✨﷽✨
🔴خدایا! چَشم
✍ لذت زندگی به بندگی است. انگار یاران امام از همان اولِ زندگی، خدا را درک کردهاند... خداجویی و خداترسی در سراسرِ زندگیشان مشخص است.
از دیدگاه امامصادق، یارانِ حضرت مهدی گنجهایی هستند که خدا را شناختهاند و مومنانیاند که دلهایشان مانندِ مشعلی نورانی است.*۱ همیشه به یاد خدایند و عبد او شدهاند. به دنبال رضایتِ خدا هستند نه خواست دلشان. برای هرکاری در دل، نیتِ تقرب (نزدیکی) به خدا را دارند.
«قربة اِلی اللّٰه» که بگویی حتی خوابَت هم عبادت حساب میشود. رمضان و شوال برایشان فرقی نمیکند. هیچ توقفی در مسیرِ بندگی ندارند. در همهٔ ماههای سال، شبها را به عبادت صبح میکنند و روزها را با روزه به پایان میرسانند. همیشه حتی سوار بر اسب هم به ذکر و تسبیح خدا مشغولند و همین تسبیحِ پیوسته و مداوم از آنها مردانی قوی ساخته است.
🔺 آری! دل از غیر خدا که بِبُرّی، نمازت از جنس نور میشود و روزهات از سر اخلاص.
📚 ۱. امام صادق، بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۰۸
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨﷽✨
💠دنیایحرام در کلام مولا💠
✍امیرالمومنین علی علیه السلام: برابر دنیا خویشتن دار و برابر آخرت دلباخته باشید. آن کس را که تقوا بلند مرتبت کرد خوار نشمارید، و آن را که دنیا عزیزش کرد گرامی ندارید. برق درخشنده دنیا شما را خیره نکند، و سخن ستاینده دنیا را نشنوید. به دعوت کننده دنیا پاسخ ندهید، و از تابش دنیا روشنایی نخواهید، و فریفته کالاهای گران قدر دنیا نگردید.
همانا برق دنیای حرام بی فروغ است، و سخنش دروغ، و اموالش به غارت رفتنی، و کالاهای آن تاراج شدنی است.
💥آگاه باشید! دنیای حرام چونان عشوه گر هرزه ای است که تسلیم نشود، و مرکب سرکشی است که فرمان نبرد، دروغگویی خیانتکار، ناسپاس حق نشناس، دشمنی حیله گر، پشت کننده ای سرگردان، حالاتش متزلزل، عزّتش خواری، جدّش بازی و شوخی، و بلندی آن سقوط است.
📚 نهج البلاغه، خطبه ۱۹۱
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حضرت هادی(ع) جریان وحی را چنین وصف میکند: وقتی رسول خدا تجارت شام را ترک کرد، و آنچه را از راه تجارت به دست آورده بود، در میان فقرا تقسیم کرد، هر روز به کوه حرا میرفت. به قله صعود میکرد، آثار رحمت خدا و شگفتیها و زیباییهای حکمت الهی را مشاهده مینمود. به آسمان و زمین و دریا و بیابانها مینگریست و عبرت میگرفت. او خدای را چنانکه شایسته بود عبادت میکرد.
هنگامی که به چهل سالگی رسید، خدا قلب او را بهترین و مطیعترین و خاشعترین قلوب یافت. پس دربهای آسمان را به رویش گشود تا به آنها نظر کند. به فرشتگان اجازه نزول داد. و محمد(ص) به آنان نگاه میکرد. رحمت خود را بر او نازل کرد، و از ساق عرش تا سر محمد(ص) همه را فرا گرفت. جبرئیل روحالامین را با قِلادهای از نور مشاهده کرد که به سویش فرود میآید. جبرئیل نازل شد و شانههای حضرت محمد(ص) را گرفت و فشرد و گفت: یا محمد! بخوان. پاسخ داد: چه بخوانم؟ جبرئیل گفت: یا محمد!
« إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک َ الَّذِی خَلَقَ * خَلَقَ الإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ * إِقْرَأْ وَرَبُّک َ الأَکرَمُ * الَّذِی عَلَّمَ بِالقَلَمِ * عَلَّمَ الإِنْسانَ ما لَمْ یعْلَمْ». (1تا5علق)
📚بحارالانوار ج۱۸ ص۲۰۵
#قسمت_چهارم
ادامه دارد ۰۰۰
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_هفتم
خانم جان با دو فنجان چای وارد حیاط شد .
بوی چای سیب به مشامم رسید و من از بوی خوش آن سرمست شدم .
_چقدر هوس چای سیب کرده بودم خانجون
_بخور نوش جونت.
جعبه شیرینی را باز کردم و به سمت خانم جان گرفتم
_بفرمایید شیرینی تا خدمتتون عرض کنم
خانم جان دست دراز کرد و با لبخند یک شیرینی برداشت . هیچ چیزی به اندازه لبخند زیبای خانم جان نمیتوانست مرا تا این حد از خود بی خود کند
_من قربون لبخنداتون بشم.
_دور از جون.تا دقم ندادی بگو مناسبت این شیرینی و لبخندهای کج و کوله تو چیه
_وا خانجون لبخندای من کجا کج و کوله است.عرضم خدمتتون که آقای شمس برگشته
خانم جان شیرینی اش را روی پیش دستی مقابلش گذاشت
_آقای شمس مگه جایی رفته بود که حالا تو از اومدنش انقدر ذوق کردی؟
_خانجونچرا اذیتم می کنید آخه!منظورم کیان بود
خانم جان خندید
_آهان پس بگو یار از راه رسیده و تو جان دوباره گرفتی
بی خیال شرم دخترانه شدم و بلند زیر خنده زدم.
خانم جان لبش را گژید و با لحن توبیخ گرانه زمزمه کرد
_دختر هم دخترای قدیم !تا اسم یار میومد تو هفت پستو قایم میشدن.
بلندتر از قبل خندیدم
_خانجون الان قحطی شوهر اومده آخه.تا یکی گفت سلام باید بگی منو عقد کن والسلام
خانم جان هم به چرت و پرتهایم خندید
_بیا بشین موهاتو ببافم گیسو کمند من ! تو نمیخواد غصه بخوری من خودم این خونه رو مهر کیان میکنم تا بیاد تو رو بگیره
در حالی که میخندیدم پشت به خانم جان نشستم تا موهایم را ببافد و خودم غرق شدم در خیال کیان .
بعد از نهار به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم .
صدای گوشی موبایلم به گوشم رسید.
گوشی را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم
شماره زهرا روی صفحه خودنمایی میکرد.با تصور اینکه ممکن است کیان باشد ضربان قلبم بالا رفت.
تماس را برقرارکردم
_سلام خوشگله
صدای زهرا که پیچید ذوق و شوقم کور شد .هنوز هم از دستش دلخور بودم
_سلام
_میدونم از دستم ناراحتی ولی باورکن من مقصر نیستم
_میدونم وقتی داداشت رو دیدی یادت رفت روژانی هم هست.
_این چه حرفیه آخه .مگه میشه خواهرمو یادم بره.باور کن کیان نگذاشت بهت خبر بدم.بگم خدا چیکارش کنه
_حالا نمیخواد بندازی گردن ایشون .ان شاءالله خدا خوشبختش کنه
_به جون خودم کیان نگذاشت خبر بدم .دیر وقت رسید خونه و بی خبر . میخواستم بهت خبر بدم ولی گفت میخواد سورپرایزت کنه
_اصلا اون از کجا میدونست تو میخوای به من خبر بدی
_خب راستش... راستش..
_زهرا من من نکن زود بگو ببینم نکنه بهش چیزی گفتی؟
_من خب ،نه، من نگفتم .بابا گفت بهت خبر بدم از نگرانی دربیای
_وای خاک برسرم ،بابات از کجا فهمیده؟
_همون روز که رفتیم سپاه ،تو بامن اومده بودی، هرکسی دیگه هم بود با اون قیافه تابلو من و تو میفهمید دیگه
_کیان وقتی شنید نگفت به اون چه ربطی داره
_چه حرفا میزنیا.اون که با حرف بابا نیشش تا بناگوشش باز شد البته بچم یکم خجالت کشید
با تصور صورت خجالت زده کیان،نیشم باز شد و در دل قربان صدقه خجالت کشیدنش رفتم
_پس آبروم حسابی رفته
_نه بابا .چه ربطی داره.کیان همونجا بهونه آورد که دیر وقته مزاحمت نشیم ولی در عوض سر صبح مثل اجل معلق بالا سرم حاضر شد و گفت با تو قرار بزارم تا بیاد ببینتت.
البته منم باهاش اومدم ولی خب تو ماشین نشستم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_هشتم
با یادآوری حرف های صبحم با کیان، لبخند روی لبم نشست
_روژان جان امشب به مناسبت رسیدن داداش مهمونی داریم زنگ زدم شما و خانم جون عزیزم و خانواده محترمتون رو دعوت کنم
_ممنونم عزیزم ولی ما نمیایم .ان شاءالله بعدا مزاحم میشم
_ما نمیایم نداریم خانوم .روژان قبل مهمونا اینجایی گفته باشم
_شرمنده زهرا جون نمیام
_ نمیام و کوفت ! اصلا چندلحظه گوشی رو نگهدار
کمی که گذشت صدای کیان به گوشم رسید .در دل زهرا را بخاطر دادن گوشی به کیان مستفیض کردم .هول کردم
_سلام خوبید
_سلام خانوم.ممنونم شما خوبید خانواده محترم خوب هستند؟
_ممنونم همه خوبن سلام میرسونند
_زهرا جان گفت شما رو دعوت کرده ولی قابل نمیدونید.اگه من خواهش کنم چطور بازهم قابل نمیدونید؟
دلم میخواست در جوابش بگویم 《من به فدای مهربونی و آقاییت بشم .مگه قابلتر از تو هم دارم من》ولی در عوض خجالت زده لب جنباندم
_خواهش میکنم شما بزرگوارید و به من لطف دارید
_پس منتظرتون هستم .
_اما...
_اما نداره خانوم !گوشی رو میدم به زهرا .با اجازه
کیان گوشی را به زهرا داد و خود رفت و ندید چگونه با حرفهایش دلم را زیر و رو میکند و من می مانم و دلی که برایش عجیب لرزیده است!
عصر به خانه خودمان رفتم تا مادر در جریان مهمانی قراربدهم.
وارد خانه که شدم متوجه شدم طبق معمول کسی در خانه نیست بجز حمیده خانم.
او در آشپزخانه مشغول پاک کردن سبزی بود.
_سلام حمیده جون
_سلام دخترم خوش اومدی
گونه اش رابوسیدم
_ممنونم.خسته نباشید
_درمونده نباشی مادر
بودنش در خانه نعمتی بود ،مخصوصا با مشغله های بسیاری که مادرم داشت .
_مامانم کجاست
_رفتن خونه هیلدا خانم ،شب مهمونی دعوتن
ابروهایم بالا پرید ،شب میهمانی بود و مادر از الان به انجا رفته اند ،خدابخیر کند معلوم نیست باز چه نقشه ای برای من کشیده است.
_حمیده خانم اگه مامان به خونه زنگ زد حتما بهش بگو من شب خانجون رفتم مهمونی
_چشم خانم
لی لی کن به سمت اتاقم رفت.کودک درونی ام بسیار شادمان بود .انگار کیان دست نوازش بر سرش کشیده بود که اینگونه شادمان بود و برای دوباره دیدنش بی تابی میکرد.
با عجله دوشی گرفتم و جلو آینه ایستادم و موهای بلندم را با سشوار خشک کردم ،گاهی از بلندی انها لجم میگرفت نیم ساعت وقتم صرف خشک کردن انها شده بود.شیطان میگفت که بروم همه را از ته بزنم و همچون پسران سرباز شوم.
کمد لباسم را باز کردم .مانتوی مشکی مجلسی ام را بیرون کشیدم.یک مانتو مشکی دو تکه که یک سارافن کرم رنگ بلند تا روی قوزک پایم داشت آستینهایش از آرنج کلوش میشد وکرم و مشکی بود.یک روسری کرم مشکی هم برداشتم .
مانتو را پوشیدم ،روسری ام را لبنانی با گیره بستم .خیلی وقت بود که دیگر آرایش نمیکردم .
کیف و کفش ست مشکی ام را برداشتم و بعد از خداحافظی با محبوبه خانم به دنبال خانم جان رفتم.
وقتی جلو در رسیدم صدای اذان از مناره های مسجد محل بلند شد .زنگ آیفون را فشردم ،کمی که گذشت در باز شد .
وارد حیاط شدم.
خانم جان قالیچه اش را پهن کرده بود .
خانم جان چادر نماز سفیدش را سر کرده بود و جانماز مخمل آبی فیروزه ای در دستش بود
_سلام خانجونم.
_سلام عزیزم خوش اومدی
کیفم را روی تخت چوپی گذاشتم .جانمازی که همیشه به همراه داشتم را از داخل کیفم خارج کردم و کنار خانم جان به نماز ایستادم.
دست به سوی آسمان بلند کردم و از خداوند برای خودم و کیان آرامش خواستم .
_قبول باشه عزیزم
به دست های مهربان خانم جان که به سمتم گرفته شده بود نگاهی انداختم و سریع انها را فشردم
_از شما هم قبول باشه
_مادر جان برم چادر مشکی ام را بردارم الان میام که بریم.
خانم جان روسری سفیدی که گلهای خیلی ریز و محوی داشت به سر کرده بود که صورت سفید و تپلش را به زیبایی قاب گرفته بود.خانم جان بعد این همه سال هنوز هم زیبایی خاص خودش را داشت.فکر پلیدم در ذهنم میگفت (خوش به حال آقا جانت با این عشق زیبایش )و بعد بلند میخندید.
با ایستادن خانم جان روبه رویم از فکر و خیال بیرون پریدم و باهم به راه افتادیم..
&ادامه دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_نهم
در مسیر یک سبد گل بسیار زیبا خریدم تا دست خالی به دیدن یار نرویم .
ساعت های نه شب بود که به جلوی عمارت آقای شمس رسیدیم .
استرس گرفته بودم ،احساس میکردم بدنم دچار افت دما پیداکرده است .سر انگشتان دستم همچون یک میت یخ زده بود.
زنگ آیفون را فشردم .
صدای شاد زهرا به گوش رسی
_بفرمایید داخل
در با صدای تیکی باز شد .اول خانم جان وارد شد .دستی به روی مانتو و روسری ام کشیدم و بعد از مرتب کردن لباسم با دلی بی قرار و دستانی سرمازده وارد شدم.خاله به همراه آقای شمس به پیشوازمان آمده بودند .
انقدر گیج بودم که نفهمیدم کی با خاله و اقای شمس احوال پرسی کردم ،کی گل را به خاله دادم و کی کیان به استقبالم آمده بود .حق داشتم ،نه؟مگر میشود از شوق دیدار یار سفری به هپروت نکرد.با صدای کیان به خود آمدم
_سلام روژان خانم .خوبید
به او چشم دوختم نگاهش از نگاهم فراری بود
_سلام ممنونم شماخوبید
با صدایی که با شرم آمیخته شده بود زمزمه کرد
_الان که اومدید خیلی بهترم
خون به گونه هایم دوید و از خجالت گلگون شد.دمای بدنم برعکس زمان ورود به سمت بالا دوید و عرق شرم بر پیشانی ام نشست
_کیان جان دخترمو به داخل تعارف کن
بزرگترها اول وارد شدند .
کیان با دست به سمت در ورودی اشاره کرد
_بفرمایید لطفا
جلوتر از او از پله ها بالا رفتم و او سربه زیر و آهسته یک گام عقبتر از من به راه افتاد.
دوباره با راهنمایی دستش وارد خانه شدم .
لبخند به لب داشتم تا سرم را بالا آوردم با سیمین روبه رو شدم که با چشمانی گرد شده نگاهش را بین من و کیان چرخاند و در آخر با پوزخندی به من،نگاه گرفت و به طبقه بالا رفت...
با راهنمایی کیان جلو پله ها ایستادم.کیان از همانجا زهرا را صدا زد.
زهرای زیبای من ،با آن روسری صورتی که صورتش را قاب گرفته بود و چادر رنگی طوسی رنگش بیش از حد می درخشید و نگاه من مات آن حجم زیبایی در قالب حجاب شده بود.
چشمانش از خوشحالی برگشت کیان ،ریسه باران شده بود.
با لبخند به ما نزدیک شد
_جانم داداشی
_بیا عزیزم مهمونمون رو دریاب من باید برم
_چشم داداش خوش تیپم
نگاهم را به سمت او سوق دادم شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشیده بود که الحق او را زیبا کرده بود بوی عطرش از همان فاصله نه چندان نزدیک هم به مشام میرسید و مرا مدهوش میساخت
تازه متوجه شدم که چشم به کیان دوخته ام و اصلا حواسم نیست که او از نگاه من معذب شده است.
_با اجازه اتون من میرم سمت آقایون
خجالت زده لب زدم
_بفرمایید
زهرا فشاری به دستم وارد کرد
_سلام خانم خانما، حال شما ،احوال شما؟
_چه عجب یادت اومد به منم سلام کنی .ماشاءالله تا داداشت کنارته هیچ کس رو نه میبینی و نه میشناسی
با دست جلوی دهانش را گرفت و ریز و نخودی خندید . در دل اعتراف کردم که الحق زهرا همه رفتارش خانومانه و دلبرانه است .خدا به داد همسر آینده اش برسد.
_والا تا جایی که من دیدم تو یک ساعت محو یار شده بودی و ما رو تحویل نمیگرفتی.دست پیش گرفتی ،پس نیفتی؟
از اینکه به رویم آورد که چند لحظه قبل چه دسته گلی به آب دادم حرصی شدم و از بازویش نیشگونی گرفتم
_آ...ی دستم کبود شد اگه به داداشم نشون ندادم
خندیدم
_جرات داری برو نشون بده
_واه واه بلا به دور تو شب سیاه تهدیدم میکنی
باشه بابا نکش منو .بیا بریم پیش مهمونا..
&ادامه دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
چهار پارت امشب تقدیم به نگاهتون❤️
التماس دعا داریم در این شب عزیز🤲
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نودم
با زهرا به جمع مهمان ها پیوستم .
همه نگاهها به سمت من برگشته بود. از خجالت کف دستانم عرق کرده بود.
اول به سمت خاله هایش رفتیم .آنقدر مهربان خوش برخورد بودن که استرسم از بین رفت .من هم مثل انها گرم احوال پرسی کردم.
زهرا دستم را گرفت و به سمت عمه هایش رفتیم.
عمع فروغش مثل دفعه پیش با غرور و تحقیر نگاهی به سر تا پایم انداخت و به زور جواب سلامم را داد.
ولی برعکس او مهدخت، عمه کوچکترش، در حالی که پسر بچه بسیار زیبایی را درآغوش گرفته بود با لبخند دستش را به سمتم درازکرد
_سلام عزیزم .خوبی؟
_سلام مهدخت جون ،ممنونم شماخوبید؟
_قربونت بشم عزیزم من خوبم
دوباره نگاهم به پسر بچه افتاد. موهای فرطلایی با چشمان درشت رنگی که به من زل زده بود، حدودا یک ساله بود.مهدخت خانم که متوجه نگاه من به پسربچه شده بود لبخند زد
_ایلیا جون پسر خوشگلم رو یادم رفت بهت معرفی کنم
زوق زده گفتم
_ای ج.....انم چقدر خوشگله .میشه بغلش کنم؟
_بله حتما چرا که نه!پسرم چشمش تو رو گرفته ببین آب دهنش راه افتاده
هر سه خندیدیم زهرا مرا کمی از ایلیا دور کرد
_برو ببینم داری عشقمو ازم میدزدی !عمه پسرت از صبح داره واسه من از عشق میگه حالا تا نو اومد به بازار کهنه شده دل ازار!
مهدخت خندید
_من بی تقصیرم .بالاخره پسرم مثل پسر داییش خوش سلیقه است
با اتمام حرفش چشمکی به زهرا زد که باعث شد من از خجالت گونه هایم رنگ بگیرد
_عمه جون الان امتحان میکنیم ببینیم
زهرا رو به ایلیا کرد
_ایلیا جونم بیا بغلم بریم بهت شکلات بدم
ایلیا بی توجه به زهرا خودش را در آغوش مادرش پنهان کرد
_زهرا جان برو کنار بزار منم امتحان کنم خدا رو چه دیدی شاید افتخار داد
ایلیا با گوشه چشم مرا نگاه میکرد ،برایش شکلی درآوردم که غش غش خندید
_میای بغلم جوجو؟میخوام بهت یه نی نی نشون بدم
گوشی موبایلم را به او نشان دادم،دستم را به سمتش دراز کردم
بی مهابا خودش را به آغوشم انداخت.
بلند خندیدم
_آخ من فدای تو بشم انقدر ملوسی فندق جونم.
یه بوس آبدار از لپش گرفتم که زد زیر خنده.انقدر ناز و دوست داشتنی بود که بیشتر به خودم فشردمش.
بچه بسیار ساکت و بانمکی بود
مهدخت روی شانه زهرا ضربه آرامی زد
_دیدی گفتم مثل پسر داییش خوش سلیقه است
هردو خندیدند و من خودم را با ایلیا سرگرم کردم
لحظات خوشی را کنار مهدخت و ایلیا گذراندم البته اگر نگاه های پر از کینه فروغ خانم را فاکتور میگرفتم.
با زهرا به جمع دخترای فامیل پیوستیم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#شهادت باب الحواءج امام موسی الکاظم (ع)تسلیت باد
🖤🖤🖤 التماس دعا🖤🖤🖤
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯