eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸دو طوطے در خانه نگهـداری می ڪرد. این دو پرنده عــلاقه ی زیادے به او داشتنــد. 🕊پرنــده ها در آخریــن روزےکه شهیــد آمــاده ی رفتن به جبهــه بود، خیلی سـر و صدا و بی قراری می کردند! 🚶‍♂چند قدمــی تا در خـانه رفتنـد، دوباره به ســراغ آنها آمدنــد و با لبخــند از من پرسـیدند: «میدانے اینهــا چه می گوینــد؟!» گفــتم: «نـه!» گفـت: «اینـها سـفارش مے کـنند که در جبهـه باید بجنگے و حتما شوی!» گفتـم: «این چه حرفیه؟! مگر هرکس که رفت جبهه، شـهید می شـود؟ اِن شاء الله حالا حالاها باید خدمت کنید. 👋پس از خداحافظے در آخرین لحظـه برگشـت و گـفت: «اگر که من شـهید شـدم، طوطے ها را آزاد کنید. 📆روز هـفتم وقتے طوطے ها را آزاد کردیـم، هر دو پرواز کردند و با وجودی که قبرهای زیاد دیگری هم در گلزار شهدا بود، اما مستقیما روی قبر محمد صادق نشسـتند و شروع به نوڪ زدن قـبر کردند. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
می‌‌جنگم ، می‌‌جنگم تا كشته‌ شوم می‌‌كشم تا بميرم ، اگر كشتھ شدم شھيدم و اگر زندھ‌‌ماندم جهاد می‌ كنم تا پيروز شوم ! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت بیست و یکم رمان ناحله یه پاسدارِ ساده ے جانباز... تو یکے از جنگا یه پاشو از دست داده بود‌ شاید جسمش معلول بود اما روح بزرگش وصف نشدنے و خیلے خیلے کامل بود عاشق بابام بودم . و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود. در ماشین و بستمو رفتم سمت درختاے جاده . تو حال و هواے خودم بودم که صداے ریحانه سکوت و شکست . +حالت خوبه ؟ _اوهوم. چطور ؟ +گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشے . _ن بابا . یه نفس عمیق کشیدم و _ریحانه! قصدِ ازدواج ندارے ؟ با حرف من جا خورد . انتظار شنیدنشو ازم نداش با چشاے گرد نگام کرد +وا چیشد زدے تو فاز ازدواج من ؟ تو برو یه فکرے به حال سر کچل‌ خودت بکن بعد ب من بگو! محمد خدایے از سنت داره میگذره چرا زن نمیگیرے ؟ _اوهوع. بحثو عوض نکن جواب منو بده . خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلے آروم‌گف ‌ +حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ... _اگه طرف خوب باشه چے ؟ چیزے نگف . منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم . سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام +نگفتے !! چرا برام زن داداش نمیارے ؟؟ ها!!!؟؟ خو من زن داداش میخام . افق دیدمو تغییر ندادم . تو همون حالت گفتم . _زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم ؟؟ نا سلامتے تو خواهرے ... مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه . توهم ڪ خاهرے انگار ن انگار.... خودتم که شاهد بودے دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون! دگ واقعا باید چه کنیم خواهر ؟ +اولا که دو جا نبود و سه جا بود دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردے ؟ چرا حرفِ الکے میزنی؟ اے داد! ولے قبول کن دگ مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول ندارے . چ بگردم چ نگردم بازم رد میکنے . دیگه بدم اومده بود از این بحث ‌ فورے حرف و عوض کردم و گفتم : _بشین بریم شب میشه خطرناکه _ کلید انداختم و درو وا کردم . رو موهاے بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم . ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد . چراغ و روشن کردم . بابا رو نشوندم رو تخت . از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین . _ریحانه بیا . قرصاے بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش ‌ ریحانه هم با یه لیوان اب اومد. بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم . ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگے خوابش برد! چراغاے اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .‌ تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم . ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم . بعد نماز دراز کشیدم جاے ریحانه و نفهمیدم ‌چیشد ڪ اصلا خوابم برد. _ با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم . +اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم‌! چایے یخ کرد . _اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر. چرا مرد عنکبوتے شدے !! ناسلامتے بزرگ شدے . شوهرت فرارے میشه از خونه با این کاراتااا . +چیه مشکوڪ میزنے شوهر شوهر میکنے !!! تو به اون بیچاره چیکار داری عه!!!! از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود . با خنده گف : +بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم! با این حرفش به ساعت نگاه کردم . هشت و نیم بود . _اے به چشم‌ پدر دلربا ! رفتم‌تو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .‌ که دوباره با غرغراے ریحانه مواجه شدم . بیخیال نشستم سر سفره ! لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش. پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم بعد دوش گرفتن با عطر خنکم با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم _اه اه اه همیشه همینییے تو دختررر تو کِے میخواے درست شیے ؟ آرزو ب دلم موند ے روز زود اماده شے ! همش وقتِ همه رو میگیری. از اینکه داشتم‌با ویژگیاے خودم اذیتش میکردم خندم گرفت ریحانه دنبال یه چیزے میگشت ڪ پرت کنه طرفم قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالے دادم و ازخونه خارج شدم در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم داشتم ب موهام حالت میدادم‌ڪ ریحانه هم بهمون اضافه شد بعد نیم ساعت انتظار خانم منشے افتخار داد و با صدایے ڪ بیشتر شبیه صداے کلاغ بود گفت: +آقاے دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست. مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلے سخت میشد نوبت گرفت. با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر . با صداے در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم . همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد. شروع کرد ب پرسیدن سوالاتے از پدرم خلاصه بعد چند دیقه گفت : +همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحے بشید موردتون خیلے خطرناکه.... واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم. حتما بیاید تاکید میکنم حتما!!! تو این زمانم خیلے مراقب باشین.... __ داشتیم برمیگشتیم خونه پدر حرفے نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت بیستم و دوم رمان ناحله تا رسیدن ب خونه کسے حرف نزد بابا رو تا اتاق راهنمایے کردم که استراحت کنه خودمم مشغول کارام‌شدم. نزدیڪ ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه ! یه خونه اجاره اے که سر و تهش ۵۰ متر بود ‌. ولے صاحبخونه ے خوبے داشت که باهام راه میومد . هیچے تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویے نه جارو برقے !! هر چے هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم . در کل زیاد تو خونه نبودم . بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتاے بیکاریمم که میرفتم‌شمال! با شنیدن صداے زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم . خیلے سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم . مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد ! روح الله بود یکے از بچه هاے هیئت ! تلفنو جواب دادم . _بح بح سلام اقا روح اللهِ گل ! +سلام داداش خوبے ؟! بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟ _نه عزیزم. جانم بگو ! +میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟ _نه هنوز. براے بابا یه اتفاقے پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران. +عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم . شرمنده داداش ! _نه قربونت . باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم +ممنون از لطفت . _خواهش میکنم . کارے بارے ؟ +نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ _این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود . _نترکے یهو ؟ یواش تر خو . کسے که دنبالت نکرده عه . به چش غره اکتفا کرد و چیزے نگف که بابا شروع کرد +محمد جانم _جانم حاج اقا؟ +جریان چیه چیو باید با ما در میون بزارے ؟ بے توجه به ریحانه گفتم _حاجے واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده . تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت با خنده گفتم _عه عه عه خاستگار ندیده ے خل و چل !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولے بالاخره یکے اومده خواستگاریت !ولے خودتو کنترل کن خواهرم. با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالے کرد. بابا که بازم از کاراے ما خندش گرفته بود گفت +خیله خب بسه . بزا ببینم کیه این کسے ڪ ب خودش اجازه داده بیاد خواستگارے دخترِ من ! شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن _از بچه هایِ هیئته ! طلبست ‌! ۲۰ سالشه . میدونم خیلے بچستا ولے گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه. تو هیئت ریحانه رو دیده ! اسمشم روح اللهس. با این حرفم چشاے ریحانه از حدقه در اومد!!! وقتے متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد . این بار آروم تر . انگارے خجالت کشیده بود! بابا خیلے جدے گف +حالا میشناسیش؟ جدے خوبه؟ _بله حاج اقا . خوبِ خوب سرشو انداخ پایینو +با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه ! اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو. انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم . فڪ نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد . دیگه چیزے نگفتم و مشغول غذام شدم . _بابا خوابیده بود ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند لپ تاب و بستم و یه کش و قوسے ب بدنم دادم و از جام بلند شدم رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییے داشتم درس میخوندمااا _خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم +جانم بفرمایید _حرفے که میخوام بزنم راجع به روح الله است. تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین ادامه دادم : _من تاحالا بدے ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلے وقته که ازت خواستگارے کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختے که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولے اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولے یه خانواده ے فوق العاده مومن داره که اونجورے که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده . یه ماشین داره ڪ با اونم کار میکنه وضع مالیش در همین حده یعنے اگه ازدواج کنے باهاش یه مدت باید سختے و تحمل کنے تا . حرفم و قطع کرد +داداش تو که میشناسے منو .میدونے به پول و ثروت توجهے ندارم ... واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره بااخم ساختگے نگاش کردم : _بله ؟انقدر زود قبول کردے یعنے ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟ چشمم روشن! سرخ شد و گفت : +عه داداش من ...من که چیزے نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین با همون اخم گفتم : _بگم‌بیان ؟ +درسم چے میشه ؟ _خواستے میخونے نخواستے ن. حالا اینارو وقتے اومدن خواستگارے باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاڪ شد بگم بیاد؟ سکوت کرد،با اون اخمے ڪ رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزے بگه دیگه نتونستم خندم و از دیدن چهره ترسیده و بامزه اش کنترل کنم زدم زیر خنده و گفتم : _خواستگار ندیده ے بدبختے بیش نیستے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🤚🏻 پــای دعــایــم بـا گنـه زنجیــر گشتــه آقــا بیـادعا هــایـم چـه بی‌ تاثیــر گشتــه مــن خواب دیدم ماه پشت ابر مانــده خــوابم به هجر روی تو تعبیــر گشتــه. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 67 - ارزش انفاق وَ قَالَ عليه‌السلام لاَ تَسْتَحِ مِنْ إِعْطَاءِ اَلْقَلِيلِ فَإِنَّ اَلْحِرْمَانَ أَقَلُّ مِنْهُ🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: از بخشش اندك شرم مدار كه محروم كردن، از آن كمتر است 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
°•♡🕊 شـھادت‌ فقط‌جنگ‌نیست..! اگـھ‌بھش‌معتقدباشـے، قطعاشھیدمیشـے (: °•♡🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🎙 همه‌ی عالم از آن خداست.همه‌ی عالم جلوه‌ی خداست.همه‌ی عالم روان به سمت خداست. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید 🌷 هرگز فراموش نکنید، تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ای ساخته نخواهد شد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📎مناجات نامه 🌷شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تشیع جنازه شهدای کازرون بود شهید حمزه خسروی کنار قبر خالی نشسته و گریه می کرد رفتم به حمزه گفتم چه چیزی شده حمزه؟ روبه من کرد و گفت من هم یک روزی شهید میشوم و جسدم را درون همین قبری که اینجاست خاک میکنند. من به شوخی به او گفتم بادمجان بم افت نداره. این واقعه گذشت و حمزه شهید شد و همان طور که خودش گفته بود در همان قبر در گلزار شهدا به خاک سپرده شد. شهید🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهید اکبر زجاجی معاون و یار گمنام شهید حاج همت 🌱 متولد: کاشان- ۱۳۳۸ 🌷شهادت: ۱۵ اسفند ۱۳۶۲ - عملیات خیبر قائم مقام لشگر ۲۷ محمد زسول الله (صلی الله علیه) و از یاران مورد اعتماد حاج همت شهید زجاجی ۲ روز قبل از شهادت حاج همت در مجنون بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید ...و حاج همت در آستانه شهادتش یکی از مورد اعتمادترین یارانش را از دست داد برادر دیگرش جعفر زجاجی نیز در طی جنگ بشهادت رسید مزار برادران زجاجی: گلزار شهدای دارالسلام کاشان شهید🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱راه‌سعادت‌از‌زبون‌یکی‌که سعادت‌مند‌ شده... 🎙شهید🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨ نــمـــاز اول وقــتـــــ ✨ نـــــمازت را مــــتّصل کن  به نـــــمازِ امـــــامـ زمــــان«عج»   و ســــجاده ات را شــــاهد بـــگیر  که هـــــیچ نـــمازی  بــــدونِ دعـــــای بر فــــرجش نــــبوده اســــت.         🍃اللهم عجل لوليك الفرج🍃
🌷 🌷 !! 🌷همیشه دنبال پوتین بچه‌ها بود. آن‌قدر واکس می‌زد که برق می‌افتاد. بعد پوتین را نشان طرف می‌داد و می‌گفت: خوب من پوتین شما را واکس زدم، حقی به گردن شما دارم، یا نه؟ طرف از همه‌جا بی‌خبر می‌گفت: بله. 🌷....تسبیحی از جیبش درمی‌آورد و می‌گفت: پس باید به نیت ۱۲۴هزار پیامبر ۱۲۴هزار صلوات بفرستی! طرف برق از سرش می‌پرید و می‌گذاشت دنبالش...! 🌷خاطره ای به یاد شهید معزز حسن اصغری : سرهنگ بختیاری منبع: سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠در منطقه ی شیخ نجار سوریه بچه های چند خانواده فقیر و نیازمند می آمدند و غذا می خواستند و محمد که با آنان دوست شده بود مقداری از غذاهای خودشان را جمع می کرد و ظهر و شب به آنان می داد و حتی یک صبح وقتی دید غذا هست، در هوای تاریک و بارانی و پر از خطر راه می افتاد و به خانه های آنان (که شناسایی کرده بود) می رفت و غذا را به آنان می داد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh