بگرد نگاه کن
پارت388
ماسکش را روی بینیاش جابهجا کرد.
–ولش کن، الان شرایط تو طوری نیست که حال و حوصلهی شنیدن داشته باشی. بذار بعدا که ان شاءالله خوب شدی برات توضیح می دم.
با اصرار گفتم:
–می خوام همین الان بگی. آخه اگه ازشون مدرک و فیلم نداشته باشی، معلومه کسی حرفت رو قبول نمی کنه.
نفسش را بیرون داد.
–چندتایی فیلم دارم. ولی فعلا متن براشون می نویسم. اولش براشون چند تا متن گذاشتم و نوشتم؛ این راهیه که خود منم متوجه شده بودم اشتباهه و دوست نداشتم ادامه بدم ولی مثل کسی که یه راهی رو رفته و می خواد کم نیاره و تا آخرش بره شده بودم. نمیخواستم دیگران بهم بگن دیدی ما میگفتیم ولی تو گوش نمیکردی. خلاصه از این فکرای بچهگونه دیگه. شما این طور نباشید. چون این راه ته نداره، تهش پرتگاهه.
چند نفری این حرفا رو لایک کردند ولی وقتی نوشتم که: من خودم اولش چادری بودم اینا باعث شدن از حجاب بدم بیاد اکثرا توهین نوشتن.
برای تایید حرفش گفتم:
–علی همیشه می گه پوشش باید توی فکر آدما باشه، فکر و اندیشه که درست باشه پوشش خود به خود میاد. احتمالا برای اونا هم اول افکار آدما مهم بوده. افکارت که تغییر کرده خودت خیلی راحت حجابت رو کنار گذاشتی.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–درسته، هر چی باهاشون بیشتر قاطی می شدم از خونواده م بیشتر دور می شدم.
اون اوایل که سختم بود باهاشون ارتباط بگیرم، یعنی بعضی کاراشون برام قابل قبول نبود و گاهی حرفا و استدلالاشون رو نمیتونستم قبول کنم یا انجامشون بدم بهم گفتن اگه یه سگ بیاری و ازش نگهداری کنی حس بهتری پیدا می کنی، باهاش هر روز حرف بزن و خودت رو تخلیه کن، اولش حرفشون برام احمقانه اومد ولی بعد دیدم بیتاثیرم نیست. اونا می گفتن غروبا که یک ساعتی می بریش پارک که بچرخونیش حتما با پوشش چادر برو، اگرم خودت وقت نکردی بده مادرت یا یه آدم سن و سال دار ببردش بیرون. یه آدمی که چهرهی موجهی داشته باشه.
منم کاری که گفتن رو انجام می دادم.
پرسیدم:
–خب این جوری حس بهتری پیدا کردی؟
سرش را کج کرد.
–آره اون موقع داشتم، از این که بقیه با تعجب نگام میکردن لذت می بردم. ولی الان که بهش فکر میکنم حس بدی بهم دست می ده.
اون روزا بیچاره مادرم رو خیلی اذیت کردم.
آه کشیدم.
–خدا مادرت رو بیامرزه، بنده ی خدا جوون بود.
با بغض گفت:
–آره، من اون روزا کلا مرگ رو فراموش کرده بودم.
انگار یادم رفته بود آدما می میرن،
یا فکر میکردم مرگ برای من یا مادرم نیست. ماها وقتی خیلی پیر شدیم می میریم.
من قبل از مرگ مادرم بهش قول داده بودم که دیگه دنبال این چیزا نرم، با مِن و مِن دنبالهی حرفش را گرفت.
–یعنی...توبه کرده بودم. با این حال مرگ مادرم باعث شد متلاشی بشم.
سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم.
–می فهمم خیلی سخته. واقعا آدم داغون می شه.
نم اشکش را گرفت.
–اهوم. درست مثل یه خونهی کلنگی که خرابش می کنن و دوباره از نو می سازنش. رنج ویران شدن خیلی تلخ و سخت بود، ولی حالا که می خوام ساخته بشم در کنار رنجی که دارم خدا بهم امید داده. همین امید بهم قدرت می ده که بتونم تحمل کنم. اون موقعها با تموم هیجانات اون گروه ها این قدر امید نداشتم. تنها چیزی که نمی شه باهاش کنار اومد دلتنگیه.
نفسم را بیرون دادم.
–درسته، اصلا نمی شه با دلتنگی کنار اومد.
به روبرو خیره شد.
–دلتنگی مثل یه منگنه روی قلبته که هر اتفاق خوبی هم که برات بیفته، بازم فشار اون، قلبت رو رها نمی کنه که بتونی شاد باشی.
ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشتم.
–اونا، منظورم استادت و بقیه افراد گروه چرا میخواستن که تو بازم باهاشون همکاری کنی؟
ساره میگفت اونا ازش میخواستن که هر کس باید با خودش دونفر رو وارد این گروه ها کنه.
ماسک را روی صورتم فیکس کرد.
–آره، اون موقع یه جوری رفتار میکردن که فکر میکردم نیتشون خیره، دارن به مردم کمک می کنن. ولی این اواخر فهمیدم اوضاع خیلی با اون چیزی که توی ظاهر نشون می دن فرق داره.
سرش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کرد:
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت389
–خب چون من دیگه از همه چیزشون خبر داشتم، نمیخواستن بر علیه اونا کار کنم. حتی گفتن می تونم جزء تیمشون باشم ولی بی طرف باشم و سکوت کنم.
ولی وقتی فهمیدم اونا بهایی هستن و در باطن فکرای دیگه ای دارن و نقشه های عجیب غریبی واسه بقیه ریختن، نتونستم ساکت باشم.
ابروهایم را به هم نزدیک کردم.
–چه نقشههایی؟!
نوچی کرد؛
– آخه همهی این کاراشون تبلیغ و جذب فرقهی خودشونه. البته نه با اسم اصلی، چون ممکنه خیلیها تا اسم فرقه شون رو بشنون پا پس بکشن. ولی بعد که حسابی نمک گیر شدن دروغاشون رو باور می کنن. اونا از همون اول یه جوری باهات حرف می زنن که فکر می کنی خیلی داره بهت ظلم می شه؛ توی خانواده، توی جامعه، بعد در حالی که به روبرو خیره شده بود زمزمه کرد:
–فقط باید دعای مادر پشت سرت باشه که بتونی خودت رو از منجلابشون نجات بدی. دستش را جلوی صورتش تکان داد.
–ولش کن، الان وقت مناسبی نیست واسه بیشتر حرف زدن، فقط اینو بهت بگم که روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که تونستم از دستشون نجات پیدا کنم. با خودم می گم اصلا شاید کار خدا بوده من وارد این گروه ها بشم و از کارشون سر دربیارم تا بتونم دیگران رو آگاه کنم.
اگر من نمیشناختم شون که الان نمیتونستم پتههاشون رو بریزم رو آب. چون خود منم بعد از دو سه سال تازه فهمیدم چی به چیه. اون قدر اینا زیر پوستی کار می کنن که تا باهاشون قاطی نشی متوجهی هیچی نمی شی.
سرزنش آمیز نگاهش کردم.
–ولی چند سال از وقتت بیخودی هدر رفت.
آهی کشید.
–اهوم، همین طور خودم و خونواده م خیلی آسیب دیدیم. خود من آسیبای روحی و جسمی دیدم که برای جبرانش شاید باید سال ها تلاش کنم.
با نگرانی نگاهش کردم.
–می گم یه وقت بدتر از اینایی که می گی نشه، منظورم اینه بلایی چیزی سرت نیارن.
شانهای بالا انداخت.
–دیگه می خوان چیکار کنن؟ توی صفحهی مجازیم هر چی ازشون می دونستم گذاشتم حتی اسم و آدرس همه شون رو نوشتم که اگه بلایی سر من بیاد تقصیر ایناست. نوشتم به پلیس هم همه ی نشونه هاشون رو دادم.
خندیدم.
–واقعا؟!
خندید.
–آره بابا، منم کم بلا سرشون نیاوردم. نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر یه زندگی دیگه بیاد، اونا خیلی راحت می تونن عشقی که به زندگیت داری رو به نفرت تبدیل کنن و وقتی متوجهی این موضوع می شی که همه چی تموم شده و زندگیت بر باد رفته.
جملات آخرش را با بغض گفت بعد نگاهی به در اتاق انداخت.
–من دیگه برم، توام استراحت کن. شیفتم تموم شده، می رم خونه که یه کم بخوابم دوباره بعد از ظهر میام.
با تعجب پرسیدم:
–از وقتی اومدی نخوابیدی؟!
دوباره پچ پچ کرد.
–اصلا وقت نمی شه. حالا باز خوبه من می خوام برم خونه یه دوشی بگیرم و یه استراحتی کنم. بیچاره این طلبهها که داوطلبانه اومدن کمک، زن و بچه دارن، به خاطر این که خانواده هاشون مبتلا نشن نمی رن خونه و همین جا می خوابن. من روز اولمه تازه نفسم، اینا مدت زیادیه که این جان.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
امروز سهشنبه برای سلامتی و تعجیل
در فرج آقا امام زمان عج
صلواتی عنایت فرمایید.
✨🌹الّلهُمَّ
✨🌹صَلِّ عَلَی
✨🌹مُحَمَّدٍ
✨🌹وَآلِ مُحَمَّدٍ
✨🌹وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
هرصبح
بہفالآمدنت
قرآنمےگشاییم
الیسالصبحبقریب ...؟؟
[💗] #اللهمعجللوليكالفرج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سهشنبه تون پُر از عطـر خـدا 🌼
در این روز تابستانی🌼🍃
بهترینها و خیرترینها را
از خدای عزیز ومهربان💚
برای شما خواستارم
امروزتون
پراز نعمـت 🌼🍃
پراز خبرهای خوب
پراز اتفاقات قشنگ🌼
پراز موفقیت و
پراز خیر و برکت باشه 🌼
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🔸امام علی علیه السلام:
بدان که ریز و درشت کارهایت
تابع #نماز توست.
📜نهج البلاغه
#قرآن #احادیث #حدیث
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
🥀 #شهید_محسن_رضایی🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹شهید پاسدار «#محسن_رضایی» از #شهدای_امنیت اصفهان
که در سمیرم به دست اغتشاشگران کوردل به شهادت رسید.
بدنبال اغتشاشهای شامگاه شنبه دهم دی سال 1401 در شهر سمیرم استان اصفهان مدافع امنیت بسیجی پاسدار «محسن رضایی» توسط اشرار مسلح ضد انقلاب به ضرب گلوله به شهادت رسید.
🔹 شهید محسن رضایی در ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ به دنیا آمد و سرانجام اذن شهادت را از حضرت زهرا سلام الله علیها دریافت کرد. شهید دارای دو فرزند 5 و 7 ساله است.
🇮🇷#شهید_امنیت
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯