eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید محمد رضا شیبانی مجد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨به نام خدا 🍃دفاع سر مشق دفتر شد و نظر کرده عشق. عشقی تا مرز بی نهایت همراه با پیمانی به رنگ گل سرخ و مردانی با عقاید مقدس. 🍃مسلمانانی که رهرو اهل بیتشان هستند ، هدایت یافته کتاب آسمانی خداوند که با توسل به این دو هیچگاه گمراه نمیشوند و تا پای جان از اعتقاد خویش دفاع میکنند. 🍃همچو مدافعان حرم که غیور مردانه جنگیدند و نگذاشتند خشتی از حریم آل الله کم شود. تا به همه جهانیان ثابت شود ما از اعتقاداتمان با جانمان و عملمان دفاع میکنیم. 🍃پیرو خط امامیم ، شیعیانی از نسل علی(ع) و ملتی طلب شهید محمد رضا شیبانی مجد رمز شهادت را اینچنین بیان کرد: «اول: کاری کنید خدا از شما راضی باشد دوم: ترک نشود سوم: به نامحرم نگاه نکنید چهارم: به با مهربانی رفتارکنید» 🍃شهادت را به هرکس نمی دهند باید مبارز باشی ، اول از سد نفس خویش عبور کنی تا بتوانی سنگر دشمن را نابود کنی. 🍃عزت و افتخار و شرافتتان را با هیچ چیز معامله نکنید. به هیچ عنوان طلبکار و نباشید. پشتیبان باشید و گوش به فرمان. احترام به ترک محرمات و انجام واجبات، مطالعه و عمل به سیره اهل بیت علیهم السلام در برخورد با مردم. 🍃همیشه خود را بدهکار انقلاب بدانید و فرزندان خود را برای سربازی آقا تربیت و آماده کنید ، عزت و افتخار و شرافت خود را با هیچ چیز معامله نکنید و سعی کنید با یکتا معامله کنید زیرا او هم خریدار و فروشنده سخاوتمندی است.* *فرازی از وصیت شهید ✍️نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱٧ تیر ۱٣۶۶ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ فروردین ۱٣٩۶ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای امام زاده هارون 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
انا لله و انا الیه راجعون
☑️تصاویر روحانیونی که مورد حمله قرار گرفتند 🚨 دقایقی قبل حجت الاسلام پاکدام دومین طلبه مضروب در حرم مطهر رضوی به شهادت رسید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋ *از چله نشینے برای اعزامــ تا شهادت در سوریه*🕊️ *شهید محمد اسدی*🌹 تاریخ تولد: ۳۰ / ۶ / ۱۳۶۴ تاریخ شهادت: ۱۷ / ۳ / ۱۳۹۵ محل تولد: مشهد محل شهادت: حلب،سوریه *🌹همرزم← او برای رفتن به سوریه ۴۰ روز در منزل پدری چله نشینی کرد و روزه گرفت🌙بعد از اعزام به سوریه🕊️آنجا هم در گرما گرم مبارزه و هوای گرم آن 80 روز روزه گرفت🌙طوری که آخرین عکس های به جا مانده از او کاملا شرایط جسمی و روحی‌اش را مشخص می‌کند🥀همرزم پاکستانی‌اش از دوربین پیکر چند شهید را بین نیروهای خودی و دشمن میبیند🍂در همان لحظه فرمانده محمد، سر می‌رسد و می گوید: مادران این شهدا چشم انتظار فرزندانشان هستند🌷و به همراه چند نفر دیگر از نیروها💫 داوطلب می‌شوند که پیکرهای شهدا را برگردانند🕊️رفت که پیکر شهدا را بیاورد🌷و پیکر خودش جاماند🥀او در ماه رمضان با دهان روزه🌙 به شهادت رسید🕊️ اسم جهادی او در سوریه «غلام عباس» بود💚 به راستی او شبیه به آقایش ابوالفضل(ع) به شهادت رسید🥀و طبق آرزوی خود که به همرزمش گفته بود: «دوست دارم من هم مثل مادرم فاطمه الزهرا(س)🥀پیکرم در اینجا نزد عمه جانم زینب🌙مجهول المکان بماند.»🥀یک سال و نیم دور از وطن و بدون کفن🥀بر خاک های سوریه مفقود ماند🥀و بعد از آن به وطن بازگشت*🕊️🕋 *شهید محمد اسدی* شادی روحش صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت هفتاد و دو❤️ . آمدم توی راهرو نشستم. انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم. فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد، فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد. حرف هایی ، دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم. گفت آن کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است ک آن شب به من وارد شده. 😢 . ❤️قسمت هفتاد و سه❤️ . ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید. تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت. گفتم: "حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار" _ مثلا چه جور کاری؟ + مهم نیست، هر جور کاری باشد. سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت: "نُچ، خانم ها یا باید شوند، یا و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد." ناراحت شدم:😞 "چرا حاجی؟" چرخید طرف من"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود. هیچ کس ملاحظه ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند. حتی اگر مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا میدانی شهلا، باید ناز زن را کشید، نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد. ☺ بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت هفتاد و چهار❤️ . چقدر ناز آدم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر می آوردم برایش توضیح می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبت های خاص خودش را می خواهد. به روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند. وقتی اعتراض می کردم، می گفتند: "به ما همین قدر حقوق می دهند" اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری می شد. 😔 ❤️قسمت هفتاد و پنج❤️ . اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم. وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من ب دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه. نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم. دکتر گفت پس مریض کجاست؟ گفتم: "توضیح می دهم همسر من..." با صدای بلند وسط حرفم پرید: "بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای است نه همسرهایشان. گفتم: "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....." از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید: "برو بیرون خانم با مریضت بیا..." با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند. رو به دکتر گفتم: "فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید. در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم. 😢 بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
○•🌹 💚سلام امام زمانم💚 هر صبح، به شوق عهد دوباره با شما چشمم را باز میکنم🌿 ، هر روز که می‌گذرد، عاشقانه تر از قبل چشم به راهتان باشم...🧡 ✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🔗 تو نداشتھ‌منـے.. وقتے تونبـٰاشے بھ‌چھ‌ڪـٰارم‌مۍآید این‌همه‌آسمـٰان...🌤✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👀✋🏿 شهدا کوچک ترین وابستگی ای نداشتن حتی وابستگی های خوب(: ما چی؟!🙂💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥🔎 یادت‌باشه‌که‌شهدا‌همیشه‌دستتو‌میگیرن به‌شرط‌اینکه‌صداشـون‌کنی...! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️🎙 مصطفے‌خیلۍ‌مبادی‌آداب‌بود . . نسبت‌بھ‌بزرگترهامخصوصاپدربزرگ‌ومادربزرگ‌ها اگردرروزدھ‌بارمۍرفت‌ خدمت‌پدربزرگ‌یامادربزرگ مقیدبوددستشون‌ببوسھ‌وقربون‌صدقشون‌بشھ!♥️ وهمیشھ‌مۍ‌گفت‌خداوندسایھ‌این‌بزرگان‌ازما نگیره‌ڪه‌مایه‌ےخیرو‌برڪت‌هستند . . مصطفۍازڪودڪی‌باپدربزرگش‌صمیمۍبود هروقت‌ڪوچکترین‌فرصتۍپیش‌میومد،‌خدمت‌ بۍبۍوبابامۍ‌رسید🖐🏻🌸 وبھ‌فاطمھ،ازڪودڪی‌یادداده‌بودمثل‌خودش احترام‌بذاره‌به‌بزرگترها!(:🌱. .  🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بزرگترین‌گناه‌ما ندیدن‌اشڪ‌هاےاوست! اشڪ‌هایےڪہ‌او برای‌دیدن‌گناهان‌مامیریزد... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋ *خلبانِ پَهباد*🕊️ *شهید حسین دارابی*🌹 تاریخ تولد: ۲۷ / ۷ / ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۵ / ۱۳۹۴ محل تولد: آمل / معصوم آباد محل شهادت: سوریه *🌹همسرش← روز خواستگاری وقتی خودش را معرفی کرد گفت من سپاهی هستم🍃 چون پدرم سپاهی بود می دانستم با اینکه زندگی شان خیلی متعلق به خودشان نیست🍂 اما آدم های قابل اعتمادی هستند و در زندگی می توان به آنها تکیه کرد🍃 فاطمه ثنا اولین فرزندمان در سال ۱۳۹۰ متولد شد🌸 دوست داشت یک پسر هم داشته باشد.🌸 همیشه می‌گفت از خدا یک پسر خواسته‌ام که مواظب خواهرش باشد🍂 اما متأسفانه نتوانست پسرش را در آغوش بگیرد و او را ببیند🥀پسرش بعد از شهادتش بدنیا آمد🥀فاطمه به پدرش وابسته بود بعد از شهادت پدرش🕊️اوائل خیلی بی تابی می کرد🥀به خاطر همین یک بار او را پیش حضرت آقا بردیم💚 و حضرت آقا در گوش فاطمه دعا خواند✨ و بعد از آن بی تابی های فاطمه کمتر شد🌷حسین ۴ سال در سوریه بود، او خلبان پهباد(هواپیمای بدون سر نشین) بود🍃 یک روز از سوریه که برگشت حالش خوب نبود🥀 در ناحیه شکم احساس درد شدیدی داشت🥀تب و لرز شدیدی می کرد🥀و طی چند روز آنقدر حالش بد شد که اول به بیمارستان آمل و بعد به تهران منتقل شد🥀 تا اینکه مرداد ماه ۹۵ براثر عفونت ریه ناشی از عوارض مواد شیمیایی🥀به شهادت رسید*🕊️🕋 *شهید حسین دارابی* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قسمت هفتاد و شش❤️ . مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند. کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود. از صبح کنارش می نشستم تا عصر بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید: "من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. 😢 ❤️قسمت هفتاد و هفت❤️ . چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. "شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. 😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت هفتاد و هشت❤️ . ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: "شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به خودش صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم. 😔 ❤️قسمت هفتاد و نه❤️ . راننده پیاده شد و داد کشید: "های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟" توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید: "چه می خواهید؟" محکم گفتم: "می خواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد." دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم کارهای فرهنگی می کرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. ☺ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی. بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده! 🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ 🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و 🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته 🌼 سلام بر تو ای فريادرس 🌼 و ای رحمت گسترده 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🦋 رفیق! حواست‌ بہ‌ جوونیت‌ باشه، نکنہ‌ پات‌ بلغزه قرار‌ه‌ با‌‌ این‌‌ پاھا‌‌ تو‌ گردان‌ صاحب‌الزمان‌‌ باشۍ! 🌿 سلام صبحتون شهدایی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh