🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت156
بعد از این که چاییاش را خورد گفت:
–کاش وقتی این خانمه اینجا بود بهم میفهموندی کیه، خودم همهی زندگیش رو از زیر زبونش بیرون میکشیدم.
درسته نمیخوام سر به تن امیرزاده باشه، ولی بازم میگم خیلی مرد خوبیه، هر کی بود بابت اون کاری که ما دوتا کردیم یه جوری حالمون رو میگرفت ولی اون گذشت کرد.
بعد چشمکی زد و ادامه داد:
–البته میدونم همش به خاطر توئه، ولی کلا بهش نمیاد اهل زن دوم و این چیزا باشه.
اصلا ببین بیا یه کاری کنیم.
اسم امیرزاده آمده بود بازدلم هوایی شده بود. دیگر در حال خودم نبودم.
ضربهایی به دستم زد.
نگاهش کردم.
–چرا میزنی؟
اخم کرد.
–حواست کجاست؟
اصلا فهمیدی چی گفتم؟
پشت دستم را ماساژ دادم.
–نه، چی گفتی؟
نوچی کرد.
–یعنی تو عاشقی رو از رو بردی؟ مجنون شدی دیگه، کلا رد دادیا.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–ها، بگو دیگه، چی گفتی؟
شمرده شمرده گفت:
–میگم پاشو همین الان...
همان موقع پسر بچهایی وارد مغازه شد و پرسید:
–خانم شما از این ماشین وحشیا دارید؟
از جایم بلند شدم.
–بله داریم.
–قیمتش چنده؟
وقتی قیمتش را شنید نوچ نوچی کرد و از مغازه بیرون رفت.
ساره پرسید.
–ماشین وحشی چیه؟
–از همین ماشین سرعتی کنترلیا،
با تعجب نگاهم کرد.
–اونوقت اهلیشم هست؟ وحشی اینقدر گرونه پس اهلیش چنده؟
خندیدم و سرم را تکان دادم.
ساره هم سرش را تکان داد:
–دیدی پسره چه نوچ نوچی کرد؟ فکر کنم ده، یازده سالش بیشتر نبود. یه جوری وقتی قیمت رو شنید نوچ نوچ کرد آدم فکر میکنه خرج خانوادش رو میده.
دوباره آقایی وارد مغازه شد. مشکوک به اطراف نگاه کرد، سلام زورکی کرد و نگاهی به بیرون مغازه انداخت. قیافهاش برایم آشنا آمد. به طرفم آمد و پچ پچ کنان پرسید:
–ببخشید اون خانمی که چند دقیقهی پیش امد تو مغازه چیکار داشت؟
نگاهی به ساره انداختم. ساره به طرفمان آمد.
–کدوم خانم رو میگید؟
آقا مرا رها کرد و به طرف ساره برگشت.
–همون خانمه که شال پشمی داشت.
ساره فکری کرد و پرسید:
–اون خانم خوشگله رو میگی؟
مرد فوری چند بار سرش را تند تند تکان داد.
ساره نگاه متعجبش را به من داد و پرسید:
–اونوقت شما چه نسبتی باهاش دارید؟
مرد راست ایستاد.
–شوهرشم، یعنی چند وقت دیگه میشم.
من و ساره هر دو چشمهایمان را تا آخر باز کردیم.
او هم متعجب گاهی به من و گاهی به ساره نگاه میکرد، بعد هم گفت:
–چیه؟ کار بدی میکنم دارم در مورد همسر آیندم اطلاعات جمع میکنم؟
من که زبانم قفل شده بود و نمیتوانستم جوابش را بدهم. ساره به خودش آمد و گفت:
–من فکر کردم اون خانم ازدواج کردن.
مرد مشکوک پرسید:
–چرا این فکر رو کردید؟
ساره که معلوم بود در ذهنش دنبال حرف میگردد با منو من گفت:
–هیچی، آخه امده بود از این تابلوها بخره، (به تابلوهای ویترین اشاره کرد.)
من فکر کردم لابد واسه شوهرش میخواد.
مرد پرسید:
–خرید؟
–نه، نپسندید، رفت.
مرد با تردید و بدون این که حرفی بزند از مغازه بیرون رفت.
من تمام مدت به چهرهاش نگاه میکردم.
بعد از رفتنش گفتم:
–حالا یادم امد کجا دیدمش، چه ریشی گذاشته،
ساره پرسید:
–میشناسیش؟
–این مرد یه بار امده بود کافی شاپ با امیرزاده درگیر شد. فکر کنم وسواس داشت مدام میز رو پاک میکرد و به من گیر میداد.
دستش را دراز کرد.
–بدو برو گوشیت رو بیار.
–واسه چی میخوای؟
لبهایش را روی هم فشار داد؟
–هیچی میخوام بدوزدمش. واست گفتم واسه چی میخوام، جناب عالی تو هپروت بودی، نفهمیدی.
با اکراه گوشیام را به دستش دادم.
–رمزش رو باز کن.
–وا، شخصیهها...
اخم کرد.
–نترس کار به هیجات ندارم. بعد دهانش را کج کرد و ادامه داد:
–نمیخوام برم چتهای عاشقانهی تو و امیرزاده رو بخونم.
لبم را گاز گرفتم.
–ما اصلا با هم چت نمیکنیم. میدونی چند روزه ندیدمش؟
بعد بغض دوباره گریبان گیرم شد.
ساره عصبانی شد.
–همین دیگه، تو داری دستی دستی خودت رو میکشی.
اول که امدم تو مغازه قیافت رو دیدم تعجب کردم. خودت رو توآینه دیدی؟ زیر چشمات گود افتاده.
بعد گوشی را به طرفم گرفت.
–رمز؟
بعد از باز کردن رمز گوشیام.
در مخاطبینم گشت و اسم امیرزاده را پیدا کرد و شمارهاش را گرفت.
با چشمهای از حدقه درآمده پرسیدم:
–چیکار میکنی؟
با جدیت گفت:
–همین الان بهش میگی که زنت امده بود مغازه کارت داشت. گوشی را روی بلند گو گذاشت.
کف دستم را روی دهانم گذاشتم.
–من این کا رو نمیکنم.
–اگه نگی من میگم.
دستم را دراز کردم.
–گوشی رو بده من.
فریاد زد.
–نمیدم. دلت برای خودت بسوزه، مرگ یه بار شیونم یه بار، همینی که گفتم بهش میگی.
صدای بوق خوردن گوشیاش پخش شد. تپش قلبم بالا رفت و هر لحظه محکم و محکمتر میزد.
✍لیلافتحیپور
#پارت_هدیه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت379
نمیدانستم چطور باید دلداریاش بدهم. از یک طرف دلم برایش میسوخت از طرفی هم به کسایی که از هلما لطمه دیده بودند حق میدادم.
با مهربانی نگاهش کردم.
–گذشتهی آدمها چه اهمیتی داره؟ کاری که تو دیروز در حق من کردی رو هیچ کدوم از آدمایی که قضاوتت کردن نمی تونن انجام بدن. وقتی شنیدم دیروز موقعی که داشتی آرایشم می کردی بهت تلفن کردن و خبر فوت مادرت رو دادن و تو به خاطر این که من ناراحت نشم چیزی نگفتی از شرمندگی نمیدونستم چطوری تو چشمات نگاه کنم. من هیچ وقت نمیتونم همچین کاری انجام بدم.
قدر شناسانه نگاهم کرد.
–شاید کاری که تو کردی رو هم من نتونم انجام بدم. همین که خیلی زود من رو بخشیدی.
نفسم را بیرون دادم.
–تو این کرونا که اصلا آدم از فردای خودش خبر نداره دلم نمیخواد از کسی دلخوری داشته باشم.
هلما نگاهش را به ساره داد.
–من دوستهای خوبی دارم، تو، ساره، که تا آخر عمر مدیونشم.
من هم به ساره نگاه کردم.
–البته هیچ کس مثل ساره نمی شه. راستش رو بخوای خود من اولین باری که اومده بودی جلوی در خونه مون وقتی تیپت رو دیدم شوکه شدم. باورم نمی شد خودت باشی. کلی هم از دستت عصبانی بودم. با خودم گفتم باز این خودش رو به یه رنگ دیگه درآورده.
نگاهش را به چشمهایم دوخت.
–حالا چی؟ بازم باورت نمیشه؟
با من و من گفتم:
–می دونی بیشتر برام سواله که یهو چی شد؟
نگاهش را پایین انداخت و ماسکش را جابه جا کرد.
–خیلی اتفاقات دست به دست هم دادن تا به من یه چیزایی رو بفهمونن. ولی من خیلی دیر متوجه شدم.
سرم را روی بالشت جابه جا کردم.
–مادرت ازت خواست که مثل قبل باشی؟
سرش را تند تند تکان داد.
–نه، اون فقط یه چیز ازم خواست.
وقتی از مامانم خواستم من رو ببخشه خیلی اذیتش کرده بودم. اون گفت به شرطی میبخشه که مثل قبلنا دوباره چادر سرم کنم. اولش مخالفت کردم ولی مادرم این بار کوتاه نیومد. منم با خودم فکر کردم حالا واسه دلخوشی مادرمم شده یه مدت حرفش رو گوش کنم. با خودم گفتم یه مدت که بگذره و مشکلات من تموم بشه اونم یادش می ره و دیگه گیر نمی ده. یه روز که قرار بود میثم و استادم و چندتا از بچههای قدیمی رو که به زحمت جاشون رو پیدا کرده بودم ببینم، امتحانی با همون تیپ چادری رفتم. میخواستم ببینم چیکار می کنن.
اونا با دیدن من شوکه شدن و خیلی سعی کردن که به روی خودشون نیارن. حتی یکی شون پرسید:
–دوباره منافق بازیه؟ خودت رو استتار کردی؟
وقتی دیدن جوابم منفیه استاد یه جورایی غیر مستقیم بهم گفت که دیگه نمیتونم باهاشون همکاری کنم. البته بهانهای برای این کارش آورد که خیلی مسخره بود.
گرچه من خودمم دیگه نمیخواستم همراهی شون کنم. ولی اصلا فکر نمیکردم پوشوندن همین چند تار مو این قدر برای اونا دردناک باشه، اونم فقط امتحانی و الکی...
برام باور کردنی نبود چند متر پارچهی سیاه این قدر عصبانی شون کنه و باعث بشه من رو بذارن کنار.
راستش عکس العمل اونا در برابر چادر پوشیدن من اون قدر غیر عادی بود که با خودم گفتم بذار دوباره تکرار کنم ببینم چیکار می کنن. اگه حرفی هم زدن
بهشون می گم مگه نمی گید دنبال آزادی هستید خب منم می خوام آزاد باشم. عکس با چادرم رو گذاشتم توی صفحهی شخصیم.
اون موقع بود که ذاتشون رو نشون دادن و شروع کردن زیر صفحهم به فحش و ناسزا نوشتن.
یه روز که با میثم تو خیابون بحث می کردیم. اون قدر عصبانی شد که تو خیابون چادر رو از سرم کشید و گفت:
#لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯