🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌸🍃 ✨مدتی پیش از #شهادت چند نفر از دوستانش تماس گرفتند که به #سپاه آمل بیا ولی قبول نکرد، من هم ا
🔻به نقل از: همکارش
💢در مرز #کرمانشاه بودیم آقا روح الله همیشه علاقه به نماز اول وقت📿 داشت
💢همیشه رو راست بود آقا روح الله برای #هیچ_کسی کار نمی کرد✖️ همیشه می گفت من برای #رضای_خدا کار می کنم👌
#شهید_روح_الله_صحرایی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
خداوندا! باتمام وجود #درک کردم عشقـ❤️ واقعی✨ تویی و عشق #شهادت بهترین👌 راه برای دست یافتن به این #
❣خدایا #شهادت را نصیبم کن، دلم برای #حسین_خرازی پر میکشد🕊 دلم برای شهـ🌷ـدا پرمیکشد
❣دنیا را رها کنید، دنیـ🌏ـا را ول کنید، همه چیز را در #آخرت پیدا کنید و #رضای_خدا را بر رضای مخلوق ارجحیت دهید👌
#شهید_احمد_کاظمی🌷
#سالروز_ولادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸نورانی بود و دنبال نور می گشت💫 راه #میانبرش را پیدا کرده بود و هیچ چیز نمی توانست جلودارش باشد. تنه
💢شاید دور از حقیقت نباشد وقتی می گویند همه #شهدا شبه هم هستند👥 نگاه به زندگی مهدی عزیزی که عزیز محله ای بود خالی از این واقعیت نیست؛ واقعیتی که گره خورده به #نامش شد در ساخت مسجد محل، مکبر بودنش و روزه هایی که بر خود از 9 سالگی #واجب کرد.
💢فعالیتش هایش در #بسیج او را شیفته حضور در سپاه کرده بود لذا پس از پیش دانشگاهی در دانشکده افسری #سپاه ثبت نام کرد📝 و تا سال سوم ادامه داد. آنطور که #مادر_شهید می گوید مهدی تنها متعلق به خانواده اش نبود❌ بلکه برای همه دلگرمی بود.
💢هیچ وقت از کارهایش که برای #رضای_خدا انجام میداد سخن به میان نمی آورد و هر بار خانواده از او جویای #کارهایش می شدند حرف را عوض می کرد☺️
#شهید_مهدی_عزیزی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂🌟 در دیده دل جلوه گرت می بینم هر لحظه به شکل دگرت می بینم هر بار که در دیده ی دل میگذری
🌴شهید محسن حاجی حسنی کارگر هیچ گاه به دنبال #کسب_رتبه در مسابقات قرآنی نبود❌ و همواره هدف خود را از تلاوت، کسب #رضای_خدا و تلاش برای ارائه تلاوت دلنشین😌 در جهت جذب جوانان👥 به #قرآن کریم می دانست.
🌴این عزیز قرآنی و یاران #شهیدش و سایر اعضای کاروان قرآنی که در دنیا با قرآن مأنوس💞 بوده و در مواقف انبیا به شهادت رسیده اند🕊 یقینا در قیامت نیز بهترین #شفیعشان "این حصن حصین الهی و عروه الوثقای متین سماوی" خواهد بود.
#شهید_محسن_حاجی_حسنی
#سالروز_شهادت
#شهید_منا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 دوری از #نامحرم 🔺از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود. اگر میخواست با #زنی نامحرم، حتی بستگانش👥 صح
🌷پیام شهید ابراهیم هادی و همه ی شهدا🌷
لطفا در میان #نگاه های مختلفی ڪه به خود #جلب میڪنید ،
مراقب #چشمان_گریان😭
امام زمان عج الله و شهدا باشید!!!!
#چه_خانوم_هستید_چه_آقا....
💢پا روی هوای نفستان بگذارید تنها برای #رضای_خدا کار کنید ✘نه برای جلب توجه و معروفیت یا هر چیز دیگری که بشه ازش نام برد.
💢 دقت کنید رفتارها و کردارهای شما زیر ذره بین #امام_زمان و #شهدا قرار دارد. ان شاءالله خطا و اشتباهی ازتون سر نزند که شرمنده ی امام زمان و شهدا شوید😔
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه_وهشتم 8⃣5⃣ 🍂صبح روزبعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_ونهم
🍂همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود😍 اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود. علاوه بر آن بخاطر اینکه فهمیده بود قبلا تنهایی به خواستگاری رفتم حسابی غر زد و ناراحت شد.
🌿همان شب مادرم با پدر درباره ی #فاطمه حرف زد اما پدرم زیر بار نمی رفت. تمام نگرانی اش این بود که با ورود چنین عروسی به خانواده ی ما آبرویش در جمع دوست و فامیل و آشنا می رود. بعد از یک هفته تلاش مادرم برای راضی کردن او، بالاخره یک روز پدرم مرا صدا زد و گف :
🍂_ مثل اینکه تو نمیخوای از این تصمیم کوتاه بیای. خیلی خوب، باشه. من دیگه کاری باهات ندارم. هر کاری که دلت میخواد بکن. فقط حواست باشه تنها در صورتی رضایت به این ازدواج میدم که درستو توی انگلیس ول نکنی. البته انتظار هیچ حمایتی برای ازدواج و خرج عروسیتم از من نداشته باش.
🌿آنقدر خوشحال بودم که فورا دو رکعت #نماز_شکر خواندم. اما تا رفتنم فقط یک ماه مانده بود. فردا صبح به محمد زنگ زدم و برای خواستگاری رسمی دو روز بعد قرار گذاشتیم.
🍂پدرم که برای این دیدار هیچ ارزشی قائل نبود روز خواستگاری با نارضایتی کامل یک کت و شلوار معمولی پوشید و آمد. آن روزعموی محمد هم در جلسه ی خواستگاری حضور داشت. با سلام و علیک زورکی پدرم فهمیدم اتفاقات خوبی در راه نیست😢 وقتی نشستیم عموی محمد سر حرف را باز کرد و گفت:
🌿_ با اینکه زن داداش من تنهایی این دوتا بچه رو بزرگ کرده اما هزارماشاالله هیچی توی تربیتشون کم نذاشته. من همیشه ایشونو بخاطر زحماتی که یک تنه برای این بچه ها کشیده تحسین می کنم.
🍂پدرم دست به سینه نشسته بود و هوا را نگاه می کرد. مادرم که از رفتار پدرم خجالت زده شده بود، گفت:
_ بله. واقعا دست تنها بزرگ کردن بچه خیلی سخته.
عموی محمد رو به من کرد و گفت:
_ خب آقا داماد، شنیدم شما برای ادامه تحصیل انگلیس زندگی می کنین. درسته؟
🌿گفتم:
_ بله.
پرسید:
_ چه مدت باید اونجا بمونید؟
متوجه شدم می خواهد درباره ی زندگیم در انگلیس صحبت کند. نگاهی به چهره ی پدرم انداختم و دیدم عموی محمد را چپ چپ نگاه می کند. کمی ترسیدم. با اکراه جواب دادم:
_ راستش چند سال باید درس بخونم، بعدش هم چند سال تعهد شغلی دارم. فکر می کنم حداقل شش هفت سالی طول بکشه...
🍂بعد از مکث کوتاهی گفت:
_ والا زن داداش من که تنها معیار و ملاکش اینه که همه چیز مورد #رضای_خدا باشه. برای ما مهریه و این چیزا هم مهم نیست. نظر خود فاطمه♥️ جان هم برای مهریه 14 تا سکه است. ولی من بعنوان عموی فاطمه خانم با اجازتون یه شرطی دارم. اونم اینه که اگه میخواین این وصلت صورت بگیره باید همینجا توی ایران زندگی کنین.
🌿استرس گرفتم. میدانستم دقیقا روی نقطه ضعف پدرم دست گذاشته. پدرم با شنیدن این حرف صدایش را بلند کرد و گفت:
_ ببینین آقای محترم، من مخالف این ازدواج بودم. الانم تنها شرطی که برای این پسر گذاشتم اینه که درسشو ول نکنه. لااقل الان که میخواد آبروی مارو با این وصلت ببره درسشو بخونه که من بتونم سرمو جلوی مردم بالا نگه دارم.
از ترس تمام پیشانی ام خیس عرق شده بود.😥 محمد بدجوری حرصش گرفته بود، به آرامی نگاهش کردم. تا خواست حرف بزند عمویش جلویش را گرفت و گفت :
_ هیس، شما هیچی نگو.
🍂بعد رو به پدرم کرد و گفت:
_ شما مهمونین و احترامتون به ما واجبه ولی من اجازه ی توهین کردن بهتون نمیدم. مثل اینکه شما اشتباهی اومدین. یا درست حرف بزنین یا بفرمایید بیرون.
پدرم گفت:
_ منم به شما اجازه نمیدم که آینده ی پسر منو تباه کنین!
بلند شد و به من و مادرم گفت:
_ پاشید بریم. 😠
🌿مادرم هرچقدر سعی کرد قضیه را درست کند موفق نشد. پدرم رفت و جلوی در ایوان منتظر ماند، مادرم هم با اظهار شرمندگی و عذرخواهی از جایش بلند شد و رفت. اما من سرجایم نشسته بودم. پدرم رو به من کرد و گفت :
_ تو نمیای؟
با ناراحتی به زمین خیره شدم و گفتم:
_« نه! »😞
با عصبانیت گفت:
_ از همین امروز از ارث محرومی. دیگه کاری به کارت ندارم😠
🍂در را کوبید و رفت...
خشکم زده بود. آنقدر ناراحت و شرمنده بودم که دلم میخواست زمین دهان باز کند و از خجالت در زمین فرو بروم. همانطور ساکت سر جایم نشسته بودم. کسی چیزی نمی گفت. وقتی صدای بسته شدن در حیاط آمد،
#فاطمه سکوت را شکست و گفت..
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 آخرِ میوهفروشهای 🍒بازار یه پیرمردِ نحیف 😞میوه میفروخت بساطِ کوچک و میوههای لکدارش مع
💠عقب وانت سوار شد و روی وسایل نشست
🔹شخصی برای ما تعریف میکرد: سال 1346، در چهارراه گلوبندک، یک وانت گرفته بودم که با آن مقداری مواد خوراکی مثل برنج و روغن و قند و شکر و نیز مقداری پوشاک و لباس ببرم برای برخی از #مستمندان که می شناختم.
🔸منتظر کسی بودم که بیاید و کمک کند آن جنس ها را بار بزنیم و تیز تا مقصد بامن بیاید و در توزیع آن ها کمک کند. از دور، چشمم به آقایی افتاد که بسیار متین و مودب بود و با صلابت خاصی راه می رفت. جلو رفتم و خواهش کردم دراین کار به من کمک کند.
🔹ایشان هم با چهره ای گشاد و متبسم پذیرفت. جنس ها را داخل وانت ریختیم و چون جلوی ماشین جایی برای نشستن نبود، خودش عقب وانت سوار شد و روی وسایل نشست تا به مقصد رسیدیم و جنس ها را بین فقرا و مستمندان تقسیم کردیم.
🔸سال ها گذشت، روزی به تلویزیون نگاه می کردم که دیدم نخست وزیر دارد مصاحبه می کند، تا چشمم به تصویر نخست وزیر افتاد، احساس کردم این چهره برایم آشناست.
🔹قدری که فکر کردم، یک دفعه متوجه شدم نخست وزیر همان جوان متواضع و بی آلایشی است که آن روز روی اتاق وانت سوار شد و به من کمک کرد و من می خواستم در ازای کمکی که کرده بود، به او دستمزدی بدهم که قبول نکرد و گفت: من برای #رضای_خدا این کار را کرده ام، نه برای پول.
📚 برگرفته از کتاب بادیه فروش
#شهید_محمدعلی_رجایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یه خاطره بامزه از شهید #حاج_همت به روایت "حاج احمد متوسلیان": 🌴حاج همت روی دست ما زده بود! من خیال
#کلام_شهید 🌷
🌴اگر ما #هوای_نفس را کنار نگذاریم
کارهایی که انجام میدهیم، هیچ فایدهای نخواهدداشت📛 چرا؟
🌴چون کارمان درجهت #رضای_خدا نیست و ماخودمان را گم میکنیم.
📚منبع: به روایت همت/ص۱۸۲
#شهید_محمدابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
می گفت: امیدوارم هـر گلوله ای که به تنم می خورد💥 درد و رنجش را
#از_عسل_شیرین_تر حس کنم
📆تاریخ ولادت: ۱۳۴۱/۱۰/۲۰
📆تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۲/۲۱
◻️محل شهادت: #شمال_فاو
📜 #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید:
📖کاش تقدیر چنین باشد تا مرگ، #افتخاری را که بارها و بارها بدان نزدیک شدم نصیبم گرداند👌 این بار با این انگیزه به جبهه می روم، فقط برای #نجات_دین و انقلابم و امنیت کشور اسلامیم🇮🇷
📖و #خدا را به یاری می طلبم که مرا آن طور که صلاح می داند هدایت کند💖 تنها هدفم خدا و مکتبم دین اسلام و مذهب شیعه و مرادم روح الله می باشد هر قدمی که بر می دارم و هر گلوله که شلیک می کنم فقط برای خدا و #رضای_خدا می باشد و امیدوارم هر گلوله ای که به تنم می خورد درد و رنجش را از عسل شیرین تر حس نمایم.
📖آری اگر در این نبرد الهی من به آرزویم برسم🌷 دست پرورده پدری مهربان و فداکار بوده ام و آن #معلم زندگی من بوده است. پس از وی تقاضا دارم در قبال #شهادتم بردبار باشد🙏
#شهید_سیفاللہ_تبریزیان
#سالروز_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💠راز شهیــد همت... 🔸بارها به مَـن مـی گفـتند: «این چه #فرمانده لشـکری است که هـیچ وقت زخمی
#کلام_شهید
🔸از طرف من به #جوانان بگوئيد چشم شهيدان🌷 و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خيزيد و اسلام خود را دريابيد✊
🔹انسان يک #تذکر در هر 4 ساعت به خودش بدهد، بد نيست. بهترين موقع بعد از پايان نماز📿 وقتی سر به سجده می گذاريد، مروری بر اعمال از صبح تا شب خود بيندازد، آيا کارمان برای #رضای_خدا بود‼️
#شهید_محمدابراهیم_همت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣اینجا نماند
پَر زد🕊 و از پیش ما گذشت
🌷تنگ #غــروب بود
که او بی هوا #گذشت
❣من از خــودم
برای خدا کم گذاشتم 😔
🌷 #او از خودش
برای #رضای_خدا گذشت
#شهید_براتعلی_نظرزاده🌷
#شهید_روزه_دار
#سالروز_شهادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تلنگرانه💥 🍁اگه به گناهی🔞 مبتلا شدی نذار #قلبت بهش عادت کنه❌❌ 🔅عادت به گناه اضطراب و #ترسِ از گناه
#دلنوشتــــه 📝
⛱ما میرویم، این شما و این انقلابی که
#خون_ما خون بهایش❣ شد
⛱زمانیه غریبی است. #راه_شهدا خلوت، و بزرگ راهایشان پرترافیک👥
قرار ما این نبود😔
⛱ #مرد اونایی بودن که واسه خاطر حفظ #ناموس مردم رفتن جنگ✘نه اونایی که سرناموس مردم در جنگند
⛱کسانی که تمام هست و نیست شون گذاشتن. یک عده زیر زنجیر تانک با #بدن_های_له شده. یه عده هم روی #مین های فسفری ذره ذره آب شدن حتی جیک هم نمی زدن😭تا عملیات لو نره تا سایر همرزماشون #شهید نشن❌
⛱یکی از بچه های آن دوران می گفت: با چشم خودم دیدم که یه جوونی👤 خودش رو انداخت روی #سیم_خاردارها تا بقیه از روش رد بشن تا عملیات را انجام بدند، می گفت: صدای #خرد_شدن استخوان هاش هنوز ...😭
♨️پس یادمون نره #کی_بودیم
♨️یادمون نره #کی_هستیم
♨️یادمون نره #چرا_هستیم
👈و در آخر
یادمون نره خیلی #خونها ریخته شد
تا من و تو توی آرامش باشیم
⛱الان خیلی ها دارند با سختی #نفس می کشند تا من و تو #راحت نفس بکشیم....
♨️پس حواست باشه #اقاپسر!!!
اول به تو میگم، #نگاهتو_نگه_دار✋
دعوا سر ناموس مردم اسمش #غیرت نیست📛
♨️ #دخترخانم !!!
تو هم حواست باشه، #مانتوی_کوتاه پوشیدن و حجاب نامناسب فقط رضای خلق رو در پیش داره به #رضای_خدا هم بیاندیشیم💬
#تفکــــــــــر
#تامل
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh