eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
دختری از جنس زمین عاشق و دلداده سبک زندگی غربی فارغ از هر قید و بند دین داری... از یه جای به بعد زندگی روی دیگری از خودش رو برای دختر نمایان‌میکنه سرنوشتش جور دیگه ای رغم میخوره و به سمت سوی میره که حتی فکرش رو هم نمیکرد‌‌.... . . . . دوباره یه تیکه از موهای طلاییم که از زیر شالم لجوجانه به بیرون لغزیده بود رو با حرکت دست زیر شالم پنهان کردم اووووف خسته شدم دیگه من به حجاب عادت ندارم اصلا چه برسه به حجاب سفت و سخت که یه تار موهام هم پیدا نباشه کلا با حجاب و افراد چادری مشکل داشتم ولی چه میشه میکرد با نگاه غضب آلود مامان چادر روی سرم رو مرتب کردم و سعی کردم با حفظ حجاب کامل با متانت راه برم _مامان حالا اگه دوتا تار مو بیرون بیاد قرآن خدا غلط میشه؟😒 مامان_عههه همیشه موهات بیرونِ حالا یه بارم بخاطر امام رضا(ع) بکن تو چیزی نمیشه دختر دوباره لبه چادرو که از روی سرم افتاده بود جلو کشیدم و سعی کردم بقیشو از زیر پام خارج کنم که برای صدمین بار سکندری نخورم😩 این بار پدرم با آرامش گفت درش بیار رسیدیم حرم دوبار سرت کن اینم فکر خوبه چادرو سرسری تا کردم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم و سر به زیر کنار بابا راه بیام وای خدا خسته شدم حالا واجب بود به محض رسیدن بریم حرم؟ _مامان چقدر مونده برسیم حرم؟😕 جوابی از مامان نشنیدم که دیدم به روبه رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینش داره زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. جلورو نگاه کردم... چشمم به گنبد طلا افتاد یهو دلم لرزید بی اراده زیر لب سلام دادم بدجوری محوش شده بودم یه حس و حال عجیبی داشت که منو مسخ کرده بود. یه حس دوست داشتنی خیلی برام عجیب بود منی که فقط به اصرار اینجا بودم چرا باید انقدر حالم خوب باشه از حضور دراین مکان شعری که در فضا پخش میشد توجهم رو جلب کرد... کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم. . ‌. . تو حالِ خودم بودم که دیدم مامان صدام میکنه اصلا تو اون لحظه متوجه نبودم اطرافم چی میگذره گذرزمان روهم حس نکردم خودم رو جمع و جور کردم به دنبال مامان راه افتادم... _مامان اون پنجره که اونجا هست دورش شلوغه داستانش چیه مامان-پنجره فولاده هرکدوم از آدما که به مشکلی برمیخورن میان دخیل میبندن تا گره از مشکلشون باز شه قربون امام رضا برم هیچکی رو دست خالی برنمیگردونه😍 -یکمی برام عجیبه 😑مگه میشه آهانی گفتم و با مامان به سمت حرم رفتیم من خیلی سرسری زیارت کردم اما مامان انگار داره با یه آدم صحبت میکنه بعد کلی گریه و دعا رضایت داد برای رفتن به هتل...
یه هفته مثل برق و باد سپری شد برخلاف چیزی که فکر میکردم خیلی بهم خوش گذشت مخصوصا وقت هایی که تو حرم سپری کردم آرامش عجیبی داشتم که برای خودم قابل درک نبود حسی که تجربه نکرده بودم و نمیدونم از کجا سرچشمه می‌گرفت ولی دیگه وقت رفتن و دل کندن بود برای آخرین بار به حرم مطهر خیره شدم دلم گرفته بود... نمیدونم چرا . . . :حلما عزیزم بیدار شو رسیدیم خونه .با سستی لای چشم هامو باز کردم و گیج به مامان نگاه کردم رسیدیم؟ کجا؟ انگار متوجه شد که هنوز گیجم که گفت:رسیدم تهران جلو خونه هستیم پیاده شو برو اتاقت با خیال راحت تا صبح بخواب با کرختی از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم چه زود رسیدیم البته اگه همش خواب باشی معلومه که زمان زود میگذره... سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم.. . . . با احساس حرکت جسمی روی صورتم به سرعت بیدار شدم و یه جیغ بنفش کشیدم :هیییییس منم دختر حسینم چرا جیغ میکشی؟؟ پاشو تنبل خانم که دلم برات یه ذره شده .با حرص به حسین خیره شدم که با لبخندی بزرگ و پر تو دستش با خنده نگام میکرد :چی شده خواهری؟ زبونتو مشهد جا گذاشت... هنوز حرفش تموم نشده بود که بالشتو سمتش پرتاب کردم جا خالی داد و با خنده گفت: زود بیا پایین میخوایم صبحونه بخوریم در ضمن زیارت قبول تنبل خانم .برو الان میام پایین داداشی چقدر دلم برای شیطنت های تنها داداشم تنگ شده بود منو حسین خیلی صمیمی هستیم هر چند که اون خیلی مذهبیه ولی با هم خوب کنار میاییم آبی به دست و صورتم زدم و خودمو آماده کردم که تصمیم نهاییم رو به خانواده اعلام کنم خودم هم از این یک نواختی خسته شده بودم... _سلام صبح همگی بخیر😍 حسین_به به حلما خانوم از اینورا مامان_وقت خواب مادر بیا بشین صبحانتو بخور -بابا کجاست🤔 حسین_پیش پای شما رفت سرکار نشستم یکم صبحانه خوردم داشتم به این فکر میکردم که نمیشه موضوع روحالا باخانوده درمیون بزارم بمونه یه وقت دیگه که باباهم باشه که گوشیم زنگ خورد سپیده بود نمیشه جلو حسین جوابشو بدم آخه خیلی از سپیده خوشش نمیاد ... چون سپیده تو قید و بند دین نبود و کاملا امروزی بود سریع گوشیمو از رو میز برداشتم و با گفتن ببخشید به اتاقم رفتم به به سپیده خانوم سپیده_اصلا معلومه تو کجایییییی نه یه زنگی نه خبری واقعا که😒 _😕گفته بودم که داریم میریم مسافرت دیشب تازه برگشتیم تا الانم خواب بودم سپیده_خب نباید یه حال از رفیقت بپرسی گوشی که داشتی _خب حالا ببخشید😣 سپیده_اخره هفته تولده نگینِ میای؟ :بعد زیارت میچسبه ها😂😂 _میدونی که خانوادم دوست ندارن بیام همچین جاهایی حسینم که بفهمه کلمو میکنه😒😒😒 سپیده_خب نگو بهشون بگو میرم خونه سپیده اینا یچیزی بگو دیگه😁😁روت حساب کردم ها بگو چشم _باشه ببینم چیکار میکنم سپیده _اوکی خبر از تو _باشه خدافظ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
نگین رو از دوران دبیرستان می‌شناسم اگه نرم حتما ناراحت میشه... البته بدم نیست برم یکم پیش بچه ها روحیم عوض میش دلم براشون تنگ شده حسابی شب که بابا اومد بهش میگم فکر نکنم مخالفتی داشته باشه البته نباید بگم تولده نگینه چون نگین دست کمی از سپیده نداره که هیچ از نظر حسین بدتر از اون هم هست کافیه حسین بفهمه رای بابارو میزنه نمیزاره برم بهترین کار اینه که بگم زینب برای کارهای دانشگاش به کمکم نیاز داره... فکر خوبیه زینب مورد تایید خانوادس😁 اونقدر به تولد و لباسی که باید بپوشم فکر کردم که نفهمیدم کی شب شد. _مامان بابا کی میاد؟🤔 _یکم دیگه میاد دخترم چطور مگه؟ کاریش داری؟ _آره، امروز زینب زنگ زد ازم خواست جمعه برم پیشش برای کارهای دانشگاهش کمکش کنم برم کمکش دیگه؟☺️ _از نظر من که اشکالی نداره زینب دختر خیلی خوبیه خوانوادش هم قابل اعتماده پدرت که آمد باهاش در میون بزار هر چی پدرت گفت _چشم مامان گلم😘 داشتم تلویزیون میدیدم که بابا و حسین رسیدن _سلاااام بابا جون خسته نباشی سلام داداشی بابا: سلام دختر خوشگلم سلامت باشی بابا حسین با چشم های ریز شده نگام کرد و گفت علیک سلام باز چی میخوای که چشماتو مثل گربه ها کردی؟😕 حسین خیلی تیز بود همه چی رو از چشم هام میخوند _حالا بیایین غذا بخورین میگم بعدش حسین زیر چشمی نگام میکرد و منتظر بود ببینه چی میگم تمام طول شام هم مشکوک نگام میکرد هر وقت سعی میکردم چیزی رو پنهان کنم حسین سریع می‌فهمید بابا:خوب دخترم بگو چی میخواستی به بابا بگی؟ _بابا جون امروز زینب زنگ زد خواست برای کارای دانشگاهش کمکش کنم ازم خواست جمعه برم پیشش قول میدم زود برگردم برم بابایی؟ بابا: دخترم نمیشه یه روز دیگه جمعه روز تعطیله میخواستیم بریم خونه ی عموت☹️ _ آخه بابا جون شنبه آخرین فرصتشه منم که تازه از مسافرت اومدم نبودم که زودتر برم کمک یه روز دیگه بریم خونه عمو برم دیگه بابایی برم؟😚☺️ چشم های درشتمو مظلوم کردم و زل زدم به بابا بابا : حالا که آنقدر مایلی چون خانواده زینب هم مورد تاییده اشکالی نداره فقط ساعتو رفتن و امدنت رو بگو که حسین بیاد دنبالت پریدم بغل بابا و گفتم:چشم ساعتش معلوم شد بهتون میگم مرسی بهترین بابای دنیا جالب بود که حسین تموم مدت با سکوت و نگاه پر معنا بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت از اینکه به خانوادم دروغ گفتم حس بدی داشتم ولی مگه قرار بود چیکار کنم همش یه تولد سادس...😞😟 هر چند میدونستم دارم خودمو گول میزنم....🙄🙄
_سپیده گفتی جشن تا ساعت چند طول میکشه؟🤔 سپیده_ خودش که میگفت 11 ولی فکر کنم تا12 طول بکشه😁😁 _ای بابا😢 من باید10 خونه باشم که اه😞 مگه عروسیه اخه، چقدر طولش میدن سپیده_غر نزن دیگه اصل مهمونی همون11 شروع میشه حالا یکاریش میکنیم 😝😝 _ اوکی🙁 راستی یادت نره که زودتر بیای من باید بیام انجا بعد حاضر شم نمیشه با آرایش و لباس مهمونی از خونه بیام بیرون میدونی که... سپیده_اووووف خانواده تو هم الکی سخت میگیرن😒😒 اگه میخواستی عوض شی تا الان شده بودی باید قبول کنن تو با اونا فرق داری _ بالاخره قبول میکنن☹️ خب عشقم ساعت 6 میبینمت برم به کارام برسم کاری نداری؟ سپیده_نه عزیزم میبینمت فعلا...😘 . . وسایل مورد نیازمو تا کردمو گذاشتم تو کوله پشتیم خب دیگه وقت رفتنه _بابا جان من دارم میرم زنگ زدم آژانس الانه که برسه بابا_برو دخترم مواظب خودت باش سعی کن زودتر از10 آماده باشی به حسین میگم بیاد دنبالت خیالمم راحتتر اینجوری... _نهههه😱😱 یعنی خودم با آژانس میام بابایی 😑😑 نیازی نیست حسین بیاد اونم کار داره درست نیست به خاطر من از کارش بزنه بابا_باشه دخترم🤔 برو در پناه خدا _خداحافظ بابایی😙 اخیش انگار بخیر گذشت این آژانس کجا موند پس داره دیرم میشه... . . . . مامان_عه، این دختر کی رفت من نفهمیدم؟🤔 بابا_پیش پای شما رفت. _یکم رفتارش عجیب نبود؟😶 _چطور خانم جان؟ _آخه هیچ وقت برای دیدن زینب انقدر ذوق شوق نشون نمیداد چی بگم خانم ان شاالله که سرش به سنگ خورده...😞 . . . نگین_سلااااام حلما جون خوش امدی عشقم😍 بیا تو _ سلام عزیزدلم☺️ چه خوشگل شدی دختر تولدت مبارررررک نگین_مرررسی جیگر بیا که سپیده از کی منتظرته دیگه کم کم مهمون ها پیداشون میشه اگه آژانس دیر نمی‌کرد 30 دقیقه پیش رسیده بودم نگین که از جلو در کنار رفت تازه متوجه خونه شدم چیکار کرده بودن😯😍 خونه در حد جشن نامزدی دیزاین کرده بودن دمشون گرم نگین_به چی نگاه میکنی دختر دنبالم بیا سپیده تو اتاق منتظرته راه افتاد که بره سمت اتاق متوجه لباسش شدم که از جلو پوسیده بود و از پشت...🙄🙄 خوب شد کت و شلوارمو برای پوشیدن انتخاب نکرده بودم وگرنه حسابی ضایع میشدم😐 نگین:ببین کی امده سپیده؟ سپیده:کی؟؟؟ نگین :یه دقیقه اون بابلیسو بزار کنار خودت ببین سپیده: به به حلما خانم چه عجب، بالاخره امدی😏 به من میگی زود بیا خودت دیر میکنی؟؟ حلما : سلامت کو خاله سوسکه😉 شرمنده آژانس دیر امد. نگین: خب حالا سریع حاضر شین الان مهمون ها میان من برم به کارا برسم، زود بیایین دست تنها نمونم سپیده باش برو یکم دیگه ما هم میاییم حلما : راستی مامانش کجاست؟ ندیدمش سپیده: خونه رو خالی کرده راحت باشیم مامانش رفته خونه خالش باباشم که ماموریته نیمده هنوز حلما: واااا😳😳 ما به مامانش چیکار داشتیم اخه؟ سپیده: تو، تو این کارا دخالت نکن زود لباستو بپوش ببینم چطور باید درستت کنم...😬😬 برای این مهمونی تصمیم گرفتم یه پیرهن ساده اما شیک بپوشم بلندیش تا زانو هام بود که زیرش ساپورت میپوشیدم یقش قایقی بود که خب مهم نبود خودمون بودیم دیگه بعد این که لباسو پوشیدم سپیده سریع مشغول صورتم شد بهش سفارش کردم زیاد آرایشم نکنه اما باز کار خودشو میکرد😄 سپیده:خدا لعنت کنه حلما چقدر قشنگ شدی حلما: من قشنگ بودم خانوم ☺️☺️ سپیده : ایشش😏 مگه این که خودت از خودت تعریف کنی حلما: سپیده جونم مو هامو اتو میکنی؟؟ سپیده : موهاتم من درست کنم خونه چیکار میکردی پس؟ اومدم جواب سپیده رو بدم که زنگ درو زدن انگار مهموناش دارن میان سپیده : بده من اون اتو رو بچه ها رسی.. وسط حرفش پریدم و گفتم یه لحظه ساکت شو صدای مردونه شنیدم😶 سپیده: عه چیزه... 🙄 خب حلما یادم رفت بهت بگم... مهمونی قاطیه حلما:چی؟؟؟؟😳😳 الان یادت افتاد بهم بگی؟؟😠😠 خدا لعنت کنه سپیده من فکر کردم فقط خودمونیم...😏😏 سپیده : خب حالا مگه چیشده؟ چهار تا پسر هم هست دیگه لباست که مناسبه عادت به حجاب هم که نداری چه فرقی داره برات پسر باشه یا نباشه؟؟ سپیده نمیتوتست درکم کنه😔😔 همین جوری عذاب وجدان داشتم که به خانواده دروغ گفتم😞😞😞 تازه اون موقع این خودمو گول میزدم که یه تولد سادس چیه میگه؟ من به حسین قول داده بودم باید سر قولم میموندم... سپیده: خب حالا قیافشو زانوی غم بغل کرده چیزی نشده که😕😕😕 هر چی سخت بگیری بدتره همش چند ساعت مهمونیه حالشو ببر دختر کسی که نمیدونه تو اینجایی! از چی ناراحتی پس؟ حلما:بس کن سپیده تو باید بهم میگفتی شاید من اصلا نمیمدم... 😒😒 سپیده: ببین حالا که اومدی دیگه حرفشو نزن طوری نمیشه نگران نباش من ولی دلشوره عجیبی داشتم😢 همیشه منو از امدن به همچین مجالسی منع کردن... حس میکردم دارم به خانوادم خیانت میکنم . ‌
سپیده-اینم از شال 😕 حیف نیست قشنگی لباستو زیر شال پنهان میکنی اخه؟؟😏 حلما- این جوری راحت ترم...🙁 سپیده- چی بگم😂 نرود میخ اهنی در سنگ... بریم که همه مهمونا اومدن . برای اخرین بار خودمو تو اینه نگاه کردم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یه امشبو خوش بگذرونم و از تولد دوستم لذت ببرم لباسم که تقریبا پوشیده بود... با شالی هم که انداختم رو شونم دیگه مشکلی نبود حجاب موهامم اونقدرا برام اهمیت نداره موهای لختم ازادانه صورتمو قاب گرفته بود فقط یکم ارایش صورتم زیاد بود... یه لحظه قیافه حسین اومد جلوی چشمم که ناامیدانه بهم نگاه میکنه😢😢😢 حس بدی بهم دست داد ... تصمیم گرفتم ارایشمو پاک کنم که سپیده دستمو کشید و گفت: خشگلی بابا چشم عسلی من 😋😍 بریم عشق و حال... سعی کردم همه ی افکار منفی رو از خودم دور کنم ... صدای موزیک کر کننده بود جشن رو شروع کرده بودن...💃 سپیده -ببین کیا اومدن😍 به به ، چه شبی شود امشب... عه عه این اشکان بیشعور هم که اومده .. حلی من برم یه سلامی کنم برمیگیردم پیشت... سپیده رفت و من هم چنان مات و مبهوت به منتظره رو به رو چشم دوختم😐😔 این همه ادم کی اومده بودن که من نفهمیدم... کل حال بزرگ خونه پر بود از دختر و پسرهایی که مشغول پای کوبی بودن... عده ای هم گوشه کنار مشغول حرف زدن که چه عرض کنم... مشغول دلبری بودن حالم دگرگون شد من اینجا چیکار داشتم واقعا؟؟؟😢 اینا که این جور از خود بیخود شدن واقعا دوستای منن؟؟ این مهمونی به هر چی شبیه بود جز تولد... هر چی لابه لای جمعیت رو نگاه کردم بچه های اکیپ خودمونو ندیدم ...🤔😐 همه به نظرم غریبه اومدن کلافه شده بودم ...😏 اووووف کاش نمیومدم روی اولین صندلی نشستم و سرگردون به مهمون ها نگاه کردم واقعا عجیب بود انقدر راحت لباس پوشیده بودن که انگار نه انگار این جمع پره نامحرم بود...🙄 درسته منم حجابم کامل نبود ولی اینا دیگه خیلی راحت بودن... جای من اینجا نیست ...😥 خیره سرم یه شب اومدم خوش بگذرونم... تو حال و هوای خودم بودم که موزیکو قطع کردن نگین: دوستای خوبم😜😗 خیلی خوشحالم که تو بهترین روز زندگیم کنارم هستید یکم از خودتون پذیرایی کنید انرژی بگیرید که تا اخر شب قراره بترکونیم بچه ها با دست و جیغ از حرفش استقبال کردن ... ولی من حس خوبی نداشتم سپیده- دختر کجایی تو ؟؟؟ 3 ساعته دنبالت میکردم چه اخمی هم کرده برا من بیا با بچه ها اشنا شو جیگر... هر چی میکشم از دست این سپیدش ... ناخوداگاه دنبال کشیده شدم حلما- بی شعور😏 این همون تولد سادس که میگفتی؟؟ ساناز و سمیرا کجان پس؟؟ مگه نگفتی همه اشنا هستن؟🙁😠 سپیده- وای دختر چقدر غر میزنی تو... اونا کار داشتن نیومدن مگه مهمه حالا؟ بیا که قراره دوست های جدید پیدا کنی شاید خدا زد تو سرت و تا این تنهای دربیای... حلما- سرت به جایی خورده سپیده؟😠😠 چرا چرت میگی؟😒 سپیده- لیاقت نداری دیگه... اها پیداشون کردم😏😏 سپیده- میبینم که جمعتون جمعه گلتون کمه که امد..😎. احسان- اخ گل گفتی و با سر به من اشاره کرد و گفت بله گلمون امد معرفی نمیکنی سپیده؟😬 سپیده یه چشم غره بهش رفت و گفت دوست خوبم حلما همون که تعریفشو میکردم حلما جان ایشونم احسان خان هستن ، یه دوست قدیمی😉 احسان با اون نگاه وقیحش یه جور بهم نگاه میکرد که برای اولین بار دلم میخواست چادر داشتم...😣😣😣 دستشو سمتم دراز کرد و گفت: خوشبختم حلما جان من عمرا به این ادم هیز دست نمیدم😡 نیشخندی زدم و گفتم منم سپیده با چشم و ابرو هی اشاره میکرد که دست بده 😕 ولی بهش توجه نکردم احساس اخمی کرد و دستشو پس کشید... ببخشیدی گفتم و از اون جمع مزخرف فاصله گرفتم یه جای خلوت یکم دور از هیاهو نشستم من چیکاد کردم این بود جواب اعتماد بابا و حسین.. هر لحظه حالم بدترمیشد انگاری که خودمو گم کردم همش یه سوال میاد تو ذهنم من کیم ؟من هم از این قماشم از اینا‌که انقدر راحت بانامحرم میرقصنو خوشن اگه نیستم پس اینجا چیکار میکنم😢😢 متوجه سنگینی نگاهی شدم دیدم احسان بالا سرم وایستاده و با پوزخند نگام میکنه همینو کم داشتم ، این چی میگه این وسط؟ داشتم نگاش میکردم که خم شد کنار گوشم و با لحن خاصی گفت: این بی ادبیتو بی جواب نمیزارم کوچولو😏 انقدر نزدیکم شده بود که هرم نفس هاش حالمو بد میکرد😣 اومدم یه چی بهش بگم که خودش پیش دستی کرد راشو کشید رفت... مردم رد دادن دیگه☹️ اون روز حرفشو جدی نگرفتم فکر نمیکردم یه ادم بتونه انقدر کینه ای باشه... . . دیدم سپیده با رنگ پریده داره میاد سمتم سپیده: وای حلی بدبخت شدیم 😢😢 حلما_چیشده😕 سپیده:حسین😢 حسینتون جلوی دره خیلیی هم عصبانیه گفت گفت بگم هرچه زودتر بری پایین😰😰 حلما_چی؟!!😱😱 _وای خدا آبروم رفت حالا چیکار کنم _😢😭حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم _ای خدا غلط کردم
سپیده:حلما جونم اروم باش بیا برو تا نیومده بالا خیلی عصبانی بود میترسم زنگ بزنه پلیس😢😢 حلما_هااان باشه باشه بزار برم اماده شم میرم الان وای یعنی الان حسین به بابا گفته؟ چه برخوردی در انتظارمه 😭هر چی باشه حقمه😥😥😥 اومدم سمت اتاق لباسامو بردارم انقد گیج شده بودم که نمیدونستم کیفم کجاست سپیده هم دنبالم اومد سپیده:حلی بیا گوشیتم بگیر رو میز بود حلما_وای یه 20 تا تماس از حسین دارم😢😢😢 سپیده:زودباش حلما لباساتو عوض کن حلما_باشه تو برو منم الان میام لباسامو عوض کردم شالم رو روی سرم مرتب کردم کولم رو برداشتم داشتم از اتاق میومدم بیرون که یادم افتاد آرایشمو هنوز پاک‌نکردم برگشتم جلو آینه یکم آرایشم رو کم کردم خدا لعنتت کنه سپیده هی گفتم انقدر غلیظ آرایشم نکن ها.. وای خدا چرا پاک نمیشن لعنتی اه خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن اومدم بیرون از اتاق یه نگاهی به جو چندش آور رو به روم انداختم تهه دلم یه حس خوشحالی بود که حسین اومده منو از اینجاوببره اما حس اینکه بهشون دورغ گفتم و از اعتمادشون سو استفاده کردم با ترسی که قراره چه واکنشی نشون بدن داره دیونم میکنه . . . خیلی آروم و بدون خدافظی از در خونه زدم بیرون پله ها رو یکی در میون رد میکردم رسیدم داخل حیاط پشت در ایستادم یه نفس عمیق کشیدم شالم رو کمی جلو اوردم و روی سرم مرتب کردم درو باز کردم سرم پایین بود کفشایه حسینو میدیدم فقط که با فاصله کمی از من ایستاده بود😢😢 حلما:حسین من...😢 حسین_تو چی هاااان توچییی😡😡😡 حلما_بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست برات توضیح میدم😭 حسین_چیو میخوای توضیح بدی😡 این بود جواب اعتماد ما حالا من جهنم اینه دست مزده بابا و مامان آرههه؟ صدای حسین انقدر بلند بود که غیر ارادی همینجور اشک از چشمام سرازیر شد هیچی نمیگفتم فقط بی صدا اشک میریختم😭😢😭 حسین _اینجوری واینستا😕 اینجا بیا تو ماشین حلما گریه نکن با توام 😡بیا تو ماشین باهم صحبت میکنیم کولم رو از دستم گرفت رفت سمت ماشین حسین_بیاسوار شو😕😕 اروم راه افتادم سمت ماشین درو باز کردم و نشستم سرم پایین بود 😞حسین هم هیچ حرفی نمیزد مشغول رانندگی بود... باید باهاش صحبت میکردم تا وضع ازاین بدتر نشه _داداشیی😢😔؟ حسین_فعلا هیچی نگو حلما هیچی.. انقدر جدی و عصبییه که ساکت میشم سرمو تکیه میدم به شیشه.. یه ربی گذشت حسین جلوی یه پارک نگه داشته بود😳😳 با تعجب نگاهش کردم حسین_حلما نمیخوام اینطوری بریم خونه پیاده شو باهم صحبت کنیم باید توضیح بدی همچیو😠 حلما_😥باشه ولی مامان و بابا چی😰😰 حسین_چیزی بهشون نگفتم تو نمیفهمی چیکار کردی اونا بشنون کجا بودی زبونم لال سکته میکنن _پیاده شو حلما یکم آروم شدم که مامانو بابا نفهمین بهشون دروغ گفتم اما پیش حسین آبروم رفته بود انگاری کل دنیا رو سرم خراب شده داشتم به بدبختیام فکر میکردم... حسین_میشنوم همچی رو از اول بدون دروغ برام تعریف کن حلما_😣باشه داداش میگم برات قول بده باور کنی _بخدا دروغ نمیگم همچیو راست میگم😥😥😥 _حسین:منتظرم شروع کن حلما😕😕 همه چیز رو از اول برای حسین تعریف کردم تو این مدت من اشک میریختم اما حسین حتی تو چشمام نگاه نمیکرد😞😞 هووووف از وقتی که سپیده زنگ زد رو تا اومدن خودش مو به مو براش تعریف کردم سرشو بلند کرد تو چشمام نگاه کرد حسین_حلما...این حرفا چیزی رو از اشتباهه تو کم‌نمیکنه اشتباهیی که هر دفعه قول میدی جبرانش کنی اون دوستا به درد تو نمیخورن چرا نمیخوای بفهمی دخترر؟؟؟ حلما_اونا با اطلاع خونواده هاشون همه کار میکنن حسین_دِ بخاطر همین میگم به درد تو نمیخورن ما مثل اونا هستیم؟ _نه😑 حسین_چرا نمیخوای تلاش کنی بفهمی ما مثل اونا نیستیم چرا خیلی از این گناهایی که اسمش رو میزارن خوش گذرونی برای ما شرم آوره حلما هیچ چیزی زوری نمیشه خودتم میدونی ما هیچ وقت چیزی رو بهت تحمیل نکردیم اما وقتی میبینم خواهرم پاره تنم داره جایی میره که جاش نیست کاری میکنه که فقط خودش آسیب ببینه دیونه میشم ... حلما_حسین من حالم خوب نیست نه با نگین نه با سپیده نه هییییچ کس دیگه میخوام باخودم باشم تنها حسین_😕😕😕این حرفارو میزنی که من بیخیال شم .خواهری من نمیخوام به من دروغ بگی بعد قایمکی بری با دوستایی که تو رو از خودت دور میکنن بگردی...
روزا ها و هفته ها سپری میشن هیچ جا مثل اتاقم بهم آرامش نمیده چند وقتیه به شدت ساکت و گوشه گیر شدم دیگه دارم همه رو نگران میکنم تا زمانی که لازم نباشه از اتاقم بیرون نمیام نمیدونم چمه ...تنهایی رو ترجیح میدم به هر چیزی ارتباطمو با دوستام کم کردم از بس دیر به دیر جوابشون رو دادم ازم بشدت دلگیرن... سپیده که بعد اون شب یکی دوباردیگه هم زنگ زد من با تندی جواب دادم که کلی ناراحت شد نگین هم چندباری باهام صحبت کرد خواست برم تو جمعشون حتی فکرشم دیوونم میکنه بهش گفتم کاری به من نداشته باشید لطفا نمیدونم شاید منتظره یه بهونه بودم تا باخودم خلوت کنم امشب قراره زینب اینا بیان خونمون وای اصلا حوصلشونو ندارم چند سالی میشه رفت آمد خونوادگی داریم حسینم با داداش زینب خیلی صمیمیه و همیشه باهمن اون موقع هایادمه چقدر تلاش میکردن منو به زینب نزدیک کنن اما من ازش خوشم نمیومد خیلی راستش یکمم بهش حسودیم میشد اخه همه قبولش دارن همه دوسش دارن😒 از حق نگذریم دختره خیلی خوبیه خیلی هم مهربونه اما خب زمین تا آسمون فرق داریم هیچوقت نتونستم به عنوان یه دوست صمیمی ببینمش تصمیم گرفتم امروز وانمود کنم که حالم خوبه دلم نمیخواد اوناهم پی ببرن به حال خرابم . . ‌. مامان_حلماااااا _بله مامان مامان_بیا بیرون از اون اتاق این خونه جاهای دیگه ای هم داره ها😕😕😕 _😂😂عه مثلا کجارو داره😁😁😁 مامان_حالا سربه سر من میزاری🙁بیایکم کمک من کن شب مهمون داریم _چشششششم شما فقط بگو چیکار کنم😄😄😄 مامان_سالاد درست کن😕بلدی که ان شاالله _سالادمم براتون درست میکنم😝دیگه چی؟ مامان_تو فعلا سالادو درست کن 😐 حلما ریز خوردش کنی ها _چشم خوشگله😅 مامان_تو چرا این مدلی شدی😕😕باید ببرمت دکتر نگرانتم _دکترررررر برای چی؟😳 چی باعث شده فکر کنین دکتر لازم دارم؟؟ مامان_والا انگار جن زده شدی یهو ساکت میشی شب تا صبح تو اون اتاق معلوم نیست چیکار میکنی یهو میخندی خل بازی در میاری بعد میگی من خوبم😕 جواب دوستاتو چرا نمیدی _عه مامان مگه بده همش ور دلتونم مامان_نه والا بد که نیست ولی اخه تورو نمیشد بند کرد تو خونه ولی الان☹️ چه میدونم والا سالادتو درست کن حالا _😂😂😂چشم مشغول سالاد درست کردن شدم رفتم تو فکر ... مامان راست میگه برای اینکه وانمود کنم حالم خوبه مسخره بازی درمیارم تو جمع ولی وقتایی که تو اتاقم هستم یه مدل دیگم😩جدی جدی دارم خل میشم آخخخخخ مامان_خدامرگم بده چیشد؟؟ _دستموو بجایِ کاهو بریدم😑😑😑 مامان_پاشو پاشو من از تو کار نخواستم برو از تو کابینت چسب بردار بزن دستت _کاهوهارو خونی کردی دختر😐😕 حلما_اشکال نداره که بشورش😁😁 مامان_😡😡 حلما_خو نشورش😄 مامان_بیابرو دختر نخواستم اصلا فقط بی زحمت دمه غروب از اتاقت بیا بیرون مهمونا میان زشته تو اتاقت باشی حلما_خو من رفتم کاری بود صدام نکنی ناراحت میشم هاااا از ما گفتن بود😬 مامان_😕😕😕برو بچه میخواستم برم سمت اتاقم که در زدن حسین و بابا بودن درو باز کردم حلما_سلام بابایی بابا_به حلما خانوم چه عجب شمارو هم زیارت کردیم حلما_عه بابا من که همش خونم حسین_علیک سلام ابجی خانوم حلما_عه سلام داداش حسین_من به این گندگی رو نمیبینی😐😏 حلما_نه چشمایه من ریز بینه😂 حسین_بچه پرو 😂 حلما_خب دیگه من برم بابا_کجا باباجان حلما_تو اتاقم استراحت کنم خستم خیلی حسین_ببخشید دقیقا چیکار میکنی که انقد خسته ای همش حلما_خب من استراحت میکنم بعد استراحت کلی انرژی میگره از آدم در نتیجه باید باز کلی استراحت کنم تا خستگی استراحت قبلی در بره حسین_😐😐😐😐😐✋ حلما_ما رفتیم😄
جوابی نمیدم با خودم فکر میکنم واقعا من این حرفارو زدم تا حسین کوتاه بیاد .یاد مهمونی میوفتم من اونجا حالم خوش نبود دوست ندارم حتی یه ثانیه دیگه تو اون جمع باشم...پس‌ حرفایی که الان زدم دروغ نبوده حلما_داداش حسین 😔من این حرفارو جدی زدم میخوام یه مدت تنها باشم ... رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت خونه سعی کردم لبخند بزنم و وانمود کنم حالم خوبه😏 _سلام مامان_سلام دخترم چه زود اومدی😳 _کارش زودتموم شد منم دیگه اومدم بابا کجاست؟ مامان_رفت خرید میاد الانا دیگه _ آهان ‌. من خیلی خستم میرم بخوابم با اجازه مامان_شام بخور بعد بخواب😕 _میل ندارم قربونت برم میرم بخوابم❤️ دیگه واینستادم رفتم داخل اتاقم درو بستم حوصله روشنایی نداشتم دلم تاریکی میخواست با سکوت همونجا پشت در نشستم هم میخوام گریه کنم هم گریم نمیاد کلی حس بدِ مزخرف اومده سراغم حس غم تنفر خستگی ..😭😭 من دارم کجا میرم اصلا من کیم ... گوشیم زنگ میخوره سپیدس😕😕حوصلشو ندارم اما جوابشو ندم ول نمیکه بس ک زنگ میزنه _بله سپیده_حلیییییی خوبییییی زنده ایییییی گفتم الان خونت ریخته شدههههه 😢😱 _من خوبم سپیده😒 سپیده_وااا چرااینجوری حرف میزنی بیشور منو باش که نگرانت شدم😏😏 _نگران🙁 باشه مرسی😒 _سپیده کاری نداری سرم درد میکنه میخوام استراحت کنم سپیده_ایییش 😒😒ن بای گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو میز ‌یاد چند ساعت پیش افتادم اون مهمونی😖 اون جو چندش آورر😩 دروغی سپیده بهم گفت منو کشوند اونجا😭 وای اون پسره با نگاهای هیزش اسمش چی بود😑آها احسان هنوزم معنی حرفشو نفهمیدم مگه من چیکار کردم که انقدر سوخت هووووف... دارم دیونه میشم 😭😭 دلم میخواد با خدا حرف بزنم اما چه فایده وقتی صدای منو نمیشنوه... قبلا به زور خونواده نمازمو میخوندم یه وقتایم از زیرش در میرفتم هیچوقت حسی که مامان بابا و حسین موقه نماز خوندن دارن رو من نداشتم😕😢یه مدتی میشه که کلا نمیخونم بابت این کارمم بابا و مامان کلی ازم دلگیرن 😭😭 . . . گوشیم رو برمیدارم یه موزیک پلی میکنم شاید کمی آرومتر شم غبار غم گرفته شیشه دلم شکستن عادت همیشه دلم دوباره از کناره گریه رد شدم به جای تو دوباره با خودم بدم کنارمی غمامو کم نمیکنی یه لحظه هم نوازشم نمیکنی منو به خلوت خودت نمیبری یه عمره بی دلیل ازم تو دلخوری یه عمره من کناره تو قدم نمیزنم یه عمر میشکنم و دم نمیزنم... چند بار گوشش کردم و کلی باهاش گریه کردم 😭😭😭 صدای در اتاقم اومد سری اشکامو پاک کردم موزیکو خاموش کردم دلم نمیخواد کسی متوجه حال خرابم بشه... _بله حسین_میتونم بیام تو _بیا تو داداش حسین_چرا شام نخوری🤔 _گرسنه نبودم🙁 حسین_درباره حرفام فکر کردی؟ من_اره فکر کردم😑 حسین_خب تصمیمت چیه؟🤔 حلما- فعلا هیچی 😢شاید زمان مشخص کرد ... حسین-من به تصمیمت احترام میذارم اما حواسم بهت هست حلما ... _باشه ممنون داداش😏 حسین_شب بخیر _شب بخیر . .
روزا ها و هفته ها سپری میشن هیچ جا مثل اتاقم بهم آرامش نمیده چند وقتیه به شدت ساکت و گوشه گیر شدم دیگه دارم همه رو نگران میکنم تا زمانی که لازم نباشه از اتاقم بیرون نمیام نمیدونم چمه ...تنهایی رو ترجیح میدم به هر چیزی ارتباطمو با دوستام کم کردم از بس دیر به دیر جوابشون رو دادم ازم بشدت دلگیرن... سپیده که بعد اون شب یکی دوباردیگه هم زنگ زد من با تندی جواب دادم که کلی ناراحت شد نگین هم چندباری باهام صحبت کرد خواست برم تو جمعشون حتی فکرشم دیوونم میکنه بهش گفتم کاری به من نداشته باشید لطفا نمیدونم شاید منتظره یه بهونه بودم تا باخودم خلوت کنم امشب قراره زینب اینا بیان خونمون وای اصلا حوصلشونو ندارم چند سالی میشه رفت آمد خونوادگی داریم حسینم با داداش زینب خیلی صمیمیه و همیشه باهمن اون موقع هایادمه چقدر تلاش میکردن منو به زینب نزدیک کنن اما من ازش خوشم نمیومد خیلی راستش یکمم بهش حسودیم میشد اخه همه قبولش دارن همه دوسش دارن😒 از حق نگذریم دختره خیلی خوبیه خیلی هم مهربونه اما خب زمین تا آسمون فرق داریم هیچوقت نتونستم به عنوان یه دوست صمیمی ببینمش تصمیم گرفتم امروز وانمود کنم که حالم خوبه دلم نمیخواد اوناهم پی ببرن به حال خرابم . . ‌. مامان_حلماااااا _بله مامان مامان_بیا بیرون از اون اتاق این خونه جاهای دیگه ای هم داره ها😕😕😕 _😂😂عه مثلا کجارو داره😁😁😁 مامان_حالا سربه سر من میزاری🙁بیایکم کمک من کن شب مهمون داریم _چشششششم شما فقط بگو چیکار کنم😄😄😄 مامان_سالاد درست کن😕بلدی که ان شاالله _سالادمم براتون درست میکنم😝دیگه چی؟ مامان_تو فعلا سالادو درست کن 😐 حلما ریز خوردش کنی ها _چشم خوشگله😅 مامان_تو چرا این مدلی شدی😕😕باید ببرمت دکتر نگرانتم _دکترررررر برای چی؟😳 چی باعث شده فکر کنین دکتر لازم دارم؟؟ مامان_والا انگار جن زده شدی یهو ساکت میشی شب تا صبح تو اون اتاق معلوم نیست چیکار میکنی یهو میخندی خل بازی در میاری بعد میگی من خوبم😕 جواب دوستاتو چرا نمیدی _عه مامان مگه بده همش ور دلتونم مامان_نه والا بد که نیست ولی اخه تورو نمیشد بند کرد تو خونه ولی الان☹️ چه میدونم والا سالادتو درست کن حالا _😂😂😂چشم مشغول سالاد درست کردن شدم رفتم تو فکر ... مامان راست میگه برای اینکه وانمود کنم حالم خوبه مسخره بازی درمیارم تو جمع ولی وقتایی که تو اتاقم هستم یه مدل دیگم😩جدی جدی دارم خل میشم آخخخخخ مامان_خدامرگم بده چیشد؟؟ _دستموو بجایِ کاهو بریدم😑😑😑 مامان_پاشو پاشو من از تو کار نخواستم برو از تو کابینت چسب بردار بزن دستت _کاهوهارو خونی کردی دختر😐😕 حلما_اشکال نداره که بشورش😁😁 مامان_😡😡 حلما_خو نشورش😄 مامان_بیابرو دختر نخواستم اصلا فقط بی زحمت دمه غروب از اتاقت بیا بیرون مهمونا میان زشته تو اتاقت باشی حلما_خو من رفتم کاری بود صدام نکنی ناراحت میشم هاااا از ما گفتن بود😬 مامان_😕😕😕برو بچه میخواستم برم سمت اتاقم که در زدن حسین و بابا بودن درو باز کردم حلما_سلام بابایی بابا_به حلما خانوم چه عجب شمارو هم زیارت کردیم حلما_عه بابا من که همش خونم حسین_علیک سلام ابجی خانوم حلما_عه سلام داداش حسین_من به این گندگی رو نمیبینی😐😏 حلما_نه چشمایه من ریز بینه😂 حسین_بچه پرو 😂 حلما_خب دیگه من برم بابا_کجا باباجان حلما_تو اتاقم استراحت کنم خستم خیلی حسین_ببخشید دقیقا چیکار میکنی که انقد خسته ای همش حلما_خب من استراحت میکنم بعد استراحت کلی انرژی میگره از آدم در نتیجه باید باز کلی استراحت کنم تا خستگی استراحت قبلی در بره حسین_😐😐😐😐😐✋ حلما_ما رفتیم😄
اومدم تو اتاقم هووف حالا شب لباس چی بپوشم🤔 رفتم جلو آینه یه مدته اصلا حوصله نگاه کردن خودمم ندارم چشمایه درشتم گود افتاده عسلی چشم هام شفافیت همیشگیشو نداره...صورتم یکم لاغر شده یاد آخرین باری که آرایش کردم افتادم سه هفته پیش تولد نگین.. اه لعنتی بازم یاد اون شب کذایی افتادم سعی میکنم فکرمو دور کنم از اون کابوس باید یکم به خودم برسم برای امشب کیف لوازم آرایشمو آوردم خواستم کرم بزنم یاد جو افتادم هوووف من اگه بخوام آرایش کنم نگاه های حسین و مامانو چیکار کنم تازه بدتر از اونا اون زینبه یه جوری چادرو میپیچه به خودش که ادم کنارش فکر میکنه لباس تنش نیست😕😕😕 بیخیال آرایش شدم حوصله نصیحت ندارم لباس انتخاب کنم یه دامن مشکی بلند با یه‌ پیرهن مردونه بلند و تقریبا گشاد ابی رنگ شال مشکی هم میزارم کنار ساعت نزدیک ۶ هنوز وقت هست گوشیمو برمیدارم یه گشتی تو اینستامیزنم یه پیج فالوم کرده چه عکس جذابو خوشگلی داره میرم داخل پیجش 😐😐😐زده شهید مدافع حرم😢 وای اخه چرابه این خوشگلی خودشو به کشتن داده اصلا نمیتونم درکشون کنم کلی عکس داره دونه دونشون رو میبینم کپشنای قشنگی گذاشتن تن آدمو میلرزونه یکم فکرمو درگیر میکنه که چی باعث شده اینا از زندگیشون بگذرن دلم میخواد بیشتر بدونم دربارشون . . انقد غرقش شدم که زمان از دستم در رفت مامان_حلماااا اماده نشدی هنوز الان میرسن ها _وای اصلا حواسم نبود الان آماده میشم گوشی رو گذاشتم کنار رفتم سراغ لباسام عوضشون کردم جلو آیینده داشتم شالمو درست میکردم دلم خواست کل موهامو بپوشونم اما قیافم یجوری میشه میکشمش عقب یکم باز نگاه میکنم به آیینه هوووف خوشم‌نمیاد باز زینبو بکوبن سرم شالو میکشم جلو جوری که گردی صورتم معلوم باشه عطر کادویی سپیده که بوی شیرین و فوق العاده ای داره هم زدم و رفتم استقبال مهمون ها _هنوز نیومدن که حسین_دارن ماشین پارک میکنن _آهان خوانواده موسوی اومدن اول مامان زینب وارد شد خانومه خیلی مهربونیه بعد سلام و احوال پرسی زینب با یه لبخند اومد سمتم به گرمی دستم رو فشرد با یه لبخند مصنوعی جوابش رو دادم رفت سمت مامانم آقای موسوی هم وارد شد و با مهربونی سلام کرد جوابش رو با لبخند دادم اییش این پسره هم با اون اخم همیشگیش اومد نمیدونم کف زمین دنبال چی میگرده خیلی آروم سلام کرد ولی به زمین بدون جواب گذاشتم و رفتم سمت خانوما حلما_خیلیی خوش اومدین خاله جون خانوم موسوی_ممنون عزیزدلم خوبیی ماشالا هردفعه خانوم تر میشی حلما_مرسی لطف دارین☺️☺️ مامان_حلما جان برین تو اتاقت زینب چادرشو عوض کنه بیاید حلما_باشه زینب جون بیا بریم درو باز کردم با دست اشاره کردم بره داخل خودم هم اومدم و درربستم حلما_راحت باش عزیزم زینب_ممنون حلما جون مشغول عوض کردن لباساش بود داشتم نگاهش میکردم این دختر چقدر حجابش کامله اما بااین حال فوق العاده شیک پوشه چرا تا حالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم یه روسری سبز خوش رنگ رو لبنانی سر کرده بود و با یه گیره خوشگل بسته بود با این که استینش بلند بود ساق هم رنگ روسریش هم زده بود🙄🙄این همه حجاب لازمه واقعا؟🤔 چادر خونگیشو سرش کرد و هیکل ظریفش رو زیر چادر پنهان کرد با لبخند برگشت سمت من زینب_ببخشید حلما جون معطل شدی بریم حلما_نه عزیزم این چه حرفیه میخواستم کنار زینب بشینم که دیدم مامان از اشپز خونه با چشم و ابرو بهم اشاره میکنه بیا وا یعنی چیکارم داره ؟🤔 حلما- جانم - دخترم تا من این میوه هارو میچینم تو دیس این سینی شربتو ببر تعارف کن باشه ای گفتم و بسم الله گویان سینی رو بلند کردم چرا این سینی انقدر شله؟؟ انگار لق میزنه با احتیاط رفتم سمت حال و از بزرگ تر ها شروع به تعارف کردم هر لیوانی که برداشته میشد سینی سبک تر و شل تر میشد انگار... اوووف شالمم هم خراب شده و رو سرم سر خورده فقط علی مونده بود که تعارف کنم . . .
رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ... تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین منم از واکنشش هول شدم اومدم سریع شالمو درست کنم اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که.... واااای چی شد😶😲 تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ... همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته سریع شالمو سرم کردم هول کرده بودم بزرگ تر ها متوجه ما شدن اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم اتفاق بود دیگه فدای سرت اومدم قضیه رو راست و ریست کنم سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم... اخ 😅😅😅 با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه😂😂 _پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی علی_بله خب😕 بریم منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا حلما_بله چشم😩 احساس خوبی نداشتم اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم😅😅 خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود😂😂 دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم🤔☹️ آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم زینب- چیزی شده حلما جونم؟ حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی😐 زینب- 🤔😂سلامتی عزیزدلم شکر خدا خبر خاصی نیست... چقدر باآرامش صحبت میکنه این دختر😕چرا من اینجوری نیستم😒 زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟ حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه😒😒 بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه😂 زینب_پس وقتت آزاده من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه... حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟🤔 زینب_ خوب چطور بگم برات... علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه... متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه 😔😔😔 این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته حالا هم که امتحان ها نزدیکه... پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت... ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه... به این جا که رسید زینب سکوت میکنه خیلی متاثر شدم😔😔 واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟🤔 حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟ زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود... گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی... زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟😔 .