*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_نوزدهم*
وسایل شان را که با خودشان آورده بودند کف حیاط بود.غلامعلی اینها را کمکشون کول کرده بود آورده بود داخل. محمدعلی پرسید:
_خونه اجاره کردید که شیراز بمونید؟
_نه آقا..یک خونه هست تو اصغری یک سرهنگ داخلشه .از زمان شاه تو این خونه نشسته بلند نمیشه .میخواهیم فردا با این وسایل را بریم پشت در کوچه بشینیم تا مجبور بشه تخلیه کنه.
مادرشوهر میگفت:فردا رختخواب ها رو میزارم باشد در و میشینم و اینقدر این در رو میزنم تا این مرد بره بیرون.
تا آخر شب همینطور داشتن بحث می کردند از خودشون از جنگ.پیش خودم فکر می کردم خوب نیست این آقا تو این اتاق خواب به ما هم پشت در اون اتاق. یک در کشویی وسط این دو تا اتاق بود.چقدر با خودم کلنجار رفتم که میخواستم بگم کاش این مردم اینجا نمی خوابید نمی تونستم بگم .آخرش دیگه هر طور بود گفتم: «آقا میشه شما برید تو اتاق بالا خونه بخوابی؟
یک اتاق بود توی بالاخانه پله میخورد میرفت بالا.من وسایل اضافی رو گذاشته بودم اونجا و گفتم این مرد به اونجا تا ما راحت باشیم.
این بنده خداها هم می ترسیدن چون ما را نمیشناختند . نگاهی این زن و مرد به هم انداختند و مرد گفت: نه من همینجا میخوابم بالا نمیرم.
بعد از صبح زود بلند شدند و من یک صبحانه آماده کردم.غلام کمکشون وسایلشون رو کول کرد و رفتند تا بزارند در خانهای سرهنگ.زن به مادر شوهرش گفته بود توبنشین داد و بیداد کن و با زنگ بزن توی در اومده بود که از خونه بره بیرون.
نزدیکای ظهر بود که غلام برگشت.
_مادر جان چیکار کردن این بنده خداها! کارشون درست شد؟
_بله مادرم درست شد. مامان این پیرزن چه زبانی داشت.انقدر داد و بیداد کرد و از توی دردهای زرنگید چاره ای نداره یک ماشین ارتشی اومد وسایلش را برد. این سرهنگ عکس شاه داشت به چه بزرگی!عذاب خود شده بود و این قاب عکس رو زدم این درد دلش تا خرد خرد شد . سرهنگ این قاب رو نگه داشته و فکر میکنه شرایط عوض میشه!
_خوب زبانی داشتن اینا وگرنه با زبون خوش نمی تونستند سرهنگ را بیرون کنن.
همینطور تو خوشحال بود گفت :مامان من یک خورده قند و چایی بردارم.؟
_میخوای چیکار؟
_حالا تو بگو! بردارم؟
_بردار
رفتم دیدم یک پلاستیک برداشته قند ،چای و حبوبات ریخته تو کیسه .بسته گوشت و مرغ هم برداشت.
_میگی میخوای چیکار کنی یا نه؟!
_مامان یک خانواده جنگ زدن آمدن تا مسجد الصادق چیزی ندارند. گناه داره اینا را ببرم بهشون بدم.
خندیدم و گفتم:
_نمیگی بیارمشون اینجا؟!
او هم خندید و گفت:
_نه دیگه همینا میبرم براشون خوبه.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیستم*
سخاوت این بچه نمونه بود توی دلم کلی ذوق می کردم که بچه ام. انقدر با سخاوته بعضی وقتها احساس غرور می کردم که همچین پسری دارم. اولین باری بود که رفته بود جبهه وقتی برگشت دائم توی پایگاه مسجد بود سه تا مسجد دستش بود و مسئول بود.آخر هفته بود که خداحافظی کرد و گفت می خوام برم کازرون.
رفتم زنگ بزنم مادرم که بگم غلامعلی اومد خونتون و حواست حواست باشه چه غذای خوبی براش درست کن. البته مادرم بیشتر از من غلام را می خواست و هواش را داشت. زنگ زدم به مادرم و گفتم غلام چطوره چیکار میکنه؟
_خوبه ما در همه سلام میرسونن.
حس کردم مادرم یه چیزی میخواد بگه ولی نمیگه.
_مادر غلام نگفت کی برمیگرده شیراز؟!
_نه نگران نباشیا..
_چی شده مادر طوری شده تورو خدا حرف بزن.
_نه مادر! چرا میترسید چیزی نشده!غلام گفت می خوام برم جبهه ما هم هر کاری کردیم که نره قبول نکرد.
_راست میگی؟ با کی رفت؟ با چی رفت؟ نباید میذاشتی بره...
_چیکار کنیم مادر مگه حریف زبان این بچه میشیم.
_چرا حداقل زنگ نزد خداحافظی کنه ؟حالا من به باباش چی بگم ؟اون دفعه هم راضی نبود که بره.
_ننه خدا پشت و پناهش هست تو نگرانش نباش
_حالا چطوری رفت؟
_رفت سر جاده و با اتوبوسهای سر راهی رفت. خودم هم با خواهرت و شوهرش آقای محکمی همراهش کردیم.
_مادر به جای اینکه جلودارش بشید و به من اطلاع بده همراهی هم کردی!
_ننه اون یه بار رفته بود جبهه دیگه دلش هوایی شده بود نمیتونست بمونه.
خیلی ناراحت شدم همش فکر می کردم حالا به باباش چی بگم؟
بابا که از سرکار برگشت بدونه من و من گفتم مثل اینکه غلام رفته جبهه.
_اونکه رفته بود کازرون!
_از همان طرف با ماشین های بین راهی رفته امروز زنگ زدم به مادرم گفت ما نتونستیم جلوش رو بگیریم.
_آخه این بچه مگه درس نداره امتحان نداره باید برم گروه مقاومت ببینم کجا رفته!
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_یکم*
غروب که شد از خونه زد بیرون .دفتر اینها رو به روی دفتر گروه مقاومت نواب صفوی اول خیابان خیام در مسجد خیرات بود. شب که برگشتم گفتم:
_تونستی بفهمی با کی رفته؟
_آره با بچه های پایگاه خودشون رفتن مثل اینکه رفتن آبادان توی گروه دکتر چمران. خودم میرم برش میگردونم این هنوز سنی نداره امتحانم که داره.
فرداش مرخصی گرفت و از محل کار راهی آبادان شد.منم نگفتم نرو میترسیدم که خدایی نکرده اتفاقی پیش بیاد و بگه خانم تو نذاشتی برم برش گردونم.
وقتی برگشت تعریف کرد
_از شیراز که به اتوبوس حرکت کردم شب بود که رسیدم آبادان. سر یک چهارراه یک پادگان بود که پیاده شدم.همینطور سرم رو پایین انداخته بودم میرفتم که یکبارگی که داد زد:
_ایست ایست
برگشتم عقب نگاه کردم دیدم یه آقای هست با لباس نظامی که با دو داره میاد طرفم.
_ایست !! از کجا می آیی؟!
_از شیراز اومدم.
_کجا بودی پدر ؟این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟ اینجا حیوونای وحشی هست.تو این بیابان اومدی اینجا چیکار؟
_اومدم دنبال پسرم غلامعلی .گفتن آمده آبادان تو گروه چمران آمدم ببرمش. این هنوز بچه است و امتحان داره .شما فامیلیتون چیه هست آقا؟
_کوچیک شما صفاری هستم.
_آقای صفاری شما میدونید کجا باید برم پسرم را ببینم.
_صبر کن پدر جان خودم میبرمت اونجا.
آقای صفاری خیلی مرد خوبی بود این آقا ما را سوار ماشین کرد و بر جایی که گروه دکتر چمران بود. چند دقیقهای که نشستی با حضور دکتر چمران را دیدم همیشه هم خودش روی دوشش بود. من بلند شدم جلوتر از من سلام کرد.
_سلام پدرجان !حالتون چطوره؟ شما تو منطقه جنگی چه میکنید؟ اسمتون چیه؟!
همین طور که دستم را گرفته بود گفتم :کازرونی ام .از شیراز اومدم پدر غلام علی رهسپار. اومدم غلامعلی را ببرم برای امتحاناتش.
_غلام علی رهسپار؟!
باید تعجب اسمش را آورد که فکر کردم خطایی کرده..
_«غلامعلی نگو بگو شیر خوزستان»
تا این را گفت کلی خوشحال شدم. احساس غرور کردم شخصی مثل دکتر چمران هم چنین نظری درباره غلامعلی داره . انگار یادم رفت که اومدم آبادان برای برگرداندن غلامعلی.
_آقای رهبر ما همین الان غلامعلی نیاز پیدا کردیم و با آقای استوان فرستادیم بهشون منطقه جنگی.
_پس آقای استوان هم باهاشون بودند؟!
قاسم استوان دوست غلامه. همه جا به عنوان یک بسیجی نمونه ازش یاد می کنند و همه جا با غلام باهم هستند.
_آره با هلکوپتر فرستادیمشون توی منطقه .شما نگران درسش نباش ما خودمون همینجا ازش امتحان میگیریم.
_چشم آقای چمران ما سرمون فدای انقلاب.
آقا محمدعلی اینارو که برام تعریف می کردم من هم احساس غرور کردم.غلامعلی چقدر توانمند بوده که دکتر چمران این نظر را درباره اش داشته..
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
.چند روزی شده زنگ زد خونه همسایه و رفتم باهاش حرف زدم تا گوشی رو برداشتم و شروع کردم به دعوا.
_تو نمیگی ما نگرانتیم!؟ نباید خبری میدادی؟!
_مادر چی شده ؟من که حالم خوبه نگران نباش!
با خنده و آرام جواب میداد. از خونسردی اش لجم گرفته
_ بابا فاطمه حمیدرضا و مجتبی چطورن؟!
_مگه بهت نگفتن که بابات اومد آبادان که تو رو برگردونه و گفتن رفتی منطقه جنگی!
_بهم گفتن بابات اومده .مامان تو چرا گذاشتی بابا بیاد..گناه داشت این همه راه ! من که اینجا جام خوبه. شما نگران چی هستین. امتحان هم میام میدم.
چند وقت بعد نمیدونم دو ماه یا شاید هم بیشتر شد که اومد.
یک روز با فاطمه نزدیکای غروب بود پای تلویزیون نشسته بودیم صحنههای جنگ را نشان میداد.دلم رفته بود جبهه !خدا یعنی غلامعلی داره الان چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟!تو دلم با خودم حرف میزنم و التماس خدا میکردم. اشک از چشمام می آمد تا می خواست سرازیر بشه با گوشه روسری پاک میکردم تا بچهها نفهمن.
گوشه اتاق هم حمیدرضا و مجتبی نشسته بودند و مشغول بازی و جر و بحث بودند. صدای فاطمه آمد:
_ مامان ..مامان.. غلام.. غلام
_کو؟!کجاست؟!
_ایناهاش...
سه تایی دویدن به سمت تلویزیون جلوی تلویزیون وایسادن خودم رو جمع کردم.
_بیا کنار ببینم.داشتن دارم میخوندم خدا میدونه انگار دنیا رو بهم دادن تا غلام را از تلویزیون دیدم. این بچه ها دیگه نمیزارم ببینم تلویزیون چی میگه چه دعایی میخونه تا دیگه تصویر انداخته شده روی یکی دیگه. چند وقت شد که غلام برگشت.حالا دیگه راهش به جبهه باز شده بود . یا میرفت کازرون با اتوبوسهای بین راهی می رفت یا از همین شیراز.
وقتی که اینجا بود دائم توی پایگاه مسجد بود و مشغول فعالیت. از بس فعال بود همه می شناختنش و از اخلاقش تعریف میکردند. اگر کسی به شما گفت این کار را انجام بده نه نمیگفت.
یک روز آمد خانه آقای تحویلی هم باهاش بود. پدر شهید عبدالله تحویلی.پسرش سال ۶۰ بود که توی درگیری با خان ها که یک عده ای بسیجی ها شهید شدند ،شهید شد. خیلی مرد خوبی بود. ما شبها از طرف به مسجد می رفتیم خونشون برای دلداری حاج. حاج عبدالرسول خیلی غلام را دوست داشت هفت تا بچه داشت می گفت حالا هم یکی از بچه ها مه. فکرشون خیلی به هم نزدیک بود. حاج عبدالرسول شب و روز در اختیار جبهه و با جون و دل کار میکرد. غلام هم مرتب باهاش در ارتباط بود.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_سوم*
_مادر ما داریم جمعه بچه های پایگاه مسجد را می بریم اردو هم اردویی نظامی هم تفریحی! مگه حمیدرضا بهت نگفت؟
_نه مادر چیزی نگفت که.
_حمیدرضا هم جز بچههای بسیج دیگه اون هم باید بیاد.
پنجشنبه شب بود که با حمیدرضا رفتند پایگاه مسجد الصادق خوابیدند تا صبح زود برن اردو.گفت میریم اطراف شیراز من هم کلی سفارش کردم که مواظب حمیدرضا با شاخه ۹ سال بیشتر نداشت. سبک برگشتند کلی به حمیدرضا خوش گذشته بود. میگفت:
_مادر غلامعلی و دوستانش ساعت ۲ شب ما را از خواب بیدار کرد و به ما آموزش نظامی دادند و بعد نماز صبح حرکت کردیم. ذوق میکرد و از خاطره اردو میگفت.
_خدا را شکر مادر که بهت خوش گذشت.
انگار نه انگار حمیدرضا از دو نصف شب بیدار شده بود و به قول خودش تمام روز پیادهروی داشته و تا الان که هشت شب بود یک بند حرف میزد و تعریف میکرد.اصلاً خستگی در وجودش نبود بیشتر به خاطر این بود که با غلامعلی همراه شده بود.
کار هر روز غلام همین بود مدرسه و بعدش هم تا شب پایگاه مسجد و هر چند وقت یکبار جبهه.حالا دیگه سال ۶۱ بود فکر کنم تو ای اردیبهشت ماه .توی حیاط بوی بهار نارنج پیچیده بود. یک درخت نارنج داشتیم چادری پهن کرده بودم تا بهار نارنج که میریزه جمع کنم. غلام آمد و گفت:
_مامان من باید برم جبهه فکر کنم حمله در پیش داریم.
دیگه از دست رفته بود جبهه برام عادی شده بود وسایلش را جمع کردم و گذاشتم توی ساکش.خداحافظی کرد و رفت گفت میرم کازرون جا هم با مادر جون و خاله ها خداحافظی میکنم و با اتوبوس های سر جاده میرم. چند روز که شد زنگ زدم و به مادرم گفتم غلامعلی رفت؟
_آره مادر جان اومد .شب هم اینجا بود. صبح هم با خواهرت و شوهرش بردیمش سر دو راهی با کازرونیها رفت. مادر تو نگران نباش من براش کتلت درست کردم و رنگینک . همه چی براش گذاشتم.
_دستت درد نکنه مادر جان .وسایل را برد؟
_خودش که نمی برد می گذشت ولی ما اصرار کردیم خواهد گرفت زیر چادرش همینکه در اتوبوس نشستیم را گذاشتیم جلوی پاش. با اتوبوسی که از تهران می اومد رفت.اگر بدون هیچ جوانهایی توی اتوبوس بودند چه ذوق و شوقی داشتند. همشون تا غلام وارد اتوبوس شد کلی ذوق کردن. بعضیهاشون آقای محکمی را میشناختند و سلام میکردند و میگفتند:
آقای محترم تو چقدر همراهی می کنی؟!
خدا خیر بده شوهرخواهر را بچه های اتوبوس میگفتند:غلام یه چیزی هست که تو کازرون را ول نمیکنی! اینقدر دوست دارم که تا اینجا میان همراهی میکند و غلام می خندید.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_چهارم*
مدتی گذشت و تلویزیون اعلام کرد که خرمشهر آزاد شد.خیلی خوشحال بودیم .تلویزیون که صحنههای جنگ را نشان میداد که دلم به شور افتاد.خدایا نکنه بلایی سر پسرم اومده باشه! غلامعلی میدونست که این حمله را دارند که رفت.منتظر بودم تلفنی بزنه .دلم مثل سیر و سرکه میجوشید .خدایا نکنه و مفقودالجسد شده باشه .بعضی شب ها هم خواب های پریشان می دیدم یک روز خانم آقای افتخار همسایه و آمد دم در.
_حاج خانوم خواهرتون پشت تلفن.
سریع چادرم را پوشیدم و رفتم توی دلم صلوات می فرستادم که انشاءالله خیر باشه. تلفن را که برداشتم خواهرم خوش و بش کرد و گفت: غلام اینجاست.
_خونه شما چیکار میکنه ؟نورآباد !!؟غلام که جبهه بوده؟
_چرا میترسی خواهر؟ آوردنش خونه ما!
_آوردنش خانه شما ؟؟کی آورد؟ مگه خودش نمی تونست که بیاد؟
همینجوری یک بند حرف میزد من سوال می پرسیدم. آخه غلامعلی که نوراباد نمیرفت.
_حتما طوری شده تورو خدا بگو چی شده؟
_هیچی خواهر. یکم پاش زخمی شده. چند روز خونه ماست الان دراز کشیده خوابیده. نگرانش نباش به خاطر اینکه خواسته تو نگران نشی گفته ببرینم نوراباد خونه خالم تا مادرم نترسه.
نگذاشته بهتون زنگ بزنن این بچه نگران تو بودی حالا که من میگم حالش خوبه و اینجاست. تو دیگه چرا میترسی و ناراحتی ؟ پاشو پانسمان کردن. خدا را شکر طوریش نیست .اولش که زخمی شده بود قلبش یک کم سریعمیزد که الان دیگه خوب شده.
_خواهر جان اگه چیزی شده بگو اگه راست میگی گوشی رو بهش بده.
_گفتم که خوابیده گناه داره خیلی وقت نیست که مسکن دادمش خوابیده.
_من این حرف ها سرم نمی شه .باید گوشی رو بهش بدی. اگه گوشی رو ندی همین الان پا میشم میام نوراباد.
_باشه شور نزن میرم بیدارش می کنم.
چند لحظه بعد که غلامعلی اومد پشت تلفن با یک صدای خش داری گفت:
_سلام مامان جان خوبی؟
همین که صداشو شنیدم چند لحظه هیچ حرفی نزدم. چشمانم را بستم با یه نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکرت.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_پنجم*
_الو مامان صدامو میشنوی؟!
_آره مادر جان ! الهی دورت بگردم. حالت خوبه ؟چطور شده؟ زخمی شدی؟
_چیزی نیست مامان نگران نباش دیگه خوب شدم.
_الو حالا خیالت راحت شد.
صدای خواهرم بود که نگذاشت خداحافظی کنم.میگم که چیزی نیست حالا چند روز دیگه میاریمش.
سه روز شوهر خواهرم و شوهرش اسلام آوردن غلامعلی را آوردند. توی این سه روز هر روز زنگ می زدم و حالشو می پرسیدم .
یک روز دیدم غلام اومد داخل یه زیر بغلش بود. احساس کردم بچم نصف شده.رفتم جلوش و شروع کردم به بوسیدنش همینطور که اشک از چشم میومد و خودم هم متوجه نمیشدم.
_خواهر غلامعلی که اینجاست . خدا را شکر چیزیش نیس. بس کن دیگه این بچه را هم ناراحت نکن.
چند روز همش ازش مواظبت می کردم تا زودتر خوب بشه .یکم که بهتر شد کلی اصرار کرد تا گذاشتم بره بیرون .چند روز یکی شد گفت که رفتم سپاه ثبت نام کردم اگه قبول بشم.
_گفتم قبول میشی مادر انشاالله دوستات هم هستند؟!
_قراره برم کارهای اکبر هم انجام بدم تا با هم بریم.
_به امید خدا که قبول میشی.خیلی دوست دارم لباس سبز سپاه توی تنت ببینم.
آخر هفته با هم رفتیم کازرون مادرم هی زنگ میزد که بیاید از وقتی غلامان جبهه بودن رفته بودیم اونجا.بابام کلی ذوقش رو کرد .به اونها نگفته بودند که الان زخم شده اون جا که رفتیم فهمیدن.
_مامان بزرگ چیکار کرده بودی برام با اون ترشی هات؟بچه ها کلی خوشحال شدند. توی همون اتوبوس ترتیب همش را دادند.
رنگینک ها کتلت ها و ترشی ها از اول اتوبوس براشون ساندویچ گرفتم و بهشون دادم. کلی از دستپختت تعریف کردند.
_نوش جونشون. مادر دیدی گفتم ببر هی میگفتی نمیبرم گذشته ببین کلی همه رو خوشحال کردی.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_ششم*
مادرم وقتی که غلامعلی میخواست بره جبهه ، اگر از کازرون میرفت ،کلی براش وسیله میذاشت.
چند روزه کازرون موندیم و برگشتیم. غلام علی هم رفت پرسید و خوشحال برگشت و گفت: برای سپاه قبول شدیم باید بریم دوره پادگان احمد بن موسی.
منم از خوشحالی غلامعلی خوشحال بودم و وسایلش را جمع کرد و رفت.
_مامان اینجا که نزدیکه حتما بیایید پیشم.
_باشه مادر جان تو نگی هم، ما خودمون می آییم.
در مدتی که دوره آموزشی بود ما هر جمعه می رفتیم پیشش.ناهار درست میکردم با بچهها می رفتیم تا از پیشش بودیم بعد بر می گشتیم. خداوند ای انتخاب شده بود تا دوره تخصصی مخابرات رو بگذرونه. رفت تهران .دوماه دوره داشت. روز های آخر روز شماری می کردیم برای دیدنش. بیشتر از همه مجتبی.
روزی که غلام برگشت همین که وارد حیاط شد رفتم جلو.
_خدا مرگم بده مادر چی شده چرا پاهات میلنگه؟!
_چیزی نیست مامان مال توی پوتینه.
انگشت ها و پشت پاش کلا زخم شده بود. به روی خودش نمی آورد.مجتبی مثل پروانه دور شمع میچرخید .ذوق می کرد و سر به سرش میذاشت.
همینطور که کتابها را ازساک بیرون می آورد گفت: مامان توی هم دوره ایها اول شدم همه نمره هام ۲۰ شدند.
_خدا را شکر مادر جان ولی خیلی اذیت شدی .نگاه پاهات بکن همش زخم شده.
هرچی بهش بتادین میزدیم این زخم پاشنه پا خوب نمیشد. انگار نمک روی زخم خودم می پاشیدم. تا مدت ها درگیر همین زخم پاش بودیم و میبردیمش دکتر. بعد از دوره تخصصی مخابرات غلامعلی به عنوان مربی آموزش مخابرات در پادگان احمدبن موسی مشغول به فعالیت شد.چند وقته که مأموریتش افتاد برای طرف سرپل ذهاب و قصر شیرین. صمت کردستان.
با چند تا از دوستاش بردنشون اونجا.مرتب به من نامه میداد . تمام دلخوشیم به همین نامه ها بود. هر چند وقت یکبار هم زنگ میزد خونه همسایه و میرفتم باهاش حرف میزدم.
یک بار پشت تلفن گفت مامان می خوام بیام مرخصی.خیلی خوشحال شدم تلفن را که قطع کرد.با خودم گفتم وای یادم رفت بپرسم پول داره یا نه.. نکنه مثل دفعه قبل سرش بیاد آخه دفعه قبل از جبهه برگشت گفت:«مامان شیراز که رسیدم دیگه هیچی برام نمونده بود که با تاکسی بیام خونه به جز یه پنج تومنی زرد. خیلی خسته بودم و نمیتونستم پیاده بیام به خودم اجازه نمی دادم به کسی بگم پول بده .چندتا رزمنده هم بودند. اصلا نمیشد به اینا هم بگم که من پول همراهم نیس. هی دل دل می کردم به اینا بگم دیگه بهش گفتم ببخشید مسیرتون کدوم طرف هست؟
_میریم طرف اصلاح نژاد.
_میشه منم با شما بیام مسیر منم همون طرفه.
_بله بفرمایید در خدمتیم.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_هفتم*
اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا نزدیکیهای مسیر که رسیدیم توی گوش بغل دستی ام گفتم من از جبهه که اومدم نگاه کردم دیدم هیچ پولی توی جیبم نیست به جز این پنج تومنی.
_مشکلی نیست این چه حرفیه حساب میکنیم.
چهارراه اصلاح نژاد پیاده ام کردند و دیگه همون پول کم را هم از من نگرفتند مامان خیلی بهم سخت گذشت.
_خدا مرگم بده مادرجون. الهی بمیرم چرا شما که میرید پول بهتون نمیدن؟! نمیگن شما می خواهید برید شاید پول لازم دارین!؟
_مامان ول کن حالا هی نمیخواد بگی!
حرفاش توی گوشم بود .انشالله که این دفعه پول داره. دوست ندارم بچه ام مغرورش بشکنه.
وقتی اومد خیلی خوشحال بود کلاً یک ماهی توی کردستان بود. ساکش را باز کرد. یک روسری کردی خیلی خوشگل برایم آورده بود.
_مامان بفرمایید قابلت رو نداره.
_مامان جان چرا زحمت کشیدی!؟ چرا پولت را خرج کردی؟ خیلی قشنگه!
همینطور به روسری نگاه می کردم و می انداختم روی سرم که یک ساعت هم بیرون آورد و گفت:
_این را هم برای بابا گرفتم.
خیلی باباش دوست داشت.باباشم کلی ازش تشکر کرد و ساعت را بر روی دستش.چند روز مرخصی داشت که قرار شد ببرندشون جنوب.داییام هم از مکه آمده بود .غلام که خودش به همه اقوام سر میزد و نیاز نبود ما بگیم.خاله ام آمد دو تا موز آورد و گفت یکیش رابدید غلام بخوره یکیش هم برای شما.
آن وقتها موز ایران کم بود.یک قوطی مسقطی هم از کازرون برامون سوغاتی آورده بودند. نمیزاشتم بچه ها بخورند میگفتم برای غلام علی.
قوطی مسقطی با موز را دادم به غلامعلی که بخوره.مسقطی را باز کرد اول به داداش ها و خواهرش داد و بعد بقیه اش را با همون یک دونه موز گذاشت توی کیفش. گفت من باید ببرم تا بچه ها هم بخورند.
این اواخر وقتی میخواست بره میگفت می خوام برم و منم یه چیزایی میذاشتم برای توی راهش.اوائل اینجوری نبود یک وقتهایی میشد میومدم خونه میدیدم پوتینش نیست.
مادر سیامک میگفت :ها پسر ما رفت و پسر شما هم مثل این که توی ماشین بود.
سیامک تارخ دوستش بود. یک کم مینشستم بامامان سیامک درد دل میکردم و میومدم.
_خانم بچه تو این دفعه فقط نگفته می خوام برم، بچه من که بیشتر وقتا چیزی نمیگه .صبح زود میگه می خوام برم آش بگیرم ،میبینم دیگه نمیاد از همون طرف میره جبهه!
اوایل که به صورت نامنظم میرفت جبهه از طریق کازرون میرفت.چند روزی هم که میآمد مرخصی به همه اقوام و فامیل سر میزد.اگه مراسم ختمی بود که غلامعلی نبود وقتی می آمد برای تسلیت می رفت یا اگر عروسی شده بود حتی اگه بچه اقوام به دنیا آمده بود میرفت سر می زد و تبریک می گفت.
پنج شنبه سالگرد حاج نعمت بود یکی از اقواممون .غلام علی هم یک روز قبلش آمده بود مرخصی.
_غلام جان مامان فردا سالگرد حاج نعمت حواست باشه هر جا میری زود برگرد.
_چشم مامان حواسم هست میدونم.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_هشتم*
وقتی که برگشت دیدم کلی ظرف ملامین خریده.
_غلام جان این ظرفها برای کیه؟
_برای خودمون مامان لازم میشه.
_فکر کردم رفتی برای خودت جهیزیه گرفتی.
سرخ شده ظرف ها را برد توی خونه.
_آخه مادر جان این همه ضعف میخواستیم چیکار ؟!چرا پولاد را خراب میکنی؟
_گفتم که مامان لازم میشه یه وقت!
مراسم حاج نعمت غلام وسط مجلس ایستاده بود به نظرم خیلی نورانی آمد.احساس غرور کردم. اقوام همه اومدن و باهاش احوالپرسی می کردند و می بوسیدنش.
چقدر ذوق میکردم که همه بچه ام را انقدر دوست دارن. غلامعلی خیلی مهربون بود.
یه هفته ای می شد که اومده بود مرخصی.
_مامان ما فردا باید حرکت کنیم به سمت کردستان.
_خدا پشت و پناهت باشه وسایلت را جمع کردم آماده است.
_فاطمه و حمیدرضا بیایید تا سفارشهایی بهتون بکنم. حمیدرضا تو چرا امروز پکری چیزی شده؟!
_مادر زن داداش در آن یادش افتاده که فردا ورزش دارند و کفش پاره شده. این وقت شب من کجا برم براش کفش بخرم. میگم فردا با همین رو است که اومدی میریم برات می خریم.
_حمیدرضا تو به خاطر همین ناراحتی؟ این هم غصه دارهبلند شو بریم همین الان یکی برات بخرم بلند شو!
_ما در این وقت شب ؟میگم که فردا خودم میرم براش میخرم.
هنوز حرف های غلام تمام نشده بود که حمیدرضا آماده ایستاده بود. یک ساعتی رفتند و برگشتند.
_مبارک باشه مادر حالا دلت راضی شد؟
_بله مامان .ببین چقدر قشنگه! گفتم که خرید کرد زیاد طول نمیکشه. رفتیم چهارراه مشیر و برگشتیم. داداش دستت درد نکنه تو خیلی خوبی!
یک ماه از رفتن غلام به کردستان میگذشت و نزدیکای عید بود و من مشغول خانه تکانی بودم که همسایه آمد و گفت:
_غلام زنگ زده زود بیا.
با عجله رفتم خوش و بشی کردم و گفتم :مامان جان برای عید نمی آیی؟!
_میخوان منتقلمون کنند جنوب .شما باید برید کازرون من هم میام.
_با بچه ها چند روز قبل از عید میریم کازرون .تو چیزی نمی خوای برات ببرم؟!
_فقط چند دست لباس ببر تا منم از اون طرف بیام.
_حتماً مرخصی بگیر بیا .دلم میخواد عید پیشمون باشی.
_مامان جان التماس دعا برای بچه ها خیلی دعا کن.
خداحافظی کردم و خوشحال بودم از اینکه بچه هام شب عید میاد خونه. عصر رفتم مغازه در اصلاح نژاد ۲ بلوز برای خودم و فاطمه خریدم برای حمید و مجتبی هم خرید کردم.
دو روز به عید مانده بود که دوستان غلام آمدم خونمون پیش بابای غلام و گفتند: میدونستیم می خواید برید کازرون گفتیم قبل از عید بهتون سر بزنیم.
_شما ها مگه جبهه نبودید؟!
_چرا خاله جان من بودم تازه اومدم.
_پس چرا غلام نیامد؟!
_غلام علی هم میاد.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_هفتم*
اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا نزدیکیهای مسیر که رسیدیم توی گوش بغل دستی ام گفتم من از جبهه که اومدم نگاه کردم دیدم هیچ پولی توی جیبم نیست به جز این پنج تومنی.
_مشکلی نیست این چه حرفیه حساب میکنیم.
چهارراه اصلاح نژاد پیاده ام کردند و دیگه همون پول کم را هم از من نگرفتند مامان خیلی بهم سخت گذشت.
_خدا مرگم بده مادرجون. الهی بمیرم چرا شما که میرید پول بهتون نمیدن؟! نمیگن شما می خواهید برید شاید پول لازم دارین!؟
_مامان ول کن حالا هی نمیخواد بگی!
حرفاش توی گوشم بود .انشالله که این دفعه پول داره. دوست ندارم بچه ام مغرورش بشکنه.
وقتی اومد خیلی خوشحال بود کلاً یک ماهی توی کردستان بود. ساکش را باز کرد. یک روسری کردی خیلی خوشگل برایم آورده بود.
_مامان بفرمایید قابلت رو نداره.
_مامان جان چرا زحمت کشیدی!؟ چرا پولت را خرج کردی؟ خیلی قشنگه!
همینطور به روسری نگاه می کردم و می انداختم روی سرم که یک ساعت هم بیرون آورد و گفت:
_این را هم برای بابا گرفتم.
خیلی باباش دوست داشت.باباشم کلی ازش تشکر کرد و ساعت را بر روی دستش.چند روز مرخصی داشت که قرار شد ببرندشون جنوب.داییام هم از مکه آمده بود .غلام که خودش به همه اقوام سر میزد و نیاز نبود ما بگیم.خاله ام آمد دو تا موز آورد و گفت یکیش رابدید غلام بخوره یکیش هم برای شما.
آن وقتها موز ایران کم بود.یک قوطی مسقطی هم از کازرون برامون سوغاتی آورده بودند. نمیزاشتم بچه ها بخورند میگفتم برای غلام علی.
قوطی مسقطی با موز را دادم به غلامعلی که بخوره.مسقطی را باز کرد اول به داداش ها و خواهرش داد و بعد بقیه اش را با همون یک دونه موز گذاشت توی کیفش. گفت من باید ببرم تا بچه ها هم بخورند.
این اواخر وقتی میخواست بره میگفت می خوام برم و منم یه چیزایی میذاشتم برای توی راهش.اوائل اینجوری نبود یک وقتهایی میشد میومدم خونه میدیدم پوتینش نیست.
مادر سیامک میگفت :ها پسر ما رفت و پسر شما هم مثل این که توی ماشین بود.
سیامک تارخ دوستش بود. یک کم مینشستم بامامان سیامک درد دل میکردم و میومدم.
_خانم بچه تو این دفعه فقط نگفته می خوام برم، بچه من که بیشتر وقتا چیزی نمیگه .صبح زود میگه می خوام برم آش بگیرم ،میبینم دیگه نمیاد از همون طرف میره جبهه!
اوایل که به صورت نامنظم میرفت جبهه از طریق کازرون میرفت.چند روزی هم که میآمد مرخصی به همه اقوام و فامیل سر میزد.اگه مراسم ختمی بود که غلامعلی نبود وقتی می آمد برای تسلیت می رفت یا اگر عروسی شده بود حتی اگه بچه اقوام به دنیا آمده بود میرفت سر می زد و تبریک می گفت.
پنج شنبه سالگرد حاج نعمت بود یکی از اقواممون .غلام علی هم یک روز قبلش آمده بود مرخصی.
_غلام جان مامان فردا سالگرد حاج نعمت حواست باشه هر جا میری زود برگرد.
_چشم مامان حواسم هست میدونم.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_هشتم*
وقتی که برگشت دیدم کلی ظرف ملامین خریده.
_غلام جان این ظرفها برای کیه؟
_برای خودمون مامان لازم میشه.
_فکر کردم رفتی برای خودت جهیزیه گرفتی.
سرخ شده ظرف ها را برد توی خونه.
_آخه مادر جان این همه ضعف میخواستیم چیکار ؟!چرا پولاد را خراب میکنی؟
_گفتم که مامان لازم میشه یه وقت!
مراسم حاج نعمت غلام وسط مجلس ایستاده بود به نظرم خیلی نورانی آمد.احساس غرور کردم. اقوام همه اومدن و باهاش احوالپرسی می کردند و می بوسیدنش.
چقدر ذوق میکردم که همه بچه ام را انقدر دوست دارن. غلامعلی خیلی مهربون بود.
یه هفته ای می شد که اومده بود مرخصی.
_مامان ما فردا باید حرکت کنیم به سمت کردستان.
_خدا پشت و پناهت باشه وسایلت را جمع کردم آماده است.
_فاطمه و حمیدرضا بیایید تا سفارشهایی بهتون بکنم. حمیدرضا تو چرا امروز پکری چیزی شده؟!
_مادر زن داداش در آن یادش افتاده که فردا ورزش دارند و کفش پاره شده. این وقت شب من کجا برم براش کفش بخرم. میگم فردا با همین رو است که اومدی میریم برات می خریم.
_حمیدرضا تو به خاطر همین ناراحتی؟ این هم غصه دارهبلند شو بریم همین الان یکی برات بخرم بلند شو!
_ما در این وقت شب ؟میگم که فردا خودم میرم براش میخرم.
هنوز حرف های غلام تمام نشده بود که حمیدرضا آماده ایستاده بود. یک ساعتی رفتند و برگشتند.
_مبارک باشه مادر حالا دلت راضی شد؟
_بله مامان .ببین چقدر قشنگه! گفتم که خرید کرد زیاد طول نمیکشه. رفتیم چهارراه مشیر و برگشتیم. داداش دستت درد نکنه تو خیلی خوبی!
یک ماه از رفتن غلام به کردستان میگذشت و نزدیکای عید بود و من مشغول خانه تکانی بودم که همسایه آمد و گفت:
_غلام زنگ زده زود بیا.
با عجله رفتم خوش و بشی کردم و گفتم :مامان جان برای عید نمی آیی؟!
_میخوان منتقلمون کنند جنوب .شما باید برید کازرون من هم میام.
_با بچه ها چند روز قبل از عید میریم کازرون .تو چیزی نمی خوای برات ببرم؟!
_فقط چند دست لباس ببر تا منم از اون طرف بیام.
_حتماً مرخصی بگیر بیا .دلم میخواد عید پیشمون باشی.
_مامان جان التماس دعا برای بچه ها خیلی دعا کن.
خداحافظی کردم و خوشحال بودم از اینکه بچه هام شب عید میاد خونه. عصر رفتم مغازه در اصلاح نژاد ۲ بلوز برای خودم و فاطمه خریدم برای حمید و مجتبی هم خرید کردم.
دو روز به عید مانده بود که دوستان غلام آمدم خونمون پیش بابای غلام و گفتند: میدونستیم می خواید برید کازرون گفتیم قبل از عید بهتون سر بزنیم.
_شما ها مگه جبهه نبودید؟!
_چرا خاله جان من بودم تازه اومدم.
_پس چرا غلام نیامد؟!
_غلام علی هم میاد.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯