🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی ⑹ 📖روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم. در راه برگشت؛ صدای اذان آمد،
🕊 #افلاکیان_خاکی ⑺
📖یک روز پدرم با کلی ذوق و شوق براش کفش چرمی نو خرید، ولی علی دوست نداشت بپوشه. می گفت: خیلی ها ندارند و غصه میخورند. با اصرار مادرم کفش را پوشید ولی ...
📚کتاب: #علی_بیخیال
#شهید_علی_حیدری🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی ⑺ 📖یک روز پدرم با کلی ذوق و شوق براش کفش چرمی نو خرید، ولی علی دوست نداشت بپوشه. م
🕊 #افلاکیان_خاکی ⑻
📖بچه ها تا صدای باغبان خشمگین رو شنیدند، میوه ها را انداختند و فی النور جیم فنگ شدند. منم خواستم برم که ...
📚کتاب: #حبیب_خدا(ص/۶۳)
#شهید_حبیب_الله_جوانمردی🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی ⑻ 📖بچه ها تا صدای باغبان خشمگین رو شنیدند، میوه ها را انداختند و فی النور جیم فنگ
🕊 #افلاکیان_خاکی ⑼
📖اگر مهمان با دعوت آمده بود، سفارش میکرد فقط یک نوع غذا درست کنم و اگر ناخوانده هم بود میگفت: هر چه که داریم باهم میخوریم. حتی اگر نان و ماست باشد. یک شب ...
#شهید_عباس_بابایی🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی ⑼ 📖اگر مهمان با دعوت آمده بود، سفارش میکرد فقط یک نوع غذا درست کنم و اگر ناخوانده
🕊 #افلاکیان_خاکی 10
📖 ای مادر هنگامی که فرودگاه تهران را ترک گفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: ...
#شهید_مصطفی_چمران🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 10 📖 ای مادر هنگامی که فرودگاه تهران را ترک گفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفت
🕊 #افلاکیان_خاکی 11
📖 چه کار کردی احمق ؟! زدی تو گوش فرمانده سپاه غرب کشور. میدونی چی کارت می کنند؟ خودت را بدبخت کردی. جلوی چشم این همه آدم زدی تو گوش محمد بروجردی ...
📚کتاب #تکه_ای_از_آسمان(ص/۵۴)
#شهید_محمد_بروجردی🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 11 📖 چه کار کردی احمق ؟! زدی تو گوش فرمانده سپاه غرب کشور. میدونی چی کارت می کنند؟
🕊 #افلاکیان_خاکی 12
📖 گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع میشه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: ...
#شهید_احمدعلی_نیّری🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 12 📖 گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع میشه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد ح
🕊 #افلاکیان_خاکی 13
📖 خیلی گرفته و ناراحت بود و با کسی حرف نمی زد. و با تعجب سوال کردم: داش ابرام چیزی شده؟ گفت: نه چیزی نیست.
گفتم اگه چیزی شده بگو شاید بتونم کمکت کنم. گفت: چند وقتیه یه دختر...
#شهید_ابراهیم_هادی
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 13 📖 خیلی گرفته و ناراحت بود و با کسی حرف نمی زد. و با تعجب سوال کردم: داش ابرام چ
🕊 #افلاکیان_خاکی 14
📖 گفتم: هوا خیلی سرد شده ولی من هنوز نتونستم بخاری تهیه کنم. داوود با تعجب گفت: برای چی؟! گفتم: کمی بدهی دارم که ...
📚 کتاب #قرار_یکشنبه_ها(ص/۸۹)
#شهید_داوود_عابدی
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 14 📖 گفتم: هوا خیلی سرد شده ولی من هنوز نتونستم بخاری تهیه کنم. داوود با تعجب گفت:
🕊 #افلاکیان_خاکی 15
📖 وقتی از کنار مزار شهیدان می گذشتیم
رو به من کرد و گفت: خدا کند جنازه من به دست شماها نرسد .
گفتم: چرا؟! گفت: برادران بسیار به من لطف دارند و می دانم که وقتی ...
#شهید_علی_تجلایی
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 15 📖 وقتی از کنار مزار شهیدان می گذشتیم رو به من کرد و گفت: خدا کند جنازه من به د
🕊 #افلاکیان_خاکی 16
📖 حمید رضا از پوشیدن لباس نو به شدت ابا داشت.
اگر هم مجبورش میکردند، حتما باید یکبار لباس را می شست و بعد میپوشید تا لباس تازه بنظر نرسد.
می گفت: شاید بچه های ...
📚 کتاب #راز_رجعت (ص/۵۷)
#شهید_حمیدرضا_ملاحسنی
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 16 📖 حمید رضا از پوشیدن لباس نو به شدت ابا داشت. اگر هم مجبورش میکردند، حتما باید
🕊 #افلاکیان_خاکی 17
📖 سر تا پایش خاکی بود.
چشم هایش سرخ شده بود; از سوز سرما.
دوماه ندیده بودمش. گفتم:
حداقل یه دوش بگیر. یه غذایی بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ایستاد. آستین هایش رو پایین کشید و...
📚 کتاب #یادگاران (ص/۳۲)
#شهید_محمدابراهیم_همت
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 17 📖 سر تا پایش خاکی بود. چشم هایش سرخ شده بود; از سوز سرما. دوماه ندیده بودمش. گ
🕊 #افلاکیان_خاکی 18
📖 روستای سابقیه را تازه فتح کرده بودیم.
درگیری سنگینی داشتیم. در آن درگیری ها، تانک را پشت دیواری از دید پنهان کردیم.
همان موقع گوشی همراه محسن شروع کرد به اذان گفتن. سریع پیاده شد و ....
📚 کتاب #سرمشق
#شهید_محسن_حججی
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh