🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾بهش پيله كرده بوديم كه بيا برويم برات #آستين بالا بزنيم. گفت: باشه☺️ فكر نميكرديم🗯 بگذ
7⃣5⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔸خيلي عصباني بود. #سرباز بود و مسئول آشپزخانه🍜 كرده بودندش. ماه رمضان🌙 آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد #روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند✅ ولي يك هفته نشده، خبر #سحري دادنها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود.
🔹او هم سر ضرب خودش را رسانده بود😐 و #دستور داده همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب🚰 به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به #روزه_گرفتن!»😒
🔸و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت⏰ بازداشت برگشته بود #آشپزخانه. ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند✨ و با #روغن موزاييكها را برق انداختند👌 و منتظر شدند.
🔹براي #اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشگر ناجي سر برسد. #ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد👤 نگاه مشكوكي👀 به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان🏥 كشيد. پاي سرلشگر #شكسته بود و ميبايست چند صباحي تو بيمارستان بماند😄 تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت #روزه_گرفتند
#شهیدمحمدابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
خمپاره صاف خورد ڪنارِ سنگر #حاج_همت گفت: بر محمـد و آل محمـد صلوات نگاهش ڪردم، انگار #هیچ چیز نمےت
♦️خيلي عصباني بود😡 سرباز بود و #مسئول آشپزخانه كرده بودندش. #ماه_رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولی يك هفته🗓 نشده، خبر سحري دادنها به گوش #سرلشكر ناجي رسيده بود.
♦️او هم سرضرب خودش را رسانده بود👤 و دستور داده بود همهي #سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب💧 به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به #روزه گرفتن!»
♦️و حالا #ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت🕰بازداشت، برگشته بود آشپزخانه. ابراهيم با چند نفر ديگر👥 كف آشپزخانه را تميز شستند وبا #روغن موزاييكها را برق✨ انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا ميكردند #سرلشكر ناجی سر برسد. ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد.
♦️نگاه مشكوكي به اطراف كرد👀 و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. #پای سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان🏥 بماند. تا آخر #ماه_رمضان، بچهها با خيال راحت #روزه گرفتند.
#شهید_ابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣4⃣ #قسمت_چهلم
📖محمدحسین پشت سر هم حرف میزد
_میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم میچسبند⁉️ چون #روغن کم میریزی.
سر تا پای #محمدحسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز میرسید.
📖پسر کوچولوی هفت ساله ی من😢 مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمدحسین را توی بغلش فشار داد
+هیچ چیز انقدر ارزش ندارد❌ که ادم به خاطرش از بچه اش برنجد
📖توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان #شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند💖 و مراعات حالش را میکردند.
📖اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق #ریکاوری نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند. تاکسی🚗 اقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.
📖گاهی #نیمه_هشیار دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد. اقاجون میدوید دنبالش😔
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣4⃣ #قسمت_چهلم
📖محمدحسین پشت سر هم حرف میزد
_میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم میچسبند⁉️ چون #روغن کم میریزی.
سر تا پای #محمدحسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز میرسید.
📖پسر کوچولوی هفت ساله ی من😢 مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمدحسین را توی بغلش فشار داد
+هیچ چیز انقدر ارزش ندارد❌ که ادم به خاطرش از بچه اش برنجد
📖توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان #شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند💖 و مراعات حالش را میکردند.
📖اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق #ریکاوری نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند. تاکسی🚗 اقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.
📖گاهی #نیمه_هشیار دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد. اقاجون میدوید دنبالش😔
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh