#خاطره_شهید ♥️🎙
مصطفےخیلۍمبادیآداببود . .
نسبتبھبزرگترهامخصوصاپدربزرگومادربزرگها
اگردرروزدھبارمۍرفت
خدمتپدربزرگیامادربزرگ مقیدبوددستشونببوسھوقربونصدقشونبشھ!♥️
وهمیشھمۍگفتخداوندسایھاینبزرگانازما نگیرهڪهمایهےخیروبرڪتهستند . .
مصطفۍازڪودڪیباپدربزرگشصمیمۍبود
هروقتڪوچکترینفرصتۍپیشمیومد،خدمت
بۍبۍوبابامۍرسید🖐🏻🌸
وبھفاطمھ،ازڪودڪییاددادهبودمثلخودش احترامبذارهبهبزرگترها!(:🌱. .
#شهید_مصطفے_صدرزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بزرگترینگناهما
ندیدناشڪهاےاوست!
اشڪهایےڪہاو
برایدیدنگناهانمامیریزد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋
*خلبانِ پَهباد*🕊️
*شهید حسین دارابی*🌹
تاریخ تولد: ۲۷ / ۷ / ۱۳۶۱
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۵ / ۱۳۹۴
محل تولد: آمل / معصوم آباد
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← روز خواستگاری وقتی خودش را معرفی کرد گفت من سپاهی هستم🍃 چون پدرم سپاهی بود می دانستم با اینکه زندگی شان خیلی متعلق به خودشان نیست🍂 اما آدم های قابل اعتمادی هستند و در زندگی می توان به آنها تکیه کرد🍃 فاطمه ثنا اولین فرزندمان در سال ۱۳۹۰ متولد شد🌸 دوست داشت یک پسر هم داشته باشد.🌸 همیشه میگفت از خدا یک پسر خواستهام که مواظب خواهرش باشد🍂 اما متأسفانه نتوانست پسرش را در آغوش بگیرد و او را ببیند🥀پسرش بعد از شهادتش بدنیا آمد🥀فاطمه به پدرش وابسته بود بعد از شهادت پدرش🕊️اوائل خیلی بی تابی می کرد🥀به خاطر همین یک بار او را پیش حضرت آقا بردیم💚 و حضرت آقا در گوش فاطمه دعا خواند✨ و بعد از آن بی تابی های فاطمه کمتر شد🌷حسین ۴ سال در سوریه بود، او خلبان پهباد(هواپیمای بدون سر نشین) بود🍃 یک روز از سوریه که برگشت حالش خوب نبود🥀 در ناحیه شکم احساس درد شدیدی داشت🥀تب و لرز شدیدی می کرد🥀و طی چند روز آنقدر حالش بد شد که اول به بیمارستان آمل و بعد به تهران منتقل شد🥀 تا اینکه مرداد ماه ۹۵ براثر عفونت ریه ناشی از عوارض مواد شیمیایی🥀به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید حسین دارابی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت هفتاد و شش❤️
.
مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود.
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند.
کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش می نشستم تا عصر
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.
بچه ها هم خانه تنها بودند.
می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید:
"من را اینجا تنها نگذار"
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.
نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. 😢
#ادامہ_دارد ❤️قسمت هفتاد و هفت❤️
.
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد.
اما این بار شش دانگ حواسش به من بود.
با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم.
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد.
او هم داشت می دوید.
"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......."
بغضم ترکید.
اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم.
نگهبان در را باز کرد.
ایوب هنوز می دوید.
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من،
از در بیرون بروم. 😔
#ادامہ_دارد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت هفتاد و هشت❤️
.
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد.
ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد
و با گریه گفت:
"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.
نمی دانستم چه کار کنم.
اگر او را با خود می بردم حتما به خودش صدمه می زد.
قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت.
اگر هم می گذاشتمش آن جا...
با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم،
وسط خیابان بودم.
😔
#ادامہ_دارد ❤️قسمت هفتاد و نه❤️
.
راننده پیاده شد و داد کشید:
"های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟"
توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه
آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم.
وقتی پرسید: "چه می خواهید؟"
محکم گفتم: "می خواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد."
دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند.
به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند.
مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال
بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند.
با آقاجون رفتیم دیدنش
زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم.
نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود.
آسایشگاه خالی بود.
هوای شمال توی آن فصل برای #جانبازان #شیمیایی مناسب نبود.
ایوب بود و یکی دو نفر دیگر
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم کارهای فرهنگی می کرد.
هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. ☺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹 #سلامامامزمانم
سلام بر تو
ای مولایی که دستگیر درماندگانی.
بشتاب ای پناه عالم
که زمین و زمان درمانده شده!
🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ
🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و
🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته
🌼 سلام بر تو ای فريادرس
🌼 و ای رحمت گسترده
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🦋
رفیق!
حواست بہ جوونیت باشه،
نکنہ پات بلغزه
قراره با این پاھا
تو گردان صاحبالزمان باشۍ!
#شهید_حمید_سیاهکالی🌿
سلام
صبحتون شهدایی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨به نام خدا
🍃پس از پایان جنگ دفاع مقدس،مردم در گوشه کناره مینشستند و میگفتند اگر بار دیگر #جنگ شود کسی حاضر نخواهد بود برای دفاع از کشور و #اسلام راهی شود،با آغاز جنگ #سوریه و عراق و حمله تروریست های داعشی به حریم آل الله(ع) دلاوران زیادی راهی میدان نبرد شدند و ثابت کردند که این حرف ها یاوه گویی بیش نیست و در هر شرایط و زمانی از اعتقادات مقدس خود دفاع میکنند.
🍃مدافعانی که نظر کرده #عمه_سادات بودند و غیرتشان اجازه نمیداد پای وحشی خویان به حرم عمشان زینب (س)باز شود.گویا میرفتند که باز قافله حسین(ع)را یاری کنند.همچو شهیدان #کربلا پر شور و عشق؛و در این راه هیچ چیز مانعشان نبود. چنان که این راه،راه #عشق است♥️
🍃تشدید درگیری بین جبهه اسلام و تکفیری ها در سوریه و #عراق، قرار عاشقان بسیاری را ربوده بود و شهید ابوالفضل راه چمنی نیز یکی از این عاشقان بود🕊
🍃دلاوری که فرماندهی تیپ زینبیون را بر عهده داشت و در فرماندهی منش و رفتار #شهید_ابراهیم_همت موج میزد گویی همان ابراهیم است تنها با نامی دیگر.
🍃روحیه ی خستگی ناپذیر این شهیدان رد پاییست برای رسیدن به سعادت ابدی
الگویی با باور های مقدس و آرمان
زندگی بی #شهادت، ریاضت تدریجی برای رسیدن به #مرگ است💔
✍نویسنده : #بنت_الهدی
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
📅تاریخ تولد : ٢ اسفند ۱٣۶۴
📅تاریخ شهادت : ۱٨ فروردین ۱٣٩۵
🥀مزار شهید : گلزار شهدای ارمبویه تهران
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃از همان ابتدای تولد، همه نام #شهید را بر تو گذاشتند و گویی خدا از همان اول تورا عزیز خود کرده بود🥰
🍃محجوبیتت تو را محبوب همه کرده بود و تو تنها عمه ی سادات را میدیدی.
آنقدر خوب بودی که بوی شهادتت نه تنها پدرت را بلکه همه را مست کرده بود و دل کندن را آسان نمیدانستند.
🍃صحبت پدرت را خوب آموخته بودی، تنها از خدایت میترسیدی و به یاد داشتی که او بهترین حافظ است و چه زیبا #خدا تورا در آغوشش حفظ کرد🙃
🍃 معلوم است دیگر، نوکر که به مادرش برود همینگونه میشود، پیکری همیشه جاوید در کربلای #خان_طومان.
🍃 آنقدر خوب بودی که خاک خان طومان نیز توان دل کندن از تورا نداشت.
ما تورا در قلبمان داریم و تو نیز برای ما دعا کن...❤️
✍نویسنده : #اسماء_همت
🌺به مناسبت سالروز تولد #شهید_محمد_اینانلو
📅تاریخ تولد : ۱۸ فروردین ۱۳۶۷
📅تاریخ شهادت : ۲۱ دی ۱۳۹۴
🥀مزار شهید : جاویدالاثر در کربلای خان طومان
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا #جاویدالاثر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید مجید مسگر طهران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃 انتظار حس غریبی است اما وقتی مهمان قلب مادری شود، در تک تک لحظاتش می توان #عشق را دید.
🍃 مادر به قاب عکس مجید می نگرد و با چشم هایش قربان صدقه پسر خوشتیپش می رود. دیوارهای خانه امید دارند که از #شهید سفر کرده خبری شود.
🍃مجید مسگر طهرانی، جوان ۱۷ ساله ای است که با یکبار رفتن به جبهه،دلش را جاگذاشت.با تلاش های فراوان و رضایت پدر و مادرش،برای بار دوم راهی جبهه شد و در عملیات کربلای ۸ #یاحسین گویان به آرزویش رسید.از او فقط خبر شهادتش به گوش مادر رسید و پیکرش هنوز هم مهمان خاک های #شلمچه است💔
🍃 حال سی و چند سال است که چشم های #مادر به در خانه دوخته شده تا شاید از پسرش نشانی برسد.مرهم دلتنگی هایش سنگ یابودی در بهشت زهراست که گاهی با رفتن به آنجا ، دلش را آرام می کند.
🍃اما او که در روزهای جنگ، برای رزمنده ها از شستن لباس هایشان تا دعا کردن کم نگذاشته، راضی به رضای خداست .به قول خودش پسرش امانت خدا بوده و اگر #خدا بخواهد پیکر او را بر می گرداند.
🍃 حُبِّ اباعبدالله (ع) در دل رزمنده های جبهه، جوانه ی عشق زده بود .همانگونه که شهید درقسمتی از وصیت نامه اش خطاب به مادرش گفته: «راستی مادر جان! اگر راه #کربلا باز شد، حتما به آقایم بگو که خیلی دوست داشتم قبر شش گوشه اش را در بغل بگیرم.»
🍃 مجیدها السابقون السابقون شدند، کربلا ندیده ، کربلایی شدند. کاش نگاهی کنند به ما، #شش_گوشه ارباب دیدیم اما گرفتار گوشه گوشه ی دنیا شدیم😢
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_مجید_مسگر_طهرانی
📅تاریخ تولد : ٢٢ فروردین ۱٣۴٩
📅تاریخ شهادت : ۱٨ فروردین ۱٣۶۶
🥀مزار شهید : یادبود شهید قطعه ٢٩ بهشت زهرا (س)
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید ولی الله چراغچی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃شرطش برای #ازدواج این بود که همسرش حضور همیشه او را در جبهه بپذیرد .بیشتر دنبال #همرزم بود تا همسر ، از روزی که امام گفته بود جنگ در اولویت است درس و#دانشگاه را رها کرده و خود را به جبهه رسانده بود.
🍃با خطبه ای که امام خواند #تهمینه_عرفانیان_امیدوار شد هم رزمش تا او به نهایت آرزویش که #شهادت بود برسد. چند روز بعد از عقد، راهی جبهه شد. به قول دوستانش گاهی از تلفن زدن به همسرش امتناع می کرد و عقیده داشت باید فکر و ذهنش به طور کامل در اختیار جنگ و جبهه باشد و به مردم خدمت کند.
🍃از زلزله طبس گرفته تا روزهای جنگ، همه وجودش را صرف خدمت کرده بود. در کارنامه #جهادی اش سمت #فرمانده_گردان، مسئول طرح و عملیات منطقه ۶ سپاه،مسئول طرح و عملیات نصر ۵ خراسان و #قائم_مقام_فرمانده_لشکر_۵ به چشم می خورد. با فروتنی خاصی که داشت خیلی ها نفهمیدند او فرمانده است یا رزمنده معمولی...
🍃۶ سال روزهایش در جبهه شب شد و شب هایش شاهد #نمازشب و دعا برای رسیدن به کاروان دوستان شهیدش بود .
سرانجام با اصابت گلوله ای که به سرش خورد مجروح شد و پس از گذشت ۲۱ روز در بیمارستان و به دور از جبهه، به خیل شهدا پیوست.
🍃از او دختری به نام #فاطمه به یادگار مانده که مونس مادر است. اندکی تفکر لازم است تا بدانیم چه اندازه مدیونیم به سردار چراغچی ها و خانواده هایشان.
کاش به جای زخم زدن، مدیون بودن را یاد بگیریم و مسئول قطره قطره خونشان باشیم💔
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_ولی_الله_چراغچی
📅تاریخ تولد : ۱ مهر ۱٣٣٧
📅تاریخ شهادت : ۱٨ فروردین ۱٣۶٣
🥀مزار شهید : گلزار شهدای بهشت رضا
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام یاد می کنند...✨🌺🕊
یاد شهدا باصلوات🌺
الهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت هشتاد❤️
.
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود.
برای عمل های ایوب تهران می ماندیم.
ایوب را برای بستری که می بردند من را راه نمی دادند.
می گفتند: "برو، همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود.
کم کم به بودنم در بخش عادت کردند.
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.
یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.
#پرستارها عصبانی می شدند:
"بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید."
اما ایوب کار خودش را می کرد.
کشیک می داد که کسی نیاید.
آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم. ☺
#ادامہ_دارد ❤️قسمت هشتاد و یک❤️
.
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم.
رد شدن سوسک ها را می دیدم.
از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید.
وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم،
می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند.
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا می رفت.
درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.
گاهی قرص هم افاقه نمی کرد.
تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش
سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست.
😔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت هشتاد و دو❤️
.
قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت.
خمیازه کشیدم.
+ خوابی؟
با همان چشم های بسته جواب داد
_ نه دارم گوش می دهم
+ خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟
لبخند زد☺
_ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند."
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت
از جا پریدم: "تو هم که بیداری!"
- خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب.
شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود.
ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد.
هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت.
فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. 😔
# ❤️قسمت هشتاد و سه❤️
.
ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش می کرد.
آن قدر برایشان شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.
بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند.
ایوب از خاطراتش می گفت،
از این که بالاخره رفتنی است.
محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد می کشید: "بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها"
ایوب می خدید: "همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
محمد حسین مرد شده بود.
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید. فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. ☺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بیا موعود هنگام قیام است
✨جهان مجروح یک جو التیام است
زمان لبریز شوقو#انتظار است
✨#زمین بر رجعتت امّیدوار است
بیا امروز روز عشق❤️است ما را
✨علمدار😍 تو در صدر است ما را
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh