🕊۲۰ فروردین سالروز حمله هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی T4 و شهادت جمعی از پاسداران انقلاب اسلامی
💐شهیدان مدافع حرم
🌷#حامد_رضایی از شهر تهران
🌷#اکبر_زوار_جنتی از شهر تبریز
🌷#مهدی_لطفی_نیاسر از شهر قم
🌷#سیدعمار_موسوی از شهر اهواز
🌷#مرتضی_بصیری_پور از شهر بیرجند
🌷#مهدی_دهقان از شهر کاشان
🌷#حجت_الله_نوچمنی از گلستان
💠شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
❤️قسمت نود❤️
.
نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود.
پرسید: "تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم: "تبر را میخواهی چه کار؟"😳
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت:
"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست."
حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.
+ راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت.
پایش را گذاشت لبه میز تحریر
چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت نود و یک❤️ از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان
سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمد حسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می دهد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت نود و دو❤️
.
زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد. از راحت شدن محسن می گفت، از جنس دردهای محسن که خودش یک عمر بود تحملشان می کرد. از مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید.
توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند، ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده
زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: "بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده.
چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود.
درد های عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند.
مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز 😟
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت نود و سه❤️ جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود.
دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد.
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه.
صبح به صبح که چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش آرام کردن درد هایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.😦
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
ایوب........؟
جواب نشنیدم. 😦
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ #سلام_امام_زمانم ❤️
💚 #سلام_آقای_من 💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم 💝
گفتند که تک سوارمان در راه است
از اول صبح چشممان بر راه است
از یازدهم، دوازده قرن گذشت
تا ساعت تو چقدر دیگر راه است؟
#اللهــمعجــللولیـکالفــرج🤲🏻
#شهادت
طلوعیـ⛅️ دوباره است
که تو را میخواند
عقل و عشــ♥️ـق
در رگهای #شهادت جاریست
عقل میگوید برو🚶♂
و عشق میخواند #بیا ...
آنگاه ست که در آغوش معشوق💞 و معبودت #الله جای میگیری
سلام برشما شهیدان🌷
که #خدا عاشقتان شد و شما را آسمانی کرد. شهدا با نگاهتان ما را هم آسمانی کنید🙏
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید صیاد شیرازی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☆بسم رب الشهدا☆
🍃میگویند باید از شما نوشت! نوشت تا در یادها بمانید...! اما مگر انسانهای زنده از یادها پاک می شوند؟ بعید می دانم کسی بتواند شما را فراموش کند!
🍃مگر کسی که قلب #آسمان را می شکافد، بر بلند ترین نقطه آن #پرواز می کند فراموش شد نیست؟! بعید می دانم...
🍃شُهرَتَت صیاد است؛ صیاد قلب هایی!! قلب هایی که در زمین برای فرزند آسمان می تپد!❤️
🍃عادت داریم وقتی فردی عاقبت به #شهادت می شود، می گوییم آسمانی شد...اما تو از همان ابتدا آسمانی بودی حتی جسمت هم روی زمین نبود!
🍃هر چه از شما شنیده ام ختم می شود به همراهی یاور آهنی ات در قلب آسمان، که برای آرامش مردم زمین #پرواز می کردی و چه آرامشی بر قلبها حاکم بود آن زمانی که #صیاد در آسمان می چرخید♡
🍃آرامش آسمانی ات حوالی مزارت هم حس می شود! پر از امنیت و #آرامش و حس غرور...
🍃صیاد قلب هایمان باش! صیاد دلهایی که گاهی به قلاب #شیطان گیر می کند! دست دلمان را بگیر...زورمان به شیطان و سپاهش نمی رسد😔
🍃باید ابَرمردی چون تو پُشتمان باشد...
در آسمانی اما در زمین گرمی حضورت را به جان می کشیم...
🍃فرزند آسمان؛ قلب واماندگان زمینی را دریاب...
صیاد دلم باش؛ #صیاد_قلبها🌹
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_صیاد_شیرازی
📅تاریخ تولد : ۱۳۲۳. مشهد
📅تاریخ شهادت : ۲۱ فروردین ۱۳۷۸
🥀مزار : بهشت زهرا
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی #طراحی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #پیام_فرمانده | #سالروز_شهادت
🔻امام خامنهای:
این مرد سرافراز سعادتمند، که به دست سیاهروترین عناصر و چهرهها به شهادت رسید. انسان صادق و ذاکر و خاشع و با اخلاصی بود که برای خدا کار میکرد و در دوران جنگ و بعد از جنگ وظیفه خود را انجام داد.
۱۳۷۸/۱/۲۳
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃«سلام به همه و همه، از همه می خواهم مرا حلال کنند؛ محبت را نسبت به همدیگر فراموش نکنید و تجملات زندگی شما را از هم دور نکند.»
🍃حال داستانی دیگر از شهدای مدافع حرم عمه سادات که #عباس گونه به سوی معشوق خویش پر میکشند...
🍃اینبار اما با وصیتت شروع کردم؛ همانی که گفته بودی مبادا برق #دنیا چشم هایتان را بگیرد و فراموشتان شود که برای چه خلق شده اید.
🍃تو گفته بودی اما ما توان عمل کردن به آن را در وجود خود نیافتیم و اینگونه است که تو رفتی و ما همچنان جامانده ایم😔
🍃به راستی که الگویت را #حسین_بن_علی(ع) قرار داده بودی و به ادامه ی راه اربابت برای زنده نگه داشتن دینت و #اسلام و دفاع از حریم اهل بیت از سه ساله ات گذشتی و خودت به سمت سه ساله ی ارباب پر کشیدی🕊
🍃در امتحانات خالقت پاک ماندی و درنهایت این تو هستی که با سپاه #مهدیِ_غریبِ_فاطمه چشم های دلتنگ خانواده ات را به قامتت روشن میکنی🌹
♡#سالروز_شهادت_مبارک♡
✍نویسنده : #اسماء_همت
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_محمدتقی_سالخورده
📅تاریخ تولد : ۱ دی ۱۳۶۵
📅تاریخ شهادت : ۲۱ فروردین ۱۳۹۵
🥀مزار شهید : مازندران نکا روستای شهاب الدین
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید سجاد خلیلی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃باد که میوزد، عطر لاله های خفته در خاک میان شهر میپیچد. و چشمهای منتظر، هشیار میشوند که شاید عزیزشان در راه است.
🍃این انتظار سالیانِ سال طول میکشد حتی شاید #پدر و مادری در میان این انتظار با وصال فرزندشانبرسند و برای همیشه ساکن آسمانها شوند.
🍃سید سجاد هم از همان لاله های خفته میان خاک بود که دوسال مهمان #سوریه ماند و تمام این دوسال را پدر و مادرش در انتظار سپری کردند.
🍃جوانِ رشیدشان، در راه دفاع از ناموس آلالله_علیمالسلام_ و میان #جبهه حق علیه باطل به سوی آسمان پر گشود. پسری دلیر و شجاع که از ابتدا عشق #اهل_بیت را در سینه داشتو همین عشق او را به قتلگاهِ عاشقان رساند. همان جایی که سر بر دامان #ارباب، به دیدار معبود میروند.
🍃اما انتظار همیشه ماندنی نیست!
و سید سجاد بازگشت. آمد برای روشنیِ چشم مادرش و برای قوتِ قلب پدرش.
آمد تا شهر بویِ #کربلا گیرد و همگان بدانند هنوز هم هستند عباس هایی که برایِ دفاع از زینب_علیهالسلام_ جان را سپر کنند♥️
#پروازت_مبارک ؛فدایی حرم🕊
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_سجاد_خلیلی
📅تاریخ تولد : ۵ آذر ۱٣٧۰
📅تاریخ شهادت : ٢۱ فروردین ۱٣٩۵
🥀مزار شهید : بهشت فاطمه
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #شهدا | #ماه_رمضان
🔻شهیدحاجابراهیمهمت
خدایاتومراعاشق کردی کهدرقلب عشاق بسوزم
تومرااشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم
تومرافریادکردی که کلمه حق راهرچه رساتردر
برابرجباراناعلامنمایمتاروپودمراباغم ودر
سرشتی تومرابه اتش سوزاندیتومرادرطوفان
حوادث پرداختی ودرکوره غم ودرد گداختی تومرادردریای مصیبت وبلا غرق کردیودر
کویر فقروحرمان وتنهایی سوزاندی
خدایاتو به من پوچی زود گذر رانمایاندی وارزش شهادت را اموختی.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چه مظلومانه پرکشیدند
مدافعان حرم
،وچه زیباامنیت وآرامش رابه ماهدیه دادند
وهیچ فضای مجازی به شهادت این عزیزان نپرداخت
عجب بی رحم است این فضای مجازی
✊با سپاهی از شهیدان خواهد آمد ...
💐 امروز ۲۱ فروردین ماه سالروز شهادت مدافعان حرم:
🕊شهادت شهید مدافع حرم عقیل شیبک
🕊شهادت شهید مدافع حرم حسین بواس
🕊شهادت شهید مدافع حرم مرتضی زرهرن
🕊شهادت شهید مدافع حرم حسینعلی کیانی
🕊شهادت شهید مدافع حرم محسن قوطاسلو
🕊شهادت شهید مدافع حرم سیدسجاد خلیلی
🕊شهادت شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده
🕊شهادت شهید مدافع حرم مجتبی ذوالفقارنسب
🕊شهادت شهید مدافع حرم مجتبی یداللهی منفرد
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
التماس دعا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📝 #عکسنوشته | #سالروزشهادت
🔻امضایش این بود؛
مَن کانَ للّٰه کانَ اللّٰه لَه
هرکس برای خدا باشد
خدا با اوست ...
🌷شهید صیاد شیرازی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*صیاد دلها...*🕊️
*شهید علی صیاد شیرازی*🌹
تاریخ تولد: ۲۳ / ۳ / ۱۳۲۳
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱ / ۱۳۷۸
محل تولد: درگز / خراسان
محل شهادت: تهران
🌹 *صبح شنبه21 فروردین 1378، وقتی كه او فرازهای آخر دعای عهد را زمزمه میكرد📿 مقابل خانهاش🚪منافقی در لباس رفتگر در كمین او نشسته بود🧹 لحظه ی موعود فرا رسید. ساعت 6:45 در باز شد🚪 و ماشین تیمسار بیرون آمد🚖 او منتظر ماند تا فرزندش مهدی در پاركینگ را ببندد و به او برسد🌷 معمولاً سر راهش او را هم به مدرسه می رساند، مرد ناشناس در پوشش كارگر رفتگر🧹 به محض خروج امیر صیاد شیرازی از منزل🚪و در حال سوار شدن به اتومبیل خود🚖 به او نزدیک شد🧹 تیمسار شیرازی وقتی متوجه آن مرد رفتگرنما شد🧹 منتظر ماند تا او خواسته اش را بیان كند🍂مرد مهاجم پاكت نامه ای را به دست تیمسار صیاد شیرازی داد تا آن را بخواند📃تیمسار در حال بازكردن پاكت بود📃كه ناگهان مرد ناشناس با سلاح خودكاری كه پنهان كرده بود🥀او را هدف چند گلوله از ناحیه ی سر🥀 سینه🥀 و شكم🥀 قرار داد💥 و از محل حادثه گریخت🍂 پیكر غرق به خون تیمسار ابتدا به بیمارستان فرهنگیان و سپس به بیمارستان 505 ارتش منتقل شد🏥 اما سر انجام براثر شدت جراحت🥀به شهادت رسید*🕊️🕋
*سپهبد شهید صیاد شیرازی*
*شادی روحش صلوات*
❤️قسمت صد و چهار❤️
.ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود.
ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون...
دکتر گفت: "پشت فرمان تمام شده بوده"
از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه
بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت:
"سلام مامان"
گلویم گرفت: "سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟"
- ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله "
مکث کرد: "باباایوب حالش خوب است؟"
بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم:
"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..."
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام...
صدای هدی لرزید:
"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟"
صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد.
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم.
هدی با گریه حرف می زد:
"بابا ایوب رفته؟"
آه کشیدم: "آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است"
هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد.
هق هق می کرد: "مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان"
+ نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید تبریز
- ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان
.
❤️قسمت صد و پنج❤️
وصیت ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش،
حسن، در وادی رحمت دفن شود.
هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت.
این اخرین خواسته ایوب از من بود و می خواستم هر طور هست انجامش دهم.
سوم ایوب، روز پدر بود.
دلم می خواست برایش هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
"به شهلا بگویید بیشتر برایم قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: "می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم بی درد و پولدار بودی، من هم نمی شدم زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت نود و شش❤️ عصر دوباره تعادلش را از دست داد.
اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت.
محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد.
درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.
اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم گم می کرد.
دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید.
تلفن را برداشتم.
با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید.
صدایم را می شناختند.
منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم:
"آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود"
- چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم.
چند دقیقه کجا، غروب کجا......
از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند.
ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود.
دوباره راه افتاد سمت در
_ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟"
از جایم پریدم
+ "تبریز چرا؟"
_ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... 😦
#ادامہ_دارد ❤️قسمت نود و هفت❤️ + "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم."
برایت پایش را توی کفشش کرد
_ "محمد حسین را هم می برم."
+ "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد."
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت:
"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم."
ایوب عصایش را برداشت.
_ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم."
گفتم:" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید."
رفتم توی آشپزخانه
+ "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت:
_"محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم"
کمی مکث کرد
_"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم"
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت.
ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت: "الو..مامان"
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس می زد.
- "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم به دیوار
+ "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد
نشستم روی زمین
_الو ...مامان
. بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh