#رمان_ادموند
#قسمت_سیونهم
📜با شنیدن صدای اذان توانست بر خود مسلط شود. گویی روح تازه ای در قلبش دمیده شد، از جا بلند شد و بزرگ رفت و به نماز ایستاد کم کم پرتوهای طلایی رنگ خورشید از پشت پنجره عبور می کرد و بر صورت رنگ پریده ادموند جانی تازه می بخشید.
📜 هنوز بر سر سجاده نشسته بود و دعایی را با خود زمزمه می کرد( اللْهمّ ربِ النورِ العَظیم وَربِ کْرسی رَفیع وَربِ البَحرِ المَسجور وَ ...) این تو آرامشی بر قلب او جاری می کرد، که همه غم و غصه هایش به یک بار فراموش میشد، ساعت نزدیک 5 بعد از ظهر و یکی از روزهای گرم خرداد ماه بود از خیابانها که میگذشتند.
📜چشم ادموند به آذین ها و چراغانی هایی افتاد که در قسمت هایی از شهر مردم مشغول نصب و تزیین بودند با تعجب از مسعود پرسید این ها برای چیست مسعود با لبخند صمیمانهای پاسخ داد برای جشن بزرگ میلاد امام زمان علیه السلام.
📜 متوجه نمیشم مگه شما امام زمان علیه السلام را می بینید؟!؟
یعنی ایشون میاد پیشتون؟
نه اما مردم ما و شیعیان کل دنیا هر سال شب تولد ایشان را جشن می گیرند. دعا می خوانند شیرینی و شربت بین همدیگه پخش میکنند و خلاصه هر کاری که از دستشان برمیآید برای امامشان انجام می دهند. چه جالب حالا این مراسم کی هست چهارشنبه و من امیدوارم تا اون موقع ما هم از همسرت پیدا کرده باشیم.
📜محمد برای شناختن ادموند نیاز به توضیحات مسعود نداشت در همان نگاه اول همه چیز پیدا و آشکار بود باورش نمی شد که این مرد همان شوهر خواهر ای است که همگی کل انتظار آمدنش را می کشیدند.
با لبخند دوستانهای به ادموند خیره شد بازوان او را در میان دو دستش گرفت و گفت چقدر مهدی شبیه پدرش بیخود نیست که ملیکا حتی یک لحظه بچه اش را از خودش دور نمی کند.
📜ادموند با لبخند متینی پاسخ داد پس فکر کنم پسرم کاملاً جای من را در قلب مادرش پر کرده باشد نه مطمئنم این طور نیست خیلی عاشقانه تر از اینها پدر بچه هاش را دوست داره و من هم بهش حق میدم، بیا بریم تو کلی باهم حرف بزنیم محمد همگی را با خوشحالی به خانه اش دعوت کرد اما آقای حیدری نپذیرفت و همانجا خداحافظی کرد و رفت.
📜 وقتی وارد خانه شدند ریحانه منتظر آنها بود و با روی باز به مهمان هایش خوش آمد گفت خانه محمد برهان ساده و بی ریا بود و به دور از هرگونه تجمل گرایی افراط ونه امروزی و به زیبایی خاص خودش تزئین شده بود.
ادموند بی تاب شده بود و نمی توانست خود دار باشد.
📜 با خودش فکر میکرد امروز اخرین روز جدایی و اولین روز وصال هواهد بود ولی خالاوهمه ی ارزو هایش را بر باد می دیدده روز برای عاشقی که دوسال مجبور به تحمل دوری و حجران کشنده بوده و در بی خبری کاملا معشوق روزگار را گذرانده است. زمان بسیار طولانی خواهد بود ان هم زمانی ک خود را در یک قدمی معشوق می دیده است مسعود سعی میکرد ادموند را به ارامش و خویشتن داری دعوت کند تا بتواند راه حلی برای این مشکل بیابد ربحانه ک از دور نظاره گر وشنونده بود.
ادامه دارد..
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_چهلم
📜ریحانه پیش همسرش آمد و گفت:«محمدجان راهی هست که آقای پارکر بتونه بره کربلا. هرسه مرد همزمان به طرفه او سر چرخاندند و ریحانه گفت:«مگه یادت رفته فردا سه شنبه است؟ شب های سه شنبه قرارمون حاج آقا صادقی و هیئت بقیه الله..!
📜 برق شادی در چشمان محمد درخشید، با لبخند از همسرش تشکر کرد و بعد به ادموند گفت:« درست حق با ریحانه خانومه راه خوبی هست، مطمئنم که درست میشه. درسته دو سه روزی بیشتر باید از همسر و فرزندت رو تحمل کنی اما در عوض ممکنه خداوند چیزی رو به قسمت کرده باشه که همه ما حسرت است را خواهیم خورد.
📜شب هنگامی که ادموند به اتاقش بازگشت تنها شد وقایع امروز را در ذهنش مرور کرد اینکه باید همسرش را در عراق ملاقات کند با خوابی که چند شب قبل دیده بود ارتباط نزدیکی داشت و چه بسا حوادثی برایش در حال رقم خوردن بود. به برادر ملیکا قول داده بود امشب را به طور کامل استراحت کند تا برای فردا سرحال باشد قرار بود ساعت 3 بعد از ظهر محمد برای بردن او بیاید و سپس با هم به سمت قم و مسجد جمکران حرکت کند.
📜 ادموند برای پدر و مادرش برنامه را کامل توضیح داد ایلیا و ماری مایل بودند تا برگشته از سفر در هتل اقامت داشته باشد بنابراین محمد و برای آن هم قول دادند در این مدت به دیدن آنها بیایند تا بدون پسرشان احساس تنهایی و غریبی نکنند.ادموند چند دست لباس وسایل شخصی مورد نیاز را برای یک سفر نامعلوم در یک چمدان کوچکی گذاشت. نمی دانست سرنوست چه برایش رقم زده بود اما خود را آماده کرد با تمام وجود به استقبالش برود، فقط یک آرزو داشت این که حتی اگر یک روز به پایان عمرش هم مانده است بتواند برای آخرین بار همسر و برای اولین بار پسرش رو ببینه.
📜این خواب با بقیه خواب هایش کمی تفاوت داشت همه چیز مثل روز برایش روشن بو، با وجود گذشت چند روز اما هنوز جزئیات آن ها را به خاطر می آورد تکلیف بر دوشش نهاده شده بود، که با همه ی وحود برای به ثمر رساندن آن اشتیاق سوزانی داشت. شور و هیجان غیر قابل وصفی در دلش موج میزد. درباره مسجد جمکران مطالبی خوانده بود اما این اولین حضور می توان از خیلی چیزها را به او بیاموزد.
📜 تجربه رها شدن در اقیانوس بیکران معرفت ونیاز عاش، ماندن در کوی معشوق، تجربه هم اوا شدن با دلدادگان منتظر، ادموندآنجا را چگونه خواهدیافت؟!
حاج اقا صادقی جزع خادمین خیلی قدیمی مسجد به حساب می امد.از روحانیون متوالی چه در امور مسجد وچه در امور فرهنگی و چه در امور مذهبی اغلب نقش بسیار پررنگی داشت.
📜مهربان وخوش صحبت ، دنیا دیده و با تجربه بود. از آن دست افرادی بود که در کنارش کوله باری از تجربه را نصیب انسان می کند. صورت گرد پوست افتاب سوخته ب دلیل مو های کم پشت جلوی سرش پیشانی اش بلند به نظر میرسید. اما همین ویژگی، مهربانی وگیرایی خاصی همراه با ان عمامه سفید به او می بخشید.
ریشی ن چندان بلند وجوگندمی داشت و لاغر اندامی بود.
📜به محض اینکه چشمش به ادموند افتاد رو به محمد کرد و پرسید:« محمدجان مهمان خارجی داریم امشب؟!
این پسر جوان خوشتیپ رو به ما معرفی نکردی؟ ....
ادامه دارد...
تالیف : #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یاد خدا ۲۴.mp3
11.42M
مجموعه #یاد_خدا ۲۴
#استاد_شجاعی | #آیتالله_جوادی_آملی
√ چرا دینداران اینقدر باهم متفاوتند؟
بعضیها بعد از یک عمر التزام به حلال و حرام، ذرهای شیرین و نورانی نیستند!
بعضیها با عمر کوتاهتر و حتی زحمت کمتر، به نورانیت و انبساط و آرامشی عجیب رسیدهاند؟
@ostad_shojae | montazer.ir
@shahidNazarzadeh
🌷بسم الله 🌷
ما ۱۶سالهِ هر روز⏰
صبح ها در بینُ الطلوعین
محفل تدبر قرآنی برگزار کردیم
🌹🌹🌹
دراین کانال شما ....
با قرآن .........ختم قرآن سحرگاهی هر روزه دارید
با قرآن .........در پخش زنده تدبر در قرآن هرروزه شرکت می کنید
با قرآن ........تغییراتی سریع در خود احساس میکنید
با قرآن........صوتهای کوتاه شاد هر روزه دارید
با قرآن ........مسابقات شرکت میکنید
با قرآن .........مشاوره رایگان میگیرید
با قرآن ........سیاست می آموزید
مناجات سحرگاهی، تقویم نجومی ،کانال شاد و متفاوت و معنوی
https://eitaa.com/joinchat/1686110466C88d8b794d3
بزنید اینجا و فقط یک هفته مهمان ماشوید
احساس غریبی مکن اینجا که رسیدی
این کلبه ناچیز تعلق به تو دارد
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1686110466C88d8b794d3
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ...
🌱سلام بر آن مولایی که آینه ی تمام نمای خداست.
سلام بر او و بر روزی که تمام خلق در آینه وجود او، خدا را به تماشا خواهند نشست...
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 47 - ارزش همت و معیار صداقت و شجاعت و پاکدامنی
وَ قَالَ عليهالسلام قَدْرُ اَلرَّجُلِ عَلَى قَدْرِ هِمَّتِهِ وَ صِدْقُهُ عَلَى قَدْرِ مُرُوءَتِهِ وَ شَجَاعَتُهُ عَلَى قَدْرِ أَنَفَتِهِ وَ عِفَّتُهُ عَلَى قَدْرِ غَيْرَتِهِ🌹🍃
و درود خدا بر او، فرمود: ارزش مرد به اندازۀ همّت اوست، و راستگويى او به ميزان جوانمردىاش، و شجاعت او به قدر ننگى است كه احساس مىكند، و پاكدامنى او به اندازۀ غيرت اوست
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 47 - ارزش همت و معیار صداقت و شجاعت و پاکدامنی
وَ قَالَ عليهالسلام قَدْرُ اَلرَّجُلِ عَلَى قَدْرِ هِمَّتِهِ وَ صِدْقُهُ عَلَى قَدْرِ مُرُوءَتِهِ وَ شَجَاعَتُهُ عَلَى قَدْرِ أَنَفَتِهِ وَ عِفَّتُهُ عَلَى قَدْرِ غَيْرَتِهِ🌹🍃
و درود خدا بر او، فرمود: ارزش مرد به اندازۀ همّت اوست، و راستگويى او به ميزان جوانمردىاش، و شجاعت او به قدر ننگى است كه احساس مىكند، و پاكدامنى او به اندازۀ غيرت اوست
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام وعرض ادب،خدمت مخاطبین عزیز،ایتاازدیشب قطع شده بوده والان هم مدام قطع ووصل میشه،انشاالله که درست بشه وماخادمین بتونیم درخدمتتون باشیم🌹🌹🌹🌹
جدایی از رهبری، جدایی از امام حسین
علیه السلام و اهل بیت امام حسین علیه السلام است. اگر میخواهید به سعادت دنیا و آخرت برسید خدا را هرگز در زندگیتان فراموش نکنید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
از سرباز به فرمانده :
فرمانده میدان آماده است
بیا که سربازها سالهاست
منتظرند پایِ رکابت فدا شوند
#سلام_فرمانده_مهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #کــلامشهـــید
«آدم ها دو دسته اند
غیرتی، قیمتی
غیرتی ها با خدا معامله کردند
و قیمتی ها با بنده خدا»
#شهید_عبدالحسین_برونسی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️
📝#بند_35استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🌷اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ رَهِبْتُ بِهِ سِواکَ أَوْ عَادَیْتُ فِیهِ أَوْلِیَاءَکَ أَوْ والَیْتُ فِیهِ أَعْدَاءَکَ أَوْخَذَلْتُ فِیهِ أَحِبَّاءَکَ أَوْ تَعَرَّضْتُ فِیهِ لِشَیْءٍ مِنْ غَضَبِکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ
بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در آن از غیر تو ترسیدم، یا به وسیله آن با اولیایت دشمنی یا با دشمنانت دوستی کردم، یا دوستانت را واگذاشتم، یا با آن خود را در معرض خشم و غضب در آوردم. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! آنکس که باید ببیند، میبیند...!
•شهید حاج قاسم سلیمانی🕊•
#شهیدانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالَم تو را میخواهد...🤍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🦋
#جمعه_های_دلتنگی💔
#امام_زمانی💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📸۲۷ بهمن؛ سالروز شهادت شهید محمدحسین یوسف الهی
🔹سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در بخشی از وصیت نامه خود خطاب به همسرش خواسته بود که در کنار مزار شهید یوسف الهی به خاک سپرده شود.
🔹شهید محمد حسین یوسف الهی، فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان بود که در سال ۱۳۶۴ و در ۲۴ سالگی به شهادت رسید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه ها یکی یکی رفت و خبر از تو نیومد
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان صلوات
#جمعه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_صوت_مهدوی
🎙استاد پناهیان
🔸مضطرانه برای ظهور دعا کنیم...
#اللهمعجللولیکالفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_چهلویکم
📜خوب راستش حاج آقا فکر می کنم پدرم از داماد جدید و مشکلاتی که اونجا براش پیش اومده براتون تعریف کرده باشه؟!
حاج آقا صادقی صحبت محمد را قطع کرد و با تعجب پرسید:« میخوای بگی که ایشون همون تازهداماد نکون بخت ماست که اول زندگی مشترک مجبور به جدایی شده؟؟! خدای من امان از وقتی که خداوند چیزی رو برای آدم مقدر کرده باشد همه دنیا هم جمع بشن نمی توانند مانع انجامش بشن.
📜 به سمت ادموند رفت با گرمی پدران های با او روبوسی کرد.
مراسم احیای شب نیمه شعبان تا اذان صبح ادامه داشت، بعد از آن نماز صبح به جماعت برگزار شده و جمعیت کم کم در حال پراکنده شدن بود. حاج آقا صادقی و محمد در بین جمعیت با نگرانی به دنبال ادموند می گشتند، سرانجام او را در حالی یافتند که روبهروی یکی از درهای اصلی ساختمان مسجد روی زمین نشسته زانوانش را در بغل گرفته و به دور دست ها خیره شده بود.
📜 حاج آقا کنار او نشست و گفت؛:«مرد مومن ما را نصف جون کردی اشتباه نکرده باشم سه بار مسجد رو تو آب کردیم اونوقت تو اینجا برای خودت راحت و آسوده نشستی و خلوت کردی؟؟! ادموند خودش را جمع کرد و خطاب به محمد و حاج آقا گفت:« من واقعا متاسفم فکر نمی کردم نگران بشید وگرنه هرگز مرتکب چنین عمل غیر مسئولانه نمی شدم بابت سهل انگاری م که خیلی عذر می خوام! حاج آقا کمی با تعجب به ادموند نگاه کرد و سپس به محمد گفت:« محمدجان ادبیات داماد شما منو شگفت زده کرد، بابا جانم پدر قدرت حق داشته از دوری این گل پسر ناراحت باشه.
📜محمد با لبخند حرف او را تایید کرد و حاج آقا صادقی در حالی که از روی زمین بلند می شد دستش را به طرف ادموند دراز کرد و گفت:«پاشو پسرم پاشو بریم یکم استراحت کنیم تا روشنایی روز چیزی نمانده یکی دو ساعتی استراحت کن کلی کار داریم باید برای سفر مهیا بشیم هم لبخندی زد و به فارسی گفت ممنونم .
صبح شده بودسریع از جایش بلند شد و رخت خوابش را جمع کرد آبی به دست و صورت زد و به طبقه پایین رفت به محض ورود او حاج آقا صادقی که رفتارش نسبت به شب قبل زمین تا سهم آن تغییر کرده و بسیار مهربان تر شده بود او را نزدیک خود دعوت کرد.
📜_ همه افراد حاضر در جمع رفتار دوستانه ای با او داشتند حاج آقا به سرگروه های هر کاروان دستورها و توصیه های لازم را ارائه داد بعد از اطمینان از آمادگی کامل کاروان ها برای خدمات به مسافران و پیش گیری های لازم امنیتی همه با هم خداحافظی کرده و جز 4-5 نفر کسی باقی نماند. علی، رضا و سهیل پیش حاج آقا آمده و گفت:«حاج آقا تکلیف این آقا خارجی چی میشه قراره با کی بره؟!
_با خودم یا گروه من و سید جلال میاد!
_اما حاجی صلاح نیست این خارجی هنوز معلوم نشده کیه و چی کاره است جواب استعلام شد که نیومده هنوز نکنه...!
_لا اله الا الله رضا از تو بعیده استغفار ک، برای چی پشت سر بچه مردم طرف در میاری این آقا داماد حاج مصطفی است، میفهمی چی داری میگی ساعتها به کندی حرکت میکرد.
📜انتظار همان قدر که شیرین است وقتی بیش از حد طولانی شود می تواند کشنده هم باشد ادموند شیرینی انتظار را تجربه میکرد چون باور داشت که به زودی به وصال یارش خواهد رسید اما نگرانی وجودش را پر کرده بود...
ادامه دارد...
تالیف:#آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_چهلودوم
📜حضور اشکار و واضح لوگان درمان خوابها دلیل نبود و از روبرو شدن وضعیتی که در آن گرفتار شده بود.
بسیار دلهره داشت سرانجام انتظار به پایان رسید او به همراه حاج آقا صادقی، حسین، پسر حاج آقا، علیرضا، سهیل و سید جلال به سمت نجف اشرف پرواز کرد.
📜 در طول مسیر برای پدر و مادرش بسیار احساس دلتنگی می کرد، آنها را تنها گذاشته بود اما چاره ای نداشت. حاج آقا کنار نشسته بود هنوز زمان زیادی از برخاستن هواپیما در گذشته بود که از او پرس:« راستی علی آقا نگفتی این لوگان کیه که در خواب نگرانش بودی و دائم صداش میزدی؟!
ادموند که رشته افکارش پاره گشته بود کمی خود را روی صندلی جا به جا کرد و گفت:« ماجراش طولانی در حقیقت لوگان نوه عمه مادرمه اما چون در بچگی هم بازی هم بودیم و مادران ما هم سن هستندپسر عمه واقعی می دانم.
📜 ادموند نمیدانست مقصدشان کجاست چیزهای کمی از آن جا شنیده بود دیگران هم درترجیه دادند سکوت اختیار کند تا خودش همه چیز را تجربه کند.
از تاکسی که پیاده شدند ادموند احساس عجیبی داشت مانند عاشقی که از دور و پنهانی نظاره گر معشوق است و دائم در این تحول و هراس به سر میبرد که نکند از وجودش باخبر شود و این لذت اندک ولی غیر قابل وصف را از او بگیرد. با هر قدمی که بر می داشت حال کودکی را داشت که بعد از مدتها سر گردانی و پریشانی پدرش را می بیند که به رویش آغوش گشوده است.
📜 دیگران متوجه تغییر حال و هوای شدن حرفی نمی زدند تا حال خوش او را خراب نکند. ادموند به این اسطوره زندگیاش رسیده بود. آرامگاه او برای ادموند آشنایی غریبی داشت. انگار بارها در این مکان حضور داشته است محو تماشای آن بنای ملکوتی و مست دلنشین شده در هوای این که رو به روی ضریح مقدس امیر المومنین امام علی «علیه السلام» قرار گرفت البته در سینه آرام و قرار نداشت ناخود آگاه بازوی حاج آقا را فشار داد و آن که نگاهش را از ضریح مبارک بردارد گفت:«اینجا چقدر آشنا است این مقبره متعلق به کیه؟؟!
📜- قبر مطهر امیرالمومنین حضرت «علی علیه السلام» اولین پیشوای شیعیان پسرم.
رنگ از صورت ادموند پرید آن چنان حالش منقلب شد که حسین و سهیل متوجه لرزش بدن او شده و خواستن او را تا ضریح همراهی کنند که سید جلال و حاج آقا مانع شدند او را رها و دورش را خلوت کردند.
📜 ادمود باورش نمی شد اینجا آرامگاه کسی است که سالها پیش در نوع جوانی و جوانی با خواندن و داستان هایی درباره او را ابر قهرمان بشریت میدانست حاج آقا و سید جلال از دور مراقب بودند سید جلال آهسته گفت:«این پسر خیلی از خارجی های تازه مسلمان شده فرق داره یه جوریه!
- حاجی لبخندی زد و زیر چشم نگاه به سیدجلال کرد و گفت:« مثلا چه جوری؟؟! پشت سر داماد حاجی مصطفی حرف در نیار سید تو کار دیگه ای نداری؟!
📜حرف در نیاوردم حاجی جدی میگم. یه جوریه گرفتارش میشی ما همش دو شب باش آشنا شدیم ولی انگار 100 سال پیش ما بوده شجره نامه هاشو تازه دیدی واسه شیعه شدن همین یه نفر انگلستان حاضر با ما مستقیم وارد جنگ بشه شاید این هیئت از دست رفته رو برگردونه.... و خندید...
ادامه دارد...
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمتپایانی_فصل1
📜-داری شوخی می کنی سید؟! حالا مگه شجره نامه این بنده خدا رو هم در آوردید؟!
-پس چی؟! همین طوری یکی بیاد بگه من داماد ام فلانی راه بیفته با ما بیاد، ما هم هیچ کاری نکنیم؟! تازه پدر و پسر آنقدر معروف است که نیاز چندانی به جستجوی زیادی نداشتیم. کل اطلاعاتشون ظرف سه ساعت رو سایت ما قرار گرفت!
📜 انگلیسی ها فکر کردن خیلی زرنگن.
_بر منکرش لعنت! ولی حالا این خانواده تو لندن چطوریه؟! تحت تعقیبند؟!
-هم آره هم نه! پسر اره، پدر نه! در مورد پدرش مدرکی ندارن که علنی معرفیش کنن. هم دست به پسر معرفی کنند، اما مهاجرت شون را غیرقانونی اعلام کردند.
ظاهراً تو دانشگاه کالج لندن و منطقه زندگی اینا هم کلی تجمع و اعتراض آمیز علیه دولت برپا شده که چرا باعث فرار خاندان پارکر از انگلستان شده و همین قضیه باعث شده دولت از از ترسش بکش کنار کار بزرگی کردند این پدر و پسر، حقیقتاً بزرگ!
📜علی رضا نسبت به سهیل کنجکاو تر بود و دائم سوال می پرسید!
- علی آقا قبل از این که مسلمون بشی اسمتو چی بود؟
-ادموند، البته هنوز در شناسنامه ادموند ولی من دلم می خواهد که منو علی صدا کنند.
-ادموند یعنی چی های انگلیسی هم معنی دارد؟!
📜حاجی با مهربانی گفت خوب معلومه پسرم مگه میشه که جامعه بدون در نظر گرفتن هویت و اصالت تاریخی اش برای مردم اسم گذاری کرده باشد؟!
ادمود جواب:« داد حق با ایشان همه اسم ها برای خودشون معنی دارند اسم منم یعنیwealthy protector.
راستش تو زبان شما نمیدونم چه معنی داره اما باید کم کم کنید.
📜سید جلال گفت:« یعنی مدافع توانگر!
اسم جالبی داری انگار خیلی بهت میاد!
_ممنون، بله اسم زیبایی.
اولین بار اسم رو یکی از پادشاهان انگلستان در قرن دوم روی خودش گزارش حاضر نشده بود جایی رو که زمان جزء معدود پادشاهان مسیحی و به شمار میآمد با پادشاه بت پرست دانمارک تقسیم کن،
کشته شد بعد هم بریدند تو انگلستان ازش به عنوان یاد میشه بهش میگن:«Edmund the martyr
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh