eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت175 سرم را پایین انداختم و اجازه دادم از نگرانی‌هایش بگوید. بعد از چند دقیقه حرف زدن سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد: –هر چی فکر می‌کنم می‌بینم شرایط برادر شوهر من خیلی بهتر از امیرزادس، ایتطور نیست تلما؟ سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم. نمی‌خواستم به این بحث بی‌نتیجه ادامه دهم. همان لحظه نادیا با ناراحتی از اتاق مشترکمان بیرون آمد. نگاه سوالی‌ام را در صورتش چرخاندم. –چرا ناراحتی نادی؟ مستاصل نگاهم کرد. –تلما چیکار کنم، ترانه گریه‌‌هاش بند نمیاد. همشم داره در مورد خودکشی و این چیزا حرف میزنه، می‌ترسم ازش. با چشم‌های گرد شده پرسیدم: –مگه چی شده؟ –رفته مشاوره بگیره، اونم بهش یه چیزایی گفته که ناراحت شده. حالش بده. رستا که دنبالم آمده بود جمله‌ی نادیا را شنید. –مگه مشاور چی بهش گفته؟ نادیا پچ پچ کرد. –من میرم پیشش، بعد از چند دقیقه شما بیایید تو اتاق بهش خوش‌آمد بگید کم کم حرف بندازید اگه خواست خودش بهتون میگه. آخه من بهش گفتم از خواهرام کمک بگیری بهتره. بعد از رفتن نادیا، رستا رو به من گفت: –تو یه کاسه میوه ببر منم چندتا بشقاب میارم. نگاهم را به آشپزخانه دادم. –فکر نکنم میوه داشته باشیم. رستا به طرف یخچال راه افتاد. بعد از کمی جستجو در یخچال یک پرتقال و دو سیب پیدا کرد. آنها را داخل پیش دستی گذاشت و به طرفم گرفت. –بیا تو این رو ببر، منم چای میارم. نگاهی به پرتقال که نسبت به سیبها بی‌حال‌تر بود انداختم. –فقط واسه اون ببرم؟ رستا چند استکان داخل سینی گذاشت و پچ پچ کرد. –آره، مثلا ما خوردیم دیگه جا نداریم. برو دیگه. کارد را داخل پیش دستی گذاشتم. –البته آدم با دیدن این میوه‌ها همین حسی که گفتی رو پیدا می‌کنه. وارد اتاق شدم. دخترها در حال گوش کردن آهنگ‌های گروههای مورد علاقه‌شان بودند. ترانه را قبلا بارها دیده بودم. دختر لاغر اندامی و سفید رویی بود که اعتماد به نفس پایینی داشت. چند سالی بود که با نادیا دوست بودند. بشقاب میوه را مقابلش روی زمین گذاشتم و با لبخند گفتم: –چه عجب از اینورا ترانه خانم، مامان اینا خوبن؟ گوشی‌اش را خاموش کرد و نگاهش را به صورتم داد. –بله خوبن. ممنون. دیگه به خاطر کرونا آدم نمی‌تونه زیاد از خونه بیاد بیرون. با دیدن مژه‌های خیسش لبخندم جمع شد و با اخمی تصنعی گفتم: –عه، چرا گریه؟ بگو کی ناراحتت کرده تا شب نشده جنازش رو برات بیارم. خندید. بعد با نگاهش به نادیا فهماند که او ماجرا را تعریف کند. نادیا گفت: –هیچی بابا بیچاره رفته مشاوره مشکلش رو حل کنه، یه مشکلم به مشکلاتش اضافه شده. –چه مشکلی؟ همان لحظه گوشی ترانه زنگ خورد. فقط در چند جمله گوشی‌اش را جواب داد و بعد با لبخند از جایش بلند شد و رو به نادیا گفت: –دیگه حل شد، زنگ زد، من برم. گفتم: –کجا؟ میوه نخوردی که... خم شد یکی از سیبها را برداشت. –تو راه می‌خورم. نزدیک در که رسید برگشت و دومین سیب را هم برداشت. –اینم واسه دوستم. بعد هم فوری خداحافظی کرد و رفت. من همانطور مات و مبهوت به نادیا نگاه کردم. رستا با سینی چای جلوی در ظاهر شد. –این که رفت. ✍ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت269 –می خوای چیکار کنی؟ داد زد: –گفتم بشین. –چرا می خوای من رو ببندی؟ باشه دیگه کاری نمی‌کنم، یه گوشه می‌شینم. دوباره داد زد: –می گم بشین. بعد دستم رو گرفت و محکم روی صندلی پرتم کرد و فوری دست هایم را پشت صندلی برد و با طناب بست. –تا تو باشی دیگه فضولی نکنی. مثل علی فضولی و سرت رو تو هر سوراخی می‌کنی. فکر کردی چهارتا عکس رو پاره کردی دیگه عکس ندارم بدبخت. با عصبانیت گفتم: –اسم اون رو نیار. تو لیاقت نداری حتی اسمش رو... کشیده‌ای به صورتم زد که گوشم صدا کرد. زمزمه کرد: –واسه من عکس پاره می‌کنی؟ گره‌ی طناب را با یک حرکت آن قدر محکم بست که احساس کردم زور یک مرد را دارد. بعد رفت و از روی کانتر گوشی‌اش را آورد و بازش کرد و جلوی صورتم گرفت. آلبومی داشت که مخصوص عکس های خودش و علی بود. شاید صدها عکس در موقعیت ها و مکان های مختلف انداخته بودند. شروع به ورق زدن عکس ها کرد. بعد از نگاه کردن چند عکس،چشم‌هایم را بستم. داد زد: –نگاه کن. ولی من چشم‌هایم را باز نکردم. از شالم گرفت و تکانم داد. –میگم نگاه کن. چشم‌هایم را باز کردم. چند عکس دیگر نشانم داد ولی انگار خودش هم خسته شد. عقب رفت و رو به رویم روی مبل نشست. نفس نفس می زد. گوشی را جلوی صورتش گرفت و خیره به عکس آخر نگاه کرد. عکس روز عروسی شان بود. کم‌کم بغض کرد و از گوشه‌ی چشمش قطره اشکی سُر خورد و روی گونه‌اش ریخت. دلم برایش سوخت. یاد حرف رستا افتادم موقعی که دوست نادیا به خاطر رفتن رفیقش گریه می‌کرد گفت: "‏ما فکر می‌کنیم بدترین درد، از دست دادن کسیه که دوستش داریم اما حقیقت اینه که؛ از دست دادن خودمون خیلی دردناک تره" به نظرم هلما خودش را از دست داده بود. نیم نگاهی خرجم کرد و دوباره مهربان شد. –چیزی می خوری برات بیارم؟ در جواب سوالش پرسیدم: –چرا پاکشون نمی‌کنی؟ دوساله ازش جدا شدی، چرا هنوز... نگاهش را به دور دست داد و با صدایی که می‌لرزید گفت: –به خودم مربوطه. –اینا رو نگه داشتی که بعدا، هر چند وقت یک بار برام بفرستی تا عذابم بدی؟ جوابی نداد و من ادامه دادم: –واقعا چرا اون عکسا رو پاک نمی‌کنی؟ پشیمونی که ازش جدا شدی؟ زیر چشمی نگاهم کرد. –اگه بگم پشیمونم چی کار می‌کنی؟ بی‌تفاوت نگاهش کردم. –من خودم همون روزای اول این سوال رو از علی پرسیدم. مشتاقانه پرسید: –خب چی گفت؟! –گفت اگر یه روزی از کاراش پشیمون بشه و بخواد درست زندگی کنه خوشحال می شم و می گم برو دنبال زندگیت و خوب زندگی کن. پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت. –این رو گفته چون می دونه اگرم تغییر کنم باز یه عیب خیلی بزرگ دارم. نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم. –بهت نگفته؟ –چی‌رو؟! –بچه‌دار نشدنم رو. با دهان باز نگاهش کردم. –ولی شما که فقط سه سال با هم زندگی کردید چه زود به این نتیجه رسیدید! –شاید چون علی خیلی بچه دوست داشت. البته هیچ وقت این رو مستقیم نگفت. شانه‌ای بالا انداختم. –ولی الان دیگه بچه‌دار نشدن معنی نداره، اون قدر که راه های درمانی... حرفم رو برید. –پس بهت نگفته دقیقا من واسه همون راه های درمانی وارد این گروه ها شدم. –این رو نگفته، ولی مطمئنم باهات موافق نبوده. تو به زور خواستی این کار رو بکنی. جوابم را نداد و دوباره به عکس زل زد. نفسم را بیرون دادم. –اونا فقط عکس هستن، قبول کن خیلی وقته همه‌چی تموم شده. چرا نمیری دنبال زندگی خودت؟ علی از تو خوشش نمیاد. اون حتی نمی خواد برای یک لحظه هم ببینتت، شاید ماجرای بچه دار نشدنت رو نگفته باشه ولی از شکستن دلش بارها و بارها برام تعریف کرده. تو انتظار داری بعد از اون همه آزار و... حرفم را برید. –تو از کجا می‌دونی از من خوشش نمیاد؟ من هر چی باشم خیلی از تو سرترم. کج نگاهش کردم. –چون تا میام از تو چیزی بپرسم می گه ولش کن اوقاتمون رو تلخ نکن. بعدشم تو به چیت می‌نازی؟ به خوشگلیت؟ زیبایی رو که در معرض دید همه قرار بدی دیگه ارزشی نداره، حداقل برای مردایی مثل علی دیگه ارزشی نداره، مردای واقعی... پوزخند زد. –مردایی که یه بی‌حجاب ببینن نمی‌تونن نگاهش نکنن! –هر وقت تو تونستی خودت رو بپوشونی، مردا هم می‌تونن چشم‌هاشون رو کنترل کنن و نگاه نکنن. کاری رو که خودت نمی تونی انجام بدی از دیگران توقع نداشته باش. در ضمن بهتره تو دیگه به علی فکر نکنی چون اون دیگه صاحب داره... راست به چشم‌هایم نگاه کرد. –لابد صاحبشم تویی؟ مگه علی وسیله ست که تو صاحبش باشی؟ ما داریم در مورد یه آدم حرف می زنیم نه کالا... صورتم را جمع کردم. –بسه، نمی خواد واسه من حرفای روشنفکری بزنی. من مثل ساره خام این حرفا و مزخرفات نمی شم. من منظورم قلب علی بود. الانم دلم نمی خواد تو حتی در موردش حرف بزنی چه برسه به عکسش رو نگاه کنی. لیلا فتحی پور 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯