eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت265 –تو بشین تو ماشین. نگاهی به موبایلش انداخت و سرش را تکان داد و داخل کیفش پرت کرد. بعد از پیاده شدن، ماشین را دور زد و در طرف مرا باز کرد و ناگهان سرش را نزدیک صورتم آورد و دندان هایش را روی هم فشار داد و با خشم گفت: –ببین من یه حرف رو دوبار نمی زنم، بخوای دست از پا خطا کنی همین اول کاری یه بلایی سر خودت و علی میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنید. خودت دیدی که فقط کافیه به امثال کامی اشاره کنم، اونا هر کاری می کنن. با دهان باز خیره نگاهش می‌کردم. نگاهی به اطراف انداخت. –الانم مثل بچه‌ی آدم همراه من میای، بدون حرف و حرکت اضافه، فهمیدی؟ بعد دستم را محکم گرفت. –پیاده شو بریم. پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. در عرض چند ثانیه عصبانیتش از بین رفت و به حالت عادی برگشت. با دقت اطرافم را از نظر می‌گذراندم. با خودم فکر کردم. "اینایی که این جا زندگی می‌کنن خونه شون رو چطوری پیدا می کنن؟ این جا خونه‌ها چقدر شبیه‌همه!" وقتی به ساختمان ها دقت کردم دیدم شماره و حروفی که روی سر در هر برج نوشته شده، با بقیه فرق می‌کند. حتی فرم پله‌ها و سر در هر مجتمع با یکدیگر متفاوت است. وقتی شماره‌ی مجتمعی که ما مقابلش قرار گرفتیم را نگاه کردم. هلما داد زد: –چشمات رو درویش کن، زیادی فضولی می‌کنیا. دوباره از تغییر حالتش تعجب کردم. نگاهم را به صورتش دادم. رنگش پریده بود و خیلی خشمگین به نظر می‌آمد. در مجتمع باز بود. وارد شدیم و سوار آسانسور شدیم. هلما شماره‌ی شش را فشار داد. به طبقه‌ی سوم که رسیدیم در آسانسور باز شد و دو خانم همراه یک دختر کوچولو وارد آسانسور شدند و با دیدن هلما با خوشرویی سلام و احوالپرسی کردند. یکی از خانم ها چادری و دیگری مانتویی بود. دختر کوچولو که تقریبا دو سه ساله به نظر می‌آمد نگاهش را به من داد. لبخند زورکی خرجش کردم. او هم لبخند زد و بعد نگاهش را به طرف هلما چرخاند. کم‌کم لبخندش جمع شد و با بهت و حیرت خیره به هلما ماند. آن خانم چادری پرسید: –هلما خانم خوب شد دیدمتون، چند روزه که آقای دکتر نیستن، تو مجازی هم خبری ازشون نیست. اتفاقی براشون افتاده؟ آن خانم دیگر گفت: –منم بهشون زنگ زدم ولی گوشی شون خاموش بود. هلما لبخند زورکی روی لبش کاشت. –ایران نیستن، چند روزی رفتن مسافرت. تو گروه پیام گذاشتن که فعلا کلاسا تعطیله، ندیدید؟! آن دو خانم به یکدیگر نگاه کردند. آن یکی گفت: –ولی آخه ما شهریه‌ی این ترم رو واریز کردیم. هلما لبخندش جمع شد. –مشکلی نداره، بعداز این که تشریف آوردن ادامه‌ی کلاسا برگزار میشه، نگران نباشید. یکی از آنها پرسید: –کار واجبی بوده وسط کلاس سفر رفتن؟ هلما دوباره نقابش را به صورتش زد. –بله دیگه، باید یه دوره‌ای می دیدن، در رابطه با همین درسا، اینه که رفتن اون جا. – تو این کرونا رفت و آمدشون خیلی باید سخت باشه. –نه، آقای دکتر خیلی وقته واکسن زدن، مشکلی نیست. خانم چادری به دوستش نگاه کرد و زمزمه کرد. –مگه اینام واکسن می زنن؟ یادته اون دفعه می‌گفت هر کس کرونا گرفت بیاد خودم ... هلما وسط حرفشان پرید. –بله، درسته، ولی دیگه واسه مسافرت اجباریه باید زده بشه. بعد هر دو خانم نگاه کنجکاوشان را به من دوختند. سعی کردم نگاهم، زبانم شود و بهشان بفهمانم که من به زور این جا هستم. همین که خواستند سوال دیگری بپرسند در آسانسور باز شد. چشمم به آن دختر کوچولو افتاد، این بار با دهان باز چشم از هلما بر‌نمی‌داشت. همگی از اتاقک فلزی بیرون آمدیم. وارد پاگرد بزرگی شدیم که سه واحد آپارتمان داشت. خانم ها هم همراه ما آمدند و هر کدام جلوی درب واحد خودشان ایستادند و مرا هم زیر نظر داشتند. هلما جلوی واحد وسطی ایستاد و داخل کیفش دنبال کلید گشت. دختر کوچولو دست مادرش را رها کرد و به ما نزدیک شد. مدام دولا می شد تا بتواند صورت هلما را که در حالت نیم‌رخ بود، ببیند. بالاخره هلما کلید را پیدا و در را باز کرد. رو به آن خانم ها گفت: –بااجازه تون! در آخر نگاهی به دختر کوچولو که حالا دیگر نزدیک در بود انداخت. دخترک به طرف مادرش عقب عقب رفت و پشتش پنهان شد. خانه‌ی آن خانم ها هم، یکی واحد سمت راست ما بود و دیگری واحد سمت چپ. لیلافتحی‌پور 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯