🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣2⃣ #قسمت_بیست_وچهارم 📝زهرا اخر و
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
5⃣2⃣ #قسمت_بیست_وپنچ
.
📝ساعت تقریبا هشت بود که دوباره در زدند.یکی از دوست های خانوادگیمان بود،با یک نان سنگک توی دستش.
#یوسف به شان سپرده بود وقتی تنها هستیم به ما سر بزنند.دیدم با شوهرش نان خریده و آمده خانه ی ما.
📝آن هم آن موقع صبح🌤.دیدند جا خورده ام
گفتند«آقا یوسف خیلی سفارش شما رو کرده بود.گفته بود به تون سر بزنیم.ما هم رفته بودیم صبحیه قدم بزنیم
نون خریدیم و گفتیم بیایم صبحونه رو با شما بخوریم.»
📝مشغول آماده کردن صبحانه شدم.دو ساعت نکشید که دختر خاله ام هم آمد.شوهرش توی دفتر امام در جماران کار می کرد.بلند شدم برای ظهر ناهار بگذارم،اما دوستم اصرار کرد
«زحمت نمی دیم زهرا جان.»
📝گفتم«آخه چرا؟حالا که دور هم هستیم.اتفاقا خوبه،یوسف هم حتما امروز می آد.بالاخره خودمون هم که باید ناهار بخوریم،یک کم زیادتر درست می کنم دور هم باشیم.»
📝همه شان من و منی کردند و
گفتند«خب حالا که اصرار می کنی باشه.بعد از صبحونه خودمون کمکت می کنیم.»
یک دفعه صدای ماشین شنیدم.از پنجره آشپزخانه دیدم همان پیکان نارنجی است که همیشه با آن می آمد.هر چه چشم چشمکردم،یوسف را ندیدم.
📝چندتا#پاسدار از ماشین پیاده شدند.تعجب کردم.پس چرا یوسف باهاشان نیست ❓همیشه با همین ماشین می آمد.
می خواستم فکر کنم چیزی نشده،ولی تا زنگ زدند و گفتند «خانم کلاهدوز،ما از#سپاه اومدیم.»
📝قلبم❣ از جا کنده شد،لحنشان یک طوری بود.
اصلا انگار اونروز یکجور دیگه ای بود
چادرم را سر کردم و رفتم دم در ، گفتند«خبری براتون داریم»
گفتم«خیر باشه»
📝خیلی آرام جواب دادند :«بله خب.. خیره ان شآلله»
زبانم بند آمد
حواسم پرت شد
یادم رفت تعارفشان کنم و خودشان اومدند داخل خانه
دیگه نمیشد خودم را به اون راه بزنم
از سر شانه تا آخرین مهره کمرم شروع کرد به لرزیدن
سَرم هم میلرزید
هرکاری کردم خودم را نگه دارم تا نلرزم نشد..
📝چایی شان را که خوردند از حال و روز یوسف پرسیدم
گفتند:«مگه شما خبر ندارید؟! مثل اینکه برای هواپیمایی که توش بودن تا بیان تهران سانحه ای پیش اومده ، سقوط کرده و یکسری زخمی شدن البته انگار آقایوسف چیزیشون نشده یک کمی زخمی شدن بیمارستانه ، مآومدیم اگر شماخواستید برید #بیمارستان شمارو برسونیم»
.
.
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣2⃣ #قسمت_بیست_ششم
📝دهنم خشک شده بود. پیش خودم گفتم: مگه وقتی هواپیما سقوط کنه، کسی هم سالم می مونه؟ گفتم: تو رو به خدا راستش را بگید. من آمادگیش رو دارم. خیلی وقته که خودم رو برای این خبرها آماده کرده م. یک دفعه همه شان گریه افتادند.
📝دیگر یقین کردم یوسف #شهید شده
پرسیدم، حالا باید چی کار کرد گفتند: فعلا هیچی. تشییع که امروز نیست. باید بذاریم فردا. تازه یاد حامد و فاطمه افتادم. یوسف با حامد از شهادت حرف زده بود. زهرا نگرانی زیادی بابت این که حامد این مسئله را قبول کند، نداشت
فاطمه هم که خیلی بابایش را ندیده بود. اما یک دفعه یادش آمد که یوسف به حامد قول داده بود، برایش تفنگ بخرد.
📝چهار روز پیش یا حامد بیرون رفته بودند و یک تفنگ خیلی بزرگ توی یک مغازه دیده بودند. حامد خیلی خوشش آمده بود. پریروز که یوسف تلفن کرده بود، حامد خواسته بود برایش بخرد. یوسف گفته بود: بابا صبر کن، خودم که اومدم، برات می خرم.
📝زهرا دیگر صبر نکرد. لباس پوشید و رفت دم در. همه با نگرانی ازش پرسیدند: چی شده؟ حالت خوبه؟ زهرا گفت: من خوبم. فقط دارم می رم تا حامد از مدرسه نیومده، براش تفنگ بخرم. می خوام اگه اومد و ناراحتی کرد، بگم بابا سفارش کرده این رو بهت بدم.
📝وقتی حامد از مدرسه برگشت، قضیه را برایش گفتم. پرسید: یعنی حالا بابا رفته بهشت؟ گفتم: آره. یوسف از بهشت برایش تعریف کرده بود. خواهرم و بقیه ی خانواده هم که خبردار شده بودند، بعد از ظهر رسیدند تهران خیلی خودم را نگه داشتم. فکر کردم، اتفاقی که این همه سال منتظرش بودم، افتاده.
📝وقتی خواهرم رسید، از گریه و زاریش تعجب کردم، گفتم: یوسف شهید شده؛ نمرده، شهید که گریه نداره. تا شب به روی خودم نیاوردم، وقتی همه خوابیدند، من چشم روی هم نگذاشتم. نصفه شب حس کردم، گردنم خشک شده.
📝پا شدم بروم دستشویی، ولی هر کار کردم، کمرم صاف نشد. انگار رفته باشم رکوع، دولا مانده بودم. فکز کردم دارم فلج می شوم. خواهرم نیمه خواب بود. بیدار شد. آن قدر کمر و پهلویم درد می کرد که همان وقت شبی بردنم بیمارستان
دکتر گفت«به خاطر استرس و فشار عصبیه. باید استراحت مطلق کند
!📝گفتم: آقای دکتر! فردا #تشییع جنازه داریم. هزار تا کار دارم. با این حال که نمی تونم برم. بهم یک آمپول زد و برگشتیم خانه. با دعا و نذر و نیاز، حالم بهتر شد و توانستم سر پا بایستم
#ادامه_دارد ...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
YEKNET.IR - zamine - hafteghi 99.03.08 - narimani.mp3
8.98M
⏯ #شهدایی
🍃بابایی سلام دل من تنگ نگاه تو شده
🍃چشم خیس من خیره بصورت ماه تو شده
🎤 #سید_رضا_نریمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️💥❤️💥❤️💥❤️💥❤️
🌾خونِ دل💔 از دیده بارم روز و شب
گشته بابایم #شهید راه وطن
🌾ای که دیگر برنمیگردی تو باز
دل پریشان توام بابای ناز
#امیر_سجاد
#شهید_میثم_علیجانی🌷
#شبتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
مــولایــم . . .
💫بیچاره دلم💗 طالب دیدار تـ✨ـو باشد
درمانده و افتاده چنان #پای تو باشد
💥من در قفسی؛ #منتظر روز وصالم
آن روز که دلها💞 همه دریای تـو باشد✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱
🦋مهربانی💕ات را با گلها در میان بگذار
با سنگها
با رودی🌊 که میرود ..
🕊مهربانیات را با #جنگ در میان بگذار ..
صدای تـ✨ـو چشمهای خواهد شد
و انسان را با انسان
آشتی خواهد داد...💥
#شهید_حمیدرضا_دادو🌷
شهادت: ۱۴ تیر ۱۳۶۶ ،ماووت
#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌸🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - قبر به 5 کلمه ما را صدا میزنید - آیت الله مجتهدی تهرانی.mp3
3.93M
♨️قبر به ۵ کلمه ما را صدا مےزند
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰ای شهيـــ🌷ـــد #سالروز_شهادتت باز هم بهانه ای شد برايم تا از تو بگويم 🔰تويي كه از جنس #ما بودي ✓دا
📝بعد از شهادت #شهید_میثم_علیجانی خانواده به دنبال وصیت نامه ی او بودند که شهید به خواب مادرش می آید و به او آدرس دفترچه 📒ای زرد رنگ را میدهد که در آن این دستنوشته بود.⚡️
♦️(راوی:خانم موسوی،یکی از پرستاران دفاع مقدس)
#بیمارستان از مجروحین پرشده بود…
حال یکی خیلی بد بود…
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت…✨
💫وقتی دکتراین مجروح را دیدبه من گفت بیاورمش #داخل اتاق عمل…
من ان زمان چادربه سرداشتم.✨
💥دکتراشاره کردکه چادرم را دربیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم…✨
♦️مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود،به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده وسخت گفت:✨
🔶من دارم میروم تا تو چادرت رادرنیاوری. مابرای این چادر داریم میرویم…
#چادرم در مشتش بودکه شهید شد.🕊
از آن به بعد در #سخت ترین و بدترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...✨
#شهید_میثم_علیجانی
#ایام_شهادت🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
✅دشمــن هرروز از 1 #رنگی میترسد
1 روز از لباس سبــ💚ــز سپاه
1 روز از لباس خاکــ💛ــی بسیج
1 روز از سرخــ❤️ــی خون شهید
1 روز از جوهر آبــ💙ــی انگشتمان پس از رای دادن
🌴 ولی هر روز
از سیـــ🖤ــاهی #چـــادر تو میترسدبانــــــو
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
#چادریا_فرشته_ترند😊
#به_شرط_حیا😉
#تلنگرانه💥
•
🌾- دلمبراتمیسوزه
+چرا⁉️
- چونبرات#شهادتمینویسم
باگناهاتخطمیزنے....❌
#خطمیزنے❗️
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh┄