eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 کیان که از بی قراری من شوکه شده بود گفت: _روژان خانوم _تو رو خدا قول بدید؟برمیگردید مگه نه؟ _اگه خدا نخواد من چطوری میتونم برگردم .همش دست خداست.پس ان شاءالله _خدا میخواد من انقدر التماسش میکنم که بخواد.میشه شما هم بخواین که برگردین.حالا قول بدید برمیگردید؟؟؟.. کیان که با دیدن بی قراری و اشک های من مستأصل شده بود گفت: _قراربود گریه نکنیدااا.چشم من قول میدم برگردم .راضی شدید؟حالا اشکهاتون رو پاک کنید .الان اگه کسی بیاد فکرمیکنه من چی بهتون گفتم که اینجوری مثل ابر بهار اشک میریزید. اشکهایم را پاک کردم و گفتم : _مواظب خودتون باشید.امیدوارم به سلامت برگردید _چشم. _با اجازه.خدانگهدار قبل از اینکه کیان حرفی بزند به او نگاهی کردم و به سمت در رفتم.دستم روی دستگیره بود که گفت: _روژان خانوم حالا که میخواست برود برایش شده بودم روژان .با چشمانی که برای هزارمین بار میبارید به سمتش برگشتم و به چشمانش زل زدم.چشمان او هم انگار اماده باریدن بود .با چندقدم خودش را به من رساند. تسبیح شاه مقصودش را از جیبش خارج کرد و به سمتم گرفت . دستم را به سمتش دراز کردم .تسبیح را کف دستم گذاشت و گفت: _یادگاری بمونه برای شما اشکم روی گونه ام جاری شد.در حالی که سعی میکردم صدای گریه ام بلند نشود گفتم: _امانت می مونه پیشم . به چشمانش نگاه کردم اولین قطره اشک که روی گونه اش ریخت سر به زیر انداخت و گفت: _مواظب خودتون باشید.خدانگهدار _به امید دیدار دستی که تسبیح در آن قرارداشت را به قلبم چسباندم .به او پشت کردم که از سالن خارج شوم. زمزمه پر از غم کیان را شنیدم که گفت: _عشق یک سینه ی پر از آه و یک دل بی قرار میخواهد خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد دیدن یارگرچه شیرین است نیست عاشق کسی که خودبین است حرف عشاق واقعی این است هرچه میل نگار میخواهد با سرعت از او و عاشقانه هایش دور شدم. با قلبی که یکی در میان میزد و چشمانی که بی توجه به نگاههای دیگران میبارید از دانشگاه خارج شدم. &ادامه دارد... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بالاخره میهمانی رو به اتمام بود . برخلاف فامیل های کیان که با محبت بغلم میکردند و آرزوی خوشبختی برایمان میکردند ،فامیل های من با حرفهای نا به جایشان اشک را مهمان چشمانم میکردند _روژان حیف این همه زیبایی نبود که مخفی کردی تا بقیه نبینن _روژان جون ای کاش میگفتید جشن عروسیتون مثل دور همی سالمندهاست حداقل اینهمه هزینه لباس و آرایشگاه نمیکردیم _وای روژان جون خیلی حیف شدی این خانواده عصر هجری به درد تو نمیخوره _شاید باورت نشه ولی از اول هممونی دلم خیلی به حالت سوخت .اینکه همسرت مجبورت کرده واسه عروسیت خودت رو بپوشونی خیلی ظالمانه است. و هزاران حرف و متلک دیگر،که درنهایت تاب شنیدنش را نیاوردم و با عجله ببخشید آرامی گفتم و به سمت اتاق کیان رفتم .تا وارد اتاق شدم اشکم روی گونه ام جاری شد . چند تقه به در خورد با عجله اشکهایم را پاک کردم _بله _روژان جان صدای مهربان کیان باعث از پشت در کنار بروم و در را برایش باز کنم. خودم مثل کودکان خطا کرده عقبتر ایستادم . وارد اتاق شد و در را بست . _عروس خانم سرتو بیار بالا ببینمت با خجالت سرم را بالا آوردم با دیدن چشمان گریان با دوقدم خودش را به من رساند _عزیزدلم چی شده؟ بغض راه گلویم را بسته بود _هیچی _خانوم من بخاطر هیچی گریه میکنه اگر کمی بیشتر خودم را برای لوس میکردم،زشت بود؟ _همه فامیلم بخاطر پوششم و جشنمون کلب متلک بهم انداختند _شما از ازدواج بامن ناراحتی؟ _معلومه که نه. _پس دیگه بقیه اش مهم نیست ما میدونستیم که راه سختی درپیش گرفتیم .ما تا ابد پای اعتقادمون می ایستیم حالا بقیه هرچی میخوان بگن.اصلا مهم نیست.مهم من و تو ایم .مهم رضایت خالقمونه . با مهربانی با دستش اشک هایم را پاک کرد و پیشانی ام را بوسید _بریم بیرون عزیزم .قراره بریم خونه خودمون .پس لطفا بخند. با لبخند دست در دست هم از اتاق خارج شدیم .همه فامیل رفته بودند . فقط خانواده من و خانواده کیان و خانم جون باقی مانده بودند .بخاطر وجود کمیل شنل را روی لباسم پوشیدم هرچند پوششم کامل بود. با شوخی های روهام و کیان ،به خانه کوچکمان که خود برای زندگی جدیدمان آماده کرده بودیم،نزدیک شدیم. پدرم دستم را در دست کیان گذاشت _پسرم ،من دخترم رو امانت دستت میسپارمم .میدونم که امانت دار خوبی هستی .جون خانواده ما به جون روژان بسته است نا امیدمون نکن _از چشمام بیشتر مراقبشم .مطمئن باشید تا جون دارم مراقبشم. پدرم مرا به آغوش کشید .دلم برای آغوشش تنگ میشد.بدون خجالت در آغوشش اشک میریختم . روهام که مشخص بود کلافه شده و دلش نمی آید اشکم را ببیند سریع بحث را عوض کرد _جمع کن دختر نق نقو .هرکی ندونه من که میدونم فردا علی الطلوع برگشتی خونه . خودتم نخوای بیای .این کیان طفلک کافیه فقط یکبار دست پختت رو بخوره بعد تو رو همراه قابلمه میفرسته خونه بابا جونت دست روی شانه کیان گذاشت خدابهت صبر بده داداش صدای خنده همه بلند شد .با چشمانی گرد شده نگاهش میکردم . _قربون اون چشای بزرگت بشم که آدم تا چند شب از ترس خوابش نمیبره،اصلا نگران نباش خودم تا ابد غلامتم حتی اگه کیان پس بفرستند با حرص رو به کیان کردم _کیا......ن _جانم عزیزم _ببین چی میگه بهم _عزیزم ان شاءالله هر موقع خودش خواست ازدواج کنه تلافی میکنیم. تا حرف ازدواجش شد نگاهش به زهرا و افتاد و لبخند به لب آورد .یواشکی چشم غره ای به او رفتم که سریع نگاه از زهرا گرفت خلاصه بعد از کلی کل کل کردن با روهام همه ما را به خداسپردند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند و سپس رفتند. من ماندم و کیان و زندگی که درآینده خواب های عجیبی برایمان دیده بود &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯