🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_پنجم
عصر با کیان برای خرید وسایل تعمیر خانه به بازار رفتیم،همه وسایل را خریدیم .
اشتیاق عجیبی برای آغاز زندگی مشترکمان داشتیم.
از روز بعد من هرروز به عمارت میرفتم و باهم مشغول رنگ آمیزی و رسیدگی به خانه میشدیم .
اگر شیطنت های روهام و زهرا را فاکتور بگیرم آنها هم کمکی به ما میرساندند.
مادر هم روزها برای خرید جهیزیه به بازار می رفت و حسابی سرش شلوغ شده بود .
بارها خواسته بود او را همراهی کنم ولی من در جواب همه ی آنها گفته بودم که سلیقه او را بیشتر قبول دارم وفقط دلم میخواهد که رنگ وسایلم صورتی کم حال و آبی آسمانی باشد .
روزها پشت سر هم میگذشتند و ما به روز جشن نزدیک تر میشدیم
حرفهای مادرم در مورد جشن استرس به جانم انداخته بود.
مادر اصرار داشت که جشن باید مختلط باشد،چندنوع غذا سرو شود.
پدر سکوت کرده بود ،روهام اول مخالفت کرد ولی وقتی دید فایده ندارد بیخیال شد و فقط نظاره گرشد.
چند روزی بحث کردن من و مادرم، بر سر جشن راه به جایی نبرد.
بالاخره خبر به گوش خانم جون رسید.
خانم جون یک روز عصر به خانه ما آمد.
سینی چایی را مقابلش نگه داشتم
_بفرمایید خانجون
_دستت درنکنه عزیزکم.ان شاءالله سفید بخت بشی مادر
_ممنونم خانجون
خانم جان به کنارش اشاره کرد
_بیا کنارم بشین عزیزم.
با لبخند به سمتش رفتم و کنارش نشستم
_خونه ات رو چیدی کمتر از ده روز دیگه عروسیته عزیزم
_بله خانجون .مامان همه جهیزیه ام رو خریده .ان شاءالله دوسه روز دیگه میریم میچینم
_ان شاءالله به سلامتی مبارکت باشه عزیزم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_ششم
_ممنونم خانجون.
_ان شاءالله مشکلی که نیست؟
مادرم که تا آن لحظه سکوت کرده بود، به حرف آمد
_اگر این دختر با آبروی خانواده بازی نکنه .مشکلی نیست خانجون
آیا واقعا اینکه من میخواستم مطابق میل کیان مراسمم گرفته شود و گناه در عروسی ام نباشد ، درخواست اشتباهی بود!؟
کاش مادر باور میکرد که من تغییر کرده ام و دیگر آن دختر ساده که دنبال آزادی بود، نیستم
_چیشده مگه؟
مادر درحالی که اخم کرده بود نالید
_روژان پاشو کرده تو یک کفش که الا و بلا بایدعروسی جدا باشه ،نمیخواد مختلط باشه
خانم جان با آرامش لبخندی زد
_خب ایرادش کجاست ؟بزارید هرجور دوست دارن مراسم رو بگیرند .
_اِ خانجون.بعدا چطوری تو روی در و همسایه سرمون رو بالا بگیریم.خیلی از اقوام ممکنه اگه اینجوری باشه ،اصلا نیان .
_یادته عروسی خودتون رو ،مگه شما خودت نبودی که میگفتی عروسی باید باب میل عروس خانم باشه.
حالا هم اجازه بده خودش و شوهرش تصمیم بگیرند.
مادر که ناراضی بودن در چهره اش نمایان بود، به احترام خانم جون چیزی نگفت.
خانمجون که دید مادر سکوت کرده روبه من کرد
_مادر جان پاشو زنگ بزن کیان بیاد ،ببینیم اون چی میگه
_چشم .با اجازه
با عجله به اتاقم رفتم و با کیان تماس گرفتم .
به بوق سوم نرسیده ، تماس را وصل کرد و لبخند به لبم آورد
_سلام عشقم.
_سلام عزیزم خوبی؟
_ممنون ،شما خوبی؟
_خداروشکر .جانم کارم داری؟
_کیان جان میشه الان بیای خونمون .خانجون اینجاست میخواد در مورد موضوعی باهات حرف بزنه
_نمیخوای بگی در مورد چیه؟
_شما بیا خودت میفمی !
_چشم عزیزم الان میام .فعلا خدانگهدار
_خدانگهدار لطفا آروم رانندگی کن عزیزم
_چشم .یاعلی
تماس را قطع کردم.
با عجله کمی به خودم رسیدم و دستی به صورتم کشیدم و به پیش خانم جون برگشتم
&ادامه دارد......
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_هفتم
خانم جون با دیدنم لبخندی زد
_یک همسر خوب همیشه باید وقتی شوهرش میاد مرتب و آماده باشه.آفرین بهت .همیشه همینطور باش عزیزم
لبخندی زدم
_چشم خانجون.
نیم ساعتی نگذشته بود که صدای آیفون بلند شد .
برای دیدنش عجیب بیقراربودم .با عجله به سمت آیفون پا تند کردم
_سلام آقا
صدای مهربانش بر جانم نشست
_سلام عزیزم
در را باز کردم و به سمت بیرون رفتم .
مرد جذاب من وارد حیاط شد و به سمتم آمد .لبخند بر لبانش نقش بسته بود.
دوقدم به سمتش رفتم .مقابلم که ایستاد دستش را به سمتم دراز کرد.
به آرامی دستم را میان دستان گرمش جای دادم
_خوش اومدی
_ممنون عزیزم
باهم واردخانه شدیم .
کیان با محبت با مادر و خانم جان خوش و بش کرد و مقابل خانم جان نشست .
من هم بعد از پذیرایی کردن از او کنارش نشستم .با صدای خانم جون چشم از کیان گرفتم و به او دوختم
_خوبی مادر؟خانواده محترمت خوبن
کیان با مهربانی گفت
_ممنونم خانجون .الحمدالله اونها هم خوبن سلام رسوندن خدمتت.
_سلامت باشند .غرض از مزاحمت اینکه من از روژان خواستم زنگ بزنه شما بیای تا در مورد جشنتون صحبت کنیم
_بله ،بفرمایید من درخدمتم
_ببین پسرم واقعیتش اینه که ما دوتا خانواده باهم اختلاف سلیقه داریم .ما مهمونیامون مدتهاست که مختلط بوده ،خدا شاهده که همیشه ناراضی بودم ولی چه کنم که دیگه دوره و زمون باب دل من نمیچرخه .خانواده شما هم که قطعا اینجور مهمونی هایی رو نه شرکت میکنند و نه موافقش هستند،درسته؟
نمیدانم چرا ولی از کیان خجالت میکشیدم که چنین بحثی به راه افتاده وقتی خودم هم کار و اعتقادات او را می پسندم .
_بله درسته.
_عزیزم حالا پدر و مادر روژان اصراردارند که جشن عروسی مختلط باشه
با شنیدن این جمله ،کمی اخمهایش بهم پیچید .
_ببخشید خاتون .من با همه احترامی که برای مامان و پدرجون قائلم ولی نمیتونم این رو قبول کنم .جدای از اعتقاداتم من غیرتم اجازه نمیده چشم مردهای دیگه ای به همسر جوان و زیبام بیفته.نمیخوام خدای ناکرده به کسی توهین کنم ولی من هرچقدر هم بدونم چشم مردان فامیل دو طرف پاکه ولی زیبایی همسرم رو فقط مختص محارمش میدونم
میتوانستم به راحتی ،برق تحسین را در چشمان خانم جان ببینم.
به کیان که مرا نگاه میکرد چشم دوختم.اینبار مرا مخاطب قرار داد
_روژان جان نمیخوام ناراحتت کنم .میدونم که شب عروسیمون چقدر واست مهمه .میخوام بدونی هزاران برابر از شب عروسی تو و رضایت خدا برام مهمه.شرمنده اتم ولی نمیتونم با این تصمیمتون موافقت کنم .
تا خواستم لب باز کنم و به او بگویم که من هم از اول با ا هم عقیده بوده ام .مادر با عصبانیت گفت
_قرار نبود تعصبات کورکورانه اتون رو به دخترم تلقین کنید .مردان طایفه ما اونقدر با غیرت هستند که چشمشون دنبال ناموس مردم نباشه .
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_هشتم
کیان با صبوری جواب مادرم را داد
_مامان جان بحث تعصبات کورکورانه نیست بحث عشق من به دختر خانم شماست.بحث تعلق خاطر داشتن من به روژانه .چون روژان برام مهمه و بیشتر از جونم دوسش دارم نمیتونم اجازه بدم همسرم تو شب عروسیش بین نامحرم بی حجاب بگرده .چون دوسش دارم روش غیرت دارم .
خانم جان که دید کم کم ممکن است ناراحتی پیش بیاید میانه دعوا را گرفت
_منو به عنوان بزرگترتون قبول دارید یانه؟
مادرم به آرامی گفت
_البته خانجون
کیان هم با مهربانی گفت
_شما تاج سر منید خا نجون
خانم جان با مهربانی به هردو نگاهی انداخت
_سلامت باشید هردوتون. .
هردو قلول دارید که اون شب مهم ،یک شب ویژه واسه عروس خانمه؟
مادر و کیان هردو گفتند
_بله
_پس بزارید خود عروس تصمیم بگیره که عروسیش چطور برگزار بشه .
کیان با تعجب سرش را بالا گرفت و به خانم جان نگاهی انداخت .شاید او تصور میکرد که من با نظر خانواده ام موافق هستم .
تا خواست لب به اعتراض باز کند ،خانم جون لب زد
_منو به بزرگی قبول کردی پس سکوت کن و بزار دخترم تصمیم بگیره .بهش حق انتخاب بده عزیز من
کیان سر به زیر انداخت
_چشم
_روژان جان مادر نظرت رو بگو
با استرس نگاهی به مامان انداختم .با زبان لبم را تر کردم
_مامان جون خودتون میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم .خودتون هم میدونید که خیلی وقت که دیگه اعتقاداتم تغییر کرده .من شرمندتونم ولی نمیتونم موافقت کنم که مجلسمون مختلط باشه.
نگاه از چهره ناراحت مامان گرفتم و به کیان که با افتخار به من چشم دوخته بود ،انداختم.
_باشه هرطور مایلی ،اگه کسی به مهمونیتون نیومد من تقصیری ندارم .با اجازه
مادر بعد از اتمام حرفش به اتاقش رفت ،میخواستم به سمت اتاقش بروم که خانم جون دستم را گرفت
_عزیزن بزار یکم تنها باشه .نیاز به تنهایی داره .بعد عروسی اون باید جواب متلک های فامیل رو بده بهش حق بده عزیزم._چشم خانجون
دوباره کنار کیان نشستم .خانم جان کمی ما را نصیحت کرد که چگونه در زندگی رفتار کنیم تا زندگی شادی درکنار هم داشته باشیم.
به من گفت مردها گاهی نیاز به تنهایی دارند تا به مشکلاتشون فکر کنند این اجازه رو به مردم بدهم .گاهی لازم دارند با دوستانش وقت بگذارد مانعش نشوم.همیشه هوای زندگی ام را داشته باشم .به او هم سفارش کرد .
که زن وقتی ناراحت است برخلاف مردها نیاز دارد که پیشش بنشینی و به حرفهایش گوش بدهی .زن نیاز به محبت دارد تا وجودش همیشه شاداب باشد .زن هم باید گاهی برای دل خودش زندگی کند
من و کیان هم با علاقه به حرف ها و نصیحت هایش گوش دادیم و قول دادیم در زندگی به آن عمل کنیم و در برابر مشکلات زندگی پشت هم باشیم و باهم با مشکلات بجنگیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_نهم
یک هفته تا جشن عروسی بیشتر نمانده بود.
امروز قراربود باهم برای خرید لباس عروس به مزون برویم .
آماده منتظر کیان نشسته بودم .راس ساعت ۱۸ کیان از راه رسید .مامان کیان را به داخل خانه دعوت کرد .
مرد مهربان من وارد خانه شد .اول با مادر سلام و احوالپرسی کرد و بعد به سمت من که به احترامش ایستاده بودم، آمد.
_سلام آقا
_سلام روژان جان .آماده ای بریم
_بله من آماده ام .یک لحظه صبر کن من برم کیفمو بردارم ،بریم
_باشه عزیزم
صدای مادرم توجهم را جلب کرد
_کیان جان، از کجا میخواین لباس عروس بخرید؟
_نمیدونم مامان جان،هرجایی که روژان جان بخواد
_من یک مزون خوب میشناسم ،از آشنایان هستش.همه ی لباس هاش رو از آلمان آورده.
قبل از اینکه کیان حرفی بزند،تصمیمی که گرفته بودم را گفتم
_مامان جان من نمی خوام لباس عروس بخرم
مادرم با تعجب لب باز کرد
_ منظورت چیه
نگاهی به کیان که او هم با تعجب نگاهم میکرد کردم
_من میخوام لباس عروس کرایه کنم مامان جان
مامان با عصبانیت گفت
_این چه حرفیه روژان .کدوم یکی از دخترای فامیل ما لباس کرایه کردند که تو میخوای .
بدون انکه اجازه بدهد من حرفی بزنم رو به کیان کرد
_آقا کیان شما اگه نگران پول لباس هستید من خودم پولش رو میدم
اگر بگویم آن لحظه دلم میخواست از غصه مردم بمیرم ،دروغ نیست.
کیان طفلکم در حالی که ناراحتی در صدایش مشخص بود مامان را مخاطب قرار داد
_مامان جان ،اصلا بحث پول نیست .من اونقدر تو حسابم هست که بهترین رو برای روژان جان بخرم .من خودمم مثل شما الان از روژان جان این قضیه را شنیدم .
از کیان خجالت میکشیدم .با یک قدم خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و به آرامی فشردم و نگاهم را به مادرم دوختم
_مامان جان من خودم این تصمیم رو گرفتم .برای یک شب نمیخوام هزینه اضافی کنم.دلم میخواد با مابه التفاوت پولش برای بچه های کار هدیه بخرم .لطفا قبول کنید .باور کنید کسی نمیفهمه.دعای خیر اون بچه ها منو خوشبخت میکنه.
مادرم بی میل گفت
_هرجور راحتی .
ما را تنها گذاشت و به اتاقش رفت.
بعد از رفتن مامان کیان با عشق چشم به من دوخت.
_میدونی تو بهترین بنده خدایی .من با تو خوشبختم و بهت افتخار میکنم عزیزم
با محبت پیشانی ام را بوسید .
_اگه آماده ای بریم
_بریم عزیزم آماده ام.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_ام
باهم به چند مزون لباس عروس سر زدیم ولی هیچ کدام لباس عروس پوشیده نداشتند.کیان در مورد مدل لباس نظر خاصی نمیداد و فقط میگفت تو خوشت بیاد برای من کافیست!
بارها بخاطر تصمیمم مرا مورد لطف خود قرارمیداد و دلم غرق خوشی میشد .
بالاخره بعد از کلی گشتن یک لباس چشمم را گرفت.
یک پیراهن سفید آستین دارکه با پارچه ساتن طرح دار دوخته شده بود.دامن پیله داشت و روی پیله های آن شکوفه های سفید کار شده بود ،یقه آن نیز سه سانتی بود .
پوشیدگی کامل لباس مرا به وجد آورد
_آقا این لباس چطوره؟
کیان با دقت به ویترین چشم دوخت
_خوشگله عزیزم .خداروشکر مجلسمون مختلط نیست وگرنه من تا آخر شب بخاطر بازی این لباس باید سکته میکردم
باتعجب رو به او کردم
_داری مسخره ام میکنی؟
_این چه حرفیه عزیزدلم .تقصیر من که نیست لباسی که پسندیدی خیلی بازه
با دست لباس را به او نشان دادم
_کیان این لباس به این پوشیدگی کجاش بازه اخه؟
تا حرفم تمام شد کیان زیر خنده زد
_ای وای ،بببخشید عزیزم من فکرگردم این لباس کناری منظورته
با دهانی باز به لباس کناری چشم دوختم یک لباس عروس سفید که دامنش دنباله دار بود و یقیه بسیار بازی داشت و یا بهتر بگویم اصلا یقه نداشت .
چپ چپ به کیان نگاه کردم
_به نظرت من انقدر لباس باز میپوشم
مردانه خندید
_نه عزیزم ،خودمم یک لحظه شک کردم ولی گفتم شاید واقعا چنین انتخابی داری با اینکه از لباس خوشم نیومده بود ولی بخاطر دل تو نمیخواستم اعتراض کنم .
_حالا که متوجه شدید نظرتون در مورد لباس چیه؟
_بی نظیره ،تو امروز با انتخابات منو واقعا شگفت زده کردی عزیزم
با لبخند دستش را گرفتم و به داخل مزون بردمش
دختر جوانی که بسیار پوشش زننده ای داشت با دیدن ما با لحن بسیار لوسی گفت
_خیلی خوش اومدید من در خدمتم.
مرد محجوب من که به سرامیک هاچشم انداخته بود بسیار جدید گفت
_ممنونم .خانومم میخواستن یکی از لباسهاتون رو ببینند.
فروشنده که گل از گلش شکفته بود روبه من کرد
_عزیزم کدوم لباس رو میخوایین پرو کنید .
لباس را که نشانش دادم .
سریع لباس را از تن مانکن خارج کرد و به من سپرد.عجیب دلم میخواست مرد دوست داشتنی ام را اذیت کنم.
_اینجا اتاق پرو هستش عزیزم میتونید اینجا پرو کنید
_باشه ممنونم
لباس را گرفتم ،روبه کیان کردم
_عزیزم من برم بپوشم
_ کمک لازم نداری
_نه خودم میتونم.
_باشه عزیزم .لطفا پوشیدی بیرون نیا من خودم میام اونجا تو تنت میبینم
لبخند خبیثی بر لب نشاندم .
_حتما عزیزم
با همان لبخند وارد اتاق پرو شدم
&ادامه دارد...
🌈☀️🍄🦋☔️☔️🌈🍄☔️🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_یکم
وارد اتاق پرو شدم و به کمک فروشنده لباس را پوشیدم.
بسیار تن خور زیبایی داشت.
فروشنده که بسیار از تن پوش لباس راضی بود با لبخند زمزمه کرد
_انگار مخصوص شما دوختن .خیلی زیبا تو تنتون نشسته .من برم اقای دوماد رو ...
با عجله وسط حرفش پریدم
_اینکار رو نکنید .میخوام سورپرایزش کنم
خندید
_هرطور مایلید .پس بیاین کمکتون کنم درش بیارید
_ممنون میشم
با کمک فروشنده لباس را از تنم خارج کردم و بعد از آماده شدنم از اتاق پرو خارج شدم
کیان سرش را پایین انداخته بود و متوجه خروجم نشده بود .
به سمتش رفتم با خباثت لبخند زدم
_سلام شادوماد
سرش را با عجله بالا آورد .
انگار فکرمیکرد با همان لباس پیشش رفته ام .
اول با بهت و بعد با لبخند نجوا کرد
_پس لباست کو عروس خانوم
_یه سورپرایزه آقای دوماد
_بدجنس نبودی خانوم! حالا پسندیده شد ؟
با خنده جواب دادم
_بعله
مردانه خندید و از روی مبل برخواست .
نزدیک پیش خوان ایستاد و لباس را برای روز عروسی رزرو کرد .از فروشنده پرسیدم
خانم شما کلاه حجاب هم مخصوص عروس دارید
_بله داریم .الان مدلهاش رو میارم خدمتتون
بعد از چند دقیقه یک توربان سفید که به آن تور متصل بود را روی میز قرار داد .باذوق به آن چشم دوخته بودم بسیار برایم جذاب بود.با هیجان گفتم
_وااای عالیه.اینم میخوام.
فروشنده با لبخند آن راهم برایمان ثبت کرد.با تصور خودم در آن لباس بسیار شادمان میشدم ولی ترس داشتم از اینکه نکند مادرم نپسندد و ناراحت شود .توکل کردم به خدا .امیددداشتم حال که من نمیخواستم به گناه بیفتم ،خداهم مادرم را از من خشنود کند.
بعد از تشکر از فروشنده از مزون خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
اول در را برایم باز کرد. من سوار شدم ،سپس خودش چرخید و سوار ماشین شد
قبل از حرکت با لبخند نگاهم کرد
_خب خانم خانما کجا برم
لبم را تر کردم
_بریم اسباب بازی فروشی
_ای به چشم.فقط بانو اونجا چه خبره
_شما برو من بهتون میگم
_چشم عزیزم .
ماشین را به حرکت درآورد و به سمت فروشگاه اسباب بازی به راه افتاد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_دوم
تا پایم را داخل فروشگاه گذاشتم چشمم به عروسکی افتاد که کپی نوزاد بود .با ذوق دست کیان را کشیدم و به سمت عروسک رفتم
_آقا ببین چقدرنازه.منو یاد تو میندازه
مردانه خندید
_دیوونه.
روبه فروشنده که مردی میان سال بود ،کرد
_ببخشید آقا میشه این عروسک رو بیارید؟
_بله حتما چند لحظه صبر کنید
فروشنده که رفت عروسک را بیاورد دست کیان را گرفتم
_حتما خیلی گرونه ،چرا گفتی بیاره
_مگه خوشت نیومده بود
_چرا ولی نمیخواستم بخرمش فقط نشونت دادم.
_حالا حرص نخور پیر میشی عزیزم ،بزار بیاره از نزدیک ببینیم
فروشنده عروسک را مقابلمان گذاشت وشروع کرد به تعریف کردن
_جنسش خیلی عالیه .صورتش متحرک .حرف میزنه
با تعجب به همان عروسک نیم وجبی نگاه میکردم
فروشنده دکمه عروسک را فشار داد.
صورتش همچون صورت یک نوزاد تکان میخورد صدای ملج ملوچ خوردن شیشه شیر مرا به وجد آورده بود.کیان هم بامحبت به من چشم دوخته بود
_واای ببین کیان چقدر نازه ،انگار واقعا نوزاده .خیلی دوست داشتنیه
_اره خیلی بانمکه .
روبه فروشنده کرد و قیمتش را پرسید .نسبت به قیمتش ،باارزشتر بود ولی به نظرم دلیلی برای خریدش وجود نداشت .
_کیان جان بهتره بریم چندتا عروسک دخترانه قیمت مناسب با چندتا ماشین بگیریم .این به درد ما نمیخوره عزیزم
روبه فروشنده کرد
_آقا لطفا ۱۰ تا عروسک و ده تا ماشین واسه ما بیارید
فروشنده که دوباره از ما دور شد .باخنده سرش را نزدیک گوشم آورد
_میبریم واسه دختر بابا
کم مانده بود چشمانم از حدقه بزند بیرون
_دختر بابا کیه اون وقت؟
با شنیدن لحن مشکوک و بازجویانه ام خندید
_دختر بابا یعنی دختر خوشگل من و شما
_عزیزم فکر کنم سرت به جایی خورده
بلند خندید.
با آمدن فروشنده سکوت کرد .
همه اسباب بازی ها را خریدیم بعد از کادو پیچ کردنشان با کمک فروشنده آن ها را درماشین گذاشتیم و به راه افتادیم
_خب بانو کجا بریم؟
_نمیدونم بریم تو سطح شهر دور بزنیم هرجا بچه کار دیدیم نگه داریم و بهش هدیه بدیم
_چشم عزیزم.
آنقدر بچه کار زیاد بود که به چهارراه سوم نرسیده اسباب بازی ها تمام شد.همانجا کمی عقبتر از بچه ها یک دختربچه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد.چشمان مشکی درشتش زیبایی خاصی به چهره اش داده بود.اسباب بازی ها تمام شده بود و او جلو نیامده بود و فقط با حسرت به ما نگاه میکرد .بچه ها که شادمان از ما دور شدند من چشمم به او بود که باحسرت آن ها را نگاه میکرد .
کیان هم انگار متوجه او شده بود که به سمتش رفت
_سلام خوشگل خانم
با آن چشمان معصومش به ما زل زده بود.با لبخند نزدیکش شدم
_عزیزم چرا شما نیومدی هدیه بگیری
انگار مهرسکوت به لبهایش زده بودند.
کیان با مهربانی گفت
_اگه به عمو بگی اسمت چیه ،منم یک عروسک خوشگل بهت هدیه میدم.
_ستاره
صدای آرامش به گوشمان رسید و لبخند به لبمان آورد
_چه اسم قشنگی داری عزیزدلم
کیان به سمت ماشین رفت .
چنددقیقه بعد با همان عروسک که برای دختر آینده مان خریده بود،برگشت.به مهربانی بی دریغش چشم دوختم .عروسک را به سمت ستاره گرفت و دست عروسک را فشار داد.
صدای خنده عروسک بلند شد و چشمان ستاره با دیدنش ستاره باران شد.کیان با لبخند شیشه شیر را داخل دهان عروسک گذاشت صدای ملچ ملوچ عروسک که بلند شد ،ستاره با ذوق بالا و پایین پرید
_شیرمیخوره شیر میخوره
با لبخند نگاهش کردم
_عزیزم بگیرش واسه شماست
با ذوق عروسک را گرفت و از ته دل خندید .
کیان دستی به سرش کشید
_عزیزم حالا که انقدر خوشحال شدی میشه واسه من و خاله دعا کنی که خوشبخت بشیم.
ستاره با لبخند سرش را تکان داد.
کیان مقداری پول در دستش گذاشت
_اینو هم بده به خانواده ات
_ممنون عموجون
_خواهش میکنم خوشگلم .میای بریم خونتون برسونیمتون
_نه ،مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشم
_آفرین عزیزم کار خوبی میکنی.عموجون پول رو به کسی نشون نده باشه ؟همین الان برو خونه .
_چشم عموجون.خداحافظ خاله جون
گونه اش را بوسیدم
_خداحافظ خوشگل خانم .
ستاره دوان دوان از ما دور شد .
من و کیان هم سوارماشین شدیم به سمت خانه به راه افتادیم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_سوم
محو عروس خندان داخل آینه شدم.
صبح با شوخی های روهام و قربان صدقه های مامان و بابا، به همراه کیان راهی آرایشگاه شدم.جلو سالن ایستاد
_بفرمایید این هم آرایشگاه ،عزیزم سفارش نکنم دیگه
خندیدم
_کچلم کردی بابا!بله میدونم آرایش غلیظ نمیکنم ،موهامو هم رنگ نمیکنم .
شما عصر میاید دنبال همین روژانی که هستم نه اون روژانی که شناخته نمیشه .بخدا تا حالا صدبار گفتی عزیزم
بی هوا خندید
_واقعا صدبارگفتم ؟؟پس خداروشکر الان دیگه خیالم راحت شد
دوباره زد زیر خنده.مشت آرامی به بازویش زدم
_بی مزه .من رفتم امری نداری؟عصر زیاد منتظرم نزاری
دست روی چشمانش گذاشت
_به روی دو دیده .چشم خانوم چشم!
یواش رانندگی کن ،مواظب آقای ما هم باش
_چشم ،حتما.فعلا.یاعلی
از ماشین پیاده شدم و برای کیان دست تکان دادم با خوشحالی وارد سالن شدم
بالاخره بعد از چند ساعت همانطور که کیان سفارش کرده بود آماده شدم.با صدای شاگرد سالن از تصویرم در آینه دل کندم
_عروس خانم ،آقای دوماد اومدن
با اینکه پوششم کامل بود حتی موهایم پوشیده بود ولی به خواست کیان شنل پوشیدم و با گام هایی آرام از در خارج شدم.
کیان پشت به من ایستاده بود با آن کت و شلوار مشکی بیش از حد جذاب شده بود .
دردلم کلی قربان صدقه اش رفتم .
_سلاام
با شنیدن صدایم به سمتم برگشت .
محو چشمان پر از عشقش شدم .
با یک قدم خودش را به من رساند و دسته گلم را به دستم گرفت.
_ببخشید خانم شما همسر منو اینجا ندیدید
_نه آقا ندیدم
_خانم خوب فکر کن یکم زشتالو هستش
با صدای جیغمانندی نامش را صدا زدم
_کی......اااان
بلند زیر خنده زد .
_سلام به خانوم زیبای خودم.آماده اید بریم
لبخند زدم
_بله باکمال میل.
از سالن که خارج شدیم .مهسا و زیبا با آن چهره آرایش کرده که باعث شده بود زیباتر به چشم بیایند ،منتظر ما ایستاده بودند.
روهام هم مشغول حرف زدن با تلفن همراهش بود .تا همگی چشمشان به من افتاد باذوق به سمتم آمدند .
تازه متوجه فیلم بردار شدم که دخترها را از من دور میکرد تا بتواند راحتتر به ما نزدیک شود .
با صدای صوت و دست همراهانمان ،با کمک کیان سوار ماشین شدم ،خودش هم سوار شد و به سمت باغ برای عکاسی روانه شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_چهارم
به خواست ما قرار بر این شد که فقط عکاس خانم برای عکاسی بیاید وجود هر مردی در زمان عکاسی را ممنوع کرده بودیم .مرد غیرتی من هیچ دلش نمیخواست لحظه ای نگاه نامحرم روی بدنم چرخ بخورد و من از این بابت هزاران بار خدا را شکر میکردم.
برای ه؛عکس منو کیان کلی به ژستی که عکاس میداد میخندیدیم و در آخرهم با ژستی که خودمان میخواستیم ،عکس گرفتیم.
بیچاره عکاس لحظه شماری میکرد تا هرچه زودتر کارمان تمام شود.نزدیکی های اذان مغرب بود که کار عکاسی به پایان رسید.
چندنفر از دوستان متاهل کیان به همراه خانم هایشان و برادر عزیزم به همراه مهسا و زیبا منتظر ما بیرون باغ ایستاده بودند تا ما را تا جشن، که در عمارت برگزار میشد، همراهی کنند.
کیان در را برایم باز کرد و کمک کرد تا سوار شوم .سپس خودش ماشین را دور زد و سوار ماشین شد .قبل از اینکه حرکت کند رو به من کرد
_عزیزم من میخوام اگه بشه اول نماز بخونم بعدش به جشن بریم چون ممکنه اونجا وقت نکنم نمازم رو بخونم.ایرادی نداره کمی منتظرم بمونی ؟
با رضایت لبخندی زدم
_من میخوام نماز بخونم واسه همین قبل آرایش صورتم وضو گرفتم .لطفا برو جایی که بتونیم دوتایی نماز بخونیم
کمی فکر کرد
_عزیزم خیلی دلم میخواست بریم کهف الشهدا ولی مسیرمون دور میشه و ممکنه بقیه اعتراض کنند اگه موافقی بریم امامزاده صالح نمازمون رو بخونیم و آخر شب بریم کهف الشهدا .چطوره؟
با ذوق دو دستم را به هم کوبیدم
_وای عالیه.بزن بریم
کیان به سمت امامزاده به راه افتاد دوستانش و روهام هم پشت سرمان می آمدند.بیست دقیقه بعد جلو امامزاده بودیم.کیان ماشین را پارک کرد .همه به پیروی از او پارک کردند .روهام دوان دوان خودش را به ما رساند و به شیشه سمت کیان چند ضربه زد
_داداش چرا اومدی اینجا
کیان با شوخی به او گفت
_اومدم دست به دعا بشم بخت تو هم باز بشه
روهام با نیش باز جواب داد
_خدا خیرت بده .فقط تو میتونی تو این لحظه به یاد من باشی
هرسه با اتمام حرفش خندیدیم.کیان از ماشین پیاده شد ودستی به شانه روهام زد
_داداش گوش بده صدای اذانه.اومدیم نماز بخونیم و بریم .
روهام با دهانی باز به کیان چشم دوخته بود
_نکنه روژان هم میخواد با این وضع بیاد نماز بخونه؟
کیان به او چشمکی زد و به سمتم آمد در را برایم باز کرد.در دستش قرار دادم و با کمکش پایین آمدم.
_با اجازه برادرشون بله
روهام کلافه دستی به سرش کشید
_دیوونه ای دیگه.چیکارتون کنم.فقط لطفا سریع مامان از صبح صدبار زنگ زده
کیان روی شانه روهام را بوسید
_شرمنده که اذیت شدی .چند لحظه دیگه تحمل کنی رسیدیم خونه
روهام خجالت زده لب زد
_نه بابا این چه حرفیه.دشمنت شرمنده .
همه با هم وارد امام زاده شدیم .من سرم را پایین انداخته بودم و جایی را نمیدیدیم با این حال نگاههای دیگران به خودم را احساس میکردم
..کیان دستم را گرفته بود و مرا راهنمایی میکرد.زیبا خم هرلحظه در حال عکاسی بود تا این لحظه را برایمان به یادگار ثبت کند.داخل صحن در یک گوشه دوستان کیان فرشی را پهن کردند و همگی نمازمان را همان جا به جماعت خواندیم.
تصور نمیکردم نماز خواندن با آن لباس آنقدر برایم سخت باشد ولی شیرینی بعدش عجیب به دل مینشست. همانجا برای عاقبت به خیریمان دعا کردم.چه میدانستم روزی او از همه ما زودتر عاقبت بخیر میشود.
اگر میدانستم شاید خواهش میکردم .هردو باهم و همزمان عاقبت بخیر شویم .شاید دیدگاهمان از عاقبت بخیری فرق میکرد .من تصورم در داشتن فرزندان مومن و صالح بود و او قطعا تصورش چیزی فراتر از این ها بود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_پنجم
کیان ماشین عروس را جلوی عمارت متوفق کرد .صدای فریاد بچه ها بلند شده بود ،از ذوق یک صدا میگفتند
_عروس و دوماد اومدند
قصاب به دستور پدرکیان گوسفندی را جلوی پایمان قربانی کرد .
با کمک کیان از ماشین پیاده شدم.
کیان دستم را گرفت تا کمکم کند ،روهام سمت دیگرم ایستاد.
در طول مسیر مشعل های زیبایی قرارداده بودند .ریسه های رنگی به عمارت نمای فوق العاده زیبایی داده بود .
جلو در ورودی که رسیدیم .
پنج مرد با لباس محلی مشغول دف زنی بودند .
در حیاط برای آقایان میز و صندلی چیده بودند و خانم ها داخل عمارت شدند.
با کمک کیان وارد ساختمان شدم .مادرم به همراه خاله و زهرا به استقبالمان آمده بودند و نقل و سکه روی سرمان میریختند .محبوبه خانم هم اسپند به دست نزدیکمان شد.
جلو در سالن ورودی کیان شنلم را از سرم برداشت .همه متحیر به من نگاه میکردند از همه متحیر تر مادرم بود.
باورش نمیشد من همچون عروس های محجبه لبنانی خودم را آراسته باشم .
محبوبه خانم سینی را مقابلم نگهداشت .کیان مقداری اسپند از ظرف برداشت ،دور سرم چرخاند و بعد روی زغالها ریخت ،بوی اسپند بلند شد.
_چشم بد ازت دور باشه عزیزم.
محبوبه خانم میخواست سینی را ببرد که مانع شدم
_محبوبه خانم پس آقامون چی ؟بزار واسش اسفند دود کنم
همه با لبخند نگاهم میکردند و نگاه عاشقانه کیان چیز دیگری بود.
مقذاری اسپند براشتم و چندین بار دور سر کیان چرخاندم همین باعث شد همه به خنده بیفتند،سپس روی زغالهای داغ پاشیدم.
_چشم بد از عشقم دور
کیان لبخندی زد و دستم را کمی فشرد با صدای خاله چشم از کیان گرفتم
_پسرم،عروس خوشگلمو بعدا هم میتونی ببینی الان بیاین بریم به مهمونا خوش آمد بگید ،به اندازه کافی دیر شده
_چشم مامان جان
همراه با هم از راهرو گذشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم همه میهمانها به احتراممان ایستاده بودند.
اعتقاد متفاوت خانواده هایمان زیادی به چشم بود .فامیل های ما همه با لباسهای باز مقابل کیان بودند و فامیل های آن ها همه محجبه.
کیان طفلکم تا وارد خانه شد سرش را به زیر انداخت و دیگر به میهمانان نگاه نکرد .سرم را خم کردم و آهسته کنارگوشش لب زدم
_کیانم ببخشید
ناراحت سرم را پایین انداختم .به دستم فشاری آورد و آهسته لب زد
_زندگیم ،چرا عذر خواهی میکنی؟مگه تقصیر توئه؟
_اگه زن دیگه ای انتخ.....
نگذاشت حرفم را کامل کنم .سرش را نزدیکم کرد و با لحن پر از عشقی آهسته نجوا کرد
_تو عزیزدل کیانی خانوم.شما دلیل زندگیمی .نبینم دیگه از این حرفها بزنی .برای من تو و اعتقاداتت مهمید نه اعتقادات خانواده ات.این حرفها رو بی خیا ببین چطور مبهوت خانوم خوشگل من شدند بهتره بریم بهشون خوش آمد بگیم
مگر میشد او اینگونه مرا آرام کند و من جان ندهم برای خودش و مهربانی هایش.
با هم به همه خوش آمد گفتیم و در جایگاه عروس و داماد قرار گرفتیم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_ششم
بالاخره میهمانی رو به اتمام بود .
برخلاف فامیل های کیان که با محبت بغلم میکردند و آرزوی خوشبختی برایمان میکردند ،فامیل های من با حرفهای نا به جایشان اشک را مهمان چشمانم میکردند
_روژان حیف این همه زیبایی نبود که مخفی کردی تا بقیه نبینن
_روژان جون ای کاش میگفتید جشن عروسیتون مثل دور همی سالمندهاست حداقل اینهمه هزینه لباس و آرایشگاه نمیکردیم
_وای روژان جون خیلی حیف شدی این خانواده عصر هجری به درد تو نمیخوره
_شاید باورت نشه ولی از اول هممونی دلم خیلی به حالت سوخت .اینکه همسرت مجبورت کرده واسه عروسیت خودت رو بپوشونی خیلی ظالمانه است.
و هزاران حرف و متلک دیگر،که درنهایت تاب شنیدنش را نیاوردم و با عجله ببخشید آرامی گفتم و به سمت اتاق کیان رفتم .تا وارد اتاق شدم اشکم روی گونه ام جاری شد .
چند تقه به در خورد با عجله اشکهایم را پاک کردم
_بله
_روژان جان
صدای مهربان کیان باعث از پشت در کنار بروم و در را برایش باز کنم.
خودم مثل کودکان خطا کرده عقبتر ایستادم .
وارد اتاق شد و در را بست .
_عروس خانم سرتو بیار بالا ببینمت
با خجالت سرم را بالا آوردم با دیدن چشمان گریان با دوقدم خودش را به من رساند
_عزیزدلم چی شده؟
بغض راه گلویم را بسته بود
_هیچی
_خانوم من بخاطر هیچی گریه میکنه
اگر کمی بیشتر خودم را برای لوس میکردم،زشت بود؟
_همه فامیلم بخاطر پوششم و جشنمون کلب متلک بهم انداختند
_شما از ازدواج بامن ناراحتی؟
_معلومه که نه.
_پس دیگه بقیه اش مهم نیست ما میدونستیم که راه سختی درپیش گرفتیم .ما تا ابد پای اعتقادمون می ایستیم حالا بقیه هرچی میخوان بگن.اصلا مهم نیست.مهم من و تو ایم .مهم رضایت خالقمونه .
با مهربانی با دستش اشک هایم را پاک کرد و پیشانی ام را بوسید
_بریم بیرون عزیزم .قراره بریم خونه خودمون .پس لطفا بخند.
با لبخند دست در دست هم از اتاق خارج شدیم .همه فامیل رفته بودند .
فقط خانواده من و خانواده کیان و خانم جون باقی مانده بودند .بخاطر وجود کمیل شنل را روی لباسم پوشیدم هرچند پوششم کامل بود.
با شوخی های روهام و کیان ،به خانه کوچکمان که خود برای زندگی جدیدمان آماده کرده بودیم،نزدیک شدیم.
پدرم دستم را در دست کیان گذاشت
_پسرم ،من دخترم رو امانت دستت میسپارمم .میدونم که امانت دار خوبی هستی .جون خانواده ما به جون روژان بسته است نا امیدمون نکن
_از چشمام بیشتر مراقبشم .مطمئن باشید تا جون دارم مراقبشم.
پدرم مرا به آغوش کشید .دلم برای آغوشش تنگ میشد.بدون خجالت در آغوشش اشک میریختم .
روهام که مشخص بود کلافه شده و دلش نمی آید اشکم را ببیند سریع بحث را عوض کرد
_جمع کن دختر نق نقو .هرکی ندونه من که میدونم فردا علی الطلوع برگشتی خونه .
خودتم نخوای بیای .این کیان طفلک کافیه فقط یکبار دست پختت رو بخوره بعد تو رو همراه قابلمه میفرسته خونه بابا جونت
دست روی شانه کیان گذاشت خدابهت صبر بده داداش
صدای خنده همه بلند شد .با چشمانی گرد شده نگاهش میکردم .
_قربون اون چشای بزرگت بشم که آدم تا چند شب از ترس خوابش نمیبره،اصلا نگران نباش خودم تا ابد غلامتم حتی اگه کیان پس بفرستند
با حرص رو به کیان کردم
_کیا......ن
_جانم عزیزم
_ببین چی میگه بهم
_عزیزم ان شاءالله هر موقع خودش خواست ازدواج کنه تلافی میکنیم.
تا حرف ازدواجش شد نگاهش به زهرا و افتاد و لبخند به لب آورد
.یواشکی چشم غره ای به او رفتم که سریع نگاه از زهرا گرفت
خلاصه بعد از کلی کل کل کردن با روهام
همه ما را به خداسپردند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند و سپس رفتند.
من ماندم و کیان و زندگی که درآینده خواب های عجیبی برایمان دیده بود
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯