eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . امشب هم مثلِ شب های گذشته حسو حال خوبی داشتم به زینب گفتم احتمالا منم برم کربلا کلی خوشحال شد اخره شب که برگشتیم خونه یادم افتاد میخواستم خوابمو برای حسین تعریف کنم رفتم جلو دراتاقش _داداشییی اجازه هست؟ حسین_بیاتو حلمایی _حالا که نمیخوای بخوابی؟ حسین_نه خواهری _خو من چند وقت پیش یه خوابی دیدم فکرکنم شبای اول محرم بود دوباره دیشب همون خوابو دیدم دمه سحر حسین_چی بود خوابت؟ _یجایه ناااشنا گم شده بودم تنها بودم اما یه صداهایی بهم میگفت اینجا کسی گم نمیشه آروم میشدم میرفتم سمت نور تو خواب میدونستم اسم اون مکان چیه اما بیدار که شدم هر چقدر فکرکردم اسمشو یادم نیومد😢 حسین_چقدر عجیب شاید اونجا همونجایی که قراره بریم😍 _کربلا؟ حسین_اره با توضیحاتی که دادی من تصورم اینه سمت نور.. جایی که کسی گم نمیشه... آرامش.. همه اینا اونم دقیقا تو زمانی که تو میری هیت و داری اماده سفرمیشی... انشاالله خیره خواهرجان😍❤️ حلما_نمیدونم شاید همینطوره.. دقیقا چه روزی قراره بریم؟ حسین_هفته بعد این موقه اونجایم. زمان دقیق حرکتو هنوز نگفتن ولی کمتر از ۷روز دیگه رااهی میشیم حلما_وای چه خووب😍 من کم کم وسیله هامو جمع کنم برم دیگه کاری نداره باهام؟ حسین_نه خواهری شبت اروم😘 حلما_شبت بخیر❤️ . . . این سفر همه فکرمو مشغول کرده من معمولا خیلی سفر های مذهبی دوست ندارم ولی برای این سفر حس خیلی خوبه دارم و بشدت مشتاقشم چند روزی بود از فضای مجاری غافل بودم برم یه سر تلگرام ببینم چه خبر... بچه ها کلی سراغمو گرفته بودن و گله کردن ازم که نیستی و کم پیدایی برام جالب بود که سراغ سپیده رو از من میگرفتن انگار یه مدته خبری ازش ندارن راستش نگران شدم یهو یه حس بدی بهم دست داد با وجود همه ی اتفاق هایی که افتاده تصمیم گرفتم یه زنگ بهش بزنم ولی گوشیش خاموش بود بیشتر نگران شدم یعنی چی شده؟ از کارای گذشتش به باباش گفتن؟ چقدر به این دختر گفتم تو دوستی هات دقت کن چقدر گفتم نکن این آدم داد میزنه به تو نمیخوره گوش نکرد که نکرد پسره انگار جادوش کرده بود با محبت های دروغیش سپیده رو خر میکرد بعد همه اون اتفاق هایی که افتاد سپیده به جای اینکه آدم بشه بد شد از کنترل خارج شد اووووف فکر کردن به این چیزا هم اعصابم رو خورد میکنه سعی کردم فکرمو با چیزای دیگه مشغول کنم دیر تر دوباره بهش زنگ میزم . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. . . نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم سپیده بود _سلام سپیده خانم خوبیی سپیده_سلام حلما جون ممنون تو خوبی 😘 _قربونت دیشب زنگ زدم خاموش. بودی چرا سپیده_ چیشده یاد من افتادی؟ فکر میکردم دیگه برات مهم نیستم و میخوای دوستیمونو تموم کنی!! _ عه خب قبول کن کارات درست نبود سپیده سپیده_ قبول اشتباه کردم ولی قبول کن تو هم خیلی بد برخورد کردی این همه سال دوستی خیلی راحت گذاشتی کنار _ ای بابا منم روحیه خوبی نداشتم اون زمان خب حالا بگذریم کم پیدا شدی بچه ها سراغتو میگرفتن! سپیده_ میخوام صد سال سیاه نگیرن😒😭 بگو سپیده مرد اینا رو گفت و با صدای بلند زد زیر گریه خیلی نگران شدم سپیده دختر قوی بود به این راحتی ها گریه نمیکرد _ سپیده چی شده عزیزم؟؟😢😢 چرا گریه میکنی دختر؟؟ مردم از نگرانی سپیده_ حلما بدبخت شدم دوستی با همین آدما منو بیچاره کرد بابامو بیچاره کرد... با شدت بیشتری زد زیر گریه ای خدا یعنی چیکارش کردن این بچه به این حال و روز افتاده... _ آروم باش سپیده گریه نکن عزیزم سپیده_ حلما کاری کردن بابام سکته میکنه میفهمی؟؟؟😭😭😭 بیچاره باااااباااام معلوم نیست چه چرت و پرت هایی بهش گفتن که قلبش تحمل نکرد حلما دارم آتیش میگیرم من توبه کرده بودم دختر خوبی بشم... چرا آخه؟؟ چیکارشون کرده بودم که بدبختم کردن؟؟؟ پای تلفن خشکم زد نمیدونستم چی بگم دلم خیلی برای خودش و باباش سوخت سپیده عاشق باباش بود شاید شیطون و سرکش بود ولی پدرشو میپرستید سپیده_ مامانم تو روم نگاه نمیکنه دیگه😔😢 چند روزه صدای بابامو نشنیدم خدا منو بکشه _ عه این چه حرفیه دختر الان حال پدرت چطوره؟ سپیده_ خطر رفع شده ولی هنوز بیمارستانه... _ من مطمینم خیلی زود حالش خوب میشه دیگه گریه نکن عزیزم میگذره همه ی اینا خدا اون بالا جای حق نشسته همه چی درست میشه سپیده_امیدوارم😔 . . .🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. . . حالش خیلی بد بود کلی ناراحت شدم بخاطر این مدت که تنهاش گذاشتم بهش گفتم بیا خونمون سری قبول کرد گفت الان راه میوفتم حلما_ماماااان کوشی . مامان_اینجام حلما _سلام صبح بخیر مامان_صبح بخیر عزیزم حلما_مامان سپیده داره میاد اینجا مامان_چه عجب قدمش رو چشم مادر 😊 ناهار میاد؟ _نگهش میدارم بنده خدا حالش اصلا خوب نیست😔 باباش سکته کرده مامان_ای وای چراا حلما_قضیش مفصله حالا بعدا میگم خودش اومد چیزی به روش نیاریا شاید ناراحت بشه مامان_باشه دخترم من برم ناهار درست کنم حلما_دستت درد نکنه خوشگلممم😘😘 یکم اتاقم رو جمعو جور کردم صدای زنگ آیفون اومد فکر کنم خودشه رفتم پایین به استقبالش جلو در ایستاده بودم یه دختره رنگ پریده لاغر با لباسای خیلی ساده داره از پله ها میاد بالا یه لحظه شکه شدم باورم نمیشد این همون سپیده خوشگلو خوشتیپه هیچوقت بدون آرایش. ندیده بودمش... سپیده_سلام 😀 حلما_سپییدههه چی شدی تووو خودشو انداخت تو بغلم بغضم گرفت من چقدربی معرفتم حلما_بیا تو عزیزم سپیده_کسی خونتون نیست حلما_مامان هست. فقط. راحت باش گلم😘 مامان_سلام سپیده. جان خوش اومدی دخترم سپیده_ممنون خاله ببخشید زحمت دادم مامان_این چه حرفیه عزیزم رحمتی شما😘😘 حلما_بیا بریم تو اتاقم. لباساتو عوض کن اروم زیر گوشش گفتم(برام تعریف کن ببینم چه کردی. باخودت) با یه لبخند. بی جون جوابمو داد دنبالم راه افتاد . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. . . سپیده رو تخت نشسته بود و به فرش زل زده بود انگار نمیدونست از کجا شروع کنه _ راحت باش عزیزم با من درد و دل کن شاید سبک بشی سپیده_ اون پسره معتاد رو که یادته حلما؟😔 _ امیر محمد رو میگی؟🤔 سپیده_ آره خوده عوضیش رو میگم ... کم بهم بدی کرد؟ کم اذیتم کرد؟؟ به پدرم هم رحم نکرد حلما _ نمیفهمم آخه قضیه اون که خیلی وقت پیش تموم شد رفت چرا بعد این همه مدت تصمیم گرفت خودی نشون بده؟😳 سپیده_ بعد اینکه اون احسان کثافت فهمید نمیتونه با تهدید من ، تو رو بدست بیاره از راه دیگه ای وارد شد... _ چه راهی آخه؟ بعد این که نتونست تو رو هم مثل خودش تو کثافث غرق کنه پولشو گرفت و عکس هارو هم... وااااای عکس ها نکنه... نکنه هنوز عکس هارو داشت؟؟؟ سپیده با بغض سرشو انداخت پایین و اروم گفت: بعد اون همه تلاشی که برای پاک کردن اشتباهاتم کردم بعد اون همه هزینه که صرف پاک کردن خریتم کردم یه نسخه از عکس هارو داشت... منو به مواد فروخت حلماااا در حالی که من سیگار هم نمیکشیدم اون سیگار دستم داد...😭😭 اون عوضی تو غذام مواد ریخت با عشق دروغینش با محبت های الکیش گولم زد تو که میدونی درسته؟؟؟ همه اون عکس ها صحنه سازی بود برای اخازی از من... سپیده رو بغل کردم و گفتم: میدونم عزیزم میدونم اونا آدم های درستی نیستن تنها اشتباهت راه دادنش تو زندگیت بود دیگه نباید اجازه بدی همچین آدمایی تو زندگیت باشن باید خودتو به خانوادت ثابت کنی هر آدمی. ممکنه تو زندگیش اشتباهایی انجام بده سپیده_اوهوم😔 حلما_خدابزرگه ایشالا درست میشه همه چی😢😢 _راستی بهت گفتم قراره هفته دیگه برم کربلا سپیده_جدیییی😳 چه یهویی خوش بحالت حلما_اره یهویی شد مادر جون و پدرجونم قرار. بود برن با حسین منم اصرار کردم بابا اجازه داد😍 سپیده_حلما جونم رفتی بابای منو خیلی دعا کن دعا کن حالش زود خوب بشه منو ببخشه😭😭 _چشم عزیزم توام غصه نخور همه چی درست میشه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. . . نزدیکای غروب بود رفت خیلی غصه خوردم براش اصلا انگار یکی دیگه. شده بود کاش میتونستم کاری براش بکنم.. . . . فردای عاشورا پاسپورتم اومد راحت تر از چیزی که فکر میکردم کارام درست شد ☺️ پروازمون صبح شنبست از الان دارم لحظه شماری میکنم برای رفتن 3 روز مونده مامان خیلی خوش حاله همش خدارو شکر میکنه حس میکنم بابا از تهه دل راضی نیست اما بخاطر خوشحالی من چیزی نمیگه مامان امروز قراره برامون آش درست. کنه😂 میخواست بعد رفتنمون درست کنه ولی از اونجای که من عاشق آش رشتم گفت قبل رفتن درست میکنم که شما هم باشید حسین رفته پدرجون مادر جون رو بیاره زینب ایناهم قراره شب بیان برای خداحافظی . . . یه پیرهن بلند گشاد طوسی رنگ انتخاب کردم با دامن مشکی و شال مشکی تو این ایام سعی میکنم حجابم درست باشه دلم برای تیپ خودم تنگ شده ها😂ولی الان اینجوری حس بهتری دارم جلوی اینه به خودم نگاه میکردم صورتم چقدر بی روحه یه ته ارایش ریزی کردم حالا بهتر شدم☺️ اونجوری خیلی مثبت شده بودم خوشم نمیاد😁😂 اووه اوه مامان صداش دراومد _جونم مامان اومدم مامان_دختر مگه ما مهمون نداریم بیا یه کمکی بکن 😕 _چشم چشم چیکارکنم مامان_چای دم کن الان پدر جون مادر جون میرسن باشه ای گفتم مشغول دم کردن چای شدم _بابا کجا رفت مامان_رفت خرید کنه الان میاد _اهان چند دقیقه بعد حسین و پدر جون مادر جون رسیدن بابا هم همون موقه از راه رسید نشسته بودیم دور هم مادر جونو من خیلی دوست دارم خیلی مهربونو پایست ولی هر وقت. منو میبینه به حجابم و نماز خوندنم گیر میده میدونم از رو مهربونه ها اما دوست ندارم کسی بهم بگه چیکار کنم 😐 مادرجون_حلما دخترم چقدر خوشگل تر شدی موهاتو بیرون نزاشتی😘 حلما_😅مرسی عزیزجونم مادرجون_ایشالا رفتیم سفر بعدش همیشه اینجوری باشی یهو رفتم تو فکر جدی قرار من همینجوری بمونم😑 ولی من همچین قولو قراری باخودم نزاشتم یعنی حس میکنم نمیتونم دائمی کنم این حجابو برای یه مدت اونم تواین حالو سخت نیست اما برای همیشه نمیشه خودمو محدود کنم این سفرو دلم میخواد برم هم بخاطر حس دوست داشتنی که به امام حسین دارم و یه آرامشی پیدا کنم از وقتی هم که به دوستام گفتم کلی التماس دعا دارن منم برای این که فراموش نکنم همشونو یادداشت کردم☺️ .🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. . گرم صحبت بودیم که خانواده زینب اینام اومدن 😂😐 الان باز مادرجون گیر میده به حسین خیلی وقته میگه زینب دختره خوبیه بگیرینش برای حسین مامان و بابام بدشون نمیادا امانمیدونم چرا کاری نمیکنن🙁 من خودمم حس میکنم حسین هم بی علاقه نیست به زینب 😁هر وقت میبینتش دست پاچه میشه فقط موندم چرا هیچ کاری نمیکنن 😂 علی آقاهم که اوومده😬 بچه مظلومانه سلام کرد رفت یه گوشه نشست 😄😄 . . تو آشپزخونه با زینب مشغول کشیدن آشا بودیم زینب_حلماییی _جونم زینب_رفتی نجف حتما منو یاد کنیاا حلما_حرم حضرت علی؟ زینب_اوهوم 😭😍 خوش بحالت من ارزومه از نزدیک زیارت کنم حلما_عزیزم چرا قبلا که مامانت اینا رفتن نرفتی باهاشون زینب_موقه کنکورم بود نشد باهاشون برم😭 نمیدونم چرا. نمیطلبه منو حلما_ایشالا میری به زودی توام زینب_ان شاالله یادت نره ها هرجا که رفتی منو یاد کن راستی یه چیزی حلما_جونم زینب_من یه تسبیح اوردم هر جایی که رفتی برام تبرکش میکنی؟ حلما_اره حتما 😍میبندم به دستم که هرجا رفتم. همراهم باشه زینب_مرسی عزیزم تو کیفمه رفتیم تو اتاق یادم بنداز بدم بهت😘 مامان_دختراا کارتون تموم شد؟ حلما_اره خوشگلمم تموم شد مامان_بچین تو سینی حسین و صدا کنم ببره حلما_باشه😊 حسین سر به زیر یاالله گویان اومد تو آشپزخونه اخی داداشم😂 سرش پایین بود زینبم چادرشو محکم گرفته بود سرشو انداخت پایین حلما_داداشم سرتو بگیر بالا ببینی چیکار میکنی خو😂😁 الان میریزی آشا رو حسین_نه حواسم هست خانوم کوچولو 😂😉 حلما_اره خووو😬 حسین آشا رو برد فکر کنم زینبم بدش نمیادا 😄 اخی گوگولیا انگار خودم باید براشون آستین بالا بزنم اینجوری که نمیشه ... شب خوبی بود تا اخره شب. من رفتاره این دوتا رو هی آنالیز میکردم. و بیشتر مطمعن شدم که یه. حسی هست اخر شب هم بعد کلی التماس دعا خونواده موسوی رفتن علی اقا هم موقه خداحافظی دوکلمه بیشتر نگفت😂😂 سفرتون به سلامت التماس دعا . . بعدش هم حسین پدرجون مادر جون رو برد برسونه خونشون .
. . . بلاخره روز سفرمون رسید تو این مدت همش باخودم فکر میکردم اگه کنسل شه چی اگه من نتونم برم چی به همه دوستام گفتم بیشترشون تعجب کردن میگفتن حلما جو محرم گرفتت اخه کربلا که جای تو نیست خودمم به این فکر میکردم که منی که علاقه ای به جاهای زیارتی نداشتم چراانقدر برام مهم شده امروز روزی بود که کلی منتظرش بودم ساعت 5 گفتن باید فرودگاه باشیم از شبش خوابم نمیبرد خیلی زودتر از ساعت موعد حاضر شدم حس و حال عجیبی داشتم خدا بخیر کنه مامان که منو دید یه نگاه عجیب بهم انداخت انگاری با نگاهش میگفت تو نمیخوای آدم شی دختر؟؟ احتمال میدم نگاهش به خاطر موهام بود که یکم از زیر چادر بیرون بود و مانتو کوتایی که زیر چادر تنم بود همین که چادر گذاشتم کلی بود مثل همون حلمای همیشگی بودم یه کوچولو آرایش هم داشتم البته خیلی کم که اصلا به چشم نمیومد راه افتادیم سمت فرودگاه یکم استرس داشتم تا حالا سوار هواپیما هم نشده بودم البته بیشتر فکرم درگیر سفر بود ولی رسیدیم خیلی تعجب کردم فکر نمی‌کردم خیلی بیان برای بدرقم انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم چطور خداحافظی کردم باهاشون مامان تو نگاهش استرس موج میزد بابا هم نگران بود ولی خودشو کنترل میکرد مامان بزرگ با لبخند دلنشینی دست مامان رو گرفت و بهش اطمینان خاطر داد که نگران نباشه همه چی رو به راهه و خودش مراقبمه محکم مامان و بابا رو بغل کردم همیشه با هم مسافرت میرفتیم این بار فرق میکرد ولی حس عجیبی بود با بقیه فامیل خداحافظی کردم و رفتیم که از گیت رد شدیم کارای پروازو انجام دادیم متوجه شدم که اذان صبح داد یه یه ساعتی احتمالا معطلی داریم اکثرن رفتن برای نماز منم به طبق عادت که جاهای مذهبی میرم نماز میخونم مادر جون گفت ماهم بریم نماز حسین رفت چمدونامون رو تحویل داد و بایه اقای که بعد متوجه شدم مدیر کاروانه یکم صحبت کردو اومد سمت نمازخونه که ما بودیم حسین_ساعت ۷ هواپیمامون میپره ان شاالله😊 برید نمازتون رو بخونید بعد منو پدرجون هم میریم بعد بیاید که به کاروان ملحق بشیم باشه ای گفتم و با مادر جون رفتیم داخل نمازخونه مادرجون_حلما جان وضو داری؟ حلما_ای وای نه😐 میرم وضو بگیرم من مادرجون_میخوای بیام باهات؟ حلما_نه خودم میرم شما تا شروع کنی اومدم😘 اووف حالا باید کرممو پاک کنم سخته ولی اشکال نداره دارم میرم کربلا باید همه واجباتو انجام بدم دیگه😐😐 وضو گرفتمو برگشتم دیدم مادر جون داره نماز میخونه هنوز منم شروع کردم با سرعت جت نمازم تموم شد 😂 هیچی نفهمیدم ازش یجورایی فقط انجام تکلیف بود نماز جونم تموم شد و رفتیم جایی که حسین گفته بود . .
. . . ساعت 7بود تقریبا که همه سوار هواپیما شدیم بهمون یه کاراتایی دادن که بدونیم برای کدوم کاروان هستیم تا بحال با کاروان مسافرت نرفته بودم. جالب بود حسین زیاد اینجوری مسافرت میره سه سالم هست هراربعین میره کربلا پدرجون و مادر جون صندلی های جلویی ما نشسته بودن منو حسین هم کنار هم پشت سرمونم یه خانوم اقا جوون نشسته. بودن که از همون اول بچشون داشت گریه. میکرد😩 چه حالو حوصله ای دارن بابچه کوچیک میان همچین سفرایی سرمو تکیه داده بودم به شیشه صدای بچه داشت کلافم میکرد از یه طرفم استرس پرواز چون واقعا از ارتفاع میترسم بخاطر همینم هیچوقت حاضر نمیشدم سوار هواپیما بشم اینسری وقتی فهمیدم سفرمون هوایه بدون هیچ حرفی قبول کردم مامان بابا تعجب کردن میترسیدم اما به روی خودم نمیوردم😅😅 حسین_حلمایی خوبی؟ ساکتی چرا یکم سوال بپرس حوصلم سر رفت😁😊 حلما_😒الان منظورت این بود که من خیلی سوال میپرسم 😒 حسین_عه نههه باز لوس شد 😂 حلما_میگم چقدر تو راهیم؟ حسین_حدوده یه ساعت حلما_چرا راه نمیوفته پس🙁 حسین_راه افتاده دیگه داره سرعت میگیره😊 حلما_اووم چیزه میگم خیلی میره بالا حسین_میترسی خواهری؟ حلما_نههه کی گفته همینجوری گفتم حسین_ولی رنگت پریده ها بیا این شکلاتو بخور از هیچیم نترس خان داداشت مثل شیر پشتته😁 حلما_باشه😂😂😘 حدوده بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم یکم برام عادی شده بود اون فسقلی هم دیگه گریه نمیکرد تازه کلی سوال اومد تو ذهنم😂😂 حلما_میگما حسین اول کجا میریم؟ حسین_میریم فرودگاه نجف حلما_اهان بعد خیلی راهه تا حرم؟ حسین_نه خیلی بیست دقیقه باماشین حلما_زینب بهم گفت منو حتما تو نجف یاد کنید 😁😁 من ممکنه یادم بره خودت ویژه دعاااااش کن😁😝😬😝 حسین یه چند ثانیه خیره نگاهم کرد بعد زد زیر خنده حسین_ای شیطون☺️😂 حلما_خو راست میگم دیگه خودت دعاش کن😌 منم که هیچی نمیدونم🙄 یکم سربه سر حسین گذاشتم چشمام سنگین شده بود حلما_من یکم میخوابم نزدیک شدیم بیدارم کن😊 حسین_باشه وروجک چشمامو بستم ولی از هیجان خوابم نمیبرد همش فکر. میکردم و کلی سوال میومد تو ذهنم صدای اقاهه بلند شد مسافرین برای فرود آماده شید چشمامو باز کردم مگه چقدر گذشت من که نخوابیدم اصلا . . . خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم
. . . وارد فرودگاهه نجف شدیم یه حس غریبی اومد سراغم کلی هیجان داشتم مامان بهم گفته بود اولین نگاهی که به گنبد امام علی بندازی هر حاجتی که رو که تو دلت بخوای رو براورده میکنه اما من نمیدونستم چی بخوام همش باخودم کلنجار میرفتم که بهترینش و بگم . همراه بت کاروان سوار اتوبوس شدیم اینجوری که حسین گفت یه یه ربی از فرودگاه تا حرم راه است نشسته. بودیم داخل اتوبوس مداح کاروان شروع کرد به صحبت. کردن و سلام دادن به حضرت علی سرمو تکیه داده بودم به خیلی بی اراده اشک میریختم چند دقیقه بعد اتوبوس جلو حرم نگه داشت . . حلما_حسین پس چرا معلوم نیست حرم حسین_یکم دیگه پیاده روی کنیم. معلوم میشه التماس دعا😊😍 حلما_خو خودت دعا کن هستی که😄 حسین_میگن کسانی که. اولین بار میان حتما دعاشون براورده میشه حلما_چه خووب😍 چمدونامون رو برداشتیم به سمتی که مسئول کاروان میرفت راه افتادیم هتل اقامتمون داخل محوطه حرم بود همونجوری که مسیر رو میرفتیم جلو طلایی گنبد نمایان شد یه لحظه مکث کردم از هیجان زیاد نفسم بند اومد وای خدا من کجا اومدم ادامه مسیر رو باپاهای لرزون رفتم کامل که نزدیک شدیم مداحمون شروع کرد به دعا خوندن حس شرمندگی داشتم اخه من کجا اینجا کجا . . .🌼🍃🌼🍃🌼🍃
. . روبه روی حرم ایساده بودیم برای عرض سلام همه گریه میکردن گریه که نه هق هق میزدن حسین هم تو حال. خودش بود تا حالا ندیده بودم اینجوری اشک بریزه بعد چند دقیقه دعا خوندن و عرض سلام راهی هتل شدیم تا نمازظهر برگردیم برای زیارت به دستام که از چادر زده بود نگاه. کردم یجوری شدم حلما_حسین قبل این که بریم هتل بریم من یه ساق. بگیرم حسین_ساق میخوای چیکار🤔 حلما_ببین دستام معلومه دوست. ندارم اینجوری حسین_من قربون تو خواهرم چقدر. خانوم شدی 😍بریم _پدرجون شما با بقیه برید من باحلما بریم خرید داره میایم بعدا پدر جون_باشه پسرم از جمع فاصله گرفتیم رفتیم سمت مغازه ها جالب بود اکثرن فارسی بلد بودن یه ساق و یه گیره روسری خریدم که راحت باشم زیر چادر رفتیم داخل هتل . . . خطامون خاموش بود به وای فای هتل وصل شدیم با مامان بابا صحبت کردیم خبر دادیم که رسیدیم کلی دلتنگی کردن بعد یه استراحت کوتاه اماده شدیم بریم حرم به نماز ظهر برسیم مانتوی بلند مشکیمو ساقمم زدم روسری مشکیمم با گیره بستم جوری که گردی صورتم فقط مشخص بود مادرجون_حلما دخترم بریم؟ بقیه پایین منتظرن حلما_بریم جیگرمن امادم😊 مادرجون_هزار ماشالا چقدر ناز شدی خدا حفظت کنه ایشالا. همینجوری بمونی حلما_😂ایشالا بریم دیر شد . . .
. . . اصلا فکر نمیکردم نجفو انقدر دوست داشته باشم هیچ تصوری نداشتم از اینجا قبل اومدن فقط به کربلا فکر میکردم امااین دو روز انقدر حال خوبی دارم که نمیتونم توصیفش کنم امروز روز اخریه که نجف هستیم دل کندن از حرم سخته برام دوشب گذشته شبا تا صبح با مادر. جون میرفتیم حرم بعد نماز صبح برمیگشتیم روز قبل هم مسجد کوفه رفتیم بااین که اعمالش خیلی سخت بود اما کلی حال خوب داشت فکر کنم تو این دو روز کم تر از ۵ساعت خوابیدم دوست ندارم لحظه ها رو از دست بدم مادر جون با پدر جون قراره برن بازار خرید ماهم قراره تا نماز صبح که حرکت میکنیم به سمت کربلا تو حرم باشیم داشتم چمدونمو جمع میکردم هم خوش حالم هم ناراحت دلکندن از اینجا برام سخته 😭 و ذوق رفتن به کربلا رو دارم حسین_حلمایی بیا مامان و بابا میخوان. باهات صحبت کنن😊 حلما_سلامممم مامان جونم😍 سلام. باباییی😘😘 مامان_خوبی دخترم زیارتت قبول خوش میگذره حلما_وای اره مامان خیلیییی خوبه من دلم نمیخواد از اینجا برم😭😭😭 مامان_عزیزدلم از حضرت علی بخواه زود به زود بطلبه مارم دعا کنیدا 😍 حلما_چشمم مامان_حسین. میگه اصلا نمیخوابی مریض میشیا مادر خوب استراحن کن هنوز نصفه سفرتون مونده حلما_دلم نمیاد بخوابم خو 😭 بیام خونه یجا استراحت میکنم 😁😁شما نگران نباشید من حالم خیلی خوبه مامان_باشه قربونت برم گوشی رو میدم بابا میخواد باهات حرف. بزنه ازمن خداحافظ 😍😘 حلما_باشه مامانم فداتبشم💋 بابابا هم یه چند دقیقه ی صحبت کردم خداروشکر صداش خوش حال بود از اون ناراحتی فرودگاه خبری نبود بعد سفارشات لازمو التماس دعا خداحافظی کردم حلما_بیا داداشی گوشیتو حسین_قط کردن؟ 😐 حلما_اره دیگه😁😁 حسین_من حرف نزدم بابابا☹️ حلما_😁😁😁دلشون برمن تنگ شده فقط😝 حسین_بعله دیگهه . .
. . . با فاطمه جون واقاشون و حسین قرار بود بریم حرم تا صبح اونجا باشیم همونایی که تو هواپیما پشت ما نشسته بودن و بچه شون خیلی گریه میکرد تو این چند روز باهم دوست شدیم وقتایی که میرفتیم حرم کمکش میکنم محمد حسین ۶ماهشه خیلی نازه کلی عاشقش شدم فاطمه دوسال از من بزرگ تره خیلی مهربونو خانومه😍😍 شوهرشم خیلی آقاست معلومه کلی همو دوست دارن زود ازدواج کردن و خیلی موفقن بادیدنشون نظرم راجبع ازدواج تغییر. کرد😅😅 همه کارامونو کردیم که وقت بیشتری رو تو حرم بگذرونیم حسین هم چمدونشو رو جمع کرد مادر جون هم از خرید اومد قرار شد کاراشون رو بکنن و بعدا بیان پیش ما . . . تا یه قسمتی باآقایون بودیم بعد جدا شدیم ما حلما_فاطمه جون محمد حسین و بده بغل من خسته شدی فاطمه_اذیتت میکنه خواهر حلما_نبابا چه اذیتی😍بدش رفتیم سمت ایوان طلا دلم میخواست تا صبح همیجا بشینم حلما_فاطمه تو برو داخل زیارت من بعد بیا من میرم بعدش همینجا بشینیم☺️ فاطمه_باشه قربونت برم این وسیله ها محمد حسینم بگیر گریه کرد شیشو بده زود میام😍😍 حلما_باشه عزیزم خیالت راحت منم دعا کن😘 . . نشستم رو به روی ایوان طلا محمد حسین بغلم. بود یکم باهاش بازی کردم ماشالا بچه ارومی بود منتظرشدم تا فاطمه. بیاد منم برم زیارت اخر دلم نمیخواد ساعت بره جلو😔😭 عجیب بود امروز از روزای قبل شروغ تر بود هر طرف. و نگاه میکنم یه دسته آدم. جمع شدن دارن به سبک خودشون عزاداری. میکنن اکثرنم ایرانی هستن . . ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨