🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #داستانهای_مهدوی 6⃣#از_او_بگوئیم •••♥️ 🌸اندوهگین و غمگین با قدمهای بیرمق به پیامبر نزدی
❣﷽❣
📚 #داستانهای_مهدوی
7⃣#از_او_بگوئیم
•••♥️
🍃امام زمان (عليه السلام) ما را میبینند!
موسی بن سیار که از یاران حضرت رضا علیه السلام است میگوید:
🌸"وقتی به همراه ایشان به دیوارهای طوس رسیدیم، صدای ناله و گریهی عدهای که جنازهای را تشییع میکردند توجهمان را جلب کرد. با تعجب دیدم که امام رضا علیه السلام به جانب جمعیت و جنازه رفتند. چند قدمی در تشییع او شرکت کردند و سپس در کنار قبر، مانند فرزندی که مادر را در آغوش میگیرد، جنازه را در بغل گرفتند، برایش طلب مغفرت کردند.
🍃مبهوت بودم و با خودم فکر میکردم که امام رضا علیه السلام اولین بار است که به این سرزمین پا میگذارند! پس چگونه است که این گونه رفتار میکنند؟
امام علیه السلام که تعجب من را دیده بودند فرمودند:
👌"هر کس جنازهای از دوستان ما را تشییع کند، مثل روزی که از مادر متولد شده، گناهانش پاک میشود "
🌸سپس امام علیه السلام، دست مبارک خود را روی سینهی جنازه گذاشتند و فرمودند: " فلانی! تو را بشارت میدهم که بعد از این دیگر ناراحتی نخواهی دید! "
عرض کردم: فدایت شوم، مگر این مرد را میشناسید؟
🍃امام علیه السلام فرمود: موسی! مگر نمیدانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه میشود؟
📚 بحارالانوار، ج49، ص98
اگر کسی در محضر بزرگی باشد، مراقبت و دقت خاصی را نسبت به اعمال و رفتار خود در نظر میگیرد و خیلی سنجیده و حساب شده کارهای خود را انجام میدهد.
🌸ما انسانها هر رفتاری که داریم باید بدانیم مطابق آیهی شریفهی
«وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُون»
📔 توبه، 105
«و بگو كه هر عملی كنيد خدا و رسول و مومنون [ائمه] آن عمل را مىبيند [و از آن آگاه میشوند].
🍃امام عصر علیه السلام ما را می بینند؛ مراقب عملمان باشیم!
#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان_عج🌺
#ادامه_دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
راضی به رضای تو_۳.mp3
8.56M
#راضی_به_رضای_تو 3
🌺نمیشه گله مند نشد، نمیشه غُر نزد، نمیشه همیشه راضی بود. مگر اینکه👇
🔮اونقدر بهش اعتماد داشته باشی؛
که مطمئن باشی، که هیچ فِعلش، جز از دریچه ی ربوبیّت و مهربانی اش نبوده و نیست.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #شهید_بهشتی: ⚜اگر به بی تفاوتی کشانده شویم یعنی #مرگ_انقلاب ... 💢 #سرباز_انقلاب همیشه آماده است✊
❤️شهید بهشتی:
🌱باطن مسئولین ظاهر جامعه است
مدیر بد بیش از #رفیق بد روی کارکنان اثر میگذارد. 👌
🌱«أَلنّاسُ عَلی دِینِ مُلُوکِهِمْ».
مردم به آن بالاها نگاه میکنند.
این یک واقعیت است.💥
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 3⃣1⃣#قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
4⃣1⃣#قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
💢گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
💢پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
💢در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
💢هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
💢با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
💢عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
💢صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
💢صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
💢دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
💢 اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
💢و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
1_13171576.mp3
5.01M
🌴شهدا شرمنده ایم
🎙حاج میثم مطیعی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
💫❣💫❣💫❣💫
☘یک تکه #جواهرید، نورید شــ✨ــما
🍀اسطورۀ غیرت و #غرورید شـ✨ما
🍀رفتید اگر چه، زود برمیگردید
🍀زیرا که ذخیرۀ #ظهورید شـ✨ما
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍃🌼🌼🍃🌼🌼🍃🌼🌼🍃
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🦋روزها از پیِ هم میگذرندوگناهان بی
شمارمانه تنها قـــ❤️لبتان را آزرده
کہ در قرنطینہ تنهایی اسیرتان ڪرده استـ ...
🦋روزها از پیِ هم میگذرند ومابرای
ظهورتان کارے نڪرده ایم #روزهاازپی
پیِ هم میگذرند تنهایی پشت تنهایی
و درد روے درد انبار میشود 😭
🦋و تنها یڪ #خبر حال تمام عالم را خوب
خوب میکند خبر امدن شـ✨ما😍یا مهدی
مرادردیستدورازتــوکهنزدتوستدرمانش
#صبحتون_مهدوی🌤
در افق آرزوهایم
تنها #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊🌷🕊🌷🕊
#در دفتــــر 📒
خاطراتتان بنویسید:
هر چہ ڪہ داریم
ز #شــــــهیدان داریم...👌
#سلام_صبحتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰آن شب، شب عجیبی بود. #باران میهمانِ مشهد الرضا شده بود .هوا خنک بود ، نزدیک سی بار بود که با مسئول
⚘﷽⚘
📌دعوت شده پیامبر
🔰همسرشهید:
به آقامصطفےگفتم براےاتمام حجت وآرامش خودم برویم حرم واستخاره بگیریم
وقتےرسیدیم حرم #خجالت میکشیدم واردحرم شوم چون ازخدا خواسته بودم که به بنده اش نشان دهدآیاراهےکه میرویم درست است یانه❓
🔆وآیاحضرت آقا راضےبه این کارهستندیانه و #خداوندبه خوبے باخواب صادقه و تحقیقات نشانم داده بود.
وقتےاستخاره گرفتیم جوابش اینگونه بود؛ دعوت پیامبربا دعوت انسانهاے#عادےفرق میکند به او اجازه دهید.
🔰ازآقاعلےبنموسے#الرضاخواستم همانگونه که تاکنون مراقبم بودازاین پس نیزهوایم راداشته وصبورےنصیبم کند
هنوزازحرم مطهربیرون نرفته بودم که به آقا مصطفےگفتم:به گمانم امام رضا(ع)برمن منت گذاشتن
🔆وصبورےبسیارےبه من عطاکردند. آرامشےخاص وجودم رافرا گرفته بودوازآن همه #ناآرامےوبیتابےخبرےنبود.
#شهیـدمدافعحرم
#مصطفی_عارفی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh