*بعدازشھادتعلیخوابشرودیدم😴
بهمگفت:
«اگہمےدونستمایندنیابهخاطرصلوات
اینهمہثوابوپاداشمیدن،✨
حالاحالاهاآرزوۍشھادتنمےکردم!🥀
میموندمتوۍدنیاوصلواټمیفرستادم.. »❤️
#شهیدعلیموحددوست🪴
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📿💛 صلوات بر حضرت زهرا
و فرمودند: ” روزی رسول خدا خطاب به من فرمودند: ای فاطمه هرکس برای تو صلوات بفرستد خداوند اورا مورد آمرزش خویش قرار می دهد و در هر کجای بهشت که من باشم اورا به من ملحق خواهد ساخت.””
در این مورد صلوات مخصوصی برای آن حضرت نقل کرده که آثار عجیبه ای در آن مشاهده شده و آن صلوات مخصوص به صورت زیر است:
” اللهُمَ صلِ علی فاطمهَ وَ أَبیِها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ السِّرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما أحَاطَ بِهِ عِلمُک ”
و همچنین متناسب با این صلوات برخی بزرگان ادعیه خاصی را توصیه کردند که در اینجا به ذکر دومورد از آنها کفایت می شود:
🌱۱- در وصیت نامه آیت الله مرعشی نجفی آمده است که تو صیه فرمودن اند به قرائت مداوم این دعا در قونت نمازهای یومیه:
“” اللهُمَ انی أسألُکَ بِحَقِ فاطمهَ وَ أَبیِها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ السِّرِّ المُستَدَعِ فیها أَن تُصلیَ علی مُحَمَدٍ وَ آلِ مُحَمَدٍ وَ أَن تَغفِرَلی ذُنُوبی و لا تَفْعَلَ بِى ما أنَا أهْلُهُ وَ تَفعَل بی ما أَنتَ أَهلُهُ “”
🌱⚘️ ۲– و در کتاب مستدرک الوسائل این دعا از لسان برخی عرفا نقل شده است که برای روشنی و قوت چشم بسیار مفید است:
” اللهُمَ رب الکَعبَهِ وَ بانیِها وَ فاطِمهَ وَ ابیِها وَ بَعلِها وَ بَنیها نَوِِِّر بَصَری وَ بَصیرَتی.”
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
📿💛 صلوات بر حضرت زهرا و فرمودند: ” روزی رسول خدا خطاب به من فرمودند: ای فاطمه هرکس برای تو صلوات ب
2️⃣
❣️💫 برکات استثنایی نهفته در فضیلت
#صلوات_حضرت_زهرا (علیها السلام):
مرحوم جعفر آقا مجتهدی (ره ) ارادت زایدالوصفی به بانوی دو عالم حضرت زهرا (س) داشتند.
و از منزلت استثنایی آن حضرت در میان امامان معصوم (ع) سخن میگفتند
و صلوات ویژه آن بانو را به تعداد ۱۳۵ مرتبه که هم عدد با اسم مبارکه “فاطمه” است را توصیه میکردند و میفرمودند این صلوات برکات استثنایی دارد:
“اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَهَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ”
” خداوندا به شماره آنچه که علم تو به آن احاطه دارد بر فاطمه و پدر و همسر و فرزندان او درود فرست.”
💫و چون علم خداوند حد و حصری ندارد و بی نهایت است تعداد این صلوات هم از حد شماره بیرون است.💫
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «ببینید وقتی یک بی حجاب وارد جامعه میشود چه خطراتی دارد؟!»
این گناه، گناه فردی نیست.
_ میتونه حلالیت بگیره؟
_ نه
🎙 استاد عالی
#حجاب
#طرح_نور 🌹🍃
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
﷽
🔰دو سوره در قرآن، با کلمه "ویل" شروع شده
"ویل" یکی از شدید ترین تهدید های قرآن است،
و اون دو آیه اینها هستند:
💢وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ
وای بر کم فروشان...
💢وَیْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ
وای بر عیبجویان طعنه زننده...
💢اولی در مورد مال مردم
💢دوم در مورد آبروی مردم...
مراقب هر دو باشیم.
📂 #تلنگر
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
○
•
مشروب خورده بود و مست بود.
وقتے امام صادق ؏ را در کوچہ دید از شرم و خجالت رو برگرداند.
چند دقیقه بعد دست امام را روی شانهاش حس کرد.
حضرت فرمود:
در هر حالے که هستید از ما رو برنگردانید!♥
#امام_صادق_علیه_السلام
#ادبستان_نماز
✿⊱نماز مهر تایید اعمال انسان است ،نماز بسیج همگانی انسان های وارسته است،✿⊱
نماز قدم گذاشتن در راه سلوک الهی است .نمازعطر یاس است✿⊱
نماز چون شیرجه ای است که انسان در انبوهی از نیکی ها می زند وتن خویش را با بوی خوش ونسیم دلنواز بهشتی عطر اگین می کند،✿⊱
#نمازاول_وقت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت136
–آره دیگه، مگه نمیخوای بریم کاراگاه بازی؟
از کولهام چادرم را درآوردم.
–میگم حالا نمیشه یه روز دیگه بریم، من استرس دارم. میترسم.
با اخم نگاهم کرد.
–میشه بگی تو از چی نمیترسی؟ کولهام را از دستم گرفت.
–بده من، ببرم به یکی بسپرم زود میام.
متعجب پرسیدم.
–کجا میخوای ببری؟خب با هم بریم.
–نمیخواد، تا تو بری دستشویی اونور چهارراه من امدم.
–کجا؟
–پارک اونجا رو میگم دیگه، برو تو دستشویش چادرت رو سرت کن و آماده شو منم الان میام.
باشهایی گفتم و راه افتادم.
روی نیمکت نزدیک سرویس بهداشتی نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم.
ساره دوان دوان آمد و روبرویم ایستاد.
پرسیدم:
–چرا اینقدر عجله داری؟
نفسی تازه کرد و گفت:
–آخه بهش گفتم تا ظهر برمیگردیم.
–به کی؟
–به همونی که وسایل رو پیشش گذاشتم.
نایلونی که در دستش بود را جابهجا کرد و همانطور که نگاهم میکرد گفت:
–با چادر چقدر مظلومتر شدی، عمرا شک کنن.
–حرفش به من حس بدی داد.
–میگم ساره ما کارمون درسته؟
پوزخند زد.
–حالا نمیخواد کلاس اخلاق بزاری، بالاخره باید سر از کار این امیرزاده دربیاریم.
بعد هم به دستشویی رفت.
چند دقیقه بعد که برگشت.
وقتی با آن دک و پز دیدمش از جایم بلند شدم و با حیرت نگاهش کردم.
مانتوی سفیدی پوشیده بود. بالاخره ماسکش را عوض کرده بود و ماسک سفید رنگی زده بود. یک تخته شاسی که رویش چند برگه گیره شده بود در یک دستش و یک دفترچه یادداشت و خودکار هم در دست دیگرش بود.
با خنده گفتم:
–تو که خود خانم دکتر شدی که... اینارو از کجا آوردی؟
نگاهی به سرتا پای خودش انداخت.
– شوهر آدم که ضایعات جمع کنه، همه چی تو اونا پیدا میشه.
وقتی با دقت بیشتری نگاه کردم، دیدم گوشهی تخته شاسیاش شکسته، مانتواش هم خیلی کهنه است.
اشارهایی به عینک طبیاش کردم.
–مگه عینکی هستی؟
–نه بابا، تلقه، اکثر کادر پزشکی دارن دیگه. خواستم شبیهشون بشم.
–انگار خودتم باورت شدهها جزو کادر درمانی.
سوار تاکسی شدیم. ساره عجله میکرد که تا ظهر برگردیم.
در خیابان اصلی که انتهایش کوچه ی امیرزاده بود ترافیک سنگینی شده بود.
تا چشم کار میکرد ماشینها پشت هم صف کشیده بودند.
ساره پرسید.
–چی شد؟
راننده گفت:
–چه ترافیکیه، حتما تصادف بدی شده، بعد هم از پنجرهی ماشین گردنی دراز کرد.
–فکر نکنم حالا حالاها راه باز بشه.
ساره رو به من پرسید:
–خیلی مونده تا برسیم؟
نگاهی به اطراف انداختم.
–نه، کوچشون سر همین خیابونه.
–فکر کنم پیاده بریم زودتر برسم.
سری کج کردم.
–یه کم پیاده رویش زیادهها.
دستش را روی دستگیرهی داخلی در گذاشت.
–من عادت دارم. بیا بریم.
چند دقیقهایی که راه رفتیم دستهایم را جلوی دهانم گرفتم و ها کردم.
–سردهها.
ساره نگاهم کرد و گفت:
–میخوای بدوییم گرم شیم؟
بعد بدون این که منتظر جواب من باشد شروع به دویدن کرد، من هم به دنبالش دویدم. ولی هنوز راهی نرفته بودیم که ایستاد و نفس نفس زد.
–به نظرم راه بریم بهتره، اینجوری تا برسیم به خونشون دیگه نفسمون بالا نمیاد.
بعد از کلی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدیم.
ساره نگاهی به ساعت گوشیاش انداخت و نوچ نوچی کرد.
–ظهر شد. پیش این پسره هم بد قول شدم.
من هم به صفحهی گوشیاش نگاه کردم.
–کدوم پسره؟
–همین پسره که وسایلمون رو پیشش گذاشتم.
پو فی کردم.
–الان تو این موقعیت حساس چه اهمیتی داره پسره بره یا بمونه، فوقش فردا میریم ازش میگیریم دیگه، تو الان همهی حواست به اینجا باشه.
چشمم که به خانهی امیرزاده افتاد، ضربان قلبم آنقدر شدت گرفت که به پیاده رو رفتم و به دیوار تکیه دادم.
ساره خودش را به من رساند.
–نفس عمیق بکش. نترس بابا، خودش که خونه نیست.
با تردید نگاهش کردم.
–مطمئنی؟ نکنه از شانس من حالا امروز مغازه نرفته باشه.
–آره بابا خودم دیدمش.
چشمهایم گرد شد.
–دیدیش؟ کی؟
من و منی کرد و بعد گفت:
–همون موقع که کولهها رو میخواستم به اون پسره بدم نگه داره، از جلوی مغازش رد شدم دیگه.
نگاهم را به طرف خانهشان کشاندم.
–میگم ساره بیا برگردیم، پشیمون شدم.
طلبکار نگاهم کرد.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯