🌷شهید نظرزاده 🌷
دل من تنگ همین یک لبخنـــد و تـــو در خنده مستانه خود می گـذری نوش جانتـــ امّـا گاه گاهـی به د
3⃣3⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_عبدالله_باقری❤️🕊
✍راوی: برادر شهید
🔹دومین بار بود که به #سوریه رفته بود، البته این بار یک هفته زودتر از من برای #شناسایی محور رفته بود و حدود یکماه آنجا حضور داشت.
🔸عبدالله در عملیات "تپه شهید" و "کفر عبید" هم بود که آن مناطق به دست بچهها #تثبیت شد. برادر شهید آه سردی کشید و ادامه داد: اگر برادرم فقط 5 دقیقه بیشتر زنده مانده بود #آزادی تپههای بلاصم را هم میدید.
🔹ما در #تپههای بلاصم خسته شده بودیم، عبدالله میگفت: "بلند شوید، برویم" گفتم بچهها خسته و تشنه هستند،
🔸با لحن شوخی گفت:
"بلند شید سوسول بازی درنیارید اینجا دست گرمیه، آقا فرمودند که #اسرائیل تا 25 سال دیگر نیست
🔹ما میخواهیم زودتر اینجا را تمام کنیم و #اربعین به کربلا برویم تا انشاالله از امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) مدد بگیریم برای جنگ با اسرائیل" که #شهادت مجالش نداد و زودتر به سمت آقایش #حسین (ع) شتافت.
#شهید_مدافع_حرم🌹
#شهید_تاسوعا
#محافظ_سابق_دکتر_احمدی_نژاد
#یادش_باصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (4) 🌹شهیدی که قرض های تفحص کننده خود را ادا کرد🌹 #شهید_سید_مرتضی_دادگر🕊 🔻بخش
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (4)
🌹شهیدی که قرض های تفحص کننده خود را ادا کرد🌹
#شهید_سید_مرتضی_دادگر🕊
🔻بخش سوم
...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان #بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است✅...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به #پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم؟
وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری😕 از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و #گریان😭 همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار #گریه😭 می کرد...
جلو رفتم و کارت #شناسایی🏷 شهیدی را که امروز #تفحص کرده بودیم را در دستان✋ همسرم دیدم... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری، سراغ #مدارک✉️ و کارت شناسایی🏷 شهدا می روی⁉️
همسرم هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود😢... #خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس🌠 بود... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم😧... مات مات...
کارت شناسایی🏷 را برداشتم و راهی بازار شدم.. مثل #دیوانه ها شده بودم... عکس🌠 را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.. می پرسیدم: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...⁉️⁉️
نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی✅ که می شنیدم چه بگویم😥...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه👀 می کردم... شهید سید مرتضی دادگر... فرزند سید حسین... اعزامی از #ساری... وسط بازار ازحال رفتم😓...
#الله_اکبر_از_این_ماجرا😳
شرمنده شهدا هستیم😭😭😭😭😭
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh