شهید محمدرضا تورجی زاده
#شهیدمحمدباقرمشهدی_عبادی
⚜🌺⚜🌺⚜🌺⚜🌺
🌸محمدباقر شب قبل از عمليات خيبر دستور داد كه موتور برق محل استقرار گردان را خاموش كنند و گفت :
🍃
هر كس از مال و منال دنيا ، اولاد و عيال ، قرض ، خرج و ... نگران است و از اين دنيا نبريده است ، ما چراغها را خاموش كرديم بدون هيچ خجالتي برگردد . اكنون حضرت امام ،توسط آقاي هاشمي رفسنجاني اعلام كرده اند كه « رزمندگان عزيز در عمليات آزادسازي جزاير مجنون ، علي وار جنگ كنيد و اگر به شهادت رسيديد ، شهادتتان حسين گونه باشد . » حالا من به صراحت مي گويم كه مأموريت ، مأموريت شهادت است و يك درصد هم احتمال ندارد كه احدي برگردد و تا آخرين نفر آنجا خواهيم ماند تا به نحو احسن ، مأموريت خود را انجام دهيم.🌷
#شهیدمحمدباقرمشهدی_عبادی
#فرمانده_گردان_امام_حسین
#سالروزشهادت
@ShahidToorajii
✍ دستنوشته های ...
#شهید_علی_بلورچی ، رتبه ۵ ڪنڪور دانشجوی الڪترونیڪ دانشگاه شریف !
« دوست من اون چیزی رو ڪه می دونی باید بهش عمل ڪنی ؛
نباید بزاری معلوماتت روز بہ روز بیشتر بشہ ولی بہ اعمالت هیچی اضافہ نشہ ... !
🔅مراقبه 🔅مراقبه 🔅مراقبه ... »
🔻ولادت شهید : ۱۳۴۵/۲/۱۵
🔺شهادت شهید : ۱۳۶۳/۱۲/۱۴
شهدا یہ همچین فرشتہ هایی بودن 💓
@ShahidToorajii
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_به_حق_رقیه_بنتالحسین
روز جمعه نفسم نام تو را می خواند
ناخدای دل من سوی تو ره می راند
کاش امروز شود روز ظهورت آقا
العجل روی لبانم همه دم می ماند
@ShahidToorajii
| #ڪلام_شهید | ☝️🏻
ڪسانے به امامِ زمانشان
خواهند رسید،
ڪه اهل سرعت باشند... !!!
و اِلّا تاریخ ڪربلا
نشان داده ،
ڪه قافله حسینے
معطل ڪسے نمے ماند.
•/ #شهید_سیدمرتضےآوینے /•
┄┅═══✼
@ShahidToorajii
✼═══┅
#خدایا_عاشقم_ڪن ♥️
بعد از مدت ها ڪشمڪش درونی ڪه هنوز هم آزارم می دهد ، برای رهایی از این زجر ، بہ این نتیجہ رسیده ام و آن در این جملہ خلاصہ می شود :
خدایا ! عاشقم ڪن .
✍ :متنی ڪه خواندید فرازی از وصیتنامه
شهید امیر حاج امینی بود .
شهید امیر حاج امینی ڪه بسیاری تصویر لحظہ شهادتش را دیده اند ، بیسیم چی گردان انصار لشڪر حضرت رسول (ص) بود ؛ ڪه در دهم اسفند ماه سال 65 در ڪربلای شلمچہ در جنوب ڪانال پرورش ماهی بہ شهادت رسید .
🔻ولادت : ۱۳۴۰/۱۰/۵ ساوه
🔺شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۰ شلمچہ
🌹 #سالروز_شهادتشان
🌷 « یاد همہ ی شهدای ڪربلای پنج را گرامی می داریم ...»
@ShahidToorajii
#همسرشهید
به رختخوابها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينهاش كشيده بود، دراز كرده بود و دانههاي تسبيحش تند تند روي هم ميافتاد. منتظر ماشين بود؛ دير كرده بود.مهدي دور و برش ميپلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي ميكرد، ولي آن روز بازيش را گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً محل نميگذاشت. 🍃
هميشه وقتي ميآمد مثل پروانه دور ما ميچرخيد، ولي اينبار انگار آمده بود كه برود. خودش ميگفت «روزي كه من مسئلهي محبت شما را با خودم حل كنم، آن روز، روز رفتن من است.»💫
عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بيعاطفهاي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تكان نميخورد. برگشتم توي صورتش. از اشك 😭خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همينطور كه از پلهها پايين ميرفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپلتر ميشي. فكر نميكني مادرت چهطور ميخواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش.
چند دقيقهاي ميشد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخكوبم كرد. نميخواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اونقدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه دوباره برگردي.»
#خاطره شهید محمد ابراهیم همت
@ShahidToorajii