#قسمتی_ازوصیت_نامه_شهید_هادی_ذلفقاری
دنیا رنگ گناه دارد؛ دیگر نمیتوانم زنده بمانم
وصیت من به طلاب این است که اگر برای رضای خدا درس میخوانند و هدف دارند بخوانند و اگر اینطور نیست نخوانند. چون میشود کار شیطانی و شهریه امام را هم میگیرند؛ دیگر حرام درحرام میشود و مسئولیت دارد اگر میتوانند درس بخوانند البته همهاش درس نیست، عبودیت هم هست باید مقداری از وقت خود را صرف عبادت کنند چون طلبهای باتقوا کم داریم اول تزکیه نفس بعد درس ای داد از علم شیطانی. دنیا رنگ گناه دارد دیگر نمیتوانم زنده بمانم. انشاءالله امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) و امام رضا(ع) در قبر میآیند.
@ShahidToorajii
بسم الله رب الشهدا و الصدیقین
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 5⃣2⃣
✨والفجر یک
📝راوی رسول سالاری
🍃صبح شانزدهم فروردین شصت و دو بود. علیرضا رسید دارالخوئین.
بچه ها داشتند آماده می شدند که به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنند. علیرضا به بچه ها ملحق شد. ساعتی بعد سوار اتوبوس ها شدیم.
🍃توی راه گز و شیرینی را باز کرد. بین بچه ها پخش کرد.ساعتی بعد کنار جاده آسفالتی دهلران ایستادیم. از اتوبوس ها پیاده شدیم و سوار کامیون شدیم. از آنجا هم به موقعیت لشگر در شمال فکه رفتیم.
🍃اطراف مقر ما پر از شقایق و لاله های وحشی بود. منظره خیلی زیبایی درست شده بود.نزدیک به سه روز آنجا بودیم.
علیرضا در اوقات بیکاری مشغول ساختن مهر با خاک نرم فکه بود.شاید می دانست این خاک روزی سجده گاه عاشقان می شود!
🍃عصر روز سوم, یکی از فرماندهان لشکر امام حسین (ع) به اردوگاه آمد.
مسئولین گروهانها و دسته ها را جمع کردند. من و علیرضا هم باهم بودیم. بعد هم آن فرمانده شروع به صحبت کرد:
🍃برادر ها, ان شاالله امشب برای عملیات والفجر یک راهی منطقه فکه شمالی می شویم. از لشکر ما و از این محور دو گردان امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) خط شکن عملیات هستند و دو گردان دیگر پشت سر آنها.
🍃برادر خسروی با گردانشون باید خط اول دشمن رو مثل نعل اسب دور بزنه و پس از چندین کیلومتر پیاده روی به خط دوم دشمن حمله کنه. برادر قربانی هم با گردانشون می زنه به خط دشمن و جلو میاد. یکی دیگر از لشگر ها هم از سمت چپ شما کار رو شروع می کنه.
🍃بعد هم در مورد موانع و میادین مین و تجهیزات دشمن صحبت کرد.
پس از پایان جلسه زودتر از علیرضا رفتم پیش بچه های گروهان, یکی از بچه های محل من را صدا کرد و گفت: تو این چند روز دقت کردی علیرضا چقدر تغییر کرده و چقدر تو خودشه!؟ با تعجب گفتم منظورت چیه؟ !
🍃گفت: دیشب تو چادر خوابش نمی برد.حرف هایی هم می زد که عجیب بود.
🍃وقتی پرسیدم:علیرضا این حرف ها یعنی چی؟
گفت: فردا, پس فردا خیلی از ما نیستیم. اون موقع می فهمی!!
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_بیست_وسوم
ایشالله به نیابت از #علی_خلیلی_زیارت_ عاشورارامی خوانیم
#التماس_دعا
@ShahidToorajii
#بطلب_ارباب
#میمیرم
روز و شب با دلِ سودا زده ام درگیرم
اربعین کربُ بلایم نبر ی می میرم
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 6⃣2⃣
✨والفجر یک
📝راوی رسول سالاری
🍃ساعت ده شب بیستم فروردین, حرکت بچه ها شروع شد. بعد از مدتی پیاده روی رسیدیم به یک خاکریز, از آن عبور کردیم و به یک ستون نشستیم.
🍃علیرضا مرتب شوخی می کرد و جک می گفت. روحیه بچه ها را تقویت می کرد. بعضی از بچه ها به خاطر عدم موفقیت عملیات قبلی نگران بودند. علیرضا هم برای آن ها جمله حضرت امام را می گفت که; مهم انجام تکلیف است نه گرفتن نتیجه.
🍃صدای تیراندازی های پراکنده شنیده می شد.ولی هنوز دستور حرکت صادر نشده بود, من هم که در انتهای ستون بودم,رفتم و خوابیدم روی خاکریز.
🍃دقایقی بعد یکدفعه یک گلوله خورد کنار پام! کمی ترسیدم.ولی نمی شد از این محل استراحت گذشت. همینطور دراز کش توی حال خودم بودم که یکدفعه یک گلوله آمد و خورد توی کلاهم!!
نفهمیدم چه جوری از روی خاکریز پریدم پائین.بدنم به شدت می لرزید.
🍃توی سکوت شب دیدم همه بچه های انتهای ستون می خندند.با تعجب گفنم: چیه!؟ خنده داره!؟ یکی از بچه ها با خنده گفت: فکر کردی تیر به کلاه اهنیت خورد؟ ! تعجب من را که دید ادامه داد:علیرضا با سنگ زد به کلاهت! گفتم علی, خدا خفت نکنه, من که نصفه جون شدم...
🍃هنوز جمله تمام نشده بود که یک گلوله آمد و دقیقا" خورد به همان جائی که من خوابیده بودم.همه بچه ها با تعجب به من و محل اصابت گلوله نگاه می کردند.
🍃علیرضا گفت کار خدا را می بینی!
لحظاتی بعد دستور حرکت داده شد. ما به همراه گردان امام باقر(ع) نزدیک به دو کیلومتر به سمت چپ رفتیم و بعد هم حدود شش کیلومتر به سمت دشمن, آن هم از داخل معبر میدان مین.
🍃معبر کامل پاکسازی نشده بود. برای همین چند تا از بچه ها شهید و مجروح شدند. با این حال به انتهای معبر رسیدیم.به نزدیک سنگرهای دشمن.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 7⃣2⃣
✨ والفجر یک
📝راوی:رسول سالاری
🍃برادر خسروی از پشت بیسیم نحوه حرکت را گفت: گروهان یکم به سمت جلو, گروهان دوم(حضرت ابوالفضل(ع)) به سمت چپ و گروهان سوم به سمت راست.موانع وحشتناکی سر راه بچه ها بود.اما با سختی بسیار از آنها عبور کردیم.درگیری شروع شد.
🍃من هم به دنبال علیرضا به سمت چپ می دویدم.این منطقه پر از تپه های کم ارتفاع بود.بالای هرکدامشان یک سنگر تیربار بود.
🍃با شلیک های اولین تیربار عراقی, بچه ها روی زمین نشستند.
علیرضا داد زد: آرپی جی زن وخی بزنش, گلوله های اول و دوم آرپی جی از بالای سنگر رد شد ولی گلوله سوم سنگر را منهدم کرد.بچه ها هم بلند شدند و در تاریکی به حرکتشان ادامه دادند. چند سنگر تیربار را زدیم و پس از عبور از کانال, رسیدیم به جاده شنی, این جاده مستقیم از سمت عراقی ها به سمت ما می آمد.
🍃قرار بود ما در همین مسیر به سمت جلو حرکت کنیم.
سمت چپ ما در صدمتری جاده, یک دیوار کوتاه طولانی قرار داشت.در سمت راست ما ارتفاعات و موانع مختلف قرار داشت.تقریبا از روی تمام تپه ها به سمت ما شلیک می شد. علیرضا گفت: اینطوری نمی شه! بعد هم چند تا نارنجک از ما گرفت و دوید به سمت تپه ها. با پرتاب هر نارنجک یکی از سنگرهای تیربار را خاموش می کرد. علیرضا جلو می رفت. ما هم خیلی سریع به حرکتمان ادامه دادیم حدود پانصد متر جلوتر یکدفعه یک تیربار عراقی از کنار تپه ای بچه ها را به رگبار بست.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii