🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹روز #شهادت حضرت معصومه (س) خدام، پرچم حرم🚩 را به منزل #شهید اوردند وخانواده شهیدزاهدپور🌷 میزبان #خا
🔰علی زاهد پور فرزند ارشد شهید:
🔹پدرم طی #آخرین_تماس تلفنی☎️ از سوریه از من خواست برای #شهید شدنش دعا کنم. لحظه لحظه ی زندگی ام با پدر #خاطره ای فراموش نشدنی است، اما یک موضوع بیشتر در ذهنم💭 مرور می شود و آن اینکه، پدرم طی آخرین تماس تلفنی خود از من خواست برای #شهید_شدنش دعا کنم و آرزو داشت که فرزندان وی نیز ادامه دهنده راهش باشند.
🔸پدرم شیفته #دین_خدا، عاشق♥️ اهل بیت (ع) و جهاد در راه خدا بود، او همیشه آرزوی شهادت🌷 در سر داشت و به آرزوی خود نیز رسید. به نظر من او در تمام طول زندگیاش یک #پاسدار ساخته شده بود، ایمان کامل، فهم درست از اسلام و اصول انقلاب و حرکت در خط امام (ره) و ولایت👌 از جمله شاخصههای اخلاقی و معرفتی او بود.
🔹مهمترین دغدغه پدرم پیروی و حمایت💗 از مقام معظم رهبری (مدظله العالی) بود. وظیفه ما جوانان این است که همانطور که #شهدای ما خواستند، پیرو خط رهبری بوده✊ محور را #ولایت فقیه و رهبری قرار دهیم هر جایی که #رهبرمان از ما خواست در صحنه باشیم✌️ باید حضور پیدا کنیم👥
#شهید_اسماعیل_زاهدپور🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۶۰ استاد پرهیزگار .MP3
954.3K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_شصت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
⚜اکثـر رزمنـدههـا در#نمـاز جماعت ظهرو عصـرو مغرب وعشاء📿 شرکت میکنند. ولی تعـداد شرکت کنندگان در نـمـاز جمـاعت #صبح کم است
⚜#شهیدصیـاد به من گفت: به همـه
اعلام کن🔊 فردا قـبل #اذان_صبح در
حسینیه حـاضر بـاشنـد. صبح همه درحسینیـه🕌 حـاضر شدند
⚜شهیدصیـاد بلنـد شد وگفت: برادران،
شما به دستور من که یک #سرباز کوچک جبهه اسلام هستم قبل اذان صبح📿 درحسینیه حاضرشدید.💥ولی به امر #خـدا که هرروز صبح با صدای اذان شمارا به #نمـازجماعت میخواند، توجه نمیکنید❌
#شهید_علی_صیادشیرازی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شانزددهم 6⃣1⃣ 🍂تا آن روز هیچ وقت سر قبر یک #شهیدگمنام نرفته بودم در این قطعه دی
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
🍂پس از پایان تعطیلات نوروزی دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاسها آمد. سرما خورده بود🤒 با آن که از چشمهای ورم کرده و قرمز میشد به شدت بیماری اش پیبرد اما همچنان خنده به لب داشت و بشاش بود
🌿بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم:
_سلام خدا بد نده، به خاطر بیماری یه هفته دیرتر اومدی؟؟
با لبخند و شوخی گفت:
_خدا که بعد نمیده. آره دیگه رکب خوردم؛ فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته. نگو نامرد کمین کرده بود ما را شکار کنه😅 الحمدلله الان خیلی بهترم. یک هفته پیش باید حالمو می دیدی البته اون موقع هم بد نبود. ولی هفته قبل تر دیگه واقعا تعریفی نداشتم.
+امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره قرار اون روز من اومدم، ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته بودین.
🍂_ای بابا جدی میگی؟؟!! اگر می دونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد بودن کار من زود تموم شد. به هر حال شرمنده
+نه بابا شرمنده چی؟! تقصیر خودم بود و البته ترافیک.
_حالا اگر دوست داشتی یه روز دوباره باهم میریم من معمولاً هر هفته میرم بهشتزهرا البته به جز یکی دو هفته اخیر، که زمین گیر بیماری شدهام
+آره ... حتما حالت بهتر شد با هم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هر چی نگاه کردم اسم پدرت رو ندیدم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_هجدهم 8⃣1⃣
🍂_نه پدر من اونجا نیست! ما چند گروه👥 شدیم و هر کدوم یک قطعه از #شهدا را انتخاب کردیم. برای ما شانسکی افتاد اونجا.
+عجب. باشه ...
🌿دلم می خواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرف هایم را بزنم اما چیزی مانعم می شد. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم:
_راستی من چند تا سوال داشتم. هر وقت حال داشتی یه وقتی بزار با هم صحبت کنیم.
+ باشه هر وقت خودت خواستی ما در خدمتیم.
_الان که حالت مساعد نیست میخوای بزاریم برای بعد ...
+نه بابا خوبم، مساعدم. فردا که کلاس داریم، پس فردا خوبه؟؟ ساعت و جاش با خودت.
🍂_عالیه پارک ملت. ساعت ۵ چطوره؟
+خوبه. چشم. نظرت چیه کمکم جمع کنیم و بریم؟؟
تا سر خیابان با هم رفتیم و بعد جدا شدیم. از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود هرچند به تیپ و قیافه هم نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی با محمد داشته باشم. اما قلبم به او نزدیک بود💕 حرف ها و سوالاتم را مرور میکردم.
🌿درباره شهدا پدرش مذهبی ها ... اما لابلای افکارم چهره آن دختر رهایم نمی کرد چرا آن قدر آشنا بود!! من او را می شناختم؟! شاید اگر صورتش کمتر پوشیده شده بود زودتر یادم میآمد کجا دیدمش. البته گاهی چهره بعضی از غریبه ها آنقدر برایت آشناست که انگار مدتهاست آنها را می شناسید. حتما او هم یکی از همین غریبه هابود روزهایم پر شده بود از خیال آدم های جدید و دلنشینی💖 که ظاهرشان ربطی به من نداشت ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5785029778994103906.mp3
2.05M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #هاشمی_نژاد
🔖 طلبکار خدا نباش 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 🔻 #استاد_پناهیان 🕋 #لذت_آغوش_خدا 67 ⭕️ مبارزه با نفس چه زمانی بی فایده میشه؟ این از حیله های
❣﷽❣
🔻 #استاد_پناهیان
🕋 #لذت_آغوش_خدا 68
"گمشده بشریت"
💞 حلاوت ایمان، گمشدۀ بزرگ زندگی بشریت هست...
فدات بشم؛ تا بهش نرسیدی دست از تلاش بر ندار...🌺💖
❣️ آیت الله بهجت می فرمودن: مگه امکان داره کسی در مسیر خدا حرکت کنه و خدا لذّت عبادت رو بهش نچشونه؟
💢 اگه ما میبینیم این همه عبادت کردیم اما مزۀ ایمان رو نچشیدیم «معلومه که در مسیر درستی عبادت نکردیم...»
🔺 عیب کار اینه که در خونۀ خدا نرفتیم. جاهای دیگه رفتیم...
🔷 عباداتمون تکبرمون رو بیشتر کرده...
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مهندسی فکر_32.mp3
9.23M
#مهندسی_فکر 32
راههای فعال کردن تفکر 👇
- ایجاد خلوت
- استفاده از ابزاری که تفکر را فعال میکنند؛
مانند خواندن، شنیدن، دیدن ....
ـ تلقینِ تفکرات مثبت، و پرهیز از تفکرات منفی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢برای اینکه از #وجودمون بگذریم شبانه روز باید همه کارهامون #برای_خدا باشه✅ #هفته_دفاع_مقدس #شهید_مح
🔰خواب شهیدحاج همت که تعبیرشد
🔹حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به #شهادت میرسی، محسن كه كمی جا خورده بود😟 گفت: چطور مگه حاجی⁉️ حاج همت ادامه داد: من #خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت🌷 هم طوری است كه اول اسيرت میكنن و بعد از اينكه #آزار و شكنجهات دادن و تو خواستههای اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران💥 میكنند و به شهادت میرسی
🔸سه روز بعد خواب #حاج_همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲📆 و در آزاد سازی #مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه #قلاجه به كمين منافقين😈 خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار💥 بستند همه سرنشينان جزء #يك_نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به #شهادت رسيدند🌴
#شهید_محسن_نورانی
#شهید_محمدابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_هجدهم 8⃣1⃣ 🍂_نه پدر من اونجا نیست! ما چند گروه👥 شدیم و هر کدوم یک قطعه از #شهدا
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣
🍂ساعت قرار فرا رسید. از دور میدیدمش با آنکه یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم:
_کی اومدی؟ هنوز یک ربع مونده
+ما اینیم دیگه میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟😅
🌿خندیدم و گفتم:
_نه ساعتمو یه ربع میکشم جلو. فکر می کنم سر موقع رسیدی😅 سرماخوردگی بهتر شده؟؟
+الحمدلله خوبم.
همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم:
_میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟؟
پس از چند ثانیه سکوت گفت:
+جواب این سوال تو بعدا میدم. بقیه رو بپرس.
_باشه هرجور صلاح میدونی. قبل از همه حرف ها بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم❌ هر چی می پرسم فقط فقط برای اینکه دنبال جوابم امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ۲۴ قبر یک #شهید هم سن خودم رو دیدم خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوان ۲۰ ساله زندگیش رو بزاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدر تو افتادم. پدرت حتماً خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شما رو ول کنه و بره؟؟!!
🍂همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم. محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت:
+چقدر از روزهای جنگ یادته؟
کمی فکر کردم بیشترین چیزی که یادم میآمد استرس شنیدن آژیر قرمز🚨 و پناه بردن به انباری زیر زمین بود. یادم آمد روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم و از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. و گاهی هم در محله #خبر_شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت میرفت. گفتم:
_خانواده ام سعی می کردند و از فضای جنگ دور نگه دارند. چیزی زیادی توی خاطراتم نیست بیشتر همون استرس آژیر قرمز ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیستم 0⃣2⃣
🍂+وقتی صداشو میشنیدی خیلی می ترسیدی؟
_آره مادرم سعی میکرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست.
+فکر می کنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودیم توی خونه؛ یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟؟ یا مادرت چه حالی می شد؟!
🌿منظورش را از این مساله فهمیدم گفتم:
_من میدونم اونا رفتند تا جلوی خیلی از اتفاقات بدتر رو بگیرن. ولی نمی فهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن!!!! منظورم اون نیروی درونی💗 چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم.
+میتونی بگی چی باعث شد اون روز سر دعوا با آرمین رو شونم بزنی و بگی از طرف دوستم ازت عذرخواهی می کنم؟؟ با این که میدونی به صورت منطقی ممکن همه چیز بینتون خراب شه!
_چون میدونستم سکوتم اشتباهه✘
+چرا خب اگه سکوت می کردی الان دوستیتون به هم نخورده بود.
_زور می گفت. غرورش خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر می شد. اینجوری برای این هم بهتر شد که بدون همیشه حق با خودش نیست.
🌿+پس چه نیرویی درونی باعث شد کار درست رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن زورمیگن، حق با آنان نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه.
جوابش قانع کننده بود ولی از بین رفتن دوستی کجا و مرگ کجا؟! انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد:
+میدونم الان داری فکر می کنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره ولی اینو بدون اون نیروی درونی که بین تو با امثال پدر من هم وجود داره متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزها وظیفشه، به گردنشه، حتی اگه بدونی در قبال انجام دادنش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید همه بعدش چیزهای بزرگ تری به دست بیاری.
🍂سرم را به نشانه تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم:
_می فهمم ...
محمد ادامه داد:
+بعضی چیزا هست کردنیه. شاید هر چقدر هم برات دلیل و معایبی آرم بازم نتونی کار پدرمو کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تو رو درک نکنه.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت. تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم. و بستنی🍦 خوردیم هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم. ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف می زد فکر میکردم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5773986017916748826.mp3
13.99M
🎧🎧🎧
دوست شهیـــد من😍
خنده نکن، دلا رو دیوونه نکــن⭕️☺️
🎤🎤 #حسین_دانش
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh