شهید خشک مقدس نبود اما...
شهید صادق عدالت اکبری 🌷🍃
همسر شهید:
«صادق یک سپاهی همه فن حریف بود. با وجود سن کمش در هر رسته و حیطهای تخصص داشت.
🪴🌸 علاقه زیادی به گل و گیاه داشت؛ یکی از اتاقهای خانه را به گلدانهایش اختصاص داده بود و دائم به آنها رسیدگی میکرد.
🏄♂ در رشتههای راپل (سنگ نوردی صخره نوردی) غواصی، غریق نجات، قایقرانی، کاراته، راگبی، مربیگری و داوری فوتبال، پاراگلایدر و سقوط آزاد فعالیت داشت و اعتقاد داشت باید آنقدر توانمند باشم که در هر زمینهای که نظام و اسلام نیاز دارد، بتوانم مؤثر باشم.
بسیار شوخ طبع و مهربان بود، حتی برخی اوقات مادرش به او تذکر میداد که در بحثهای جدی شوخی نکند، اما او همیشه با شوخ طبعی پاسخ میداد.
👶 با کودکان، کودک بود و با بزرگان، بزرگ! شاید این گونه به نظر بیاید که ریاضت محض داشت و فقط نماز و قرآن میخواند، از دنیا بریده بود
اما صادق این گونه نبود به هرکاری در جای خود میرسید از عبادت گرفته تا تفریحات!
صادق خشک مقدس نبود اما به واجباتش هم عمل میکرد.»
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💭 وقتی ایشان برای بار اول به کربلا رفتند من دو تا نامه نوشتم که یکی برای خودشان بود که گفتم در بین الحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع) ایستاده و این نامه را از طرف من بخوانید و دیگری را در حرم امام حسین(ع) بیانداز و نخوان!
با اینکه مطمئن بودم نمی خواند، اما نمی دانم چرا آن دفعه نامه را خوانده بود. من در نامه شهادت صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم:
«آقا جان تو را به جان خواهرت زینب(س) قسم می دهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادق، پاره تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش!
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
_ آقا جان آرزوی شهادت در سر دارد من نیز عاشق شهادتم، اما آتشم به اندازه عشق و علاقه صادق تند نیست آرزویی همچون برادرزاده شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش.»
صادق که این نامه را خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و گفت:
🍃 «باور نداشتم که اینگونه از ته دل برایم بخواهی تا شهید شوم. »
من در اوایل نمی توانستم این دعا را بگویم و برایم سخت بود، اما می دیدم که در این دنیا عذاب می کشد.
بعدها متوجه شدم که من خودخواه شده ام و صادق را فقط برای خودم می خواهم، اما از سال گذشته به این فکر افتادم که بهتر است کمی هم صادق را برای خودش بخواهم.
🌟فردی نبود که در قبال انجام کاری توقع قدردانی و سپاس داشته باشد. من هم یاد گرفته بودم به جای تشکر به صادق می گفتم:
#الهی_شهید_بشی و همنشین سیدالشهدا(ع). 🌿
ایشان هم می گفت: «دعات قبول. ولی آخه من خود خدا رو می خوام.»
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🕊 میزبان میهمان امروزمون باشیم
با ختم فاتحه و صلوات
#شهید_صادق_اکبری 🎋🌷
🍰 در مراسم تشییعام شیرینی توزیع کنید نه خرما
صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. میگفت برای تشییع کنندههایش لبخند بزنم و قوت قلبشان باشم.
در مراسماتش به تأکید میگفت: «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.»
از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب وار بایستم. خواست تا ادامه دهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر #امام_خامنه_ای تأکید داشت.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
🍰 در مراسم تشییعام شیرینی توزیع کنید نه خرما صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع
بعد از شنیدن خبر شهادتش غسل حضرت زینب(س) کردم و لباس های سفیدم را با روسری سفیدی که برای استقبال عشقم خریده بودم، به سر کردم و رفتم پایین طبقه مادرشوهرم و نشستم و شروع به خواندن سوره یاسین کردم.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🖤🏴
برگردنگاهکن
پارت130
–نه،نه...
از فکری که به ذهنم رسیده بود پشیمان شدم.
–هیچی، ولش کن.
چشمهایش را تنگ کرد.
–نکنه میخوای یه کاری کنه امیرزاده زنش رو ول کنه بیاد تو رو بگیره.
آهی کشیدم.
–کاش میشد یه کاری کرد که کلا آدم کسی رو دوست نداشته باشه.
لبهایش را روی هم فشار داد.
–یعنی اگه اون بتونه این کار رو کنه تو حاضری دیگه امیرزاده رو دوست نداشته باشی؟
سرم را پایین انداختم.
–فکر نکنم کسی بتونه این کار رو انجام بده.
–چرا بابا، اون میتونه، یه بار دوستم تعریف میکرد طرف تو سه سوت شوهر یکی رو براش انداخته زندان،
–این که خیلی ترسناکه.
–آره بابا، کارش خیلی درسته.
پوزخند زدم.
–کارش درسته؟ دیوونه اونا به خاطر پول دست به هر کاری میزنن، بعضیهاشون با اجنه و شیاطین در ارتباطن.
–نه بابا توام.
– لابد هزینشم کلی هست؟
–نه پس مجانی. من خودم یه بار رفتم پیشش کلی بهش پول دادم که پولدارمون کنه.
–خب، پولدار شدید؟
–الان ما قیافمون به پولدارا میخوره؟ تازه یه دعوایی بین من و شوهرم راه افتاد که تا اون موقع سابقه نداشت.
خندیدم.
–حداقل میرفتی پولت رو پس میگرفتی.
–رفتم، وقتی فهمید جادوش رو من اثر نکرده، بلند شد از اتاق بیرون رفت و برگشت. بعد یه نگاهی به کتابی که جلوی دستش بود انداخت و گفت، شما نمیتونی پولدار بشی، طلسم شدی.
گفتم خوب طلسم رو بشکن. گفت هزینش خیلی زیاده، اگه بخوای انجام میدم. منم چون دیگه پول نداشتم برگشتم خونه.
دوباره خندهام گرفت.
–وای خدا یارو چقدر بامزس.
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–میگم تلما اصلا بیا بریم از اون بپرسیم امیرزاده زن داره یانه، اینجوری دیگه نمیخواد این همه به خودمون زحمت بدیم بریم تحقیق.
نوچی کردم.
–آخه از کجا بدونیم هر چی میگه درسته؟
–بهت میگم خیلیهارو به خواستشون رسونده، حالا از شانس گند من...
–ول کن ساره، من اصلا پول این چیزارو ندارم.
هیجان زده گفت:
–اونش با من، تو فقط بیا بریم. شنیدم به دانشجوها تخفیف زیادی میده.
پقی زیر خنده زدم.
–موبایلش را از جیبش بیرون آورد.
–الان برات وقت میگیرم.
چشمهایم را برایش بُراق کردم.
–ساره واقعا تو گاهی تعطیل میشیا،
–هر وقت تو پولدار شدی منم میام پیش اون جادوگره.
–جادوگر چیه، اینجوری نگیا، بهشون برمیخوره... بعد هم بدون اعتنا به حرفهای من برایم وقت گرفت.
شب، موقع خواب بعد از پرحرفیهای نادیا همین که خوابش برد. گوشیام را برداشتم و تا نیمه شب با ساره پیام رد و بدل کردم. همهی پیامها در مورد کاری بود که میخواستیم انجام دهیم.
قرار شد برای محکم کاری هم پیش جادوگر برویم هم خودمان برای تحقیق وارد عمل شویم.
ساره آنقدر در مورد کارهایی که میخواستیم انجام بدهیم راحت حرف میزد و کارمان را طوری توجیح میکرد که من احساس کردم ما ماموریت داریم و باید این کارها را انجام دهیم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود که از امیرزاده پیامی را دریافت کردم.
از جملهای که نوشته بود استرس گرفتم همراه با هیجانی که کنترل کردنش سخت بود.
فوری برای ساره نوشتم.
امیرزاده پیام داد چی بهش بگم؟
ساره نوشت.
–مگه چی گفته؟
پیام امیر زاده را برایش فرستادم.
"شما فقط برای من وقت ندارید؟ "
–فکر کنم چکم کرده دیده یک ساعته آنلاینم، حرصش گرفته.
ساره نوشت.
–ببین یه جوری باهاش حرف بزن ناراحت نشه و آرومش کن.
به دو دلیل یکی این که اگه فردا، پس فردا لو رفتیم جای عذر خواهی داشته باشیم دوم این که شاید واقعا زنی در کار نبوده باشه،
نوشتم.
–یعنی چی بنویسم؟ معلومه ناراحته.
–براش بنویس، عشقم من همیشه برات وقت دارم. بعد هم شکلک خنده گذاشت.
امیرزاده دوباره پیام فرستاد.
"حداقل بگید چیکار کردم که مجازاتم رو اینقدر سخت قرار دادید. اگر مشکلی هست مطرح کنید. با سکوت که چیزی حل نمیشه."
با خواندن این پیام لرزش دستهایم شروع شد، درست نمیتوانستم تایپ کنم.
با همان هیجان پیامش را برای ساره ارسال کردم.
–ساره من مغزم واقعا دیگه کار نمیکنه، تو یه چیزی بگو براش بنویسم. بدون شوخی.
ساره نوشت.
–براش بنویس، من بازیچهی دست تو نیستم، یه سوالایی دارم که باید رو راست جواب بدی باید یه چیزایی روشن بشه،
شکلک تعجب گذاشتم.
–خودت میگی ناراحتش نکنم اونوقت این حرفها رو بهش بزنم؟
–مگه حرفهام ناراحت کنندس؟ تازه الان خیلی ملایم گفتم که
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🖤🏴
برگردنگاهکن
پارت131
– ساره من نمیتونم اینطوری باهاش حرف بزنم. پدر و مادرم این همه ساله دارن با هم زندگی میکنن تا حالا ندیدم مادرم با پدرم اینجوری حرف بزنه، اونوقت من اول کاری با این لحن حرف بزنم؟ خب معلومه ناراحت میشه.
دوباره شکلک تعجب گذاشت و نوشت.
–حالا من با شوهرم که دعوا میکنم همسایهها هم میفهمن، از بس داد میزنم. به نظر من کسایی که عاشق شوهراشون هستن مثل منن، از دوست داشتنه. شکلک خنده گذاشته بود.
در حال خواندن پیام ساره بودم که امیرزاده دوباره پیام داد.
–من منتظر جوابتونم. وقت دارید؟
از پیام ساره آنقدر حیرت کردم که از برنامه بیرون آمدم. بعد تصمیم گرفتم اول جواب ساره را بدهم بعد فکری برای امیرزاده کنم.
بعد از کمی تامل نوشتم.
–با نظرت موافق نیستم. وقتی عاشق یه نفر هستی اصلا دلت نمیاد باهاش بد حرف بزنی. الان ببین من همون روز اول میتونستم همه چی رو به امیرزاده بگم و هر چی ناراحتی دارم سرش خالی کنم و خلاص. ولی نتونستم، یعنی اصلا دلم نیومد، الانم وقتی میفهمم ناراحته قلبم درد میگیره.
گزینهی ارسال را زدم.
بلافاصله از امیرزاده پیام آمد.
–دل به دل راه داره. منم وقتی ناراحتی شما رو میبینم از خواب و خوراک میوفتم.
گنگ چند بار پیام را خواندم و نگاهم به بالا سًر خورد. تازه متوجهی فاجعه شدم.
چه اشتباهی کرده بودم. پیام را به جای این که برای ساره بفرستم برای امیرزاده فرستاده بودم.
لبم را آنقدر محکم گاز گرفتم که مزهی خون را در دهانم احساس کردم.
بلند شدم نشستم.
شمارهی ساره را گرفتم. هول شده بودم، از طرفی خجالت زده و شرمنده، باید حرف میزدم.
–الو
تا صدای ساره را شنیدم با صدای لرزانی گفتم.
–الو، ساره، بدبخت شدم. دوباره دسته گل به آب دادم. نمیدونم چرا همهی خرابکاریها باید از طرف من باشه، خودم آبروی خودم رو میبرم.
ساره پچ پچ کنان گفت:
–چیشده؟
تازه فهمیدم چقدر بد موقع به ساره زنگ زدهام شاید شوهرش کنارش خواب باشد.
–ای وای ببخشید، شوهرت بیدار شد؟
–نه بابا، شوهرم خونه نیست، میترسم بچهها بیدار بشن. بگو بینم چیشده؟
کاری را که انجام داده بودم را برایش تعریف کردم.
خندید و ذوق زده گفت:
–به قرآن، تلما کار خدا بوده. بیچاره امیرزاده چند روزه از این بیمحلی تو ناراحته، توام که لالمونی گرفتی بهش هیچی نمیگی.
فکر کنم نفرینش اثر کرده، خوبت شد؟ حالا هی دل جوون مردم رو بشکن.
بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم.
–برم پاک کنم؟
–میخوای پاک کن، بعدشم براش پیام بزار که اشتباه فرستادی.
–باید ازش عذرخواهی کنم.
–ول کن بابا، معذرت خواهی واسه چی؟ قتل که نکردی.
با تعجب گفتم:
–قتل؟ یعنی تو اگه قتل کنی فقط یه عذرخواهی میکنی.
خندید.
–جون به جونت کنن خاطر خواهشی دیگه.
–من برم. راستی شوهرت کجاست؟ تنهایی نمیترسی؟
–از چی بترسم؟
–چه میدونم، از دزدی چیزی.
این بار بلندتر خندید.
–دزد بیاد اینجا باید از ما عذرخواهی کنه، که امده، شوهرمم سرکاره دیگه.
–نصفه شب؟ مگه کارش چیه؟
آهی کشید.
–بیچاره تو این سرما ضایعات و پلاستیک و از این جور چیزا جمع میکنه.
تا تماسم را با ساره قطع کردم دیدم دوباره امیرزاده پیام داده.
صفحهاش را باز کردم. نوشته بود.
–راستش منم از دست شما دلخورم ولی دلم نمیاد حرفی بزنم، میترسم ناراحت بشید.
پیام خودم را پاسخ زدم و زیرش نوشتم.
–ببخشید من این پیام رو اشتباهی برای شما فرستادم.
فوری جواب داد.
–چقدر لذت دارد خواندن پیامهای اشتباهی.
از برنامه بیرون آمدم.
دوباره پیامش آمد. ولی دیگر صفحهاش را باز نکردم از نوار بالای گوشیام خواندم، نوشته بود.
–منظورتون چی بود از این که نوشته بودید میتونستید به من بگید و نگفتید؟ چی رو نگفتید؟
پس یه موضوعی هست که شما رفتارتون عوض شده؟
بعد از چند دقیقه دوباره پیام فرستاد.
–نمیخواهید جواب بدید؟
جوابی نداشتم که بگویم.
نتم را خاموش کردم و گوشی را روی قلبم گذاشتم و چشمهایم را بستم.
✍#لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🏴🖤
برگردنگاهکن
پارت132
دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای نگاهش، مهربانیهایش، برای روزهایی که به کافیشاپ میآمد و دست زیر چانهاش میگذاشت و نگاهم میکرد.
اگر فردا مشخص شود که زن دارد آنوقت تکلیف این دلم چه میشود.
جوابش را چه بدهم؟
چطور راضیاش کنم که راه رفته را برگردد چون راهش اشتباه است.
چطور دستش را بگیرم و التماسش کنم چشمش را روی تمام دلتنگیها ببندد.
مگر میتوانم؟ مگر او قانع میشود. احساس میکنم در این مدت کوتاه دلم مثل یک حریف پر قدرت شده است که دیگر از پسش برنمیآیم. راحت تر از قبل ضربه فنیام میکرد.
با این فکرها ناخوداگاه اشک بر روی گونههایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با صدای زنگ گوشیام از خواب بیدار شدم.
ساره بود. تا جواب دادم گفت:
–ساعت خواب، لنگ ظهر شد دختر، پاشو بیا دیگه.
خواب آلود نگاهی به ساعت انداختم.
–حالا دیر نشده که...
–آخه اول باید بریم پیش این زنه دیگه،
–آهان جادوگره رو میگی؟
–باز گفتی جادوگر؟
–حالا هر چی، الان میام.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم همه در حال تکاپو هستند. پدر نایلونی به در اتاق خودشان میچسباند و مادر هم درآشپزخانه در حال پختن
سوپ است.
متعجب به اطراف نگاهی انداختم. رو به نادیا پرسیدم.
–چی شده؟ بابا چرا سرکار نرفته؟
نادیا گفت:
–مامان بزرگ کرونا گرفته، کسی نیست ازش نگهداری کنه، بابا میخواد بره بیارش اینجا، مامان مواظبش باشه.
–عه؟ حالش بده؟
–آره، ولی خداروشکر فعلا ریهاش درگیر نشده، فقط حال نداره از جاش بلند شه.
به آشپزخانه رفتم.
مادر در حال سبزی پاک کردن بود.
پرسیدم.
–مامان، چرا عمهها نمیرن خونه مادربزرگ ازش نگهداری کنن؟
مادر دستهایی تره برداشت و گفت:
–یکیشون که خودشم مریضه، اون یکی هم میترسه، به بابات گفته من نمیتونم.
با نگرانی گفتم:
–خب زن عمو چی؟
مادر همانطور که سر و ته ترهها را پاک میکرد.
–اونا دلشون از مامان بزرگ پره، قبول نمیکنن، اصلا مادر بزرگت نمیره اونجا.
– مامان اینجوری که همهی ما میگیریم، یکی از ما بریم اونجا که بهتره.
مادر نوچی کرد.
– پلهها رو که نمیتونه با اون حالش بره بالا واسه دستشویی، بعد پچ پچ کنان ادامه داد؛
–آخه بیرون روی شده. بابات میگفت دیگه نا براش نمونده. پیر زن گناه داره .
کلافه گفتم:
–چرا اون خونه کلنگی رو نمیفروشن یه آپارتمانی چیزی بخرن که مشکل دستشوییش حل بشه.
مادر شانهایی بالا انداخت.
–بابات چند بار گفته، ولی مامان بزرگت قبول نمیکنه، میگه من تو آپارتمان خفه میشم، بالاخره چندین ساله اونجا با همسایهها آشناست، راحت مسجدش رو میره، بعدشم سه دونگ خونه به نام مادر بزرگته دیگه...
–آخه ما که جا نداریم، خودمون به زور اینجا جا میشیم.
–این چه حرفیه میزنی، آدم به مهمون میگه جا نداریم؟ فوقش یک هفته تا ده روز میخواد بمونه. واسش جا میندازم تو اتاق خودمون، کسی با جا و مکان شما کاری نداره، دلت میاد اینجوری بگی؟ مریضی واسه همه هستا.
–مامان جان اگه ما بگیریم چی؟ اگه بلایی سرمون بیاد، شما عذاب وجدان نمیگیرید؟
مادر پشت چشمی نازک کرد.
–یعنی من و باباتم مریض بشیم شماها ما رو ول میکنید؟ میگید ما ممکنه بگیریم؟ مرگ و زندگی دست خداست، این که کی بمیره کی زنده بمونه رو من و تو تعیین نمیکنیم.
نفسم را بیرون دادم و به اتاق برگشتم.
حرفهای مادر را قبول داشتم، ولی استرسی که به خاطر کرونا داشتم اجازه نمیداد حق را به او بدهم.
محمد امین داخل اتاق کنار کمد دیواری در حال چابه چا کردن لباسهایش بود.
نزدیکش شدم.
–محمد امین تو یه کوله کهنه داشتی وسایلای اضافیتو توش ریخته بودی، اونو چیکار کردی؟
چوب لباسی را از کمد بیرون آورد.
–واسه چی میخوای؟
–میخوام واسه خودم.
نگاهی به کولهام که روی زمین بود انداخت
–تو که داری.
تشکم را تا زدم و در طبقهی پایین کمد گذاشتم.
–اینو میخوام بدم به ساره، خیلی نیاز داره، ساره یادته، همون خانمه که...
–شلوارش را روی زمین انداخت و چوب لباسی را سرجایش گذاشت.
–آره بابا، همون که خودش و شوهرش کرونا گرفته بودن.
از اتاق بیرون رفت و بلافاصله کوله به دست برگشت.
شروع کرد وسایلش را از کوله بیرون ریختن.
پتوی خودم و نادیا را که تا زده بودم را داخل کمد گذاشتم.
–اینو نمیگم که، اونی که گفتی کهنه شده و...
همانطور که سرش پایین بود گفت:
–میدونم. نمیخوام تو اون کوله رو برداری. کوله من رو بهش بده، من که لازم ندارم.
–نه بابا نمیخواد، خودت لازمت میشه.
بی تفاوت گفت:
–خب بشه، همون قبلیه رو استفاده میکنم دیگه. باور کن اصلا برام فرقی نداره، به اصرار مامان اینو خریدم. اصلنم ازش خوشم نمیاد.
از خوشحالی فقط نگاهش میکردم.
بلند شدم و سرش را بوسیدم.
–این همه مهربونی رو از کجا آوردی تو آخه. تو باید فرشته میشدی.
✍لیلا فتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯