eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 《 سفارش اميرالمومنين على عليه السلام به فرزندش امام حسين عليه السلام 》 💫 پسر جانم ! تو را سفارش می کنم به رعایت تقوای الهی در حال توانگری و تهیدستی ، 💫 و گفتار حق در حال خشنودی و خشم ، 💫 میان روی هنگام دولتمندی و تنگدستی ، 🌸🌸 💫 رفتار عادلانه نسبت به دوست و دشمن ، 💫 کار کردن در حال شادابی و سست حالی. 💫و خشنودی از خدا در سختی و خوشی . 📗 تحف العقول : ص۱۳۲ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸ماه رمضان ✨یواش یواش رو به پایان است 🌸خوشابه حال کسانی که ✨لحظه لحظه و ثانیه ثانیه از این 🌸مهمانی استفاده کردند 🌸در روزهای آخر این ماه مبارک ✨ما رو از‌ دعـای 🌸 خیرتون بی نصیب نکنید🙏 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
کتاب خاطرات و زندگینامه شهید تورجی زاده 🔰تنها کتاب مستند و مورد تایید خانواده ی شهید همین کتاب میباشد لطفا اطلاع رسان باشید ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
نرم افزار تهیه شده درباره شهید قابل نصب روی گوشی همراه (اندروید) تقدیم دوستداران شهید می شود 👇👇👇👇👇👇
ShahidTorajiZade.apk
6.03M
✨نرم افزار شهید محمدرضاتورجی زاده 🔰فوروارد کنید کانال شهید تورجی زاده 👇👇👇 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن قسمت51 از ته دل آه جان سوزی کشیدم. –کاش می‌فهمیدیم کی رو باید دوست داشته باشیم. کاش وقت و قلبمون رو خرج هر کسی نمی‌کردیم. او هم آه کشید. –با این حرفت موافقم، کاش قلبمون دگمه داشت و با زدنش از انجام دادن کارهای کسانی مثل ساچی منصرفش می‌کردیم. –ساچی مجبوره این کارارو کنه، چون مدام باید متفاوت باشه، واسه جلب توجه هواداراش، مدام باید کارای غیر معقول انجام بده. اون حسرت شماهایی رو میخوره که راحت دارید زندگی می‌کنید و دغدغه‌های اونو ندارید. شاید دلیل افسردگیش همین باشه، چون آدمهای زیادی مدام در مورد زندگیش، پوشش و همه چیزش نظر میدن، اون که نمیتونه نظر همه رو جلب کنه همین باعث استرسش میشه. نادیا گفت: –اگه واقعا اینجوری باشه که خیلی سخته. دراز کشیدم و سکوت کردم. چند دقیقه‌ایی به سکوت گذشت. لامپ اتاق چشم‌هایم را اذیت می‌کرد. –نادیا پاشو لامپ رو خاموش کن. رویش را برگرداند و پتو را روی سرش کشید. –چند دقیقه دیگه تحمل کنی، محمد امین میاد بپرسه چرا رختخوابش رو ریختیم پشت در اون موقع بهش میگیم خاموش کنه. پتو را از روی سرش پس زدم. –پاشو ببینم، وقتی اونجوری اسباب اثاثیه‌اش رو بیرون ریختی عمرا اون بیاد واسه ما چراغ خاموش کنه. بعدشم جمع نبند تو ریختی. به طرفم برگشت و با هیجان گفت. –ببین من یه نقشه دارم. ما خودمون رو بزنیم به خواب یا اون یا مامان میان میبینن خوابیم خودشون چراغ رو خاموش میکنن. لبهایم را روی هم فشار دادم. –اگه نقشت نگرفت چی؟ –اون موقع خودم میرم خاموش میکنم. صدای پای محمد امین باعث شد حرف را کوتاه کنیم و خودمان را به خواب بزنیم. محمد غرغرکنان رختخوابش را با خودش برد. یک چشمم را باز کردم و زمزمه کردم. –این که رفت اصلا تو اتاق نیومد. –میاد، اونوقت کلا خواب باشیم به نفعمونه. دوباره چشم‌هایم را بستم. محمد امین دوباره آمد. در را باز کرد و بعد از سکوت چند ثانیه‌ایی با دلسوزی گفت: –آخه، مثل دوتا فرشته خوابیدن. لحنش بوی توطئه می‌داد. چقدرم خسته بودن که یادشون رفته چراغ رو خاموش کنن، اصلنم به خاطر تنبلی‌شون نبوده. از حرفهایش خند‌ه‌ام گرفته بود ولی از درون خودم را می‌خوردم تا بتوانم نخندم. چراغ را خاموش کرد و رفت. ولی در را باز گذاشت. نادیا پتو را کنار زد و بلند شد نشست و با خوشحالی گفت: –دیدی نقشم گرفت، دیدی دیدی. –خب حالا، همچین میگی نقشه به قول بابا انگار نقشه عملیات "اچ سه "رو کشیدی. بگیر بخواب. همان لحظه چراغ روشن شد و محمد امین دست به کمر جلوی در ظاهر شد. –جدیدا نشسته میخوابی نادی؟ نادیا ماتش برد. محمد امین گفت: –فکر کردید منو می‌تونید گول بزنید. خندیدم. –نادی جان نقشه‌هات نقش برآب شد. محمد امین گفت: –آره عملیات "اچ سه" بیشتر سه شد. بعد چراغ را روشن گذاشت در را بست و رفت. نـویسنده: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن قسمت 52 تصمیم گرفتم دو هفته قرنطینه را به درسهایم برسم. بالا شدن معدلم برایم مهم بود. اکثر کلاس‌های مجازی‌ام بعد از ظهرها برگزار میشد. چند روزی بود که به خاطر قرنطینه وقت بیشتری داشتم برای فعال بودن در کلاسها. جزوه ها را از کمد بیرون آوردم و مایوسانه نگاهشان کردم. آنقدر فکرم مشغول امیر زاده بود که فکر نمی‌کردم تمرکزی برای درس‌خواندن داشته باشم. ولی علاقه‌ی زیادم به درس خواندن باعث شد کم‌کم تمرکزم را به دست بیاورم. بعد از گذشت دو روز در حال درس خواندن بودم و مشغول کلاس آنلاین که خانم نقره زنگ زد و گفت که فردا به کافی شاپ بروم. –خانم نقره مگه تعطیل نشده. خانم نقره چند سرفه پشت سر هم کرد و گفت: –چرا، تعطیله، منتها آقای غلامی گفت یه جلسه ایی بزاریم که بعضی نکته ها در مورد مشتری مداری و مسائل دیگه کافی‌شاپ گفته بشه، من که کرونا گرفتم نمیتونم برم. تو برو بعدا بهم بگو چی گفته شد. آنقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم که فراموش کردم حتی حال خانم نقره را بپرسم. به گوشی زل زده بودم و به فردا فکر می‌کردم. دلم می‌خواست زودتر وقت بگذردو فردا شود تا من بتوانم دوباره از کنار آن درخت چنار عبور کنم. دوباره تمام تنم چشم شود و فقط او را ببینم و وقتی او نگاهش به من افتاد، دوباره سربه‌ زیر شوم و تپشهای قلبم را بشمارم. ولی بعد با خودم فکر کردم چطور تا به حال خبری از آقای امیر زاده نشده، چرا حتی یک پیام هم نداده، مگر آن روز نگفت که می‌خواهد در مورد موضوعی با من صحبت کند. نکند دوباره اتفاقی افتاده، اصلا نکند از شوهره ساره کرونا گرفته باشد. چرا من سراغش را نگرفتم. دل شوره عجیبی به دلم افتاد. می‌خواستم زنگ بزنم و خبری بگیرم ولی با خودم گفتم به خاطر حرفهای آن روزش شاید من پیش قدم در زنگ زدن نباشم بهتر باشد. گوشی را باز کردم تا فقط یک پیام کوتاه بدهم ولی باز منصرف شدم. با خودم گفتم فردا می‌بینمش بهتر است عجله نکنم. بعد از کلاس و درس نادیا وارد اتاق شد و گفت: –تلما بیا ببین مامان ناهار چی درست کرده. سرم را سوالی تکان دادم. انگشتش را روی لبش گذاشت و زمزمه کرد. – اسمش چی بود؟ آهان، آلفرادو، میگه یه غذای خارجیه. من که تا حالا اسمش رو نشنیدم. تو شنیدی. فقط لبخند زدم و همراهش به آشپزخانه رفتم. محمد امین نان در دست از در وارد شد و گفت: –دیدم غذا ماکارانیه گفتم با نون می‌چسبه. مادر حندید. –بیا یه بارم که غذای با کلاس براتون درست کردم میگید ماکارانیه. همون حقتونه سیب زمینی بخورید. نـویسنده: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن قسمت 53 محمد امین نگاهی به قابلمه‌ی روی گاز انداخت. –عه مامان خودم صبح رفتم ماکارانی خریدم که. –اون اسمش پاستاست نه ماکارانی. موقع خوردن غذا نادیا گفت: –خوشمزس‌ها ولی انگار یه چیزیش کمه. یک حله از سینه‌ی مرغ که آنقدر ریز خرد شده بود، به زور سر چنگال می‌آمد را برداشتم و در دهانم گذاشتم. –یه چیز نه چندتا چیزش کمه. مادر اخمی کرد و رو به من گفت: –آخه اونجور که تو گفتی اندازه‌ی خورشت قیمه باید خرجش می‌کردم. اینجوری سبکتره، تازه سالم‌ترم هست. –آخه مامان این غذا بدون سس و... مادر ابروهایش را تند تند بالا انداخت، که یعنی ادامه ندهم. نادیا گفت: –مامان نمیخواد اشاره کنی من خودم اسم غذا رو سرچ کردم. شما سس و قارچ و پنیر پارمزان توش نریختین. –خب مادر سس قرمز تو یخچال هست پاشو بیاربریز. –سس قرمز چیه مامان، این سس مخصوص داره که باید جدا درست بشه. من ترکیباتش رو خوندم فکر کنم شیرم داشت. محمد امین گفت: –احتمالا این از غذاهای کافی شاپه که تلما یاد مامان داده. از این که محمد امین اینقدر دیر متوجه اصل قضیه‌ میشد خنده‌ام گرفت. شاید این خاصیت مرد بودن است که زیاد ذهنشان را درگیر نمیکنند. نادیا گفت: –خسته نباشی داداش من، پس الان چی داشتن می‌گفتن. گفتم: –از بس اون روز غر زدید. خواستم یه تنوعی تو غذا بشه، حداقل از مشتفات سیب زمینی که بهتره. نادیا لقمه‌اش را قورت داد: –اره بابا، خیلی بهتره، تازه اسمشم باکلاسه، از الان من منتظرم یکی بپرسه ناهار چی خوردید، بگم آلفرودو. محمد امین لقمه‌ی بزرگی گرفت و گفت: –تو که به این نیتی مطمئن باش کسی نمی‌پرسه. –نادیا گفت: –ضایع، یه کم کلاس داشته باش، اینو که با نون نمیخورن. –من که بدون نون سیر نمیشم. بعدشم این همون ماکارانی شکل دار خودمونه دیگه، فقط اسمش عوض شده. نادیا پوفی کرد. –نه بابا یه فرقایی داره، مثلا به جای سویا مرغ ریخته، محمد امین نگاهی به لقمه‌اش انداخت، مرغ؟ عه مرغم داره؟ نادیا با چنگال کمی پاستاهای داخل بشقابش را زیرو کرد و یک تکه مرغ به سر چنگال زد. –ایناها، مرغ نیست پس چیه؟ –عه من ندیدم. پشت چشمی نازک کرد. –تو همون باید سیب زمینی بخوری. البته حق داری، چون این یه پیش غذاست که ما جای غذای اصلی می‌خوریم. مادر نگاهی به من انداخت. –وا! مگه مردم چقدر شکم دارن که این غذای به این سنگینی رو بخورن بعد یه غذای اصلی هم روش بخورن؟ به خدا اسرافه، همین جوری غذا میخورن که الان چاقی شده یه معزل. گفتم:: –البته اکثر چاقیها از بی‌تحرکیه ها. مادر لبهایش را بیرون داد. –همون دیگه، از جاشون تکون نمیخورن، نمیسوزونن، ولی هی میخودن. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام لبخندم را جمع کردم و به اتاق رفتم. نـویسنده :لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای امروز 🌷 خدایا🙏 امروز حاجت دوستانم را برآورد کن به وجودشان سلامتی به لحظه هایشان شادی به کارشان رونق و به زندگیشان آرامش عطا فرما . آمین یا قاضِیَ الْحاجات 🙏 ای برآورنده ی حاجت ها 🙏 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
اے غریب ابن غریب ابن غریب... یا اهل العالم أین امامُنا؟ أین صاحبُنا؟ أین دلیلُنا؟ أین بقیة‌الله؟ و او طرید و فرید و وحید و شرید و غریب است... العجل‌مولای‌غریبم صبحتون و عاقبتتون مهدوی 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯