eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 0⃣4⃣ 💞{ ﮔﺎﻫﯽ از ﻧﻤﺎزش ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ دﻟﺘﻨﮓ اﺳﺖ. دﻟﺘﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻧﻤﺎز ﺧﻮاﻧﺪﻧﺶ زﯾﺎد ﻣﯽ ﺷﺪ و ﻃﻮﻻﻧﯽ. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻣﺜﻞ او ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺜﻞ او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند.اﻣﺎ ﭼﻪ ﻃﻮري؟ منوچهر می گفت: " اگر دلت با خدا صاف باشد، ﺧﻮردﻧﺖ، ﺧﻮاﺑﯿﺪﻧﺖ، ﺧﻨﺪه ﻫﺎ و ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎت ﺑﺮا ي ﺧﺪا ﺑﺎﺷﺪ، اﮔﺮ ﺣﺘﯽ ﺑﺮا ي او ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮي، آن وﻗﺖ ﺑﺪ ي ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ،ﺑﺪي ﻫﻢ نمی کنی، همه چیز زیبا میشود." و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه میکرد. با او تکرار میکرد «نردبان این جهان ما و منی‌ست/ عاقبت این نردبان بشکستنی‌ست/ لینک آن کس که بالاتر نشست/ استخوانش سخت‌تر خواهد شکست/ 💞 چرا این را میخواند؟ او که با کسی کاری نداشت. پُستی نداشت. پرسید. گفت: " برای نَفسم میخوانم." اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلاً خودش را نمی دید. یادم هست یک بار وصیت کرد « وقتی من را گذاشتند توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم» پرسیدم چرا؟ گفت: "برای این که به خودم بیایم. ببینم که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت کردم یعنی همین." گفتم: "مگر تو چقدر گناه کرده‌ای؟" گفت: "خدا دوست ندارد بنده‌هاش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره‌م." 💞 ﺣﺎل ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روز ﺑﻪ روز وﺧﯿﻢ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.ﺑﺎ ﻣﺮﻓﯿﻦ و ﻣﺴﮑﻦ دردش را آرام ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. دي ﻣﺎه ﺣﺎل ﺧﻮﺷﯽ ﻧﺪاﺷﺖ. ﻧﻔﺲ ﻫﺎش ﺑﻪ ﺧﺲ ﺧﺲ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد. ﮔﻔﺘﻢ: "وﻟﺶ ﮐﻦ اﻣﺴﺎل ﺑﺮاي ﻋﻠﯽ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ." راضی نشد. گفت: "ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمانی رفتنشان معلوم است، نه گردش و تفریحاتش. بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من." خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم. ...🖊 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 0⃣4⃣ 🔻اسارت ✨صبح پنج شنبه 21 بهمن فرا رسید. پاتک دشمن و حمله بالگردها به کانال بسیار زیاد شده بود. اما با این حال هم بچه ها نگذاشتند کانال سقوط کند، هر ساعت بر آمار مجروحان و شهدا اضافه می شد. در روز پنجم، بلندگوهای عراقی، با فارسی فصیح و با وعده های آب و غذا و جای مناسب و اینکه ما برای شما از صدام امان نامه گرفته ایم تا بعد از تسلیم شدن به هر کجایی که می خواهید بروید از بچه های کانال می خواستند تا تسلیم شوند. اما بچه ها در گوشه کانال بر سر ادامه مقاومت گفت و گو می کردند. ✨یکی از نیروها که رمقی در بدن نداشت گفت: حالا که دیگر آب و غذا و مهمات نداریم و تصمیم گرفته ایم با مجروحان تا آخر بمانیم، تکلیفی برای مقاومت کردن بر گردنمان نیست. می توانیم با اسارت، مجروحان و خودمان را نجات بدهیم. دیگری گفت:مگر ندیدی، آنها به همه ی مجروحان تیر خلاص زدند. یکی دیگر خاطره ی سینه زدن های پرشور و عاشقانه کودکی را برای بچه ها زنده کرد و گفت: از کودکی در مجلس عزای ابی عبدالله علیه السلام آموختیم که حسین علیه السلام زیر بار ذلت نرفت. اکنون چگونه ما تسلیم شویم و تن به ذلت اسارت بدهیم!؟ ✨یکی دیگر از بچه ها فریاد زد: ما در کانال مانده ایم که دیگر صدای سیلی نشنویم، همان سیلی که مادرمان را پرپر کرد و داغی سنگین بر سینه ی علی علیه السلام نشاند. ما پرپر می شویم، اما اجازه نمی دهیم تاریخ تکرار شود و نامردی پیدا شود و به امام ما سیلی بزند! یک نوجوان که سن و سالش از بقیه کمتر بود، در گوشه ای نشسته و صحبت های ما را گوش می کرد. رنگ صورت او به زردی می گرایید، او چیزی گفت که همه را در بهت فرو برد و حجت را تمام کرد. ✨او بلند شد و گفت: بچه ها اگر تسلیم شدیم و بعثی ها ما را در تلویزیون نشان دادند و امام هم ما را ببیند، آیا می تواند به خاطر داشتن چنین رزمندگانی افتخار کند؟! اگر حضرت امام از ناراحتی سر خود را پایین بیندازد، فردای قیامت با چه رویی به صورت او نگاه کنیم؟! همه ساکت شدند. سرها را به زیر انداختند. سکوت همه جا را فرا گرفت. با آمدن اسم امام، دل ها لرزید. آنها می خواستند در قیامت همانند یاران حسین علیه السلام مایه ی افتخار و مباهات امام خود باشند نه مایه ی شرم ایشان! بالاخره تصمیم آخر گرفته شد. مقاومت تا رسیدن نیروهای کمکی و آزادسازی کانال و جنگیدن تا آخرین قطره های خون. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣🌸 🌸❣ 0⃣4⃣ دیگه هیچی نتونستم بگم،،،،😒😢 یاد 👣بابا👣 یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود ..😣 هوای دلم بارونی بود،😢 تو دنیای درونم بارون میبارید.. تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ... غذامونو سفارش دادیم، عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود، نمی خواستم انقدر تو خودش باشه، برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و گفتم: _میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم😊 سرشو بلند کرد و گفت: _نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم😊 از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد ..🙈 کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود منم محو نگاهِ مرد روبروم پرسیدم: _همیشه انقدر ساکتین؟!☺️ نگاهم کرد و با لبخندی گفت: _نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!!😄 خنده ای کردم و به شوخی گفتم: _الانم که هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!!😅 نگاهش جدی شد و پرسید: _واقعا؟؟؟!😨😳 خواستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمی اومد .. دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش .. نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم: _آخش بالاخره داره سفارش مارو میاره..گشنم شد از بس حرف زدم☺️ خندید ..😃 و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ...😌😍 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📡 خانواده موفق👏 :تمرین شرافت ✔️🔵💠🔰🔰 استاد پناهیان: 🔰در روایت داره آدم شریف وقتی که غذا به دیگران میده لذت میبره 😊✅👌 اما آدم پست وقتی غذا از دیگران میخوره لذت می بره !!! 😒 ⛔️⛔️ میگه آقا امشب یه شام درست وحسابی مفتکی زدیم ها ...چقدر مزه میده! 😋😜⛔️ ولی شبی که بنا هست خودش شام بده مصیبت زده میشه است 🔘😩 انگار یکی از عزیزانش از دست رفته😒 میگیم چی شده 😳؟؟؟ میگه هیچی یکی از رفقا دیشب اومدن خونه ی ما ،یه خرجی افتادیم !🔞 آقا این چه حرفیه آخه؟ آدم شریف میخوراند خوشحال میشه😊 آدم لئیم میخورد از دیگران خوشحال میشه😑 💕اخلاق همینه در ازدواج 💕 ✅بعد ازدواج آدم اخلاقش درست میشه عصبی مزاج بودنش کاهش پیدا میکنه ⬇️ مهربانی رو تو زندگی خانوادگی و زناشویی تجربه میکنه. 😘👆 بهش بگی خدا مهربانه یه جوری انگار بهتر حس میکنه... بدون اینکه بخواد به تفصیل رابطه ی بین ازدواج و ارتباطش با خدا رو درک بکنه و بتونه بیان کنه. 👈اما اثرش رو در خودش میبینه. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ♥️ 0⃣4⃣ 🍂_من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم. +مبااااااااااارکه ... به سلامتی، تبریک میگم، چشم شما روشن😉 با لبخند مختصری گفتم: _ممنون +حالا از من میخوای باهات بیام خواستگاری؟ خنده اش را کمتر کرد و ادامه داد: +خب از شوخی گذاشته، چه کمکی از من برمیاد آقا داماد؟؟ 🌿ضربان قلبم💗 بالا رفته بود؛ دستانم یخ زده بود، بدون اینکه لبخند بزنم به چشمانش خیره شدم و گفتم: _تو ... اونو .... میشناسی لب خط لبخندش کمتر و کمتر می‌شد. ابروهایش را گره کرده و با تعجب گفت: +من می‌شناسم ؟؟ خب ... کیه؟؟ صدای ضربان قلبم توی سرم می پیچید. احساس می کردم چیزی به سکته زدنم نمانده، نفسهایم کوتاه شده بود دستمال کاغذی توی جیبم را می فشردم. دلم را به دریا زدم و با صدای لرزان گفتم: _ ...♥️ 🍂در عرض چند ثانیه ته مانده لبخندش کاملاً خشک شد. از شدت تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورد. +فاطمه !!؟؟؟؟!!!؟؟ حرفی نزد. کمی به من خیره ماند و پس از آن نگاهش را به قبر جلویش دوخت. زمان زیادی به سکوت گذشت فهمیدم چقدر شوکه شده. استرسم مقداری کمتر شده بود اما نمی دانستم با چه واکنشی روبرو می شوم. بعد از دقایقی گفت: +واقعاً فکرشم نمیکردم ... 🌿مکثی کرد و دوباره ادامه داد: +تو برام عزیزی مثل یه برادر، ولی فاطمه نور چشم منه💖 اگر بخواهد ذره گرد و غبار قصه روی دلش بشینه من زمین و زمان را به هم می دوزم. خودت میدونی بین خانواده ما و شما چقدر فاصله زیاده نمیدونم الان باید چی بگم فقط میدونم که این کار شدنی نیست❌ اگر میتونی . از شنیدن جمله آخر حسابی شوکه شدم و با صدای بلند گفتم: ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ 📖محمدحسین پشت سر هم حرف میزد _میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم میچسبند⁉️ چون کم میریزی. سر تا پای را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز میرسید. 📖پسر کوچولوی هفت ساله ی من😢 مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمدحسین را توی بغلش فشار داد +هیچ چیز انقدر ارزش ندارد❌ که ادم به خاطرش از بچه اش برنجد 📖توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند💖 و مراعات حالش را میکردند. 📖اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند. تاکسی🚗 اقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. 📖گاهی دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد. اقاجون میدوید دنبالش😔 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 0⃣4⃣ 💢تو اگر بیفتى فرو مى افتد... و تو اگر بشکنى ، مى شکند.... پس ایستاده بمان... و کار را به انجام برسان... که کربلا را تو معنا مى کند... و توست که به عاشورا رنگ جاودانگى مى زند.... راه رفتن با روح ، ایستادن بى جسم ، دویدن با روان ، استقامت با جان و ادامه حیات با کارى است که تنها از تو بر مى آید. 🖤پس ایستاده بمان... و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان🌫 را از این بى سر و سامانى برهان.... پیش از هر کار باید را پیدا کنى . سکینه اگر باشد،هم💓 است و هم .شاید آن کسى که زانو بر زمین زده و دو کودك را با دو بال در آغوش گرفته... و سرهایشان را به سینه چسبانده ، سکینه باشد. 💢آرى سکینه است . این مهربانى🌸 منتشر، این داغدار تسلى بخش ، این یتیم نوازشگر، هیچ کس جز سکینه نمى تواندباشد.در حالیکه چشمهایش از گریه😭 به سرخى نشسته... و اشک بر روى گونه هایش رسوب کرده ، به روى تو مى زند... و تلاش مى کند که داغ و درد و خستگى اش را با لبخند، از تو .... چه تلاش اما بى ثمرى ! تو بهتر از هر کس مى دانى که داغ پدرى چون حسین... و عمویى چون عباس... و برادرى چون على اکبر... 🖤و بر روى چندین داغ دیگر، پنهان کردنى نیست... اما این تلاش شیرینش را پاس مى دارى و با نگاهت سپاس مى گزارى.اگر بار این مسؤولیت سنگین نبود، تو و سر بر شانه هم مى گذاشتید و تا قیام قیامت گریه مى کردید.... اما اکنون ناگزیرى که مهربان اما محکم به او بگویى :✨سکینه جان ! این دو کودك را در آن خیمهنسوخته سامان بده و در پى من بیا تا باقى کودکان و زنان را از پهنه بیابان جمع کنیم. 💢سکینه ، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه دلش مى گوید: _چشم ! عمه جان !و را با مهر به بغل مى زند و با لطف در خیمه مى نشاند و به دنبال تو روانه مى شود.... باید باشد... آن زنى که نشسته است ، با خود زبان گرفته است ، شانه هایش را به دو سو تکان مى دهد، چنگ بر خاك مى زند، خاك بر سر مى پاشد، گونه هایش را مى خراشد... و بى وقفه اشک مى ریزد. 🖤خودت باید پا پیش بگذارى. کار سکینه نیست ، که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر مى کند.خودت پیش مى روى ، در کنار رباب زانو مى زنى . دست بر سینه اش مى گذارى... و از اقیانوس ، جرعه اى در جانش مى ریزى.آبى💙 بر آتش!🔥آرام و مهربان از جا بلندش مى کنى، به سوى خیمه🏕 اش مى کشانى و در کنار عزیزان دیگرى مى نشانى. از بیرون مى زنى.به افق نگاه مى کنى . سرخى خورشید هر لحظه پر رنگ مى شود.تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته اى خورشید!... که اینگونه به سرخى نشسته اى ؟! 💢 و که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیده اند و این آرامش نسبى را دریافته اند،... آهسته آهسته از گوشه و کنار بیابان ، خود را به سمت ها مى کشانند.همه را یک به یک... با اشاره اى ،نگاهى ، کلامى ، لبخندى و دست نوازشى ، تسلى مى بخشى و ب سوى خیمه هایت مى کنى. اما هنوز ثابت بیابان کم نیستند.... مانده اند کسانى که زمینگیر شده اند،... پشت به خیمه دارند... یا دل بازگشتن ندارند. 🖤شتاب کن زینب جان ! هم الان هوا تاریک مى شود و پیدا کردن بچه ها در این بیابان ، ناممکن. مقصد را آن دورترین سیاهى بیابان قرار بده... و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و بخواه که را به خیمه برسانند... تا از و و و در امان بمانند. _✨بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک میشود.. ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 0⃣4⃣ بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!😇 نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس! مغزم داشت منفجر مے شد، امین چرا بازے مے ڪرد؟!😟 چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟! صداش پیچید توے سرم:💬همیشہ دوستت داشتم! صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:😄 _خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟! بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم 👜رو برداشتم و گفتم: _پاشو بریم! همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم، بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت: _هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا! خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم، سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن!👥👥 بهار با تعجب گفت: _این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟!😟 نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم: _ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد!😕 رسیدیم جلوے ورودے، حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت: _سلام استاد،بهترید؟ با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت: _سلام ممنون شڪر خدا! بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت: _استاد هستنا!😐 آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد! صداے بوق ماشینے🚙 توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!😟 لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم، سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود! بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت: _استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟😕 سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:🙂 _گفتم یڪم هوا بخورم! بهار باز گفت: _از تهران تا قم براے هوا خورے؟! از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد: _یڪم ڪار داشتم!😐 صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد. جدے نگاهش رو دوخت 👀بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت: _استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن! سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین! با تعجب گفت: _نہ من نمیشناسمشون!😐 خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد: _خانم هدایتے! سهیلے متعجب😳👀 بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت: _هانیہ میشناسیش؟😟 سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم: _امینِ! بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم: _تابلو بازے درنیار!😕 برگشتم سمت امین، چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد! با تعجب گفتم:😳 _عاطفہ! ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت: _دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟😕 نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم: _اِم..اِم...خب... امین جدے گفت: _لابد فڪر ڪردن من تنهام!😐 عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت: _من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ! دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت: _امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم!🙁 بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت! خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت: _این آقا با شما ڪارے دارن؟ سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد! سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم: _الان میام! عاطفہ گفت:😕 _قبلا ندیدہ بودمش؟! همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم: _موقع خرید محضر! آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم، با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود! سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت: _امیررضا هیولا دیدے؟!😐 خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ادامہ داد: _بیا بریم دیگہ! سرفہ اے ڪردم و گفتم: _استاد بفرمایید برسونیمتون! میدونستم قبول نمیڪنہ، میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم: _ممنون وسیلہ هست! سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین! یڪ قدم اومد جلو! _مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر! خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندے زدم و گفتم:😏 _خدانگهدار برادر! ایستاد،برنگشت سمتم، دوبارہ راہ افتاد! .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 _رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردن هق هق میزد دلم کباب شد تا حالا گریہ ے علے رو بہ این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود مامان همیشہ میگفت: مردها هیچ وقت گریہ نمیکنن ، ولے اگر گریہ کـنن یعنے دیگہ چاره اے ندارند. _حالا مــرده من داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟ ینے شکستہ؟! علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟! گریہ هاش شدت گرفت دیگہ طاقت نیوردم،بغضم ترکید و اشکام جارے شد. _نا خودآگاه یاد اردلان افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـن ، تو الان باید تکیہ گاه علے باشے نزار اشکاتو ببینہ. صداے گریہ هاے علے تا پاییـن رفتہ بود فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد _داداش؟؟؟ زن داداش؟؟؟چیزے شده!؟ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پاییـن بهت میگم. . ادامــه.دارد.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ 📖محمدحسین پشت سر هم حرف میزد _میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم میچسبند⁉️ چون کم میریزی. سر تا پای را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز میرسید. 📖پسر کوچولوی هفت ساله ی من😢 مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمدحسین را توی بغلش فشار داد +هیچ چیز انقدر ارزش ندارد❌ که ادم به خاطرش از بچه اش برنجد 📖توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند💖 و مراعات حالش را میکردند. 📖اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند. تاکسی🚗 اقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. 📖گاهی دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد. اقاجون میدوید دنبالش😔 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📜ریحانه پیش همسرش آمد و گفت:«محمدجان راهی هست که آقای پارکر بتونه بره کربلا. هرسه مرد همزمان به طرفه او سر چرخاندند و ریحانه گفت:«مگه یادت رفته فردا سه شنبه است؟ شب های سه شنبه قرارمون حاج آقا صادقی و هیئت بقیه الله..! 📜 برق شادی در چشمان محمد درخشید، با لبخند از همسرش تشکر کرد و بعد به ادموند گفت:« درست حق با ریحانه خانومه راه خوبی هست، مطمئنم که درست میشه. درسته دو سه روزی بیشتر باید از همسر و فرزندت رو تحمل کنی اما در عوض ممکنه خداوند چیزی رو به قسمت کرده باشه که همه ما حسرت است را خواهیم خورد. 📜شب هنگامی که ادموند به اتاقش بازگشت تنها شد وقایع امروز را در ذهنش مرور کرد اینکه باید همسرش را در عراق ملاقات کند با خوابی که چند شب قبل دیده بود ارتباط نزدیکی داشت و چه بسا حوادثی برایش در حال رقم خوردن بود. به برادر ملیکا قول داده بود امشب را به طور کامل استراحت کند تا برای فردا سرحال باشد قرار بود ساعت 3 بعد از ظهر محمد برای بردن او بیاید و سپس با هم به سمت قم و مسجد جمکران حرکت کند. 📜 ادموند برای پدر و مادرش برنامه را کامل توضیح داد ایلیا و ماری مایل بودند تا برگشته از سفر در هتل اقامت داشته باشد بنابراین محمد و برای آن هم قول دادند در این مدت به دیدن آنها بیایند تا بدون پسرشان احساس تنهایی و غریبی نکنند.ادموند چند دست لباس وسایل شخصی مورد نیاز را برای یک سفر نامعلوم در یک چمدان کوچکی گذاشت. نمی دانست سرنوست چه برایش رقم زده بود اما خود را آماده کرد با تمام وجود به استقبالش برود، فقط یک آرزو داشت این که حتی اگر یک روز به پایان عمرش هم مانده است بتواند برای آخرین بار همسر و برای اولین بار پسرش رو ببینه. 📜این خواب با بقیه خواب هایش کمی تفاوت داشت همه چیز مثل روز برایش روشن بو، با وجود گذشت چند روز اما هنوز جزئیات آن ها را به خاطر می آورد تکلیف بر دوشش نهاده شده بود، که با همه ی وحود برای به ثمر رساندن آن اشتیاق سوزانی داشت. شور و هیجان غیر قابل وصفی در دلش موج میزد. درباره مسجد جمکران مطالبی خوانده بود اما این اولین حضور می توان از خیلی چیزها را به او بیاموزد. 📜 تجربه رها شدن در اقیانوس بیکران معرفت ونیاز عاش، ماندن در کوی معشوق، تجربه هم اوا شدن با دلدادگان منتظر، ادموندآنجا را چگونه خواهدیافت؟! حاج اقا صادقی جزع خادمین خیلی قدیمی مسجد به حساب می امد.از روحانیون متوالی چه در امور مسجد وچه در امور فرهنگی و چه در امور مذهبی اغلب نقش بسیار پررنگی داشت. 📜مهربان وخوش صحبت ، دنیا دیده و با تجربه بود. از آن دست افرادی بود که در کنارش کوله باری از تجربه را نصیب انسان می کند. صورت گرد پوست افتاب سوخته ب دلیل مو های کم پشت جلوی سرش پیشانی اش بلند به نظر می‌رسید. اما همین ویژگی، مهربانی وگیرایی خاصی همراه با ان عمامه سفید به او می بخشید. ریشی ن چندان بلند وجوگندمی داشت و لاغر اندامی بود. 📜به محض اینکه چشمش به ادموند افتاد رو به محمد کرد و پرسید:« محمدجان مهمان خارجی داریم امشب؟! این پسر جوان خوشتیپ رو به ما معرفی نکردی؟ .... ادامه دارد... تالیف : ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh