7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 آرزوی تجربه گر
🔺 از خدا میخوام به من فرصت بده امام زمانم رو راضی کنم
🟢 چون دیدم هر عمل من به سمع و نظر امام زمان (عج) میرسه.
#امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌼🕊 ایوب در ماه مبارک رمضان متولد شد، در ماه مبارک رمضان برای فراگیری دروس حوزوی عزیمت کرد.
در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد. در عملیات رمضان شهید و مفقودالجسد گشت و در نهایت در ماه رمضان پیکرش به زادگاهش بازگشت.
#شهید_ایوب_توانایی 🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌏 #دعای_ختم_قرآن
امیرالمؤمنان علیه السلام فرمود:
«ای زرّ! هرگاه قرآن را ختم نمودی، این دعا را بخوان؛ زیرا دوست و محبوبم پیامبر خداصلی الله علیه وآله وسلم مرا دستور و سفارش داده بود که به هنگام ختم قرآن با این کلمات، دعا بخوانم.»
امیرمؤمنان علی علیه السلام می فرماید: پیامبرخداصلی الله علیه وآله وسلم به من فرمود: «دعائی به تو یاد می دهم که با خواندن آن، قرآن را فراموش نکنی.» سپس فرمود: بگو:
أَللهُمَّ ارْحَمْنی بِتَرْکِ مَعاصِیکَ أَبَداً ما أَبْقَیْتَنی، وَ ارْحَمْنی مِنْ تَکَلُّفِ ما لا یُعْنینی، وَارْزُقْنی حُسْنَ النَّظرِ فیما یُرضیکَ، وَألْزِمْ قَلْبی حِفْظَ کِتابِکَ کَما عَلَّمْتَنی، وَارْزُقْنی أنْ أتْلُوَهُ عَلَی النَّحْوِ الَّذی یُرْضیکَ عَنّی.
أَللهُمَّ نَوِّرْ بِکِتابِکَ بَصَری، وَاشْرَحْ بِهِ صَدْری، وَأطْلِقْ بِهِ لِسانی، وَاسْتَعْمِلْ بِهِ بَدَنی وَ قَوِّنی بِهِ عَلی ذلِکَ، وَ أعِنّی عَلَیْهِ، إِنَّهُ لایُعینُ عَلَیْهِ إلاَّ أَنْتَ، لا إلهَ إلاَّ أَنْتَ.
🌙 خدایا! بر من رحم کن با ترک همیشگی گناهان تا زمانی که مرا در دنیا زنده نگه می داری، و بر من رحم کن از به سختی افتادن در کارهایی که برایم سودمند نیست، و نصیبم بفرما خوشبینی در هر آنچه که مورد رضایت توست، و قلبم را وادار و ملزم کن بر حفظ کتابت همان گونه که بر من یاد داده ای، و روزی ام بفرما بر اینکه قرآن را به روشی تلاوت کنم که باعث خشنودی تو از من گردد.
خدایا! به برکت کتابت، دیدگان و بینش مرا روشنایی بخش، و به سبب قرآن، سینه و تحمّل مرا گسترش بده، و زبانم را گویا قرار بده، و بدنم را توانمند بگردان، و برای انجام کارهای نیک به من نیرو ببخش، و برای تلاوت قرآن کمکم فرما؛ چرا که هیچ کمکی جز از جانب تو نمی رسد، هیچ معبودی جز تو وجود ندارد.
#ختم_قرآن
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مداحی_آنلاین_خیلی_سخته_وداع_با_ماه_رمضان_وداع_با_ماه_رمضان.mp3
4.14M
🌙 #وداع_با_ماه_مبارک_رمضان
😭خیلی سخته وداع با ماه رمضان
👌 #پادکست بسیار شنیدنی
🎙 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
🎙حاج #منصور_ارضی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلالله 🤲
اللهم الرزقنا شفاعه الحسین ع یوم الورود🤲
🔴 شب عید فطر از شب قدر کمتر نیست
🔵 امام باقر علیهالسلام میفرمایند:
🌕 پدرم امام سجاد علیهالسلام شب عید فطر تا صبح، با نماز خواندن احیا میگرفت و در مسجد بیتوته میکرد و به من میفرمود: پسرم، این شب از شب قدر کمتر نیست!
📚 اقبال الاعمال ج ۱ ص ۴۶۳
🌺 شب عید فطر را قدر بدانیم و از خدا بخواهیم عیدی ما را تعجیل در ظهور مولای عزیزمان قرار دهد.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
برگرد نگاه کن
قسمت 57
ایستگاه نزدیک خانه پیاده شدم. تمام طول مسیر فقط به این فکر میکردم که به امیرزاده زنگ بزنم یا نه، در آخر به این نتیجه رسیدم که اگر زنگ نزنم دلشوره مرا خواهد کشت.
شمارهاش را گرفتم. مثل دیروز خیلی زنگ خورد. دیگر ناامیدانه میخواستم قطع کنم که جواب داد با صدایی که از ته چاه شنیده میشد.
–الو، سلام.
فقط همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم چه شده. با نگرانی پرسیدم:
–وای خدایا، چرا صداتون اینجوریه؟ نکنه کرونا گرفتید؟
سخت نفس میکشید، صدای نفسهایش واضح میآمد. به زحمت جواب داد.
–بله دیگه، فکر کنم اونروز که رفتم کپسول اکسیژن رو بدم آلوده شدم.
من چه فکرهایی میکردم. به خاطر افکاری که داشتم خیلی ناراحت شدم. بدتر از آن خودم را مقصر میدانستم. چون من باعث شده بودم که او برای کمک به خانهی ساره برود.
با نگرانی پرسیدم.
–الان حالتون چطوره؟ دکتر رفتین؟
–بله، دیدم یه کم نفسم سنگین شده رفتم دکتر، تازه امدم. اسکن کردم، گفتن ریهام درگیر شده.
ناله کردم.
–ای وای، خدایا،
سعی کرد با آرامش بیشتری حرف بزند.
–نگران نباشید. چیزی نیست. بعد خندهی ریزی کرد و ادامه داد
–کاش اون روز حرفم رو بهتون میزدما حالا دیگه رفت تا دو هفته دیگه تازه اونم اگر زنده بمونم.
نمیدانستم از حرفش خوشحال باشم یا ناراحت. از این که در این شرایط فکر حرف آن روزش بود حس خوبی پیدا کردم.
ولی از شرایطش قلبم به درد امد.
–این چه حرفیه میزنید، حتماحالتون خوب میشه.
نفسش را بیرون داد و صدایش غمگین شد.
–دیگه اونش دست خداست. البته با دعای شما حتما عزراییل پشیمون میشه و میره.
حرفهایش نگرانم میکرد.
–میشه از این حرفهای استرس زا نزنید. تک سرفهای کرد.
–همین که میبینم نگرانم شدید و زنگ زدید تا حالم رو بپرسید خودش یه انگیزهی قویه برای خوب شدنم.
یاد کپسول اکسیژن افتادم. حتما حالا خودش به آن نیاز دارد.
نتوانستم بگویم ساره هم به آن نیاز دارد.
–میخواهید برم کپسول رو از ساره بگیرم براتون بیارم؟
مکثی کرد و بعد با منو من گفت:
–مگه خودشون لازم ندارن؟ چه میتوانستم بگویم جز این که:
–شوهرش حالش خوب شد.
نفس عمیقی کشید که منجر به سرفههای پیدر پیاش شد.
–شما الان نباید حرف بزنید، سرفتون بدتر میشه.
پس من میرم کپسول رو میگیرم. فقط آدرستون رو برام بفرستید.
–شما چرا؟ زحمت نکشید، یکی رو میفرستم بره بگیره.
اگر کسی را میفرستاد حتما متوجهی قضیه میشدند.
برای همین اصرار کردم.
–اصلا زحمتی نیست. غریبه نره جلو در خونشون بهتره من خودم میرم.
دوباره سرفههایش مجال حرف زدن به او نداد.
صدایی از دورتر میآمد که میگفت مادر حرف زدن برات خوب نیست.
با عجله گفتم:
–شما برید استراحت کنید. من تا شب کپسول اکسیژن رو میارم.
نــویسنده :لیلا فتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯