برگرد نگاه کن
قسمت456
توام که نه پدر و مادر داشتی، نه خواهر و برادر! بی کس و کار بودی! واسه همین به هیچ کس هیچی نگفتی.
من نمی دونم تو چرا از وقتی مستقل شدی دیگه ما رو حساب نمی کنی؟!
سرم را پایین انداختم.
رستا عصبانی تر جلو آمد.
—اصلا ما به جهنم، می رفتی با یه دوست و آشنای دیگه مشورت می کردی. حرف چهار نفر دیگه رو هم می شنیدی. بابا طرف یه کرم ضد چروک می خواد بزنه می بره به چهارتا دکتر نشون می ده اون وقت تو...
کلافه گقتم:
—نگفتم چون می دونستم تو از هلما متنفری. از ساره که هم خوشت نمیاد. اون موقع که مامان بزرگ بهش می رسید همه ش می گفتی این کی می خواد بره؟
دندان هایش را روی هم فشار داد.
—چون می دونستم هر آدمی بیاد تو زندگیت تو شبیهش می شی. نه فقط تو، همه همین طورن. یا تو باید شبیه اون می شدی یا اون شبیه تو. البته خداروشکر مامان بزرگ و بقیه اون قدر حواسشون بود که ساره، تقریبا شبیه ما شد.
—خب یه وقتایی هم ممکنه کسی شبیه کسی نشه.
نوچی کرد.
—غیر ممکنه! اگه کسی شبیه اون یکی نشه بینشون فاصله میفته و از هم جدا می شن. چه زن و شوهر باشن چه دو تا دوست، اون رابطه دیگه دوام پیدا نمی کنه.
مثلا اون موقع که همین هلمای گردن شکسته تو زیرزمین زندانی تون کرد رو یادته؟ واسه چی اون جوری شد؟ واسه این که جنابعالی تحت تاثیر ساره به علی آقا نگفتی با ساره داری می ری تو اون خراب شده. ساره هم یه کلام نگفته اول به شوهرت یه خبر بده. چون اصلا تو این فازای اجازه گرفتن و این چیزا نیست. اصلا این چیزا رو ظلم به زن می دونه.
اگه من جای علی آقا بودم می رفتم این هلما رو عقد می کردم تا حال تو جا بیاد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
—اصلا می دونستی تو با این کارت به هلما هم ظلم کردی؟ اگه علی آقا می رفت و باهاش محرم می شد مگه دیگه می شد هلما رو از علی آقا جدا کرد؟ که البته حقم داشت. اصلا خود تو اگه یکی، یه هفته باهات حرف بزنه و بهت محبت کنه می تونی فراموشش کنی؟! آره، می تونی؟
با این جمله ی آخر رستا قلبم ریخت.
لبم را گاز گرفتم و روی مبل نشستم و زمزمه کردم:
—من به علی خیلی اعتماد داشتم.
پوزخندی زد.
—به هلما هم داشتی؟ بعدشم موضوع اصلا اعتماد نیست. بابا، امیرالمومنین (ع) به زنای جوون سلام نمی کرده. بعد اون وقت تو می گی؛ من به شوهرم اعتماد دارم. جمله ی آخر را کمی خم شد و به حالت ادا، با صورت کج و کوله و لب های آویزان گفت.
صورتش آن قدر خنده دار شد که لبخند زدم.
—باشه، حرفای تو قبول! به شرطی که یه بار، با من بیای بریم پیش هلما، اگه دیدیش و دوباره اومدی این حرفا رو تکرار کردی من صد در صد حرفات رو قبول می کنم.
با صدای آیفن هینی کشید.
—وای! چه زود اومد. هر دو به طرف اتاق دویدیم. رستا لباس مرا گرفت و کشید.
—تو کجا می ری؟! نکنه می خوای چادر سر کنی؟!
فاطمه را در گهواره گذاشتم.
—نه ولی برم تو اتاق بهتره.
چادرش را سرش کرد و در حالی که به سمت آیفن می رفت، گفت:
—باشه، پس می گم بیاد اون جا باهات حرف بزنه.
به چند دقیقه نکشید که علی جلوی در اتاق ظاهر شد. در یک دستش همان باکس گل بود و در دست دیگرش یک پاکت.
چهره اش تلفیقی از مهر و عتاب بود.
در اتاق را بست و سعی کرد لبخند بزند.
—سلام بر بانوی فراری! ولی خودمونیما خوب می دویی! توی یه چشم به هم زدن غیب شدی.
جلوتر آمد. اتاق بچه ها شلوغ بود. پایش روی یک عروسک بوقی رفت و صدای بوقش بلند شد.
خم شد و عروسک را برداشت و با لبخند پهنی نگاهش کرد.
—چند وقت دیگه ما هم باید از اینا بخریم.
با تعجب نگاهش کردم.
آن قدر نزدیکم شد که بوی عطرش مشامم را پر کرد. باکس گل را به طرفم گرفت.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
قسمت457
—مادر شدنت مبارک عزیزم.
با دهان باز نگاهش کردم.
—چی؟!
خندید.
—معمولا خانم خونه این خبر رو به آقای خونه می ده ولی مال ما برعکس شده، مثل بقیه ی کارامون.
هنوز با دهان باز نگاهش می کردم.
—منظورت چیه؟! نمی فهمم چی می گی؟!
پاکتی که دستش بود را به طرفم گرفت.
—دکتر گفت کمبود ویتامین دی داری، یه کمم کم خونی. خدا رو شکر مشکل دیگه ای نداری. نگفته بودی واسه بارداری هم آزمایش داده بودی؟!
دکتر گفت بارداری.
پاکت را به ضرب از دستش گرفتم و بازش کردم.
—جواب آزمایش من دست تو چی کار می کنه؟!
—تو گل فروشی جا گذاشته بودمش، به خاطر همین برگشتم که برش دارم. دیدم مادر بچه مات و مبهوت جلوم وایساده و داره نگام می کنه. بعدم حالا ندو کی بدو! به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه ی بیچاره باش عزیزم! اول کاری این قدر ازش کار نکش.
با لکنت گفتم:
—واقعا!...من...من...دارم مادر می شم؟!
با لبخندی پهن و چشمانی ذوق زده سرش را تکان داد.
—آره، منم دارم بابا می شم. حالا این مامان خانم، نمی خواد این گلا رو از دست بابای بچه بگیره؟
بغض کردم.
—من گیج شدم. اما چرا گل فروشی بیمارستان؟!
کلافه گفت:
—مگه به نرگس خانم نگفته بودی می خوای بری جواب آزمایشت رو بگیری؟ خب اونم به من زنگ زد و اطلاع داد.
منم نگران شدم و زودتر از تو رفتم، جواب رو گرفتم. همون جا هم به یه دکتر نشون دادم.
دلم می خواست همون طور که خودم غافلگیر شده بودم تو رو هم غافلگیر کنم. گفتم برات گل بخرم و بهت زنگ بزنم هر جا بودی بیام دنبالت. سر راهم دیدم اون جا خیلی گلای قشنگی داره، خب رفتم خریدم.
فقط نفهمیدم، تو چرا من رو دیدی مثل جن زده ها فرار کردی؟!
گل را در قفسه ی کمد بچه ها گذاشت و زمزمه کرد:
—دستم خشک شد. مثل این که مامان بچه هنوز تو شوکه.
به خاطر آن همه فکرهای نامربوطی که در موردش از ذهنم گذشته بود شرمنده نگاهش کردم و بغض کردم.
صورتم را با دست هایش قاب کرد.
—دیگه چیه؟ اگر به خاطر هلما ناراحتی برای رستا خانم توضیح دادم؛
من اصلا پیش هلما نرفتم. از همون روز اول با برادرم و نرگس خانم مشورت کردم. قرار شد نرگس خانم بره پیش هلما و کمکش کنه.
ساره رو هم هر دفعه با یه نقشه ی از پیش تعیین شده از بیمارستان دورش کردیم که بویی نبره.
البته همه ی این نقشه ها کار نرگس خانم و میثاق بود. قبلا بهت گفته بودم که داداشم استعداد بازیگری داره، وگرنه به من بود الان دوتا زن داشتم.
با مشت به سینه اش زدم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. اشک هایم را که دیگر طاقت ماندن نداشتند رها کردم.
—معذرت می خوام، من اشتباه کردم. امروز در موردت خیلی فکرای بدی کردم. اصلا کارم از اول غلط بود.
او هم مرا محکم در آغوش گرفت و موهایم را بوسه باران کرد. حال و هوای مان عجیب بود. انگار خودمان را از هم دریغ و تحریم اجباری کرده بودیم و حالا به این وصلت مشتاق!
دست زیر چانه ام برد و صورتم را بالا آورد. نی نی چشمانش، روی تمام اعضای صورتم حرکت می کرد.
—در بلا هم می چشم لذات او...
اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
به چشم هایش نگاه کردم و با بغض گفتم:
—مات اویم مات اویم مات او.
دستم را گرفت و روی تخت بچه ها نشستیم. سرم را زیر انداختم.
—علی! یعنی اون غذا خریدنا، اون عدالت رعایت کردنا، تو اتاق مطالعه خوابیدنا همش الکی بود؟!
چشم هایش را با طرحی از لبخند، باز و بسته کرد.
—اون خوش تیپ کردنامم از روی عمد بود.
مشتم را دوباره بر روی سینه اش کوبیدم.
—خیلی بد جنسی! می دونی چقدر حرص خوردم؟
—اِ... چه زورشم زیاد شده ها، خب اگه اون کارا رو نمی کردم الان این سبد گل واقعا مال یکی دیگه بود.
گل را برداشت و مقابلم گرفت.
اشک هایم را پاک کردم و لبخند زدم. گل ها را گرفتم و زمزمه کردم:
—خدا رو شکر که اینا رو واسه من خریدی.
خندید.
—برای مامان و نی نی تو راهیش.
نگاهش کردم.
—می گم چطور هلما به ساره چیزی نگفته؟
—دیگه همه ی اینا مهارت نرگس خانم بوده.
الانم آدرس دادم بیاد این جا تا همه چیز رو برات توضیح بده.
—خب می رفتیم خونه حرف می زدیم. چرا بنده ی خدا، این همه راه رو بیاد این جا؟
—آخه می خواستم خواهرتم در جریان باشه.
ماشاءالله رستا خانم بر عکس تو وقتی قاطی می کنه خون جلوی چشمش رو می گیره. تا حالا حتی صدای بلند ازش نشنیده بودم. معلومه خیلی دوستت داره ها!
حسابی عصبانی شده بود.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهدا
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سلام معنای زندگیم یا اباصالح المهدی✋
ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
فکری بکن برای من و آتش دلم
صبحت بخیر
حضرت آرامش دلم.
صبحتون مهدوی 💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
امام صادق علیهالسلام فرمودهاند:
چیزى چون شُکر، بر امورِ خوشایند نیفزاید
و چیزى چون صبر از امورِ ناخوشایند نکاهد
#حدیث
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✅آیت الله حسین وحید خراسانی:
✍هر روز، یک سوره یس بخوانید و به حضرت زهرا (سلام الله علیها) هدیه کنید. ان شاءالله با این خدمت ، دم جان دادن و شب اول قبر، با حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) هستید.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
#شهید_امیر_سیاوشی 🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسم رب الشهدا
معرفی شهید #مدافع_حرم :
🌷بسیجی پاسدار #امیر_سیاوشی
تکاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
تاریخ تولد : ۱۳۶۷/۳/۱۵
محل تولد : تهران
وضعیت تاهل : متاهل
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۲۹ (مصادف با شهادت امام حسن عسگری «ع»)
تاریخ رجعت پیکر : ۱۳۹۴/۱۰/۶
محل شهادت : سوریه ، حلب
محل دفن : آستان مقدس امامزاده علی اکبر چیذر
شخصیت مورد علاقه : #رهبر معظم سید علی خامنه ای
شهید مورد علاقه : شهید سید احمد پلارک
مداح مورد علاقه : حاج محمود کریمی
صفات بارز اخلاقی : مهربان، شوخ طبع، صبور، خنده رو، ماخوذ به حیا، فداکار، مسولیت پذیر، مشتاق در انجام کار خیر، صادق و بی ریا
علایق : فعالیت ورزشی، مسافرت، حضور در هییت های مذهبی، علمداری حضرت ابولفضل العباس «ع»، دایر کردن چای خانه اباعبدالله الحسین «ع» در دهه ی اول محرم
خاطره به یاد ماندنی برای شهید : دیدار مقام معظم رهبری
تکیه کلام : یا علی مدد
دو بیتی مورد علاقه :
شکر خدا که در پناه حسین ایم
عالم از این خوب تر پناه ندارد
۲۰ روز دیگر عروسی امیر بود که پرکشید😔
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯