بگرد نگاه کن
پارت450
با من و من گفت:
—نه به خدا این جوری نیست! آخه تو که از زندگی من خبر نداری اون قدر درگیرم؛ به خصوص با خواهر شوهرم که هی دخالت می کنه. دیگه زندگیم داشت از دستم در می رفت. همه ی فکر و ذکرم مشکلات زندگیم بود.
بغضم را قورت دادم.
—تو حتی نپرسیدی اصلا من واسه چی رفتم آزمایش دادم. یه حال و احوال پرسیدن مگه چقدر فکر آزاد می خواد؟ حالا که خیالت راحت شده و کاری که می خواستی رو انجام دادم، دیگه وضعیت من برات مهم نیست.
ساره گریه اش گرفت.
—آخه تو از هیچی خبر نداری. به جون تلما من بد جور گیر افتادم. گاهی اصلا فکرم کار نمی کنه.
از این ور زندگیم از اون ور هلما؛ دوباره دو سه روزه داره تو صفحه ی مجازیش مطلب می ذاره. من گفتم علی آقا بیاد باهاش حرف بزنه هلما حالش خوب بشه من راحت بشم، ولی بدتر شد. حالش بهتر شده شروع کرده به دشمن تراشی.
میثمم داره هر دومون رو تهدید می کنه.
به من می گه باید بیای یه ویدیو بذاری تو صفحه ی مجازی هلما و بگی اون فیلمی که قبلا از داستان زندگی خودت گذاشتی دروغ بوده و گرنه به شوهرت می گم اون موقع که میومدی کلاس با من رابطه داشتی.
هق هق گریه اش بلند شد.
–می بینی اومدم دل اون رو به زندگیش گرم کنم دل خودم سوخت.
هینی کشیدم.
—یعنی چی ساره؟! میثم راست می گه؟!
—دروغ می گه. من هر چقدرم اون موقع حالم بد بوده باشه حواسم به این چیزا بوده. این جوری می خواد زهر چشم بگیره.
—پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
—چی بگم؟ به هلما هم نگفتم. با این وضعیتش ترسیدم استرس بگیره. فقط بهش گفتم دیگه مطلب نذاره و سر همینم یه کم دعوامون شد. الانم باهام سر سنگین شده. به محض این که حالش بهتر بشه بهش می گم داره با زندگی منم بازی می کنه. اصلا وقتی مرخص بشه خونهش رو هم پس می دم.
حاضرم برم تو چادر زندگی کنم ولی آرامش داشته باشم.
شبا از فکر و خیال خوابم نمی بره.
—خب برو از میثم شکایت کن.
—می ترسم اوضاع بدتر بشه. بعدشم، وقتی هلما رو چاقو زد مگه شکایت نکرد. معلوم نیست کجاها قایم می شه که تا حالا نگرفتنش. البته هلما گفت حالش خوب بشه وکیل می گیره.
به هلما گفتم اون فیلم رو فعلا از صفحه ش پاک کنه، ولی مگه گوش می کنه.
گفتم:
—خب شاید اونم فکر می کنه باید اطلاع رسانی کنه که بلایی که سر خودش و تو آوردن سر کس دیگه نیاد.
—آره می دونم، کارش درسته، ولی به چه قیمتی؟ حالا مگه این همه تا حالا گفته کسی گوش کرده؟ برو کلاسای مجازی شون رو ببین، همیشه پر از شاگردِ.
به نظر من اونی که مثل من و هلما عقلش رو کار نندازه باید تاوان بده دیگه، وگرنه آدم بی عقل هر چقدرم براش اطلاع رسانی کنی حرف گوش نمی دن مگه خود من نبودم.
زمزمه کردم:
—ولی آدما که نمی دونن اون لحظه دارن بی عقلی می کنن، از نظر خودشون کارشون درسته.
مثل خود من. حالا می فهمم تو چرا این قدر اصرار داشتی علی بیاد با هلما حرف بزنه. چون می خواستی از دستش راحت بشی و بری سر خونه و زندگی خودت.
با صدای بلند تری گفت:
—به جون بچه هام من فقط می خواستم هلما زودتر حالش خوب بشه و دست از سر من برداره. چه میدونستم شوهر تو شرط محرم شدن می ذاره. من تا حالام اگر با هلما موندم همه ش از روی دلسوزیه. تو جای من بودی چاره ی دیگه ای داشتی؟
از روی عصبانیت تماس را قطع کردم.
فردای همان روز هلما را به بخش انتقال داده بودند.
دیگر اوضاعش مثل قبل برایم مهم نبود.
شب ها علی آن قدر در اتاق مطالعه پشت میز تحریر می نشست که خوابش می برد. وقتی بیدارش می کردم که سرجایش بخوابد، از پشت میز بلند می شد و همان جا در اتاق مطالعه می خوابید.
کارهایش دلم را می شکست.
یک شب که دیگر از کارهایش عصبانی شده بودم. داد زدم.
—چرا نمیای روی تخت بخوابی؟
سرش را بلند کرد و خواب آلود نگاهم کرد و نالید.
—چرا نصفه شبی داد می زنی؟ واسه این که حوصله ی شب خوابیدن توی بیمارستان رو ندارم.
با تعجب کنار بالشتش زانو زدم.
—چه ربطی داره؟
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
قسمت451
به زور چشم هایش را باز کرد.
—اگه گذاشتی بخوابم.
بالشتش را تکان دادم.
—پرسیدم چه ربطی به بیمارستان داره؟
با آن صدای بمش گفت:
—خب اون وقت باید یه شبم برم بیمارستان بمونم دیگه، نمی شه که آدم فرق بذاره، منصفانه نیست.
اخم کردم.
می خواستم بگویم.
«داری مسخره می کنی؟ فقط قرار بود باهاش حرف بزنی. معلومه چی داری میگی؟ زیادی جدی گرفتیا!»
ولی نگفتم، یاد حرف های نرگس افتادم که گفت«باید بهش ثابت بشه که رئیس خونه اونه و تو نمی خوای بهش درست و غلط رو یاد بدی در حالی تو بهتر از اونی»
با یک نفس عمیق تمام خشمم را بیرون دادم.
—اگه تو این جوری فکر می کنی حتما درسته دیگه.
چشم هایش را نیمه باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و بعد دوباره خودش را به خواب زد.
این شب چهارم بود که این جا می خوابید.
رفتم بالشتم را آوردم و در طرف دیگر اتاق روی فرش مثل خودش بدون رو انداز خوابیدم.
از روی عمد این کار را کردم. اصلا دلم می خواست مریض شوم. احساس بدی داشتم دلم برای محبت های بی دریغش تنگ شده بود. حالا دیگر محبت هایش با حساب و کتاب شده بود.
به روزهایی که با هم خوش بودیم و علی با کوچک ترین ناراحتی ام دست و پایش را گم می کرد فکر کردم. آن قدر فکر و خیالم زیاد شد که متوجه شدم گونه هایم خیس شدند.
صبح با صدای نماز خواندش از خواب بیدار شدم.
نگاهی به پتویی که رویم بود انداختم و فوری به آن طرف پرتش کردم و گفتم:
—پتو نمی خوام. لابد می خوای بری رو اونم پتو بکشی که انصاف رو رعایت کرده باشی.
نمازش که تمام شد نیم نگاهی خرجم کرد و به سجده رفت. از همان سجده های طولانی.
نمازم را که خواندم و پرسیدم:
—امروز بیمارستان می ری؟
می خواست از اتاق بیرون برود که گفت:
—قرار بود چیزی در مورد بیمارستان رفتنم و این چیزا نپرسی.
نخواستم بگویم به خاطر جواب آزمایش پرسیدم که اگر می روی جواب آزمایش مرا هم بگیری ولی چیزی نگفتم.
شب خیلی دیر وقت خوابم برده بود برای همین دوباره خوابیدم.
کاش می شد چشم هایم را می بستم و باز می کردم، می دیدم که این چند روز تمام شده.
با این که علی اخلاقش خیلی عوض شده بود ولی من امید داشتم که دو روز دیگر بالاخره آخر هفته سر می رسید و علی مثل قبل می شد.
اول صبح ساره پیام داد که می خواهند هلما را مرخص کنند و اگر هنوز جواب آزمایشت را نگرفته ای، من می خواهم به بیمارستان بروم برایت بگیرم.
هنوز از دستش ناراحت بودم.
برای همین کوتاه نوشتم.
—خودم میام می گیرم.
لباس پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. به پاگرد دوم که رسیدم نرگس در آپارتمانش را باز کرد. با دیدن من سلام کرد و پرسید:
—کجا می ری؟ راستی همه ش می گفتی بی حالی، بهتر شدی؟
—نه هنوز، دارم می رم جواب آزمایشم رو بگیرم، احتمالا ویتامینای بدنم کمه.
چادرش را روی سرش انداخت.
—پس بیا با هم بریم. منم می خوام برم سونو بدم.
لبخند زدم.
—به سلامتی، ولی راه من دوره، باید برم همون بیمارستانی که هلما بستریه.
با تعجب نگاهم کرد.
—حالا چرا اون جا آزمایش دادی؟!
لبخند زدم.
—واسه فضولی.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🖤🌼
✨ آقا جانم
✨ یا صاحب الزمان
دیروز کربلا و غم غربت #حسیـن
امروز یک جهان و غم غربت شما
دیروز بی وفایی و حالا به لطف ما 😔
تمدید میشود زِ گنه غیبت شـما
سلام تنها پادشاه زمین ✋
🌸خدایا!
💫بخشندگی از توست..
🌸عشق در وجود توست..
🌸مهـربانا!
💫عشق و بخشندگی را به ما
🌸بیاموز تا همیشه مهربان
💫باشیم و مهربان بمانیم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
💫الــهـــی بــه امــیــد تـــو
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
وقتے خیالـم بارگاهٺ را تجسُّم ڪرد
قلبم دوباره دسٺ وپاے خویش راگم ڪرد
وقتے ڪه گفتم السلام_ارباب عطشانم
دریاے دلتنگےِ چشمانم تلاطم ڪرد
🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
صبحتون حسینی❣
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
هرکس رسید؛ سوال کرد: زائری؟
از این سوال، دلِ پُرخونِ ما گرفت😔
#اربعین
#امام_حسین_قلبم
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
#شهید_سید_میرحسین_امیره_خواه 🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
12.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨شهیدی که به اذن خدا بچه فلجی را شفا داد.
🌱#شهید_سیدمیرحسین_امیره_خواه
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ #ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ بده.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✍ يك #تلنگر...
🔻به راستی چرا و برای چه هدفی به این دنیا آمده ایم؟؟
👌ما بعد از پرستش خدا ، هدفی جز نوکری امیرالمومنین علی علیه السلام و اولاد علی (علیهم السلام) تو این دنیا نداریم!
و امروز فرزند مولا علی بین ما ، حی و حاضر یار می طلبد...و تنهای تنهاست...
نکنه خدای ناکرده یک لحظه باخودمون بگیم:
"من کجا و یار #امام_زمان کجا!!"
این وسوسه ی شیطانه!!
👌برای "یار امام بودن" یک آن هم درنگ نکنیم و دست از تلاش برنداریم!
🔹دست از طلب ندارم تا کام من برآید
🔹یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
#سه_شنبه_های_مهدوی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯