eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید محمدرضا تورجی زاده
💭#صدقه قسمت هفتم همچنین آن حضرت فرمود: "خدای متعال چیزی را خلق نكرد مگر آن كه برای آن نگاهبانی اس
💭 قسمت هشتم همچنین امام صادق(ع) به نقل از رسول خدا(ص) فرمود: 🔥 "زمین قیامت، آتش است مگر سایه مؤمن و جوار او كه صدقه وی او را سایه انداخته و حفظ كرده است". همچنین در روایت آمده است: 🌾 "خدای متعال، صدقه را تربیت می كند، آن گونه كه شما بچه شتر را تربیت می كنید و اگر شما نصف خرما صدقه دهید، خداوند آن را تربیت می كند و روز قیامت آن را به بنده می دهند، حتی اگر مثل كوه احد یا بزرگ تر از آن باشد". 🌩 هر كس صبح صدقه بدهد، از بلاهای آسمانی در آن روز مصون می ماند و اگر در اول شب صدقه دهد، از بلاهای آسمانی در آن شب در امان می ماند، و اگر كسی اهل بیت مسلمانی را كفایت نماید، گرسنگی شان را رفع نماید، بدن آنها را بپوشاند و آبروی آنها را حفظ كند از هفتاد حج برتر است. «پایان» 📚 منابع ۱- کشف الغمّه: ۲ / ۲۴۲ منتخب میزان الحکمة: ۱۲۲ ۲- بحار الأنوار: ۷۵ / ۵۰ / ۴ منتخب میزان الحکمة: ۳۱۸ ۳- الخصال: ۱۳۴ / ۱۴۵ منتخب میزان الحکمة: ۳۱۸ ۴- الکافی: ۲ / ۱۱۴ / ۷ منتخب میزان الحکمة: ۳۱۸ ۵- الکافی: ۲ / ۲۰۹ / ۱ منتخب میزان الحکمة: ۳۱۸ ۶- بحار الأنوار: ۷۴ / ۳۸۸ / ۱ منتخب میزان الحکمة: ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
این پاها برای چه رفتند؟! برای حجاب برای امنیت برای وطن برای ناموس برای آسایش بچه‌هایمان یا برای ماندگار شدن غیرت ... به نظر شما اگه این پاها برای دفاع نمی‌رفتند چه بلایی به سَر ما می‌آمد؟ ؛ شلمچه ۱۳۷۸ عکاس: حاج محمد احمدیان ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
اگہ‌درمسیرمعنوۍبۍحال‌شدید، توقف‌نکنید! بایددست‌و‌پابزنیدتاحال‌پیدا‌کنید! باتلاوت‌قرآن،بامناجات،بااین‌مکان‌وآن‌مکان.. بالأخره‌بایدازاین‌بیحالۍخارج‌شوید؛ والّایواش‌یواش‌شیطان‌شمارامیبرد. [ - آیت‌الله‌قاضۍ] ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز یعنی غرق شدن در عظمت خدا، نماز روشنی روح و روان است ،✿⊱ نماز شکر بی کران نعمت هاست،نماز به جا آروردن حق بندگی است،✿⊱ نماز زلال ترین شبنم شقایق ایمان است ،نماز پس انداز در بانک سعادت است ،✿ 📿 ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
13.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گلایه استاد قرائتی از اذان نگفتن... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⏱ کمتر از ۲۴ ساعت بود نگران بودیم دلشوره داشتیم ولی یه اقایی هم هست ۱۱۸۵ ساله ازش بی خبریم! مضطر هم نمیشیم براش راه نجاتی هم جز خودش نداریم هنوز نیاز به امام رو حس نباید کرد؟! 💡
راوی میگه؛ وقتی رسیدند به محل حادثه همه‌ی پیکرها با فاصله از هم بودند به جز پیکر ‎ سر تیم حفاظت که دقیقا چسبیده به رئیس جمهور بوده. 😭😭 پرچمت تا قیامت بالاست آقا سید😭 "حسین هرندی" ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ پدر اصالت، نجابت و اخلاق را یکجا ببینیم... در مراسم تدفین فرزندش وقتی متوجه می‌شود، صندلی خودش از صندلی میهمانش راحت‌تر است، از جایش بلند می‌شود و از او می‌خواهد روی آن صندلی بنشیند ... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن پارت194 فوری گفت: –خیلی بهتون زحمت دادم. این چند روز کم جور من رو نکشیدید. تا به حال با این حال ندیده بودمش. نگاهم را به کفشهایش دوختم. –من فقط خواستم لطف شما رو جبران کنم کاری نکردم. نوچی کرد و به ساک هدیه‌ایی که دستش بود اشاره کرد. –نمی‌خواهید بگیرید؟ –آخه، من کاری نکردم که شما بخواهید جبران... خودش بسته‌ی کادو شده را از ساک هدیه‌خارج کرد. –مثل این که خودم باید بازش کنم. فوری کادوی زیبای طلایی رنگش را باز کرد. یک شال سفید پشمی زیبا بود هم رنگ شال خودش ولی پهن‌تر. شال را به طرفم گرفت. محو زیبایی‌اش شده بودم. نگاهش کردم. –خیلی زحمت افتادید. من اصلا راضی به این همه... –میشه اینقدر تعارفی نباشید. بعد شال را باز کرد و آرام روی سرم انداخت. خجالت زده خودم روی سرم مرتبش کردم. خیلی نرم و لطیف بود. –ممنونم. یک قدم عقب رفت و ریزبینانه نگاهم کرد. –خیلی بهتون میاد. امیدوارم خوشتون امده باشه. نگاهم را زیر انداختم. –خیلی قشنگه، ممنون، دیگه با اجازتون من برم. ساک هدیه‌را مقابلم گرفت. –جزوه‌ها رو گذاشتم توش. راستی چرا شماره خونتون رو نفرستادید؟ همانطور که ساک هدیه را می‌گرفتم گفتم: امروز به خانوادم موضوع رو میگم، بعد براتون می‌فرستم. سرش را تکان داد. –باشه، منتظرم. دوباره تشکر کردم و از مغازه بیرون زدم. به خانه که رسیدم تمام چیزهایی که از امیرزاده شنیده بودم یا در جزوه‌هایش خوانده بودم را برای رستا تعریف کردم، ولی او اصلا تعجب نکرد و گفت که خودش همه‌ی اینا‌ها را می‌دانسته. فکری کردم و گفتم: –پس من زیادی سرم تو درس و مشقم بوده. –آخه تا وقتی با این جور چیزا برخوردی نداشتی نیازی نیست ذهنت رو درگیر کنی، البته آگاهی داشته باشی خب بهتره. بعد هم موضوع خواستگاری را مطرح کردم. رستا گفت: –ما که هنوز اونو خوب نمیشناسیم. چطوری... حرفش را بریدم. –خب، باید بیان که آشنا بشید و بشناسید. تو به مامان بگو من روم نمیشه، بگو همین روزا مادرش زنگ میزنه برای آشنایی... –خب اگه پرسید چطوری آشنا شدن چی بگم. کمی فکر کردم. –بگو تو کافی شاپ همدیگه رو دیدیم. همان موقع نادیا خودش را داخل اتاق انداخت. تابلویی در دستش بود. با خوشحالی جلوی صورتم گرفت. –ببین تلما اینجوری چقدر قشنگه، نصفش گلدوزی نصفش نقاشیه. روی تابلو نقش یک سبد گل بزرگ بود که یک طرفش خیلی زیبا نقاشی شده بود و بعضی از گلهایش هم گلدوزی شده بود. –چقدر قشنگ شده نادیا. رستا گفت: –اینجوری تو وقت و هزینه هم صرفه جویی میشه‌ها... نادیا تابلو را عقب کشید. –صرفه جویی که نمیشه، چون خود این رنگها گرون هستن. لبخند زدم. –درسته ولی به خاطر جدید بودنش مشتری خوشش میاد، اونوقت دوباره فروشمون میره بالا. لیلافتحی‌پور ‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن پارت195 عصر فردای همان روز، مادر و رستا طبقه‌ی بالا پیش مادر بزرگ بودند. می‌دانستم که رستا در حال قانع کردن مادر است. دیروز وقتی رستا ماجرا را برای مادر گفت و شرایط امیرزاده را برایش توضیح داد با مخالفت مادر روبرو شد. مادر به خاطر این که امیرزاده زنش را طلاق داده زیر بار نمی‌رفت. حتی رستا می‌گفت پدر هم با مادر هم‌نظر است و همه‌چیز را به مادر سپرده. اگر مادر موافقت کند همه‌چیز حل می‌شود. مغازه نرفتم نمی‌دانستم جواب امیرزاده را چه بدهم. برای همین پیام دادم که برای تمام کردن کارهای خانه باید در خانه بمانم تا کمک کنم. او هم جواب داد: –می‌خواهید بیایم کمکتون؟ بعد هم شکلک لبخند گذاشت. با خواندن پیامش پیش خودم لبخند زدم و جوابی ندادم. از رستا خواهش کردم که هر طور شده مادر را قانع کند، حداقل اجازه بدهند که آنها بیایند تا با هم آشنا شوند. کز کرده بودم گوشه‌ی اتاق، به خاطر نخوردن ناهار احساس ضعف داشتم. نادیا را صدا کردم. از سالن به اتاق آمد. –ها، چیه؟ سرم را بلند کردم. –میشه بری از یخچال یه چیز بیاری بخورم؟ نگاهش را روی صورتم ثابت نگه داشت و با لحن مهربانی گفت: –مگه تو اینجوری کنی مامان موافقت میکنه؟ نگاهم را به دستهایم دادم. –دست خودم نیست. نوچی کرد و رفت. بعد از چند دقیقه صدای رستا از طبقه‌ی بالا آمد. –تلما یه دقیقه بیا بالا. بلند شدم تا به طبقه‌ی بالا بروم. تا خواستم از در اتاق رد شوم. دیدم نادیا سینی به دست وارد شد. داخل سینی کمی نان با یک قوطی رب قرار داشت. نگاه متعجبم را بین سینی و نادیا چرخاندم. –اینا چیه؟ –مگه نگفتی هر چی داشتیم بیار؟ تو یخچال همینا بود. پوفی کردم. –نون با رب بخورم؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –به قول مامان آدم گشنه همه چی می‌خوره، من خودم یه بار اونقدر گشنه بودم خوردم. دوباره نگاهم را به قوطی رب دادم. –حداقل نون و گوجه میاوردی. سینی را وسط اتاق گذاشت. –نداشتیم، بعدشم اینم همونه دیگه، گوجه هم میره تو شکمت رب میشه. لبخند زدم. –اگه محمد امین بود فوری میرفت برام حلورده میخرید. –اون داداش بیچاره که شده مرد خونه، از وقتی سرکار میره وقت نمیکنه سرش رو بخارونه. مهدی و مریم دوان دوان وارد اتاق شدند و با هم گفتند. –خاله مامان میگه بیا بالا. همگی به طبقه‌ی بالا رفتیم. سلام کردم و گوشه‌ی اتاق نشستم. مادر بزرگ با لبخند نگاهم می‌کرد. مادر بی‌مقدمه گفت: –به رستا هم گفتم بگو بیان، حالا ببینیم چطور آدمهایی هستن. من نمی‌دونم تو چرا برادرشوهر رستا پسر به اون خوبی رو قبول نکردی، اونوقت... مادربزرگ حرفش را برید. –خب علفی باید به دهن بزی خوش بیاد مادر... شاید اون قسمتش نیست، باید دید قسمتش چیه. مادر رو به مادربزرگ کرد. –آخه ما اونا رو می‌شناسیم خیالمون راحته، حداقل... رستا گفت: –مامان اصل کار خود تلماست. بعدشم خب با اونام آشنا میشیم. مگه ما خودمون از روز اول خانواده آقارضا رو می‌‌شناختیم؟ مادر نگاهی به من انداخت و حرفی نزد. نادیا با یک پیش دستی پر از میوه کنارم نشست و پچ پچ کرد. –دیدم یخچال مامان بزرگ پر و پیمونه، برات آوردم. مادربزرگ گفت: –خدا خیرت بده نادیا، یه ساعته میخوام پاشم برای مادرت اینا میوه بیارم نمیزارن. کار خودته مادر پاشو واسه بقیه هم بیار. صبح عمت رفته خرید کرده آورده، همینجوری مونده تو یخچال... لیلافتحی‌پور ‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯