گفتم: با فرمانده تون کار دارم
گفت: الان ساعت 11 هست ملاقاتی قبول نمیکنه!
.
رفتم پشت در اتاقش در زدم
گفت: «کیه؟»
گفتم: مصطفی منم...
سرش را از سجده بلند کرد؛ چشم هایش سرخ و رنگش پریده بود...
نگران شدم!
🔻گفتم چی شده مصطفی؟
خبری شده، کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست سرش را انداخت پایین،
زل زد به مهرش گفت:
یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم!
از خودم میپرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم...
📚منبع: کتاب مصطفای خدا
شهید#مصطفی_ردانی_پور🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🗳| #انتخابات
🔻رهبر معظم انقلاب:
انتخابات ریاست جمهوری که در پیش روی ما است اگر انشاءالله با خوبی و شُکوه و عظمت برگزار بشود، یک دستاورد بزرگ برای ملّت ایران است.
⚠️| #رای_حداکثری
✨| #رهبر_انقلاب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
گندم میریخت روی قبر شهدا
برای کبوترها...
گلزار پُر شده بود از کبوتر و گنجشک
گفت: عادت کردم برای اینها گندم بیاورم
خوشحالم که به مخلوقات خدا روزی میرسانم
خدا را به اندازه همین که توفیق داد شکم
اینها را سیر کنم،راضیام
#حاجقاسم🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
داشتندبهسویجهنممیبردنش!
قطعامیدکردهبود..
ناگهانبهدلشافتادکهاویکباربرایحسین
گریهکردهبود..!
ناخودآگاهبهزبانآورد"یااباعبدالله"
دستهایشراولکردندماتماندوگفت!
-کسیجوابمراندادچرارفتید؟؟
+اگربخشیدهنشدهبودینمیتوانستی
بگوییاباعبدالله!💔(:
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 امام باقر (علیه السّلام):
{ من عَمِلَ بما یَعلَم عَلَّمَهُ الله ما لَم یَعلَم }
🌷هر کس به آنچه که می داند، عـمـل کند،
خداوند آنچه را که نمی داند، به او خواهد
آموخت.
📚 بحارالانوار، ج 78، ص 189.
#حدیث
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ چرا ادعـا مـیکنید عـدم شـرکت
در انتخابات ایران، خیانت بـه امام
زمان علیهالسلام و تمام ایتام او در
جهان است؟
🎙استاد شجاعی
#انتخابات🇮🇷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایات_از_شهدا
خاطره شنیدنی از ولایتمداری شهید رئیسی از زبان وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی
#شهید_ایت_الله_رئیسی
#شهید_جمهور #انتخابات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 در برگزاری جلسات مربوط به انقلاب پیش قدم بود و می گفت: جوانان را جذب کنید و از خودتان دور نکنید ؛ چراکه گروهک هایی هستند در مقابل که جوانان را به راحتی جذب می کنند وعلیه انقلاب شورش بر پا می کنند.
"شهید حکمت الله آقایی لسبو"
#شهید_حکمت_اله_آقایی_لسبو
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰مقام معظم رهبری:
شرکت حداکثری در انتخابات مـوجب
کـارآمـدی و دفـاع از اصل نـظام اسـت.
امام میفرمود از اوجب واجبات است.
اگر ما مشارکت کمرنگی داشته باشـیم،
موجـب خوشحـالی دشـمـن میشـود..!
#انتخابات🇮🇷
#مشارکت_حداکثری✌️🏼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ببینید دشمن چـه کسی را نظاره گرفته و چـه
کسی برای او خطر آفرین است همان شخص
بهترین خادم ملت است..!
#حضرت_آقا
#انتخابات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
انسان اگر برایِ وقتش برنامه ریزی نکرد،
شیطان برایش برنامه ریزی میکند!
غیبتها ، تهمتها ، حرفهای بیمزه و لهو،
همه اینها نتیجه بیبرنامگی است..!
💌| آیت اللهحائریشیرازی(رحمةاللهعلیه)
#سخن_علما
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 عزت ما امروز بر هر چیزی ارجحیت دارد✊🏻🌹📿
🔹 شهید حاجقاسم سلیمانی:
یک جنگ پیوستهای وجود دارد در ابعاد گوناگون برای حمله به همهی سطوح استقلال ما...
#انتخابات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💔فاصله بین شوش تا فکه یک ساعت و نیم است. در صندلیهای عقب ماشین بین حسن باقری و مجید بقایی نشسته بودم.
مجید همیشه یک قرآن جیبی همراهش بود و در هر فرصتی تلاوت میکرد. توی این فاصله داشت سوره فجر را حفظ میکرد. قرآنش را داد دست من و گفت: ببین درست میخوانم؟ من داشتم حفظهایش را کنترل میکردم. وقتی رسیدیم به آیات آخر سوره فجر «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِى إِلَى رَبِّکَ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً فَادْخُلِى فِى عِبَادِى وَادْخُلِى جَنَّتِى» به فکه رسیدیم.
مجید به حسن گفت: نمیدانم چرا آیات آخر این سوره را نمیتونم حفظ کنم، گیر دارد. نمیدانم گیرش چیست؟ حسن با خنده گفت: میدانی گیرش چیست؟ گیرش یک ترکش است. گیرش یک لقمه شهادت است.
بابا! یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة در شأن امام حسین (ع) است. شوخی که نیست. راست میگفت حسن! گیر ورود به جمع یاران شهید، خصوصیهای خدا، یک لقمه شهادتی بود که چند لحظه بعد در فکه با هم نوش جان کردند.
🥀خاطرهای به یاد سردار شهید معزز مجید بقایی،
فرمانده گمنام قرارگاه کربلا و فرمانده شهید معزز سردار #حسن_باقری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃 ﷽ 🍃
«قُلْ لِعِبَادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلَاةَ وَيُنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَا بَيْعٌ فِيهِ وَلَا خِلَالٌ»
به بندگان من که ایمان آوردهاند بگو نماز را برپا دارند؛ و از آنچه به آنها روزی دادهایم، پنهان و آشکار، انفاق کنند؛ پیش از آنکه روزی فرا رسد که نه در آن خرید و فروش است، و نه دوستی! (نه با مال میتوانند از کیفر خدا رهایی یابند، و نه با پیوندهای مادی!)
📗 سوره ابراهیم، آیه ٣١
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
وصیّتنامه شهیدمدافع حرم کربلایی عباس آسمیه :
بِسمِ رَبَّ الشُهدا و الصِدیقین
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَبَاعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ عَلَيْكَ مِنِّي سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُم
السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْنِ
دلتنگم یا حسین(ع) دلتنگ یک نگاه
کی پاکم می کنی یا ثارالله(ع)
محتاجم چون زهیر
محتاج یک نگاه
کی پاکم می کنی یا ثارالله(ع)
می گیری عاقبت دستانم را
می بوسم عاقبت دستانت را
(( امیری حسین (ع) و نعم الامیر : حسین (ع) فرمانده من است و او برترین فرماندهان و امیران است . ))
این عبارت زیباترین و عاشقانه ترین جمله ی زیبا بود برای من ، پس حسین(ع)جان با نگاهی ولایی مرا هم همچون زهیر سرباز و فدایی خود ساز
#شهید_عباس_آسمیه
🌺نام جهادی⬅️ زهیر
🍀تولد ⬅️ ۱۰ تیر ۱۳۶۸
🌸شهادت ⬅️۲۱دی۱۳۹۴
🌺محل شهادت ؛سوریه،جنوب حلب خان طومان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_نوزدهم
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
رسیدیم خانه، من همین طوردرد می کشیدم و خدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید، تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت وقتی صدای در راشنید انگار می خواست بال در بیاورد سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت
«خانم قابله اومدن»
خانم سنگین و موقری بود به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد یک دختر قشنگ و چشم پر کن
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود چشم از صورتش نمی گرفتم، خانم قابله لبخندی زد و پرسید: «اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»
یک آن ماندم چه بگویم خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بودبیرون با سینی چای و ظرف میوه
برگشت گذاشت جلوی او و تعارف کرد نخورد
بفرمایین اگه نخورین که نمیشه.
خیلی ممنون نمی خورم»
»
مادرم چیزهای دیگر هم آورد هرچه اصرار کردیم لب به هیچی نزد کمی بعد خداحافظی کرد و رفت»
شب از نیمه گذشته بود عقربه های ساعت رسید نزدیک سه،همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می
گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالاخره ساعت سه صدای در کوچه بلند شد . زود گفتم: «حتماً خودشه.»
مادرم رفت تو حیاط مهلت آمدن به اش نداد شروع کرد به سرزنش صداش را می شنیدم:«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت میری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یه اتفاقی بیفته...»
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_بیستم
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
تا بیاید تو خانه مادر یکریز پرخاش کرد بالاخره تو اتاق عبدالحسین به اش گفت قابله که دیگه اومد خاله به من چکار داشتین؟
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم، زود آمد کنار رختخواب بچه
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد یک هو زد زیر گریه مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
«برای چی گریه می کنی؟»
چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود فکر می کردم شاید از شوق زیاد است کمی که آرامتر شد، گفتم: «خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .»
با صدای غم آلودی گفت: «منم همین کارو
می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو
فاطمه بگذارم.»
گفتم راستی عبدالحسین ماچای، میوه هرچی که آوردیم هیچی نخوردن
می گفت: «اون،ا چیزی نمی خواستن»
بچه را گذاشت کنارمن, حال و هوای دیگری داشت مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می،گرفت دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه (سلام الله علیه)ا دارد. پیش خودم می گفتم چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.
پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود گفت: «نمی خواد.»
آخه قابله باید باشه.
با ناراحتی جواب می داد:«قابله دیگه نمی آد خودتون بچه را ببرین حمام»
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_بیست_و_یک
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
آخرش هم نرفت آن روز با مادرم بچه را
بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد تو خانه با فاطمه تنها بودم بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا الله خوبه؟»
گفتم: « آره، برای چی؟»
گفت: «یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
چشمام گرد شده بود. گفتم:« چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه خونه بی اجاره»
گفت: نه این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.
مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل.....
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ناراحت شد آمدپیش او،گفت:«
این خونه که دربستی هست ازشما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی چرا می خوای بری؟»
«دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم»
«چه مزاحمتی عبدالحسین! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری.»
قبول نکرد پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم
فاطمه نه ماهه شده بود اما به یک بچه دو سه ساله می.مانست هر کس می دیدش، می گفت: «ماشاءالله این چقدر
خوشگله.»
صورتش روشن بود و جذاب یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد مچش را گرفتم. پرسیدم:« شما چرا برای این بچه ناراحتی؟»
سعی کرد گریه کردنش را .نبینم گفت:« هیچی دوستش دارم چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.»
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh