🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_سی_ونهم 9⃣3⃣ 🍂 +خب پیش نیومده بود که چیزی بگم. #فاطمه آبجی کوچیکه منه وقتی پدرم
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_چهلم 0⃣4⃣
🍂_من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم.
+مبااااااااااارکه ... به سلامتی، تبریک میگم، چشم شما روشن😉
با لبخند مختصری گفتم:
_ممنون
+حالا از من میخوای باهات بیام خواستگاری؟
خنده اش را کمتر کرد و ادامه داد:
+خب از شوخی گذاشته، چه کمکی از من برمیاد آقا داماد؟؟
🌿ضربان قلبم💗 بالا رفته بود؛ دستانم یخ زده بود، بدون اینکه لبخند بزنم به چشمانش خیره شدم و گفتم:
_تو ... اونو .... میشناسی
لب خط لبخندش کمتر و کمتر میشد. ابروهایش را گره کرده و با تعجب گفت:
+من میشناسم ؟؟ خب ... کیه؟؟
صدای ضربان قلبم توی سرم می پیچید. احساس می کردم چیزی به سکته زدنم نمانده، نفسهایم کوتاه شده بود دستمال کاغذی توی جیبم را می فشردم. دلم را به دریا زدم و با صدای لرزان گفتم:
_ #فاطمـــــه ...♥️
🍂در عرض چند ثانیه ته مانده لبخندش کاملاً خشک شد. از شدت تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورد.
+فاطمه !!؟؟؟؟!!!؟؟
حرفی نزد. کمی به من خیره ماند و پس از آن نگاهش را به قبر جلویش دوخت. زمان زیادی به سکوت گذشت فهمیدم چقدر شوکه شده. استرسم مقداری کمتر شده بود اما نمی دانستم با چه واکنشی روبرو می شوم. بعد از دقایقی گفت:
+واقعاً فکرشم نمیکردم ...
🌿مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
+تو برام عزیزی مثل یه برادر، ولی فاطمه نور چشم منه💖 اگر بخواهد ذره گرد و غبار قصه روی دلش بشینه من زمین و زمان را به هم می دوزم. خودت میدونی بین خانواده ما و شما چقدر فاصله زیاده نمیدونم الان باید چی بگم فقط میدونم که این کار شدنی نیست❌ اگر میتونی #فراموشش_کن.
از شنیدن جمله آخر حسابی شوکه شدم و با صدای بلند گفتم: ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh