و بود. ن را اول وقت می خواند . خودش می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و کنم و در حال باشم. 💠یادشهداکمتر از شهادت نیست💠 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بخشیدن همسر 🔰از دستش خیلی ناراحت بودم🙁 منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. آمد و کنارم نشست و گفت: 🔰«میدونم ناراحتی. مسجد بودم🕌 زیارت خوندم و در سجده‌ی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو ببخشه🤲» 📙فرهنگ‌ نامه‌ شهدای‌ سمنان،ج۸،ص۱۰۶ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh